دو هفته آخر تابستون

دقیقا 3 ماه شد که اومدم سر کار. دوره آموزشی تموم شد. حالا باید ببینم چی میشه. این هفته ها درگیر یه سری کلاس آموزشی ایم که البته ربطی به دوره آموزشی یا آزمایشی نداره. بیشتر بچه ها هستن تو کلاس. 
باید بیام از 16ام بگم. خیلی خاص طور بود. 5شنبه از صبح با سیگما وایستادیم خونه رو سابیدیم. خیلی نامرتب شده بود. گاز و سینک هم واقعا کثیف بود. کلی تمیز کردیم خونه رو چون قرار بود شب دوستای سیگما بیان خونمون و تا صبح بمونن. برنامه 9 شب تا 9 صبح 
این بود که تا 4 کارا رو تموم کردیم. نشستیم یه قسمت شهرزاد دیدیم با هم و سیگما رفت سلمونی و من خوابیدم تا انرژی داشته باشم واسه شب بیداری. 1.5 ساعت خوابیدم و سیگما که با میوه ها اومد بیدار شدم. قرار شده بود که خیلی کار نکنم که سختم نباشه. واسه همین شام از بیرون میگرفتیم، پیتزا. پیش دستی های میوه و لیوانا رو هم یه بار مصرف گرفتیم. البته از این زیست تخریب پذیرها. میوه ها رو شستم و چیپس و پفک و تخمه و پاپ کرن و آلبالو خشکه ریختم تو ظرفای پذیرایی. میوه ها رو هم چیدم و قرار شد سیگما بره خرید شیرینی و دمنوش. دمنوش خوب که گیر نیاورد. با دو تا از دوستاش با هم اومدن. دوستاش برامون یه بازی فکری باحال آورده بودن. استوژیت. بعدش کم کم همه اومدن. آرش هم جز همین دوستاشه. اونم اومد. چند نفر که اومدن بازی ها رو شروع کردیم. اونی که بازی رو آورده بود بهمون یاد دادش. پو . کر هم به من یاد دادن. نشستیم دور همی بازی کردیم. تا ساعت 11 بازی کردیم و همه به جز یه نفر اومده بودن. شام سفارش دادیم اسنپ فود آورد برامون و اون یه نفر هم قبل از 12 اومد و دیگه شام خوردیم و بازیامون جدی شد. تا خود صبح یه سره بازی کردیم! تا حالا شب تا صبح بیدار نمونده بودم. فقط یه 10 مین رفتم دراز کشیدم که خوابم هم نبرد. بی نهایت خوب بود بازی. ساعت 7 به بچه ها گفتم صبحونه بیارم؟ همه تا خرتناق پر بودن از بس شب تا صبح میوه و شیرینی و چیپس و پفک خورده بودن. فقط نسکافه آوردم خودشون درست کردن و با شیرینی خوردن. باز بازی کردیم تا 9 صبح که دیگه رفتن. اول میخواستیم بخوابیم و بعد بریم ییلاق. دیدیم دیگه خیلی دیر میشه و تراف میشه. همون موقع وسایل جمع کردیم و 10.5 راه افتادیم. وسط راه هنوز از تهران خارج نشده بودیم که سیگما گفت خوابش میاد و نمیتونه رانندگی کنه و زد کنار که جامون رو عوض کنیم. من خوابم نمیومد اصلا. تا ییلاق من روندم و سیگما خوابید تو ماشین. رفتیم پیش مامانینا. بتا اینا هم بودن. کلی از شیرینی ها و خوراکی های مونده رو هم بردیم اونجا که همه بخورن. میموند خونه یا نمیخوردیم، یا چاق و خیکی میشدیم. دیگه بتا گفت یعنی چی تا صبح بیدار بودین و بازی کردین، حالا دیگه با ما نمیاین بازی. گفتیم میایم. نشستیم به شلم بازی کردن و تا ظهر بازی کردیم. ولی دیگه وسطاش من خواب خواب بودم. یه قسمت هم شهرزاد دیدیم دسته جمعی و وسطش سیگما که رفت خوابید و منم آخرش رفتم. هنوز 1 ساعتی نشده بود که خوابم برده بود که دیدم صدای دایی اینا میاد. باز هی خوابم میبرد تا اینکه بالاخره پاشدیم و رفتیم پیش دایی اینا. گیج خواب هم بودم. تا شب منگ و بداخلاق بودم. یه سر رفتیم باغ و هاپوها کلی تحویلم گرفتن و پریدن رو سر و کولم. شب هم رفتیم تو بالکن زیر پتو دراز کشیدیم و هوا سررررد بود. مامی قصه گفت برامون و من واسه اولین بار با قصه خوابم برد! بعدشم تو حالت خواب و بیداری رفتم تو اتاقم خوابیدم تا صبح!
