مارموز

سلام. صبح روز اول هفتتون بخیر. من امروزم دیر اومدم شرکت. حالا تعریف می کنم.

از سه شنبه عصر بگم که رفتم خونه مامانینا. بتاینا اونجا بودن. من که رسیدم دیدم بتا و تیلدا دارن کیک درست می کنن. عکس و فیلمای دوبی رو گذاشتم براشون و با چای و کیک داغ خوردن، دیدیمشون و توضیح دادم واسشون همه جاش رو. بعد دیگه داماد اومد و بتا اینا رفتن. من و مامان گشتیم دنبال فیلم و عکسای مالزیش، هوسشو کرده بود. واسش گذاشتم و همه رو دید دوباره. بعدشم شام قرمه سبزی مامان پز خوردیم و دیگه 9.5 من بلند شدم و 10 خونه بودم. یه کم با سیگما گپ زدیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح دیر بیدار شدم. 8 پاشدم و 9.5 سر کار بودم. روز آخر هفته خیلی خوبه. خصوصا وقتی بعدش قرار نباشه جایی بره آدم. تاکسی هم بود و 6 رسیدم خونه. چای سبز دم کردم و با کیک تولدی که اون شب نخورده بودم، خوردم. بعد سیگما زنگ زد که حالا که فردا تعطیله یه برنامه ای برای شب بچینیم. بلیط سینما فیلم مارموز رو گرفتم سینما پردیس زندگی. تا سیگما بیاد فیلم انعکاس رو دیدم. سیگما دیگه بالا نیومد، من حاضر شدم و رفتیم و بالاخره تونستیم یه کم قبل تر از فیلم تو سینما باشیم. کلا هم فقط 7 نفر بودیم تو سالن. ولی قشنگ بود فیلمش. من دوس داشتم. طنز بود و سخیف هم نبود. تو مایه های مارمولک بود. (البته مارمولک تو خفقان اون زمان خیلی صدا کرد) با فیلم حال کردیم. بعدش گفتیم بریم سنسو که دیدیم خیلی شلوغه، به جاش رفتیم گاستولند. تعریفشو شنیده بودم. جاش که خیلی خوشگل بود. یه پیتزا و یه پاستا آلفردو سفارش دادیم. خوشمزه بود ولی خاص نبود. البته به ما خیلی خوش گذشت چون آهنگای خوشگل میذاشت. بعد از شام رفتیم خونه و با هم ممنوعه دیدیم و ساعت 1.5 لالا.

پنج شنبه 20 دی، تولد بابا بود. صبح زود سیگما رفت جلسه و من تا 10 خوابیدم. بعد یه کم خونه رو مرتب کردم و به همه گلدونام آب دادم و حاضر شدم برم خونه مامانینا. سر راه گفتم برم از آزمایشگاه نیلو دوباره قبض آزمایشمو بگیرم. تا بگیرم و برم ترافیک شد. از نزدیک خونه مامانینا بستنی قیفی تو ظرف گرفتم، یهو خوردم به یه ترافیک شدید. نصف بستنیه آب شد. خلاصه با مامان خوردیمش و بعد به بابا زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم و بهش گفتم عصری زودتر بیاد بریم براش کادو بخریم. دیگه خودم فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو تو گوشیم دیدم و خوابیدم. عصری که بیدار شدم بابا هم اومد و با هم عصرونه خوردیم و بعد حاضر شدیم رفتیم گراد. چقدر همه چیزش گرونتر شده بود. هی بابا گفت نمیخوام، گفتم باید بخوای. دیگه یه کفش سرمه ای خیلی خیلی تیره براش گرفتم. قرار بود واسه شام بریم خونه بتا که بابا سورپرایز بشه، ولی نمیشد که. بابا وسط راه گیر داده بود بریم کیک بخریم که بچه ها شب میان، کیک هم باشه. دیگه بهش گفتیم ماجرا رو. برگشتیم خونه و حاضر شدیم و رفتیم خونه بتا. کمد جدید خریده بودن. کلی با دخملا بازی کردیم تا سیگما و بعد داداشینا اومدن. واسه شام کلی زحمت کشیده بود بتا. با دوتا بچه فینگیلی، لازانیا و دلمه فلفل و بادمجون و زرشک پلو با مرغ و سوپ درست کرده بود. بعدشم کیک خوردیم و عکس گرفتیم و تیلدا و کاپا خودشون با هم بازی می کردن، منم با تتا. یاد گرفته دست بزنه. دیگه تا 12.5 بودیم و پاشدیم رفتیم خونه و خوابیدیم.

