پنج شنبه اونجا کلی ریلکس کردم. دور تا دور بالکن رو پوشوندم و بیکینی پوشیدم و حمام آفتاب گرفتم. گفتم یه کم ویتامین دی جذب کنم. بعدشم رفتم تو حیاط، دوش آب سرد گرفتم. بسی حال داد. ظهر هم خوابیدم و کلی روزانه نویسی کردم و بالاخره دیگه عقب نیستم امسال. عصری مامی گفت منو میبری امامزاده، سر خاک؟ همه اموات اونجا به خاک سپرده شدن. گفتم آره، پاشو بریم. بسی خوشحال شد. بعد گفت میای خونه عمه م هم بریم؟ گفتم بریم. کلی ذوق کرد و زنگید خونه عمشینا، ولی نبودن. زنگید به خاله که توام میای بریم سر خاک و اونم گفت آره و من مامان و خاله رو برداشتم و با ماشین بابا بردم امامزاده. امامزاده یه راه محلی خاکی روی شیب خفن داره که هر ماشینی نمیتونه بره بالا. یعنی من قطعا گیلی خان خودم رو نمیبرم. ولی ماشین بابا اوکی بود و میره همیشه. از این راه کلی نزدیکتره و واسه مامانینا راحت تر. خلاصه بنده هم چون دیگه به ماشین بابا عادت ندارم، کم گاز رفتم شیب رو بالا و از جلو هم ماشین اومد و مجبور به ترمز شدم و بوکسوات کردم شدید. لاستیک ماشین بابا هم صاف، رو خاک هی هرز میغلتید واسه خودش! هر کار کردم نرفت بالا. خب قبلنا فکر می کردم خیلی میترسم از این شرایط، ولی اونجا نترسیدم. فقط آروم دنده عقب برگشتم پایین و از اول دور گرفتم پر گاز اومدم بالا و اونجا رو رد کردم. بعد اون وسط چنتا مرد احمق پوزخند میزدن! حالا انگار ما ندیدیم مردایی رو که زرت و زرت اشتباه می کنن و بیشتر تصادفا مال مرداست! حالا من کلی دلیل داشتم واسه خودم و به خودم حق دادم. ولی این چیزی از حماقت اونا کم نمی کنه فدای سرم. واسه بابا که داشتم تعریف می کردم یا بعدشم سیگما، کاملا بهم حق دادن. مهم همینه. خلاصه یه آش خیلی مشتی هم خوردیم و یه فاتحه تپل واسه از دست رفته شون فرستادم. خدا دوبله بیامرزتش بعدش که برگشتیم خونه، بتا اینا اومدن از تهران پیشمون. قرار شد که قسمت قبلی شهرزاد رو ببینم که بعد با بتا اینا جدیدش رو ببینیم. من و تیلدا دو تایی رفتیم تو تخت من دراز کشیدیم و با هم شهرزاد دیدیم. خیلی حال داد. اولین باری بود که گذاشت فیلم ببینیم اون شب، آخر شب، داداشینا هم اومدن از تهران و کلی کاپا بازی کردم. شب که میخواستم بخوابم، کلی دلم واسه سیگما تنگ شده بود. فیلمامونو گذاشته بودم و میدیدم. تو فیلم چند بار هم رو بغل کردیم و بوسیدیم، ولی عطش من واسه کم داشتن حس آغوشش برطرف نمیشد. خیلی حس بدیه عزیزان آدم کنارش نباشن...