شنبه عید غدیر بود. صبحونه مفصل خوردیم و راهی تهران شدیم با بتا اینا. اونا رو رسوندیم و رفتیم خونه. دوش گرفتم واسه عروسی شب. سیگما بیرون کار داشت و نبود. منم کلی خوابیدم باز. وقتی اومد با هم یه قسمت عاشقانه دیدیم و از 5.5 شروع کردم به حاضر شدن. صورتم رو آرایش مبسوط کردم و بعد سیگما رو دزدیدم که بیاد با هم موهامو درست کنیم. دستگاه فر پرینسلی دارم که موها رو میکشه تو و فر شده تحویل میده. ولی خب همونشم سخته و کار داره. دوتایی موهامو فر کردیم و تهش برس کشیدم که از حالت خیلی لول دربیاد و موج دار درشت بشه. لباسامم پوشیدم و 7.5 رفتیم دنبال مامان بابای سیگما و همگی رفتیم عروسی. عروسی فامیل خیلی دورشون بود. حوصله آدم هم سر میره تو این عروسیا. 3 تایی با مامان و خواهر سیگما رفتیم سر یه میز نشستیم و من فقط با نینی بازی میکردم که حوصله م سر نره. بازم کلی سر رفت. عروسی هم طولانی بودا. بالاخره تموم شد و رفتیم خونه بدیو بدیو آرایش پاک کردم و لالا کردم. عروسی اول هفته خیلی بده  تا ته هفته کم خوابی میده به آدم!
یکشنبه صبح تا عصر کلاس بودیم. سر کلاس خوابم برد واسه اولین بار تو زندگیم! میخواستم لوازم تحریر و کیف بگیرم بفرستیم واسه بچه های مرزی. با دوستام. ولی انقدر هماهنگیش سخت شد و وقت فرستادن نداشتم که قرار شد هزینه ش رو بریزیم به حساب یه خیری. ولی دوست داشتم برم بخرم ذوق کنم از خریدش. بجاش دوستم گفت واسش خرید کنم و حداقل یه ذره لذتشو بردم. رفتم خونه و سیگما هم زود اومد ولی من بسی خوابم میومد و گرفتم خوابیدم. شام هم نداشتیم ولی خوابم مهمتر بود. خیلی خوابالو شدم این چند روز. یه کم ماکارونی داشتیم که هیچ مایه ای واسه روش نداشتم. بیدار که شدم 8.5 بود و حوصله شام پختن نداشتم. میخواستم تا خود صبح بخوابم. واسه همین دیدم سوسیس داریم، واسه روی ماکارونی استفاده ش کردیم و از هیچی شام درست شد!  بسی حال داد. بعد هم یه قسمت عاشقونه دیدیم و باز لاندا خوابالو خوابش میومد و خوابیدیم. 

دوشنبه صبح هوا ابری بود و تاریک. با اینکه باید خوابم کافی بوده باشه ولی باز خوابم میومد هنوز. تا عصر کلاس بودم و عصری بدیو بدیو رفتم خونمون. بتا واسه تیلدا لوازم تحریر گرفته بود و کلی بازی کردیم باهاشون و بالاخره تونستم یه پک جمع کنم واسه دو تا بچه. بقیه ش رو هم خودم میگیرم و اضافه  می کنم. 