جمعه 21ام، 7.5 بیدار شدم رفتم کلاس. بین دوتا کلاس تو ماشین ساندویچ خوردم و سر کلاس بعدی باز خواب بودم. وسطش که آنتراک داد، باز رفتم تو ماشین بخاری رو روشن کردم و خوابیدم. خیلی حال داد. این دفعه بیش از نیم ساعت خوابیدم و وقتی رفتم سر کلاس، شروع شده بود. ولی من سرحال بودم دیگه. تا 4 کلاس بودم و بعد رفتم خونه خوابیدم. از 4.5 تا 6.5 خوابیدم. خیلییی حال داد. سیگما اومد و با هم چای سبز و سوهان خوردیم و بقیه ممنوعه رو دیدیم. بعد لباس شستم و رفتم حمام. لباسا رو روی شوفاژا پهن کردم و شام داشتیم، گرم کردم خوردیم و یه کم دیگه خونه رو مرتب کردم و همه لوسیونا و کرم هام رو زدم و 10.5 خوابیدیم

شنبه، امروز، 7.5 بیدار شدم. 9 ساعت خوابیده بودیم. خیلی حال داد. با سیگما اومدیم شرکت که باز کارای ضمانت وامم رو انجام بده. تا 10 بود و بعد رفت و منم اومدم سراغ کارام. آخیش به موقع تموم شد پستم. برم که به جلسه ساعت 1 برسم 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 22 دی‌ماه سال 1397 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام دوست جان
امیدوارم همیشه همینطوری سرحال و پر انرژی باشی
تولد بابا هم مبارک....دی ماهی عزیز...

مرسی عزیزم. ممنون
خدایی دی ماهی ها گلی ان از گل های بهشت

شهره شنبه 22 دی‌ماه سال 1397 ساعت 02:31 ب.ظ

چقدر سرت شلوغه . ولی حس زندگی توش هست و این باحالِ چندتا فضولی یا همون کنجکاوی کنم حالا.خخخخ. چه کلاسی میری؟ کیک هم خواهرت زحمتشو کشیده بود؟؟؟؟ خدایی با بچه این همه غذا. خدا حفظش کنه. عروس هم دارید..؟؟؟ اونا کادو چی دادن؟؟؟؟

کلاسای ضمن خدمت میرم. مربوط به کارمه.
کیک تولد رو نه. سه شنبه کیک ساده گردویی درست کرده بود.
بله عروس داریم. خواهرم و برادرم پول دادن کادو.

فرناز یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1397 ساعت 10:28 ب.ظ

واقعا خیلی سخته با بچه مهمون داری اونم این همه غذای سخت. کلاس جمعه هم واقعا انگیزه می خواد رفتنش

جفتش آره واقعا. کلاس جمعه اونم 8 ساعت از 8 صبح عذاب الیمه. خدا رو شکر یه ماه دیگه تموم میشه

Zahra دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1397 ساعت 07:54 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

خوابیدن هات تو ماشین خیلی باحاله، من که اگر اینطوری بخوابم، انقدر قیافم تابلو میشه و چشام پف میکنه، همه عالم می‌فهمن رفتم خوابیدم

جدی؟ خخخ. من نه، البته یه آب به صورتم میزنم بعدش. ولی کامل نمیشورم صورتمو. اصلا پف نمی کنم. حالا بفهمن هم مشکلی ندارم. انقدر خسته ام که هیچی واسم مهم نیست دیگه

میلو دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1397 ساعت 05:25 ب.ظ

تو پست قبلیت بی حوصله بودی، من امروز :)) این روزا نمیدونم چرا انقد هی تند تند مودم میاد پایین

ای بابا. به گل های دور و برت فکر کن، روحیه میگیری. بخش زیادیش از فصل هم هست میلو. آلودگی و کوتاه بودن روز. بهار داره میاد

سارا س سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1397 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام عزیزم مثل همیشه از خوندنت انرژی میگیرم از این تو ماشین خوابیدنات منم تجربه شو دارم خیلی حال میده

وای وای آره، قشنگ همینکه نیم ساعت نشسته و ایستاده نباشی، رفرش میشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد