تولد سیگمای ما مبارک

اون روز دوشنبه 6 آذر رفتم شرکت جدید و دختر گرافیسته اومده بود و داشتیم ایرادای کار رو میگفتیم و اینا. تا 8.5 بودیم و بعدش رفتیم سمت جنت آباد که با نوا و فرهاد شام بریم بیرون. رستوران پاستا اگه اشتباه نکنم. یه پاستا و یه پیتزا گرفتیم و کلی گپ زدیم باهاشون. خیلی بچه های خوبین. سیگما هم حال می کنه با فرهاد. آخرش دیگه فرهاد مهمونمون کرد یهویی. حالا یه بارم ما مهمونشون می کنیم. دیگه بعدش اومدیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه 7 آذر، بعد از کار رفتم دکتر واسه معده م. یه دکتر جدید که میگن دکتر خوبیه و معده چند نفر رو درست کرده. تا نوبتم بشه رفتم پاساژ نصر و کلی خرید کردم واسه خودم. دو تا شلوار تو خونه، یه بلوز، 5 تا جوراب و یه انگشتر و یه دستبند رزگلد فانتزی واسه خودم خریدم. خیلی حال داد. بعد هم رفتم دکتر و گفت استرس باعث شده اسفنگتر پایینی مری ت شل بشه و رفلاکس معده پیدا کنی. باید استرست رو کم کنی و رعایت غذایی بکنی و این قرصا رو بخوری تا خوب شی. زود کارم تموم شد و رفتم خونه و سیگما رفت داروهامو گرفت و دیگه کم کم باید شروع کنم به رژیم درست و حسابی. 

چهارشنبه 8 آذر، سر کار بدک نبود. کارم کم بود واسه آخرین بار. آخه آخرش دوستم رعنا اومد گفت که کارش اوکی شده و میخواد از اینجا بره و قراره کاراشو به من هند اور کنه. هیچی دیگه کارام کلی زیاد شد. از اونور هم سیگما و دوستاش قرار گذاشتن که 10 شب بریم شرکت و یه سری کارا بکنیم. منم قرار شد برم. ساعت 7 رسیدم خونه و گفتم یه کم بخوابم و بیدارشم برم حموم و 10 با سیگما بریم شرکت. خوابیدم و دیگه بیدار نشدم. با زنگ تلفن بیدار شدم. دیدم اسم خونه مامانینا رو اعلام کرد تلفن. انقدر ترسیدم. فکر کردم ساعت 6 صبحه و تلفن رو برداشتم مامان بود. هی میگم چی شده؟ میگه کجایی؟ گفتم خونه ام چی شده؟ میگه هیچی. میگم ساعت چنده؟ میگه 10!!! دو ساعت فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم و داستان چیه. بعد میگه سیگما کجاست؟ گفتم کنار من خوابیده! بعد که قطع کردم دیدم نیست. زنگیدم بهش، گفت دلم نیومد بیدارت کنم. اومدم شام خوردم، بیدار نشدی، حموم رفتم بیدار نشدی، سشوار کشیدم دیگه بیدار نشدی فهمیدم خوابت خیلی عمیقه و دیگه خودم اومدم جلسه. گفت بیا توام ولی دیگه حال نداشتم برم حموم و اینا، نرفتم. تا 1 بیدار بودم و بعد خوابیدم. اونم همون موقع ها اومده بود خونه. 

پنج شنبه 9 آذر، صبح یه کم به خونه زندگیم رسیدم و بعدش رفتم خونه مامانینا. مامان گفت بچه ها امشب نمیان ولی چون سیگما تا دیروقت جمعه کلاس داشت قرار شد ما 5شنبه باشیم. تا شب کلی خوابیدم و استراحت کردم. شب سیگما اومد و کلی با بابا گپ زد. بعد از شام هم با ماشین سیگما رفتیم خونه و یه کم فیلم دیدیم و خوابیدیم. 

جمعه 10ام، ظهر که سیگما داشت میرفت کلاس منم باهاش رفتم و دم مترو پیاده شدم و رفتم خونه ماماینا. تو راه پیارم خریدم. از این خرما خوشمزه ها. 5 ماهی بود با مترو تردد نکرده بودم. کلی چیز میز خریدم تو مترو  دیگه رفتم پیش مامان و نهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم و ساعت 4 اینا، رفتیم خرید با مامان و بعدش دنبال بتا و تیلدا و رفتیم خونه دایی. زندایی و دختردایی رفته بودن تور اروپا و حالا برگشته بودن و رفتیم دیدنشون. کلی تعریف کردن و دور هم خوش گذشت. سوغاتی هم واسم شکلات و یه بلوز خوشگل آورده بودن. برگشتیم خونه و قرعه کشی جام جهانی بود. من از سال 2006 عاشق لوییس فیگو بودم و حالا ایران بود. مهمون برنامه 90. به سیگما گفتم واسم ضبط کنه خوبیش اینه که فیگو اصلا خوشگل نیست و سیگما بهش حسودیش نمیشه  خودمم نمیدونم چرا دوستش داشتم  ولی هنوزم فنشم خلاصه دیگه چک کردم دیدم راه خلوته و رفتم خونمون. دیگه صبر نکردم داداشینا بیان. بعد مامان می گفت کاپا اومده هی میره تو اتاق تو و میگه عمه لان، عمه لان  قربونش برم من. اون شب قرعه کشی ضبط شده رو دیدیم و دیر خوابیدیم. 

شنبه 11 آذر، صبح اصلا نمیتونستم زود بیدار شم. تا 8.5 خوابیدم و سیگما منو برد سر کار و با یه ساعت تاخیر رسیدم سر کلاس. دیدم یه ایمیل اومده از طرف رییس که فلان کارا رو بکن! تا رفتم پیشش گفت دیر اومدی و دادم یکی دیگه. بهتر! کار مزخرفی بود که هیچی هم تایم نبود واسش. باید کل شب بیدار میموندم تا فردا تموم شه! شب هم مهمون بودیم آخه خونه سیگماینا. این بود که کلی حال کردم که کنسل شد. اون روز دوستم که پزشکه کلی رژیم غذایی بهم داد و گفت یه عالمه چیز رو نباید بخورم.  منم که خیلی گامبوام، سختم میشه  البته آدم چاقی نیستم ها، بیشتر خوش اشتها بودم تا چاق که الانم دیگه نمیتونم خوش اشتها باشم و هر چیزی بخورم  شب خونه سیگماینا بالاخره به خانواده ش گفتیم مشکل معده دارم و خیلی سلکتیو چیز میز میخورم و اینا. خوبم برخورد کردن انصافا. شب هم خونه و لالا.

یکشنبه 12 آذر، صبح سیگما منو رسوند شرکت و دعوت شده بودیم یه همایشی تو هتل اسپیناس پالاس. رفتیم و بسی خوش گذشت. لابی هتل هم بسی خوشگل بود. نهار هم خوردم سلکتیو و ساعت 2 دیگه تموم شد. با همکارا قرار گذاشتیم دیگه برنگردیم شرکت :پی. منم ماشین نداشتم ولی دیدم تایم خوبیه که برم خونه مامانینا، رفتم دم شرکت سیگماینا ماشینو ازش گرفتم و رفتم خونه ماماینا. خیلی هم عالی. خوش گذشت اونجا. تا شب موندم و شامم خوردم و رفتم خونمون. سیگما هم کلی جوجه و فیله خریده بود و برام بسته بندی کرده بود. با سیگما کلی حرف زدیم و باز دیر خوابیدم.

دوشنبه 13 آذر هم باز سیگما منو رسوند که استرسام کم شه. همش استرس ترافیک دارم آخه. کلاس رفتم و وسطشم جلسه رفتم با رعنا. عصری با ساحل تا میدون پیاده رفتیم و اومدم خونه. واسه شام سیگما جوجه و فیله کباب کرد و خوردیم. 

سه شنبه 14 آذر، دیگه خودم ماشین بردم. بعد از کلاس رفتم خونه مامانینا کمک. آخه چارشنبه که میلاد پیامبره، مامان پسرداییمو پاگشا کرده. این پسردایی 4 ماه قبل از من عروسی کرده بود، ولی چون خانمش دو ماه بعد از عروسیش رفته بود سوییس فرصت مطالعاتی، وقت نشده بود پاگشاش کنن. این بود که مامان تازه پاگشاشون کرد. خوبیش اینه که باعث شد ما هم هنوز یه پاگشا داشته باشیم. من همه وسایلمم برده بودم که شب بمونم. بتا داشت پاناکوتا و کیک مرغ درست می کرد. مامان هم فسنجون و دلمه داشت درست می کرد. من رفتم یه سری کرم کارامل قلبی درست کردم و بیشترشو استراحت کردم. بتاینا رفتن چون مهموناشون از شهرستان میومدن و من موندم خونه مامانینا و خوابیدم.

چارشنبه 15 آذر، عید بود و تعطیل. صبح پاشدم خونه رو گردگیری کردم و یه دور کاراملا رو از قالب درآوردم و یه دور دیگه درست کردم. ظهر هم کلی خوابیدم و عصری رفتم حمام و سیگما اومد. کمکم کرد کیک مرغ رو سس مالی کردیم و هنوز کامل حاضر نشده بودم که دایی و زندایی اومدن ساعت 6.5. خیلی زود اومدن. خخخ. دیگه من رفتم حاضر شدم و عروس داماد هم 7 اومدن. ولی خب تا بقیه بیان طول کشید. داداش که یه ربع به 9 اومد. دیگه سفره رو چیدیم. غذاها لازانیا و مرغ هم اضافه شده بود. خوششون اومد از غذاها و دسرا. بعدشم مامان بهش یه ظرف تزیینی کادو داد و ما هم با بچه ها سرگرم بودیم. دایی کوچیکه هم شب نشینی اومدن آخر شب. دور هم خوش گذشت. شبم مامی کلی غذا داد و برگشتیم خونه و 2.5 خوابیدیم.

پنج شنبه 16 آذر (اولین سالیه که دانشجو نیستم)، ساعت گذاشته بودم 8.5 بیدار شم که تا 9 که قراره خانمه بیاد خونمون رو تمیز کنه، یه کم مرتب کنم. ولی یهو 8:20 دیدم زنگ رو زد. هیچی دیگه خونه خیلی نامرتب بود. دیگه در رو باز کردم و عذرخواهی کردم که خواب بودم و اینا، گفتم از آشپزخونه شروع کنه. سیگما هم زودی حاضر شد و رفت خونه مامانشینا. دیگه من صبحونه بهش دادم و خودم مرتب می کردم و اونم میسابید خونه رو. اولین باری بود که کارگر گرفتم. واسه نهار هم مامان بهم زرشک پلو با مرغ داده بود و واسه خانمه آوردم. بالکن رو هم شست و تمیز شد. تا ساعت 4 کل خونه رو تمیز کرد و من داشتم از خواب بیهوش میشدم. تا رفت خوابیدم. یه ساعت بعد با زنگ تلفن مامان بیدار شدم دیدم سیگما هم اومده. بعد سیگما کلی غر زد که فلان جاها چرا کثیفه و چرا نگفتی بهش تمیز کنه و اینا  خب ندیده بودم. البته انصافا کم بود جاهایی که تمیز نکرده بود. دیگه بعدش عذرخواهی کرد از میزان غرغرش و بخشیدمش. کلی حرف زدیم و سیگما رفت واسم گوشت شیشلیک خرید و رفت رو باربیکیو کبابش کرد و بسی خوشمزه شد. بعدشم دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم شرکت جدید سیگماینا، دور همی با دوستاش. کلی هم چیپس و پفک اینا داشتن ولی من که نمیتونستم بخورم. شام تولد هم به بقیه دادن سیگما و دوستش که تولدشون نزدیکه و من بازم نخوردم که  البته که شام خورده بودم  دیگه نشستیم به بازی کردن. اول نیما نبود و یاتزی بهشون یاد دادم و بازی کردیم. بعد نیما هم اومد و استوژیت بازی کردیم و بعدشم دو دست کو بازی کردیم که هر 4 دست بازی رو من بردم. ساعت دیگه شد 4 صبح و ما واقعا خوابمون میومد. دیگه پاشدیم رفتیم خونه و 5 خوابیدیم.

جمعه 17 آذر، سیگما 11 بیدار شد و رفت کلاس و من تا 2 خوابیدم. بسی حال داد. بعد هم دستمال های گردگیری اینا رو شستم و یه دستی به خونه کشیدم که نامرتب نشه و حاضر شدم سیگما اومد دنبالم و رفتیم بام لند خرید. میخواستم ست لباس ورزشی واسه تولد سیگما بگیرم ولی هیچی نپسندید. ازاونجا رفتیم خونه سیگماینا و یکی از گلدونام که شکسته بود (همون گلدون شیشه ای) رو عوض کردیم گلدونش رو تو حیاطشون و رفتیم بالا دیدیم واسه سیگما تولد گرفتن. خخخ. بادکنکم زده بودن و من کلی با نینیشون بازی کردم. خیلی خوردنی شده. بعد هم مادرشوهر برام کمپوت درست کرد چون میوه نمیتونستم بخورم و کلی حال کردم. تازه بقیشم داد ببرم خونه. هورا. شام خوردیم و تولد بازی و کیک خوردیم و دیگه 11.5 اومدیم خونه. من خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم صبح 7 بیدار شم دیگه. 

شنبه 18 آذر، صبح خودم اومدم سر کار و رفتم ادامه هنداور از رعنا. کلی کارم زیاد شده  استرس هم گرفتم تازه. دیگه عصری تا دیروقت سر کار بودم و بعدش رفتم خونه، ولو شدم تو تخت و گوشی بازی که دیدم در واحد رو میزنن، بچه همسایه بالایی بود و با کلی ترس و لرز شارژشونو آورده بود. بعد هم گفت خانم پیر طبقه اولم کارم داره. من لباس پوشیدم و رفتم طبقه اول دیدم خانم همسایه میگه با آقای مهندس کار داره نه من، دیگه پیغامشو گرفتم که به سیگما برسونم و خودم اومدم بالا. سیگما اومد و بهش گفتم و شام رو آوردم خوردیم و رفتم حموم. بعد هم واسه خودم کمپوت سیب و گلابی درست کردم و رفتم خوابیدم.

یکشنبه 19 آذر، صبح با بدبختی بیدار شدم. میخواستم زود برم که هم برم یوگا و هم عصر بتونم زودتر بیام بیرون و برم خونه مامانینا. صبح واقعا نمیتونستم بیدار شم. کلی با خودم حرف زدم تا بیدار شم. خیلی هم کند حاضر شدم ولی خیابونا خلوت بود و خیلی زود رسیدم. یه هفته بود از تنبلی یوگا نرفته بودم و رفتم بالاخره. حال داد. بعدشم رفتم سر کار و کلی کار داشتم، ولی دیگه استرس نداشتم. روز پر کار خوبی بود. تایم کاری هم که تموم شد سریعا با ساحل رفتیم سوار ماشین شدیم و رسوندمش و خودمم رفتم خونه مامانینا. کلی گپ زدیم و تیلدا هم بیدار شد و بلبل زبونی کرد برامون. بتا امروز رفته بود دکتر زنان و دکتر بهش گفته بود جفتت یه کم پایینه و کار سنگین نکن. تست آمنیوسنتز هم باید بده و دیگه اینکه نینیمون دختره. تیلدا به آرزوش میرسه. یه قصه هم واسش تعریف کردم که جوجو از خدا میخواسته که به مامانش نینی بده، گفت خاله میشه منم دعا کنم؟ گفتم آره عزیزم. بعد به خدا گفت که خدایا میشه یه نینی بذاری تو دل مامانم؟ یه خواهر میخوام  حالا به آرزوش میرسه ایشالا  مامی گفت سیگما کی میاد؟ میخوایم واسش تولد بگیریم. گفتم نمیاد که امشب. ضدحال خوردن. آخه خیلی ترافیکه و خسته میشد. قرار شد فقط آخر هفته ها بیاد. بعد دیگه کلی چیز میز خوردم و ساعت 10:15 راه افتادم برم خونه. سیگما پسرخاله هاشو دعوت کرده بود خونمون و دور هم بودن، ولی تا من برسم رفته بودن. دیگه تا برسم و آماده خواب بشیم کلی حرف زدیم و 12 خوابیدیم.

دوشنبه 20 آذر، تولد سیگما بود. با هم بیدار شدیم و تولدشو تبریک گفتم و حاضر شدیم و منو رسوند سر کار و خودشم رفت. امروز خیلی سرش شلوغه. شب هم ممکنه دیر بیاد حتی. منم هیچ کاری واسه تولدش نکردم. رسما هیچ کار! کیک هم که نمیتونم بخورم و نمیگیرم. حالا عصر رفتنی گل میخرم براش و شایدم شام رفتیم بیرون، شایدم نه. نمیدونم خلاصه. بادکنکم ببینم میگیرم براش :پی

کارمم زیاده امروز و تا الان نفهمیدم اصلا چجوری تایم گذشت. اینجوری بیشتر خوش میگذره، به شرطی که کار بی استرس دست آدم باشه 

خب این بخششو تا دیروز نوشته بودم. من همش داشتم فکر می کردم که واسه تولد سیگما چی کار کنم؟ عصری با دوستم از شرکت اومدیم بیرون و ماشین هم نداشتم و کلی میتونستم پیاده برم. میخواستم واسش دسته گل بگیرم که دیدم این دستفروشا دسته گلای خوبی ندارن و بیخیال شدم. به جاش واسه خودم یه جفت پاپوش خیلی خوشگل گوگولی خرگوشی خریدم  دیگه با دوستم خدافظی کردم و با تاکسی رفتم تا نزدیکای خونه. میخواستم از گلفروشی سر خیابونمون براش گل بگیرم که یهو یه گلدون دیدم شیفته ش شدم. سیکلمه جدید. بسی حال کردم. براش گرفتم و اومدم خونه. دیگه ذوقم اومد سر جاش. دو تا بادکنک قرمز داشتم و براش باد کردم. میوه هم شستم و گذاشتم رو میز. یادم افتاد که ریسه هم دارم براش روشن کنم. رفتم آوردم و تزیین کردم میز رو و بعدشم یادم اومد که یه بسته پودر کیک زعفرونی دارم و میتونم درست کنم واسش. ولی شیر نداشتم. به سیگما زنگیدم و گفت نزدیکم دارم میام. گفتم شیر هم بخره. اسنپ باکس هم گرفتم که گوشی جدید بابای سیگما رو بیارن خونمون و سیگما واسشون برنامه اینا بریزه. رفتم پایین گوشی رو تحویل گرفتم و بعدشم دیدم اسنپ بهم 30 درصد تخفیف اسنپ فود داده تا فردا! شام امشب هم جور شد. خخخ. سیگما اومد و برقا رو خاموش کرده بودم. نور ریسه هه رو میدید، گفت واسم چی کار کردی؟ گفتم هیچی خونه آتیش گرفته این نور اونه.  دیگه اومد دید و کلی کیف کرد. از گله هم خیلی خوشش اومد. بعد پاپوشامو دیده میگه اینم واسه من کادو گرفتی؟ به اسم من واسه خودت؟ مثل گل که واسه خونه گرفتی؟ اول یه کم کتکش زدم بعد گفتم آره اینو گرفتم بپوشم تو شاد شی، چه کادویی از این بهتر؟  بعد دیگه یه پیتزا باروژ سفارش دادیم و کیک رو درست کردم و تو این فاصله سیگما رفت حموم و وقتی برگشت غذا رو آوردن و کیک هم حاضر شد. فقط مشکل اینجا بود که رو جعبه کیکه نوشته بود 30 تا 45 مین بذارید تو فر، من 30 مین گذاشتم یه کم سوخت  البته مزه ش بد نشد ولی خوشگل نشد. با مربای به تزیینش کردم و بعد از شام آوردم خوردیم. بسی حال داد. رژیم ضد رفلاکس رو شکوندم یه شب :پی  شب هم در حالیکه سیگما داشت تلفن حرف میزد از خستگی خوابم برد. 

سه شنبه 21 ام هم که امروز باشه، باز با سیگما اومدم سر کار و کلی کار کردم. از اونجایی که تا آخر شب سیگما کار داره و نمیاد خونه، من بعد از کار میرم خونه مامانینا. همین دیگه. خوش باشید :*

چقدر تعطیلی خوبه

سلام. خوبین؟ این یه هفته درمیونایی که باید برم کلاس، کلا رشته امور رو از دستم درمیاره. یادم نمیاد دیگه چی کارا کردم اصلا. دوشنبه 22 آبان بیشتر به چک کردن اخبار زلزله گذشت. واسه شام هم فکر کنم گوشت چرخ کرده درست کردم که با اون همه لوبیاپلو بخوریم! سر کار کمک نقدی و غیر نقدی جمع می کردن واسه زلزله زده ها. کلی چیز میز جمع شد و با پولا هم رفتن کنسرو و پتو و خوراکی های خوب خریدن و چنتا کامیون فرستادن کرمانشاه.

سه شنبه کلاس یوگامون تشکلیل  نشد و عصری رفتم خونه مامانینا. بیتاینا از شمال اومده بودن و تیلدا سرما خورده بود. 

چهارشنبه عصر رفتیم خونه سیگماینا. خبر خاصی نبود. فقط اینکه سیگما دیر اومد و من خودم زودتر رفتم خونشون. شب هم زیاد موندیم و خیلی دیر برگشتیم خونه.

پنج شنبه صبح با سر و صدای همسایه بالایی! ساعت 7.5 بیدار شدیم و من واقعا اعصابم خورد بود. دیگه سیگما هی سعی کرد حالمو خوب کنه و بالاخره تونست. رفتیم با هم صبحونه حسابی خوردیم و بعدش سیگما رفت کلاس و من رفتم خونه مامانینا با بند و بساط که شب هم بخوابم اونجا. دیگه با مامی نهار خوردیم و بعدش رفتم تو اتاق دوست داشتنی و تاریک خودم کلی خوابیدم ظهر. قشنگ رفرش شدم. دیگه عصری بتا اینا اومدن و بعدشم سیگما و بعدشم داداشینا و دور هم پیتزای مامان پز خوردیم عالی. مامی دیگه به تکنولوژی پیتزا دست یافته، خیلی عالی میشن پیتزاهاش. بعدش دیگه من هی داشتم به کاپا یاد میدادم که بگه عمه و دریغ از اینکه یه بار بگه. هی میگفت بگو "لان" "دا". نمی گفت که. اصلا توجه هم نمی کرد. به جاش تیلدا هی می گفت به من بگو که بگم. اونم که بلده. به جاش کلمات سخت بهش می گفتم. قسطنطنیه و مترونیدازول و پردنیزولون و از اینجور کلمات  اونم میگفت همه رو  دیگه بتا اینا ساعت 12 رفتن و داداشینا هنوز بودن. وقتی تیلدا رفت من تازه تونستم با کاپا بازی کنم. هی میومد با زبون بی زبونی میگفت بیا دنبالم کن. کلی باهاش بازی کردم تا دیگه ساعت 1 شد و رفتن و من و سیگما همونجا رفتیم بخوابیم. بعدا کاشف به عمل اومد که کل هفته بعد، کاپا تو خونه راه میرفته و میگفته "عمه لانی، عمه لانی". ای قربونش بره عمه

جمعه صبح صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت کلاس و من موندم خونه مامی. بعد از کلاسشم جلسه داشت سیگما. این بود که دیگه من حسابی ریلکس کردم. کل روز دراز کشیده بودم داشتم با گوشیم بازی می کردم!!! شنبه هم که قرار بود نرم سر کار دیگه کلی شاد بودم. رفتم حموم و دختر خاله مامی واسمون نذری کلی عدس پلو آورد. دیگه دوباره بتاینا هم اومدن و سیگما هم رفته بود نمایشگاه و شب باز اومد و دوباره دور هم بودیم. کلی هم ورق بازی کردیم و من و بتا، داماد و سیگما رو بازوندیم. کلی هم جرزنی و تقلب کرده بودن اونا! شب دیگه رفتیم خونمون خوابیدیم به این امید که بچه بالایی میره مدرسه و ما میخوابیم راحت.

شنبه 27 آبان، بین التعطیلین بود. مرخصی گرفتم که نرم و بمونم استراحت کنم. تا 11 اینا خوابیدیم و بعد از صبحونه سیگما رفت دنبال کارای بانکیش و من موندم خونه رو مرتب کردم و کلی لباس شستم و به گلدونام رسیدگی کردم. بعدش سیگما اومد و باهم نهار خوردیم و رفتیم هایپراستار. کلی لیست خرید نوشته بودم. خیلی چیزامون تموم شده بود. ولی از همون اول شروع کردیم به خرید چیزایی که تو لیست نبود البته انصافا همه لیست رو هم خریدیم. ولی آدم میره هایپر کلا تخلیه میشه برمیگرده. همینجوری چیزای الکی پلکی شد 400 تومن :پی بعدش برگشتیم خونه و سیگما رفت جلسه و من اومدم خریدا رو جابجا کردم و حاضر شدم که سیگما بیاد دنبالم بریم بیرون. یه شرکتی سیگما و دوستاش اجاره کردن که فعلا خالیه و وسیله نداره. قرار بود برن اونجا جلسه بذارن و من گفتم بگه بقیه دوستاشم بیان و تا صبح بازی کنیم. دوستاش واقعا آدمای سالمین. خلاف سنگینشون سیگاره، اونم فقط دو نفر! حالا من داشتم حاضر میشدم و آرایش می کردم و لباس مناسب هم تنم نبود یهو دیدم زنگ آیفونو زدن، آرشه! برداشتم میگم بله؟ میگه باز کن بیایم بالا! فکر کردم سیگما هم باهاشونه. کلی هم تو دلم بد و بیراه بهش گفتم که چرا به من خبر نداده اینا رو داره میاره بالا. پتو رو کاناپه بود و حوله هامون هم رو مبلا. دیگه دوییدم اینا رو برداشتم و بردم تو اتاق و سریع لباس مناسب پوشیدم و دیدم اومدن بالا در هال رو زدن. باز کردم دیدم آرش و سروش با هم اومدن تو! سیگما هم نیست. بعد من یه کم تو بهت و حیرت بودم. بهشون میگم قرار مگه شرکت نبود؟ میگه سیگما بهت زنگ نزد؟ (تو دلم گفتم اوه اوه. لابد شرکت کنسل شده گفته بیان اینجا!) گفتم نه چطور؟ گفت ما اومدیم دنبال تو. سیگما مستقیم میره شرکت! بعد همون لحظه تازه سیگما زنگ زده میگه برنامه اینه! گفتم بله آرش اینجاست، گفت الان. میگه اومدن بالا؟ قرار بود بیان دنبالت.  میخواستم خفه ش کنم یعنی! آرش و سروش واسه خودشون چیپس و ماست هم خریده بودن و نشستن به خوردن و واسشون اخبار ورزشی گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق حاضر شدم و رفتیم شرکت! سیگماینا قبل از ما رسیده بودن. کاملا جا داشت که خونشو بریزم ولی خب نریختم دیگه پیتزا سفارش دادیم اسنپ فود بیاره از باروژ و اونا نشستن به جلسه. 4 تا از دوستای سیگما بودن. بعد از شام هم به جلسشون ادامه دادن تا ساعت 1 که بالاخره تموم شد و دیگه رفتیم سراغ بازی. استوژیت بازی کردیم و بعدشم کو (coup) بهمون یاد دادن که بازی جالبی بود و کلی بازی کردیم. تا 6.5 صبح بازی کردیم و دیگه داشتیم از خواب میمردیم، سریع متفرق شدیم و رفتیم خونه خوابیدیم!

یکشنبه 28 ام، شهادت امام رضا بود و تعطیل. ما هم که تازه 7.5 صبح خوابیده بودیم. تا 1.5 خوابیدیم. بعد دیگه بیدار شدیم و هیچی نخوردیم از بس از شب تا صبح چیپس و پفک و تخمه خورده بودیم! سیگما شوفاژا رو هواگیری کرد و بازشون کردیم. نشستیم با هم فیلم دیدیم و شیرموز خوردیم. بعد هم یه کم کار داشتیم که رسیدگی کردیم بهشون. دیگه من پاشدم غذا درست کردم. ماکارونی آشیانه ای داشتیم و هوس کردم درست کنم. خیلی خفن شد. بسی حال کردیم باهاش. بعدشم کلی فیلم دیدیم و لباسا رو از رو بند برداشتم و تا کردم گذاشتم سر جاشون و همه چیز مرتب و تمیز، زودی هم خوابیدیم. 

دوشنبه 29ام، هفته کلاسا بود. کل روز کلاس بودم و عصری رفتم خونه خزیدم تو تخت. خوابم نبرد ولی کلی گوشی بازی کردم. واسه فردا نهار سیگما از سبزی پلو ماهی خریده بودم و نصف نهار خودمم مونده بود و برده بودم. ماکارونی آشیانه ای هم واسه شام داشتیم. این بود که ریلکس لم دادم فقط. ساعت 7.5 سیگما اومد و گفت که با آرش قرار کاری دارن و وقت نمی کنه و اینا. گفتم خب بگو بیاد اینجا حرف بزنید. ساعت 8 بود. گفت میگم بعد از شام بیاد. دیگه دیدم خیلی دیر میشه و من 10.5 میخوام بخوابم، گفتم بگو شام بیاد. ماکارونی ها رو آوردم به عنوان پیش غذا و سبزی پلو ماهی هم آوردم واسه شامشون و کلی هم خوشش اومد آرش. بچه بی شیله پیله ایه. مامان سیگما اسفناج آماده هم بهم داده بود و بورانی اسفناجم براشون درست کردم. بعد از شام من رفتم تو اتاق دراز کشیدم و اونا تو هال حرف کاری میزدن. دیگه 10.5 ازشون خدافظی کردم که برم بخوابم. یه ربع بعدش هم رفت آرش و تازه اون موقع خوابم واقعی شد که پای سیگما خورد به ظرفای روی میز و کلی صدا داد و بیدار شدم. دیگه تا 1 خوابم نبرد 

سه شنبه 30 ام صبح رفتم یوگا بعد از 2هفته و بعدشم کلاس. عصر باز زود رفتم خونه و یه ربعی خوابیدم و استراحت کردم. بعد سیگما هم زود اومد و زود شام خوردیم و فیلم دیدیم با هم. ساعت 10 شب میخواست بره جلسه! من رفتم خوابیدم و اون رفت. بازم تا 1 خوابم نبرد!

چارشنبه 1 آذر خیلی بی اعصاب بیدار شدم. خوابم میومد همش. دیگه رفتم کلاس بهتر شدم. عصری ساعت 4 دیگه از وسط کلاس بلند شدم و تاختم به سمت خونه مامانینا. ترافیک هم خیلی زیاد بود. بسی خسته رسیدم و قرار بود بمونم اونجا یکی دو شب و صبح پنج شنبه با بتا برم غربالگری. که دیدم بتا خودش همون شب رفته بود سونوگرافی و اومد و گفت که به احتمال زیاد نینی دختره. ای جانم. میشه آبجی کوچولوی تیلدا. خودشونم واسشون فرقی نداره دختر و پسر. من میگم آدم حداقل باید یه دخترو داشته باشه. زندگی بدون دختر نمیشه. ولی خب پسر هم بدم نمیاد داشته باشم. دوتاش باشه خوبه. فقط دوتا پسر دوس ندارم :پی دیگه شب سیگما و داماد هم اومدن و من یه کم با تیلدا بازی کردم و شب همه رفتن و من خوابیدم اونجا. تیلدا دیده بود من میمونم میخواست بمونه ولی آخر دلش طاقت نیاورد و رفت. منم شدیدا خسته بودم و خیلی زود خوابم برد.

پنج شنبه 2 آذر ساعت 9.5 مامی بیدارم کرد که پاشو مگه نمیخواستیم بریم دنبال کارای کارت ملی؟ دیگه بدیو بدیو بلند شدم و حاضر شدیم و بتا هم تیلدا رو آورد خونمون و من و مامان و بابا و تیلدا، 4 تایی رفتیم دفتر پیشخوان دولت. قبلا اینترنتی ثبت نام کرده بودم واسه کارت ملی هوشمند و رفتیم که بقیه مراحل رو انجام بدیم. ولی تا شناسنامه مامان و بابا رو دید گفت عکساشون قدیمیه و قبول نکرد. گفت باید اول شناسنامه هاشون عوض بشه. هیچی دیگه بیخود برده بودمشون  دیگه اونا برگشتن خونه و من کلی نشستم تا دونه دونه کارام راه افتاد. عکس گرفت ازم و بعد اثر انگشتام و بالاخره تونستم ساعت 1.5 برم خونه. بتا هم اومد دنبال تیلدا و بردش و ظهر کلی تو اتاق تاریک عزیزم خوابیدم  خواب دونم پر میشه قشنگ اونجا. واسه شب همه رو دعوت کرده بودم رستوران به مناسبت سر کار رفتنم. همه هم دیر اومدن. حتی سیگما. 9 اومدن و حاضر شدیم و رفتیم باگت. داداشینا هم از اونور اومدن و رفتیم. اول میخواستم خونه مهمونی بگیرم ولی دیدم کاپا شدیدا خونه کثیف کنه و منم کل خونه م کرم و روشنه. بیخیال شدم دیگه. چون خانوم داداش هم از ایناس که نه تنها هیچی به بچه نمی گه و جلوشون میگیره که کثیف نکنه، بلکه خودشم با غذا راه میفته دنبال بچه و اونم نمیخوره و تف می کنه و اینم جمع نمیکنه! و اینجوری خونه سه سوته به گند کشیده میشه! این بود که ترجیح دادم بیرون دعوت کنمشون. :پی از اون ور هم بیتا (دختر خاله م) صفراشو عمل کرده بود و خاله گله کرده بود که شما هر وقت میاین مرداتونو نمیارین و فقط خودتون خانوما میاین، ما هم گفتیم اوکی پس بخوایم با مردا بیایم دیر میشه و 11 میایم. گفته بود اشکال نداره ما بیداریم کلا. دیگه ما هم بعد از رستوران همگی رفتیم ملاقات بیتا. دیدیم دوتا از دایی ها هم اونحان و دیر رفتن ما معلوم نشد. دیگه تا 1 خونه خاله بودیم و بعد برگشتیم خونه ماماینا خوابیدیم.

جمعه 3 آذر، سیگما رفت که بره کلاس و انقدر تو ترافیک موند که به کلاسش نرسید! لابد شلوغیای بلک فرایدی بود!!! بتا، تیلدا رو برده بود دکتر. مامان بهش زنگید که حال تیلدا رو بپرسه، شنید داره گریه می کنه پشت تلفن. من تو اتاق بودم. دیدم مامان میگه بیا ببین چی شده. قطع کرد. داماد تلفنو از بتا گرفته گفته بعدا زنگ میزنیم و قطع کرده. مامان هم بی حس طور نشسته بود رو صندلی! حالش بد شده بود. من سریع زنگ زدم و برداشت بتا. میگم بچه چی شده؟ میگه آمپول زد اینجا رو گذاشت رو سرش! کلی دعواش کردم. گفتم خجالت نمی کشی واسه آمپول گریه می کنی و مامان رو میترسونی؟ داشت سکته می کرد! داماد بعدش زنگ زد عذرخواهی کرد. اونم دعوا کردم که دیگه تکرار نشه این کولی بازیاشون  والا! خلاصه دیگه بابا هم اومد و نهار خوردیم دور هم و کلی گپ زدیم و قرار شد ساعت 4 با مامی بریم دیدن زندایی کوچیکه. شکمشو عمل کرده بود. میخواستیم بریم خونشون ملاقات. دیگه من همه وسایلمو برداشتم و شیر و ماست بز هم که بابا واسه نینی سیگماینا گرفته بود رو گذاشتم صندوق عقب و با مامی رفتیم خونه دایی. زندایی کوچیکه خوابیده بود (متولد 60عه، من اسمشو صدا می کنم جای کلمه زندایی، بنظرم حس صمیمیت بیشتر میشه اینجوری.) خیلی بنظر لاغر شده بود. دوتا زندایی دیگه هم اومدن و کلی گپ زدیم. بعد دیگه من میخواستم برگردم خونه خودم و قرار شد یکی دیگه از زنداییا مامانم رو هم برسونه تا نزدیکای خونه. من زودتر بلند شدم و رفتم خونه. فکر می کردم راه شلوغ باشه ولی خلوت بود. شب قرار بود بریم خونه سیگماینا ولی سیگما جلسه بود و منم دیدم نمیتونم اون همه شیر و ماست رو یه بار ببرم بالا بذارم تو یخچال تا سیگما بیاد. این بود که تصمیم گرفتم خودم زودتر برم خونه سیگماینا. ولی قبلش رفتم خونه و یه کم خونه رو مرتب کردم. دو روز و نیم خونه نبودم. لباسا رو هم ریختم تو ماشین و تایم دادم که ساعت 11 شستنشو تموم کنه و تا اون موقع برگردیم خونه و پهنشون کنیم. بعدشم رفتم خونه سیگماینا. به سیگما گفته بودم و زنگ زده بود که باباش بیاد کمکم. بنده خدا اومد و شیر و ماستا رو برد بالا. گاما اینا هم نبودن فقط بچشون بود. کلی باهاش بازی کردم تا اونا اومدن و یه ساعت بعد هم سیگما اومد. شامیدیم و ورق بازی کردیم. من و سیگما 6-0 عقب بودیم ولی تهش 6-7 بردیمشون. بسی حال داد. دیگه بدیو بدیو رفتیم خونه و تا رسیدیم شد 11:15 و لباسا رو ماشین شسته بود و پهن کردیم و لالا. معده درد گرفته بودم و خوابم نمیبرد. 1 خوابم برد.

شنبه 4 آذر، صبح نتونستم زود بیدار شم و دیرتر رفتم سر کار. 8:35 کارت زدم. (تا 8.5 بدون تاخیر میتونیم بیایم و از اونور بیشتر بمونیم).  چقدرم سرد بود. از پارکینگ شرکت تا خود شرکت یخ زدم. کل روز هم آبریزش بینی داشتم. معده درد هم داشتم  بعد از نهار هم حتی. خوب نبود کلا. فکر کنم از سیر غذای دیشب و نهاری که آورده بودم بود! دیگه عصری رفتم سمت خونه و سر راه رفتم عکس 3*4 مامان و بابا رو که خودم و سیگما فایلاشو درست کرده بودیم رو دادم چاپ کردن و بعد رفتم جعبه خام تی بگ بگیرم و خودم دکوپاژش کنم که نداشت و برگشتم خونه. واسه اولین بار نخزیدم تو تخت. سرد بود و لباس گرم و پاپوش پوشیدم و فیلم 50 کیلو آلبالو رو گذاشتم و شروع کردم به ورزش کردن که سیگما هم اومد. میوه خریده بود. میوه ها رو گذاشتم تو یخچال و 5 مین از فیلم رفته بود که زدم عقب از اول ببینیم و به سیگما هم گفتم بیاد ورزش، چون دوباره کمردرداش داره شروع میشه. یه کم با من ورزش کرد و رفت نشست (کلا خیلی ورزشکار طوریه و گیر میده هی میره باشگاه ولی تو خونه اصلا ورزش نمی کنه، باید درستش کنم ) خلاصه خودم شروع کردم و ورزشمو تقسیم کردم به سه بخش پرشی، وزنه طوری و کششی. اول گرم کردم و بعد پروانه زدم و کلی حرکات پرشی. بعدش یه ربع هولاهوپ زدم در حین فیلم دیدن و 80 تا کرانچ سینه رفتم و بعدشم یه کم حرکات کششی یوگا. فیلم رو دیدیم تموم شد و بعد شام خوردیم و گپ زدیم. ساعت 10 رفتم حموم تازه! هیتر برقی رو هم روشن کردیم چون خیلی سرد شده هوا. از فردا کاپشن میبرم اصلا. 

یکشنبه 5 آذر، تولد مامان عزیزمه. شب میریم اونجا. یعنی تا دقایقی دیگه راه میفتم. صبح رفتم یوگا، خیلی خوب بود. خدا کنه همت کنم و پابرجا بمونه کلاسم و هی برم. بعدشم کار و بار. خوب بود امروز. الانم اینو که چند وقته دارم مینویسم تموم کنم و با دوستم بریم سمت خونه مامانینا. شب میخوایم تفلد بگیریم واسه مامی.

آپدیت شد:

با ساحل رفتیم و تو راه کلی خندیدیم با هم. خیلی بامزه س این بشر. وسط راه رسوندمش و بعدش رفتم واسه مامان دمپایی رو فرشی طبی خریدم از مال خودم که پا درد نگیره وقتی راه میره. بعدم رفتم خونه. تیلدا نبود چون بتا مرخصی بوده و سر کار نرفته بود. دیگه اومدن و سیگما هم ساعت 8:15 با یه سبد گل رز قرمز اومد. واسه مامان خریده بود. شام خوردیم و تولد مامان رو جشن گرفتیم و کیک خوردیم و بسی حال داد. کادو هم پول دادیم. بعد هم اومدیم خونه. ماشین من بنزین نداشت و سیگما رفت بنزین بزنه و من خودم با ماشین سیگما اومدم خونه و کلی حال داد. بعد هم کلی بیدار موندم و با گوشی بازی کردم. رسما عقده تایم رست دارم

دوشنبه 6 آذر که امروز باشه، تا ساعت 11 خوابیدم. انقدر خوابم میومد که با هیچی بیدار نمیشدم. بعدشم سیگما جلسه داشت و رفت و من رفتم به گلهام سر زدم. تو بالکنیا حالشون خوب بود. میترسیدم سرما اذیتشون کرده باشه، ولی گل هم داده بود شمعدونیم. ولی گلای توی خونه خوب نبودن. آفت زدن و چقدرم دردسر داره بردن آفتشون شاید بیخیال نگه داشتنش بشم. الانم میخوام برم ورزش کنم و بعد هم به خودم برسم حسابی و دوش بگیرم و حاضر شم برم شرکت سیگما. شام هم قراره با دوستم بریم بیرون خانوادگی. کاش همیشه دوشنبه ها تعطیل بود

زلزله

زلزله رو حس کردین؟ دیشب از اون شبایی بود که سیگما زود اومد خونه. 7 خونه بود و با هم چیپس خوردیم و شروع کردیم به دیدن فیلم The League of Extraordinary Gentlemen. زودی هم شام خوردیم. گوشت چرخ کرده درست کردم واسه روی لوبیاپلو و خوردیم. کلی تایم داشتیم. بستنی هم خریده بودم عصر و با کلی ذوق و شوق بستنی خوردیم و بعدش دیگه من رو کاناپه دراز کشیده بودم و سرمو گذاشته بودم رو پای سیگما و داشتیم یه صحنه جنگی و پر سر و صدا میدیدیم که یهو دیدم لوستر داره تکون میخوره! بلند شدم سریع و به سیگما گفتم زلزله س؟ گفت نه لابد بیرون طوفان شده از دریچه کولر داره باد میاد. من دیدم کریستالای آویزون شمعدونیام هم داره تکون میخوره. سیگما لوسترای همه اتاقا رو چک کرد و دید آره، اونا هم تکون میخورن. من سریع رفتم سایت لرزه نگاری ولی هیچی ثبت نشده بود. همون موقع مامانم زنگ زد گفت لوسترای شما هم تکون میخوره؟ گفتم آره. گفت اوه پس زلزله س. داشتم بهش می گفتم از خونه برید بیرون که قطع کرد. معلوم بود رفت زنگ بزنه به بتا و داداش. سیگما هم زنگ زد به مامانشینا و خواهرش و اونا هم لوستراشون تکون میخورد. من و سیگما هم که جوگیر. پاشدیم بند و بساط جمع کردیم رفتیم تو ماشین. یه پتو هم بردیم  مامانم باز زنگید گفت خونه نیستین چرا؟  خیلی جوگیر بودیم ما. خخخ. دیگه برگشتیم خونه و رفتیم بخوابیم. ولی من همش به فکر فامیلای آشتی بودم و بقیه مردم اون طرفا... خدا کنه تلفات خیلی کم باشه. معلوم شد که مرکز زلزله ازگله کرمانشاه بوده و شدتش 7.3 ریشتر در عمق 10 کیلومتری....

خیلی هم نزدیک بوده به سطح زمین و واسه همین تو استانای زیادی حس شده... معمولا به سطح نزدیک باشه خطرناکتره....

همه با هم دعا کنیم....

سالگرد 9 آشنایی

خب خب خب، ده روزی هست که ننوشتم. از بس سرم شلوغ بوده. 10 آبان 4شنبه با دوستم پارک آب و آتش و کلی پیاده روی کردیم و حرف زدیم. بعدشم بدیو بدیو رفتم خونه و حموم کردم و حاضر شدم و دیدم سیگما نیومد. زنگیدم گفت با باباش رفتن دنبال کارای خونه و دیر میاد. دیگه من خودم رفتم خونه مادرشوهر و دیدم با نینی تنهاست. گاما سالگرد ازدواجش بوده و شام رفتن بیرون. نینی دیگه کلی آتیش سوزوند. به هیچ صراطی مستقیم نبود. دیگه مادرشوهر به صبر و حوصله من ایمان آورد  یه کم گذشت و همه اومدن. شام خوردیم و کیک سالگرد خوردیم. گاما لباس عروسشم پوشیده بود و جدی گرفته بود شب که رفتیم خونه میخواستیم فیلم ببینیم ولی سیگما خوابش گرفته بود و ندیدیم! دیگه خوابیدیم و پنج شنبه صبح سیگما رفت سر کار و من لباس شستم و یه کم مرتب کاری کردم و رفتم خونه مامان. کلی گپ زدیم و نهار خوردیم. بعدشم تو تخت عزیزم کلی خوابیدم. ولی باز دلشوره هه اومد سراغم. مامان کلی حجم اینترنت اضافه داشت که در شرف تموم شدن بود. کلی فیلم دانلود کردم و شب بتا اینا هم اومدن. سیگما هم اومد و دوتایی رفتیم آتلیه و دیگه آخرین ترتیب عکسای عروسی رو هم گفتیم که دیگه بره واسه چاپ آلبوم! تغییرات فیلممون رو هم گفتیم و فقط موند که سیگما یه متنی رو دکلمه کنه که بذاریم رو فیلم. بعد برگشتیم خونه مامانینا و چون داداشینا نبودن نشستیم با بتا و داماد شلم بازی کردیم بعد از مدت ها. خیلی شدید باختن  شب تا دیروقت بودیم و موقع رفتن سیگما گفت که خوابش میاد و نمیتونه رانندگی کنه و بهتره که شب بمونیم همونجا. و موندیم و جمعه صبح زود سیگما رفت که به کاراش برسه و من به خوابیدن ادامه دادم.

ساعت 10 بیدار شدم و با مامان صبحونه مفصل خوردیم و بعدش رفتیم خرید. دو تا گلدون گل سنگ خریدم بسی ناز. یه کم هم آت آشغال خریدم  ظرف واسه میسون جار و این جور چیزا. بعدش هم مامان رو بردم چنتا خرید دیگشو کرد و رفتیم خونه نهار خوردیم و من دیگه حاضر شدم که برگردم خونه. قرار بود بریم پارک و نهمین سالگرد دوستیمون رو جشن بگیریم. رفتم خونه و حاضر شدیم و ساعت 4 رفتیم یه کیک خیلی کوچولو خریدیم و به عادت 9 سال گذشته، رفتیم همون پارکی که سیگما پیشنهاد داده بود و یه شمع 9 هم گرفتیم و فوتش کردیم با کلی آرزوهای خوب خوب. یه ساعتی اونجا بودیم و عکس انداختیم و بعد رفتیم خونه بابای سیگما که این مدت داشتن بازسازیش می کردن رو دیدیم. بعدشم من رفتم خونه و یه کم به کارام رسیدم. یه بسته ماهی گذاشتم بیرون و رفتم سراغ آشپزی. نودل درست کردم با مایه ماهی و ذرت و جعفری. با کلی ادویه خوشمزه. عجب چیزی شد. سیگما که اومد، کشیدمش تو کاسه و دوتا کاسه پیشی ها با چاپ استیک رو علم کردم واسه خوردنش. خخخ. میشد خورد ولی وسطای خوردن به قاشق رو آوردیم  اینجور آدمای عجولی هستیم ما  شام خوشمزه ای شد شام سالگرد. بعدشم یه ربع فیلم دیدیم و لالا

شنبه 13 آبان، کلاس داشتم صبح تا عصر. عصری رفتم خونه و از سر کوچه چنتا رون مرغ خریدم و رفتم خونه مرغ و قارچ درست کردم واسه شام و نهار سیگما. کار خاصی هم نکردم جز یه کم ورزش

یکشنبه 14ام، صبح رفتم یوگا و باز کلاس داشتم تا عصر. عصری که رفتم خونه، دو بسته ماهی گذاشتم بیرون و سرخش کردم و با پلوسفید شام خوردیم. 

دوشنبه 15ام، کار و کلاس و عصری زودتر برگشتم که برم خونه و حاضر شم برم لیزر. سیگما هم رفته بود دنبال کارای سربازیش و سر کار نرفته بود. 3 سال پیش دوره آموزشی سربازی رو رفت و بعد کلا معاف شد (نخبه بود و قرار شد پروژه انجام بده که پروژه هم شد همون کاری که داشت می کرد و عملا سربازی نرفت) ولی خب هنوز کارت پایان خدمت نگرفته!!! دیگه رفتم خونه و فرآیند مزخرف پمادمالی و بعدشم با خش خش و دامن رفتم مرکز لیزر. این بار خیلی خوب بی حس شده بود پاهام و خیلی خیلی کمتر درد کشیدم. اومدم خونه سیگما دیر میومد. واسه شام قرمه سبزی داشتیم که گرم کردم و خوردیم و دیگه نشد فیلم هم ببینیم.

سه شنبه 16ام، یوگا، کار، کلاس و بعد پیش به سوی خونه مامی با دوستم. کلی تیلدا بازی کردم و حموم هم رفتم و شب همه اومدن. داداشینا هم اومدن و یه کم کاپا بازی کردم. نمیدونم چرا سرحال نبودم اصلا. بیشتر فیلم دانلود می کردم واسه مامان. شب هم دو ماشینه برگشتیم خونه و خوابیدیم.

چارشنبه 17ام، زود از سر کار برگشتم و رفتم پیش دکتر که یه چیز دیگه هم اضافه کنه به نسخه م و بعدش رفتم خونه. زود رسیدم و شام هم داشتیم. این بود که کلا رست کردم. دراز کشیدم و فقط بازی کردم. یکی از همسایه ها هم یه کاسه شله زرد خیلی خوشمزه برامون آورد. سیگما هم خیلی دیر اومد خونه. نشستیم با هم فیلم carnage  رو دیدیم و من که واقعا بدم اومد از فیلم. با اینکه 2-3 نفر بهم معرفیش کرده بودن ولی حالم به هم خورد. خیلی مزخرف بود از نظرم و نصفه ولش کردم و رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 18 ام، روز اربعین، صبح ساعت 9.5 بیدار شدیم و سیگما پیشنهاد کله پاچه داد و منم درجا اوکی دادم و رفتیم طباخی.دو پرس آب گوشت، دو تا بناگوش، یه زبون و یه مغز گرفتیم و زدیم بر بدن. البته لانی مغز دوس نداره ولی بقیه شو با لذت خوردم و باز البته که به قول سیگما سوسول بازی میخورم، بخشای لیزشو نمیخورم، فقط گوشتاش  خلاصه ساعت 11.5 اینا، سیگما منو گذاشت خونه و خودش رفت کلاس. منم لباس شستم و کلی گوشت از فریزر درآوردم که بپزم واسه طول هفته. بدون زودپز. ظهر خوابم گرفته بود و آب ریختم توش و رفتم خوابیدم. بعد ازمدت ها تونستم ظهر کلی بخوابم! بیدار شدم دیدم بوی گند میاد و خونه پر از دوده. گوشتا سوخته بود   2 کیلو!!! بوی افتضاحی راه افتاده بود. یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنویدا.  در این حد که من اوق میزدم! انگار 3 تا گوسفند زنده رو با هم آتیش زده باشن!!! دیگه همه پنجره ها رو باز کردم. اسفند دود کردم. خود گوشت رو انداختم دور و ظرفشو سریع شستم که بو نمونه بیشتر. کولر زدم رو درجه تند. دارچین و گلاب گذاشتم رو گاز قل بخوره. سرکه هم اضافه کردم بهش. اسپری خوشبو کننده زدم و اوووه. هنوز مثل چی بو میومد. تو همه خونه. حتی حموم دستشویی! هواکشای اونا رو هم روشن کرده بودم و بوگیراشونو باز کرده بودم ولی اونقدری فایده نداشت. این وسط همسایه واسمون آش رشته نذری آورد. زنگیدم به سیگما گفتم خوشبو کننده بخره، گفت پاشو بیا پیش ما و لپ تاپمم بیار. شام هم قرار بود بریم خونه مامانشینا. این بود که دیگه رفتم دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم پیش سیگما و دوستاش و یه کم بودم تو جلسشون و بعد رفتیم واسه باباش ژاکت کادو خریدیم و رفتیم خونه باباشینا. شام خوردیم و کیک تولد باباش و کادو رو هم دادیم بهشون و 11 برگشتیم. باز میخواستیم بریم شرکت! خخخ. هنوز اولای کاره و هیچی نیست اونجا. فقط یه زیرانداز  ولی کار رو شروع کردن و منم در جریانم و گاهی میرم یه کم کمک می کنم بهشون. اون شب هم که خونه بوی گند میداد دلم نمیخواست بمونم خونه. رفتیم فلاسک چای و یه جعبه شکلات و اینا برداشتیم و رفتیم شرکت. بچه ها بودن هنوز. تا 4 صبح موندیم و یه کاری رو که باید میکردن تموم کردیم و برگشتیم خونه خوابیدیم. تا 11 خوابیدیم و بعدش صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت کلاس و دیگه از 11.5 تا 9 شب من تنها بودم  از فرصت استفاده کردم و افتادم به جون خونه. آشپزخونه نابود بود. همه کابینتا رو ریختم بیرون و مرتبشون کردم. ماشین ظرفشویی توش هزارتا ظرف بود که همه رو چیدم سر جاشون و این وسطا هم مواد لوبیا پلو درست کردم واسه وسط هفته. ظهر خوابم نبرد. باز پاشدم کار کردم. آهنگ گذاشتم و رفتم به گلدونا رسیدگی کردم. یه گلدون بگونیا داشتم که خیلی زشت شده بود و هر کاریش می کردم بدتر میشد. دیدم آفت زده. منهدمش کردم که بقیه گلا رو مریض نکنه. گل شمعدونیم غنجه داره کلی و گل میشه به زودی. از این بنفش درازا هم زیاد داشتم که تو یکی از گلدونای بیرون پنجره کاشتمش. گل سنگا هم کلی برگ جدید دادن. بقیه خونه هم خیلی ریخت و پاش شده بود که حسابی تمیزش کردم. باز کوسنای مبلا رو جمع کردم. آخه وقتی رو کاناپه میشینیم برشون میداریم و میذاریم رو مبلای دیگه. الکی حس نامرتبی میده! دیگه کلی هم ملافه ها رو شستم و یه سری دیگه لباس. حسابی کدبانو شدم. کلی هم وقت زیاد آوردم و حوصله م سر رفت. ولی سیگما که اومد خیلی کیف کرد که انقدر خونه تمیز شده. نشستیم با هم یه کم فیلم دیدیم و زود خوابیدیم. ولی همسایه پشتی یه سگ گنده تو حیاطش آورده بود که هی پارس می کرد و بیدار میشدیم. البته من چون سگ دوست دارم زیاد شاکی نمیشدم، ولی بیدارمون کرد چندین بار.

شنبه صبح خواب موندیم! قرار بود صبح زود برم سر کار که از اونور بتونم با مرخصی کمتری برم بیمارستان، ملاقات! ولی خواب موندیم و سیگما منو برد سر کار. دوستم – یکی از بچه های دوره هامون- زایمان داشت. اولین بچه گروهمونه و کلی ذوق داشتیم براش. عصری 2-3 ساعت مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان. 5-6 تا از بچه ها اومده بودن. یه نینی پسر واقعی و درسته. خیلی حس جالبی بود. کلی هم پیشش موندیم. بعدشم 4تامون رفتیم کافه ویونا و دور هم گپ زدیم. 1 ساعتی بودیم و بعد متفرق شدیم. من رفتم آزمایشگاه نیلو و جواب تستم رو گرفتم. خوب بود خدا رو شکر. بعد هم پیش به سوی خونه. 7.5 رسیدم و لوبیاپلو درست کردم. موادش زیاد بود 5 پیمونه برنج خیس کردم براش! یه عالمه غذا شد! بنده خدا سیگما که یه هفته باید لوبیا پلو بخوره  سیگما باز کلی دیر اومد. تازه من همش سعی می کنم غر نزنم و هی گیر ندم که زود بیاد. دیگه زودی رفتیم خوابیدیم ولی همسایه تا 12 سر و صدا کرد!!!

امروز صبح زود نتونستم بیدار شم. سیگما منو آورد سر کار و باز کراسان شکلاتی و شیرکاکائو خوردیم. این بار کراسان نان آوران گرفت. مزه پچ پچ های قدیم رو میداد. پچ پچ جدید رو دوس ندارم. کراسانش خمیره نسبت به قبلیا. خلاصه اینکه بنده الان با کلی درد در ناحیه شکم و پلو و کمر نشستم دارم کار می کنم و وسطش از بی حوصلگی گذری زدم به اینجا و این پست رو تکمیل کردم.

دورهمی

شنبه بخشی از مسیر رو پیاده رفتم سمت آزمایشگاه. حالا واسه سیگما نهار از شرکت گرفته بودم و هلک هلک با خودم داشتم میبردمش. ولی خیلی حواسم به راه رفتنم بود که هم تند راه برم و هم کیف و غذا باعث نشه به دست و گردنم فشار بیاد. رفتم آزمایشگاه نیلو و نمونه رو دادم و کلی هم سلفیدم. حدود 400 تومن شد آزمایشم. بعد باز پیاده رفتم تا سر مطهری و بعد تاکسی و بازم یه کم دیگه پیاده روی. بیش از 1 ساعت تند راه رفتم. 7.5 رسیدم خونه جنازه بودم. یه دوش بدون شستن سر گرفتم و یه کم مرتب کاری کردم و سیگما گفت که دیر میاد. گفت 9.5 میام. 9:15 دیگه دیدم خیلی حوصله م سر رفته، رفتم تو تخت که یه کم بخوابم تا سیگما بیاد و بیدار شم و تا 11 اینا بیدار باشم. ولی یهو نصف شب بیدار شدم دیدم سیگما کنارم خوابه. خخخ. اصلا نفهمیده بودم. دیگه بلند نشدیم. همونو ادامه دادیم به خواب.

یکشنبه صبح 6.5 همچین سرحال بیدار شدم که. بدیو بدیو آماده شدم و رفتم یوگا. خیلی دوس دارم کلاس یوگا رو. یوگامت هامون هم تازه رسیده بود (شنبه دیجی کالا آورده بودش برامون بالاخره) و دیگه با کلی ذوق رفتیم ورزش. یه سری از حرکتا که واسه بقیه سخته رو خوب انجام میدم. میخوام حسابی نرم کنم عضلاتم رو. بعد هم که تا عصر کار داشتیم شدید. عصری با دو تا از همکارا رفتیم پیاده روی و سیگما بازم کار داشت و شب قرار بود دیر بیاد. این بود که با همکارا رفتیم کافی شاپ و ساندویچای کوچیک هیجان انگیز خوردیم. هر چی پیاده روی کرده بودیم پرید ) تا برم خونه ساعت شد 8.5! سیگما هم 10 اومد و کلی حرفیدیم. تا 12 خوابم نبرد ولی، از بس همسایه سر و صدا می کرد!

دوشنبه چی؟ عصری تاختم سمت خونه ماماینا. کلی با تیلدا بازی کردم و بعدش رفت آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه. کلی وقت شد که با مامی و بتا بحرفیم. شب هم سیگما زودتر اومد و بالاخره بعد از 4 روز که روی هم رفته 2 ساعت هم ندیده بودمش، کلی دیدمش ) تیلدا از آرایشگاه اومد و کلی موهاش خوشگل شده بود. 

سه شنبه هم صبح یوگا داشتم و کلی رفرش شدم. بعد کارم خیلی شدید بود و تا عصر اصلا فرصت نکردم کار دیگه ای بکنم. عصری با دوستام قرار داشتیم پارک آب و آتش. 10 دقیقه زودتر کار رو پیچوندم و رفتم پارک. کافه ویونا پلاس. 9 نفر بودیم. من برانی و بستنی سفارش دادم و دور هم کلی حرف زدیم و لذت بردیم. برگشتنی دو تا از بچه ها اومدن تو ماشین من و با هم برگشتیم. ترافیک بسیار شدیدی بود. مردیم تا برسیم ولی اینکه بودن خوب بود. حرف میزدیم با هم. دو تا شونم پزشکن و من مشکل معده م رو کاملا واسشون توضیح دادم و اونا هم گفتن از استرسه. استرس خاصی ندارم سر کار و اینا. بیشتر مشکلم زمانبندیه. من آدمی ام که خیلی زمان برام مهمه. دقیقه به دقیقه باید درست جلو برم. بعد این داستان ترافیک و جاپارک اینا باعث میشه بیشتر استرس داشته باشم و بد جوری میشه. ورم معده گرفتم الان دیگه. باید درمانش کنم وگرنه خیلی خطرناک میتونه بشه. خلاصه اونا رو رسوندم و 8.5 رسیدم خونه. سیگما ساعت 9.5 اومد. جدیدا دیر میاد همش از بس کار داره. دیگه یه پلو سفید درست کردم و با گوشت چرخ کرده آماده که تو فریزر داشتم دادم خورد و واسه نهار امروز خودم هم آوردم. واسه نهار سیگما سبزی پلو ماهی از شرکت گرفته بودم. دیگه کلی با هم حرفیدیم و دیر خوابیدم. 12 :پی

چهارشنبه، صبح دیرتر بیدار شدم و سیگما هم بیدار شد و بهش گفتم منو برسونه :پی واسه لذت بخش کردن روزایی که با هم میایم، پچ و پچ و شیر کاکائو میگیریم و تو ترافیک میخوریم. حال میده بسی. حالا که ماشین ندارم عصری پیاده روی می کنم کلی تو راه خونه. شب هم که خونه سیگماینا مهمونیم. این 4شنبه واقعا 4شنبه خوشگله س