سه شنبه هم باز کلاس داشتیم و وسطش جلسه. کلاس خیلی جالبه. مدرسش چینی ها هستند. از این همه چینی فقط یکیشون لهجه انگلیسی حرف زدنش خوبه. بقیشون افتضاحن. اصلا نمی فهمیم! به ه میگن خ! من دیدم هی خیار خیار می کنن، آخر فهمیدم به here میگن خیار  خلاصه بعد از کلاس رفتم لوازم تحریر خریدم. پاک کن و تراش و مداد و دفتر نقاشی و این چیزا. خیلی حس خوبی داشت. بی نهایت خوشحالم از این کار. هم حس خوب اول مهر رو خودم تجربه کردم با خرید اینا، هم اینکه انشالله لبخند به لب یکی دوتا بچه میاد... حالا اینکه دارم اینجا جار میزنم واسه پز دادنش نیست قطعا که خب آدم خیلی جاها کمک می کنه و هی نمیاد هوار بکشه. ولی گفتن این یه فایده مهم داره، ترغیب بقیه به انجام این کار، به این دلیل که خودشون هم لذت خواهند برد. لذتی به جز لذت کمک کردن. خلاصه بگذریم. رفتم خونه و خوابیدم مثل خرس. خدا رو شکر همسایه بالایی این هفته نیست و من تونستم کلی خوب بخوابم. شب هم که سیگما اومد رفتیم خونشون. فوتبال پرسپولیس دیدیم و لذت بردیم. 3 بر 1 الاهلی رو برد. 
چارشنبه هم که چارشنبه خوشگله س. سر کار خوشحال بودم همش. واسه عصر برنامه خواب و واسه شب برنامه فیلم دیدن گذاشتم هوارتا. فردا هم استراحت تو خونه و مرتب کاری کم. چون خونه تقریبا تمیزه. هفته پیشترش مهمون داشتیم.
چارشنبهههه. عاشقشم یعنی. عصری رفتم خونه و خوابیدممممم حسابی. دو ساعت و خورده ای خوابیدم. با صدای در بیدار شدم که سیگما اومد. رفت ماشین من رو بنزین بزنه و یه کم خرید کنه. تو این فاصله گوشت چرخ کرده سرخ کردم و با پلو سفید آوردم شام خوردیم. بعد نشستیم پای دیدن سریال عاشقانه. این وسط من میوه آوردم و سیگما قهوه ترک درست کرد و با شکلات خوردیم. عاشق شبای فیلم دیدنم. خصوصا 4شنبه ها که میشه کلی بیدار موند. 4-5 قسمت پشت سر هم دیدیم تا سه و نیم نصف شب و بالاخره تموم شد. بسی حال داد.
 5شنبه 10 اینا بیدار شدیم و من در به در دنبال سونوگرافی نزدیک خونه میگشتم که وقت بده برم، که گیر نیاوردم و دست از پا درازتر نشستیم پای صبحونه. صبحونه های 5شنبه ها تنها صبحونه دونفرمونه. بعدش سیگما رفت سر کار و من لباس های تیره رو ریختم تو ماشین لباسشویی و خودم تیپ ورزشی زدم با دامن و بیکینی و وایستادم به ورزش کردن. هولاهوپ و دمبل و رقص و همه چی. کلی موزیک ویدئو دارم واونا رو پلی می کنم و می ورزشم! بعدشم لباسای شسته شده رو تو بالکن روی بند پهن کردم و یه بار دیگه لباسای روشن رو ریختم تو ماشین و به گلا آب دادم و واسه خودم سالاد میوه درست کردم. هلو، شلیل و آلو با چنتا گردوی تازه و بادوم. به جای نهار خوردم. بعد خونه رو مرتب کردم حسابی، چون قرار بود که شب با بتا اینا بریم جشن شرکتشون و بهش گفتم که بیاد خونه ما و با هم بریم. برق انداختم خونه رو و بعد هم خودم رو. خخخ. ابرو و پشت لبمو تمیز کردم و جهیدم تو حموم. بعد هم وسیله جمع کردم واسه ییلاق و سیگما اومد از سر کار. بتا زنگید که دیگه نمیاد