جمعه روز عید قربان، صبح، رفتیم خونه ییلاقی آقاجان. خود آقاجان دیگه نیست، ولی داییا بودن خونه ش. همه دور هم جمع بودیم و بگو بخند می کردیم. عصری من با داماد رفتم شیر بز گرفتیم واسه نینی سیگماینا و بعد همون اکیپ صبح جمع شدن خونه ما و کلی خوش گذشت. بعد هم من با بتاینا برگشتم تهران. من رو رسوندن خونه مامی، گیلی رو برداشتم و تازیدم سمت لونای. اول میخواستم برم فرودگاه دنبال سیگما، ولی دیر میرسیدم و اسنپ گرفت برگشت. من دور اول وسایل رو برده بودم تو لونای و داشتم برمیگشتم تو پارکینگ که دم در آسانسور سیگما رو دیدم. پریدم بغلش، خیلی دلم براش تنگ شده بود. ولی انقدر تو کل راه استرس داشتم که زود برسم، همش تپش قلب داشتم. بالاخره اومدیم بالا و سیگما سوغاتیامو نشونم داد. اول گفته بود برات شلوار جین میگیرم و من کلی استرس داشتم که چیزی که میگیره رو دوست دارم یا نه. ولی وقتی سوغاتیا رو دیدم بسیییییی حال کردم. شلوار جینه بهتر از اون چیزی بود که میخواستم. یعنی خود خودش بود، همون رنگ، همون کپ، همون شکل، ولی عالی تر. اصلا خیلی خوب بود. از جین وست خریده بود که اگه سایز نبود برم عوض کنم ولی سایز سایز بود. دوتا تی شرت هم برام آورده بود یکی از یکی خشنگ تر. تازه کلی هم قرابیه آورده بود. من عاشق قرابیه ام. بسی مسرور شدم. عکساشو نگاه کردم و ساعت 1 شب خوابیدم.
همین باعث شد کل هفته کم خواب و بی خواب تر بشم.
یکشنبه دفاع آرش بود. سیگما زودتر رفته بود و گل برده بود و منم از سر کار رفتم یونی. پریسا هم اومده بود. ما دیر رسیدیم و دیگه تو نرفتیم. آرش 20 شد. بعد هم با همه دوستای سیگما که من بسی حال می کنم باهاشون، رفتیم کافه. دور هم کانکت بازی کردیم و اونا هم خیلی پسندیدن و بعدش رفتیم فست فود تی تو، مهمون آرش. اونجا یکی دیگه از دوستای سیگما با دوست دخترش اومده بود. اولین بار بود دختره رو میدیدیم. ولی چون من دوست سیگما رو واسه پریسا مدنظر داشتم، بسی ضد حال خوردم. ولی خب بازم خوش گذشت. دختر خیلی خوبی هم بود. شب سیگما منو رسوند خونه و باز رفت پیش دوستاش
بقیه هفته هم به ریوایز مقاله م گذشت.
امروز سالگرد عقدمون، هیچ برنامه ای نداشتیم. یه کفشی دیده بودیم تو یکی از مغازه های کنار شرکت. رفتم اونو واسه خودم خریدم از طرف سیگما بعد هم رفتم کیک کوچولوی خوشگل خریدم و اومدم خونه. سیگما همین الان اومد. نمیدونست رفتم خرید. رفته بود برام یه دونه از این مجسمه فرشته ها که تو شیشه گردالوان و موزیک میزنن و میچرخن!!! (توضیحاتم تو حلقم)، کادو گرفته بود. بسی ذوق نمودم. برم الان خونه رو یه کم مرتب کنیم جشن بگیریم
تابلوعه که من تا سرم خلوت میشه میام اینجا مینویسم؟ خخخ. الان واسه خودم یه دمنوش بابونه درست کردم و با انبه خشک شده خوردم. خب تعریف کنم.
دیدین یه سال از عروسیمون گذشت؟ کلی نشستم برنامه ریختم که با این وقت کم، چی کار بکنم که هم خوب برگزار شه، هم به همه کارام برسم. خب گزینه اول حذف پختن یک شام رومانتیک و گزینه دوم حذف پختن کیک توسط خودم بود! میخواستم یه کیک فوندانت سفارش بدم خوشگل و عروسی طوری. ولی خب وقت نکردم. به جاش چی کارا کردم؟
گزینه بعدی خرید کادو بود. از یه ماه قبل هی به سیگما گفتم چی میخوای تا آخر گفت قهوه ساز واسه سر کار! دیگه هی دیجی گردی کردم و بهش گفتم یه مدل انتخاب کنه که نکرد. بعد تو این هیری ویری، یهو شرکت اومد یه هدیه بسی عالی داد، یه گوشی موبایل. تازه اسممون رو هم روش حک کرده بود و نمیشد فروختش. خودمم که گوشیم خیلی بهتر از هدیه بود و نمیتونستم بگیرم دستم. البته گوشی سیگما هم خوب بود خداییش، ولی خب این جدیدتره دیگه. این بود که در یک اقدام نمادین، جلوی دوستاش که باهاشون رفته بودیم بولینگ، بهش گفتم این گوشی هدیه سالگرد ازدواجمون به توعه بسی هم استقبال کرد.
اولین قدم این بود که هفته قبلش خونه رو تمیز و مرتب کردیم و در طول هفته سعی کردم تمیز نگهش دارم. قدم بعدی انتخاب یه سری از عکسای دونفره مون بود که شنبه بعد از کار نشستم 14-15 تایی انتخاب کردم. بقیه روزام پر بود تا آخر هفته. ولی این وسط سه شنبه عصر یک ساعت خالی کردم و رفتم فروشگاه بادکنک فروشی! میخواستم بادکنک سبیل و لب و چنتا بادکنک هلیومی بگیرم ولی دیدم تا 5شنبه خالی میشه. همون سبیل و لب رو گرفتم و رفتم خرازی و کنف و گیره چوبی و جعبه فلزی عروس دومادی طور به عنوان جعبه کادوی گوشی خریدم. همه رو قایم کردم سیگما نبینه. بعدشم رفتم عکسا رو چاپ کردم.
چهارشنبه دانشگاه برامون جشن فارغ التحصیلی گرفته بود. از سر کار زودتر رفتم خونه و حاضر شدم و سیگما هم اومد و یه اسنپ واسه خودمون و یکی واسه مامی گرفتم که اونم بیاد جشن. جشنش زیاد خوب نبود. لباس که بهم نرسید، تکراری هم بود البته، واسه لیسانس هم همینو پوشیده بودم. از همه بهتر آخر مراسم بود که کنسرت علیرضا قربانی بود. بسی چسبید. بعد هم مامی رو بردیم خونمون و دور هم بودیم. وقت نشد کاری کنم.
پنج شنبه 2 شهریور، سالگرد ازدواجمون بود. اولیش. صبح که سیگما مامانش رو برد آزمایشگاه و من بعد از مدت ها صبح تنهایی رو تخت ولو شدم و کلی خوابیدم. بعد تیپ زدم و خونه رو مرتب تر کردم و سیگما اومد گفت بپوش بریم خرید کادوت. خب من یه نیم ست فیروزه داشتم که بسی دوسش می داشتم. دلم دستبندشم میخواست. رفتیم همون مغازه ای که سیگماینا ازش خریده بودن، دقیقا ست با سرویس من دوتا دستبند داشت که یکیشو انتخاب کردم و بسی دوسش میدارم. خیلی حال داد که زود خرید کردیم. رفتیم خونه نهار خوردیم و یه قسمت سریال عاشقانه دیدیم و خوابیدیم. سیگما چون کم خوابیده بود گفت من ظهر زیاد میخوابم و نمیرم باشگاه (قرار بود وقتی میره باشگاه من تزیین کنم خونه رو) بعد از اینکه تلاشام واسه بیرون کردنش نتیجه نداد، بهش گفتم آخه من میخوام تزیین کنم. گفت خب من زیاد میخوابم، در اتاق رو ببند و تزیین کن. خخخ. همین کار رو کردم. کنف رو به دیوار چسبوندم و ازش کنفای ریز تر آویزون کردم و عکسا رو با گیره چوبی بهش وصل کردم. میز رو با دسته گل خشک شده عروسی و حلقه هامون تزیین کردم. ریسه لامپ های کوچیک رو روشن کردم دور مبل. بعد هم نشستم پای باد کردن بادکنکای سبیل و لب. وای که چقد طول کشید. با تلمبه دستی باد میکردم. دستم نابود شد. پشت بازو درآوردم رسما. خخخ. نیم ساعت تمام داشتم باد می کردم و خب صدا هم داشت. سیگما بیدار شد، بهش گفتم 5 مین دیگه هم بمونه تو تخت و بعدش بیاد. و بالاخره تموم شد. سیگما اومد دید و بسی کیف کرد. دونه دونه عکسا رو تماشا کرد و ازش پرسیدم که یادته کی بود؟ همه رو یادش بود. کلی ذوق کرد و خودمم. بهش گفتم تابلو رو از پشت عکسا برداره و به جاش عکس اسپرتمون رو زدیم به دیوار. بعد هم رفت دنبال کیک. سپردم یه کیک عروسی طوری بگیره. یه کیک سفید گلدار گرفت بسی ناز. ولی خب المان دو نفره ای نداشت. خودم دوتا جوجوی آبی کوچولو داشتم که گذاشتم رو کیک و بسی عاشقش شدم. خب من لباس عروسیم رو نگه نداشته بودم. بهتر. تو خونه که نمیشد پوشیدش. به جاش یه پیراهن سفید خیلی ناز داشتم که پوشیدم و سیگما هم کراوات زد و کلی عکس انداختیم با هم. بعد بدو بدو جمع کردیم رفتیم رستوران تا نبسته بود. 11 رسیدیم. شام دبشی زدیم بر بدن و راه افتادیم به سمت ییلاق! نصف شبی. کیک رو هم بردیم که اونجا با ماماینا و بتاینا بخوریم. ولی خب متاسفانه کیک تا اونجا آب شده بود ولی مهم نبود. مهم این بود که جشن سالگرد ازدواجمون از اون چیزی که فکر می کردم بهتر شد. خیلی بهتر شد. هم کلی استراحت کردیم و الکی خسته نکردیم خودمون رو.
خب بازم دیر اومدم. اون شبی که نوشتم و گفتم اعصاب ندارم، تا ته هفته اعصاب نداشتم البته نه اینکه داغون باشم. یه روز رفتیم با دوستم باشگاه ثبت نام کردیم و بدنسازی رو شروع کردیم. روز اول برنامه نگرفتیم و فقط با دستگاه ورزشای هوازی کردیم. 5 شنبه صبح هم جلسه دوم رو رفتیم و برنامه گرفتیم. تا کارایی که واسمون نوشته بود رو انجام بدیم، 4 ساعت طول کشید. بعد داغون و خسته هر کی رفت خونه خودش تا حاضر شه واسه مهمونی شب. بدیو بدیو رفتم حموم و موهام رو فر درشت کردم و لوله لوله و بدیو بدیو آرایش کردم وپیرهن کوتاه صورتی پررنگ قشنگم رو پوشیدم و با کفش همون رنگیم ست کردم و رفتم دنبال ماری و با هم رفتیم خونه سحر اینا تولد. هنوز بدن دردمون شروع نشده بود و میشد برقصیم. سه نفری واسه سحر گام شمار اینا خریده بودیم. از این ساعتای شیاومی. کلی رقصیدیم و کلی حرفیدیم و شامیدیم! شام سوپ شیر خوشمزه بود با کشک بادمجون و توپک سیب زمینی سوسیس و مینی ساندویچ ژامبون و بورک گوشت و قارچ و البته دسر. بسی حال داد. ساعت 11 با ماری برگشتیم و رسوندمش خونه و سیگما هم اومد خونه. بعد از یه هفته بی اعصابی من آشتی کردیم با هم. جمعه هم بر خلاف همه جمعه های دیگه که یه جا میرفتیم، موندیم خونه و ماهی کبابی خوردیم و رفتیم پالادیوم گردی. کلی هم بدن درد داشتم از شدت ورزش دیروز. شام هم تو فودکورت پالادیوم زدیم بر بدن و بدیو بدیو اومدیم خونه شهرزاد دیدیم. خیلی چسبید.
شنبه 24 ام، صبح زود رییس رو دیدم و بهش اطلاع دادم که من امروز دو ساعت زودتر میرم. ساعت 2.5 گیلی رو برداشتم و رفتیم قنادی و یه جعبه شیرینی گرفتم واسه دوستام به عنوان شیرینی کار. رفتم خونه فرزانه و همه دوستام اومدن. دوره بود. 15 نفر بودیم. فرزانه کلی خلاقه. مسابقه دومینو واسمون طراحی کرده بود و جایزه گذاشته بود واسه نفر اول. باید با بلاک های دومینو برج میساختیم تو زمان محدود. چند لول رفتیم بالا و در نهایت لاندا خانوم اول شد. بسی حال کردم. جایزه هم یه کتاب چجوری شادتر زندگی کنیم بود که فعلا وقت نکردم بخونم. بعدش هم کلییییییی خوردیم و گپ زدیم و بسی خوش گذشت. بعد سیگما زنگید که خواهرشینا میخوان شام سور ماشین جدیدشون رو بدن و میای؟ منم جواب مثبتمو اعلام کردم و رفتم خونه 9 و حاضر شدیم رفتیم شام رستوران روحی. باحال بود. شبیه حموم های قدیمی بود. لنگ و ظرفای روی و این داستانا. غذاشم خوب بود.
یکشنبه هم خونه مامانینا رفتم از سر کار و خوب بود.
دوشنبه بسی خسته بودم. لباسای مهمونیا هنوز تو خونه مونده بود. من کم خوابی داشتم و ابروهام دراومده بود. یه مشکل جسمی داشتم و کلا نابود بودم. اتفاقاتی هم رخ داد که باز هاپو شدم. یه هاپوی عصبی
سه شنبه از سر کار اومدم خونه خوابیدم. بعد از 7.5 شب تا 9.5 شب رفتم باشگاه. لات شدم رفت! بعدم اومدم خونه املت درست کردم خوردیم!
چهارشنبه هم باز عصر رفتم باشگاه. رسما هر روز عصر یه برنامه ای دارم همیشه. خیلی خسته بودم. شب هم قرار بود بریم ییلاق که انقدر ترافیک بود که نگو. تا 2.5 شب بیدار موندم هی جاده رو چک میکردم. انقدر شدید بود که نرفتیم و خوابیدم تا 10 صبح. صبح تصمیم گرفتیم بریم ییلاق. هنوز یه کم ترافیک بود. 1 ساعت بیشتر تو ترافیک موندیم ولی بالاخره واسه نهار رسیدیم. یه چرت خوابیدیم باز و یه کمی خستگیم دراومد. عصری با سیگما رفتیم دور دور با ماشین. به ذهنمون رسید که بریم آرامگاه همکلاسیمون رو پیدا کنیم. این همکلاسی ما شاگرد اول بود. اپلای کرد رفت کانادا. دو سال هم اونجا درس خوند و مشکلاتی واسش پیش اومد که به بیماری افسردگی شدید دچار شد و خودکشی کرد بسیار بسیار هم پسر خوبی بود. خلاصه اون موقع سیگما ختمش رو رفته بود و خبردار شده بودیم که محل دفنش همون شهر ییلاق ماست. گفتیم بریم بگردیم پیداش کنیم. رفتیم و تو یه آرامگاه بزرگ، افتادیم دونه دونه رو قبرا رو خوندن تا بالاخره پیداش کردیم. البته خیلی شانسی و یهویی زود پیداش کرد سیگما. فاتحه واسش خوندیم و خیلی حس خوبی بود که پیداش کردیم. (از یکی از دوستای مشترک آدرس آرامگاهشو خواسته بودیم ولی تا اون جواب بده خودمون پیدا کردیم. بعدا گفت که از پدر متوفی پرسیده بوده و پدرش خیلی خوشحال شده که ما به یاد بچشون بودیم و رفتیم سر خاکش...) خیلی حس آرامش داشت اونجا. خلاصه دیگه برگشتیم خونه و شب با بتا اینا شلم بازی کردیم و اونا شب برگشتن تهران و ما موندیم و خوابیدیم همونجا. صبح یه صبحونه مشت زدیم و بعد اومدیم تهران. بدیو بدیو دوش گرفتم و حاضر شدم و ارایش کردم تا بریم تولد دختر خاله سیگما. تم تولد سفید و نارنجی بود. من از رنگ نارنجی متنفرم. هیچ چیز نارنجی ای هم ندارم. آخر یه کت گلبهی پیدا کردم که به نارنجی خیلی کمرنگ هم میومد. بقیه سرتاپا سفید پوشیدم و با این کت رفتم. اونجا دیدم خود مولود کاملا سفید پوشیده فقط و مامانش هم سفید و صورتی! اوسکل شدیم. البته باز خوبه مهمونا تا حد امکان سعی کرده بودن رعایت کنن تم رو. مهمونی نهار بود. که تا 6 بعد از ظهر موندیم و بعد رفتم خونه و لباسا رو از رو بند جمع کردم و خونه ریخت و پاش رو حسابی تمیز کردم. کلی گوشت چرخ کرده هم سرخ کردم با طعمای مختلف فریز کردم واسه طول هفته. سیگما هم رفته بود ماشین رو بشوره. شب اومد و دید خونه برق میزنه. کلی حال کرد. واسه اولین یا نهایتا دومین بار شام نخوردیم و زودی لالا کردم.
هفته جدید خوب بود. شنبه بعد از کار رفتم خرید. ظرفایی که عکسشونو گذاشتم اینستا. دوتا بشقاب جغد و یه ماگ خوشگل مرغی واسه سر کارم.یه رخت آویز پشت دری هم خریدم و تا برسم خونه شد 8. هر چی لباس بی سر و سامون داشتم ولو وسط خونه (که نه کثیف بودن و نه تمیز) بهش آویزون کردم و خونه دیگه واقعا مرتب شد. کلی هم غذا داشتیم از اینور اونور و لازم نبود شام درست کنم. نشستیم شهرزاد دیدیم با هم و خوب بود کلی.
یکشنبه بعد از کار رفتم خونه مامانینا. یکی از همکارا رو هم سوار کردم و تا اونجا حرفیدیم. انقدرم ترافیک بود که نگووووووووو. 1.5 ساعت تو راه بودم. دیگه حالم از رانندگی و خیابون به هم میخوره. شب تیلدا و کاپا اومدن. ولی داداشینا خیلی دیر اومدن و نشد درست حسابی با کاپا بازی کنم. منم 11 بلند شدم اومدیم خونه دیگه.
دوشنبه آخرین ماهگرد عروسیمون بود. ماهگرد 11ام. دوره خاص تقویمم هم شروع شده بود و دلیل خوبی بود که باشگاه رو بپیچونم و نرم. به جاش رفتم خونه خوابیدم و بعد بلند شدم کیک هویج و گردو درست کردم واسه اولین بار. بسی خوب بود. بعد هم یه کم به خودم رسیدم و دیگه سیگما که اومد تا دوش بگیره یه کم فیله مرغ درست کردم و خوردیم خالی خالی و بعد هم کیک ماهگرد. بعدشم یه ربع فیلم دیدیم با هم. قطره ای فیلم میبینیم ))
سه شنبه آخرین جلسه کلاسی بود که شرکت برامون گذاشته و امتحان هم داشت. خوب بود همه چی. کلاس هم خیلی خوب بود. حیف که تموم شد. همش یاد یونی میفتادم. با همکارا صمیمی تر شدم به واسطه این کلاسه. تموم شد خلاصه. بعد رفتم دکتر واسه چکاپ دوره ای تیروییدم و جواب آزمایشامم بهش دادم. کمبود شدید ویتامین د داشتم. ولی اوضاع تیروییدم خوب بود (البته خودم اینا رو میدونستم از جواب ) ) فقط قرصاشو نوشت برام و رفتم خونه. میخواستم بخوابم که سیگما زود اومد و رفتیم خونه مامانشینا.
شب دلدرد شدید داشتم و کمردرد. لعنت به این روزای تلخ ماهیانه! کلی گریه کردم تو تخت واسه خودم. بعدشم خوابم برد. هر یه ساعت هم بیدار میشدم برم دستشویی! یکی از بدترین شبا! به جاش تصمیم گرفتم صبح دیرتر برم سر کار (دیر رفتن بدیش اینه که پارکینگ پر میشه) و با اسنپ یا تپسی برم. صبح که بیدار شدم سیگما گفت خودم میرسونمت. دلش به حالم سوخته بود که دیشب اون وضعم بود. خیلی خوب بود که رسوندم. الانم اومدم شرکت و کار خاصی ندارم. کم کم برم نهار...