خونه ما و مستقیم میره جشن. الکی تمیز کردم ) ولی خوب شد. حالا میگم چرا. بعدش یه اسنپ گرفتیم و خودمون رو رسوندیم به جشن. داماد و بتا و تیلدا بودن. عموپورنگ و امیر محمد اومدن و تیلدا کلی حال کرد. بعد هم چنتا برنامه مفرح داشتن با حضور ماهی صفت و چنتا هنرمند دیگه. خیلی خندیدیم. حسن ختام هم کنسرت گروه سون بود که عالییی بود. من قبلا کنسرتشون رو رفته بودم. خیلی خوبن. خیلی با انرژی و با احساس میخونن. آخرش هم یه پک شامل ساندویچ و کلی خوردنی بهمون دادن که ببریم. بتا اینا میخواستن ما رو برسونن خونمون تا ماشین و وسایلمون رو برداریم و بعدش بریم ییلاق. دیگه گفتیم بیاین بالا حداقل با همین پک ها از خودمون پذیرایی کنیم و شام بخوریم. اومدن. و خوب شد که خونه رو مرتب کرده بودم. هاه. دور هم شام خوردیم و تیلدا کلی دلش واسه خونه ما تنگ شده بود. هی میگفت خاله من خیلی خوشحالم که اومدم خونه تو. دوس دارم بیشتر بیام. الهی بگردم، خونمون دوره نمیتونن زیاد بیان. از عید تا حالا نیومده بودن. منم که هی مهمونی نمیگیرم خلاصه بعدشم گیر داد که من با شما میخوام بیام ییلاق. مامانش هم هی نمیذاشت. بالاخره اجازشو گرفتم و صندلی ماشینش رو آوردن تو ماشین ما نصب کردن و منم نشستم عقب کنار تیلدا و سیگما رانندگی کرد و رفتیم. تو راه کلی با پرچمای اهدایی جشن بازی می کردیم و کلی خندید تیلدا. عاشق خنده هاشم.  بعد دیگه حس کردم خیلی خسته س. خودمم واقعا خوابم میومد واسه اولین بار تو ماشین. بهش گفتم بیا چشمامونو ببندیم و بست و خیلی زود خوابش برد. خودمم چشمامو بستم و نیمه خواب و بیدار بودم تو ماشین. بالاخره رسیدیم ساعت 1 شب. سیگما و داماد رفتن ماشینا رو پارک کنن و ما رفتیم توخونه. مامی و بابا خواب بودن. مامان فقط پاشد با ما سلام علیک کرد و بعد رفت خوابید. منم شدیدا خوابم میومد. جام رو درست کردم و خوابیدم! سیگما هنوز بیرون بود. داشتن با داماد گپ میزدن تو کوچه ) من همیشه تا نیاد خوابم نمیبره ولی اون شب خوابیدم قشنگ. وقتی اومد بیدار شدم و تا رفت مسواک بزنه دوباره خوابم برد و دیگه تا صبح یه تیکه خوابیدم. صبح هم خواب آقاجان رو دیدم مفصل. خیلی خوب بود. دلم کلی باز شد...
جمعه 24 ام، ظهر یکی از داییا پاگشامون کرده بود. بعله هنوز بعد از یه سال ما پاگشا میشیم. خخخ. رفتیم خونه دایی اینا. همه فامیلا بودن. حدود 50 نفر. ماشالله. من شلوار جینی که سیگما برام سوغاتی آورده بود رو پوشیدم با یه پیرهن چارخونه سفید آبی با کفش سفید. بسی خوب شد تیپم. نهار خوردیم و بعد دیدم پسرا نشستن پای پ.وک.ر بازی کردن. سیگما هم رفت بهشون پیوست و منم رفتم. همه پسر بودن فقط من دختر بودم. خخخ. دخترا دور هم جمع بودن حرف میزدن. اولش پیش اونا بودم ولی خب بازی جذاب تره :پی . بسی هم رو شانس بودم و کلی جلو افتادم. 8 نفر بودیم. سیگما همون اول باخت بچم. خیلی بدشانس بود دیروز. بجاش من کلی بردم. مال اونم جبران کردم. فقط پسردایی کوچیکه از من بیشتر برد آخرش. کلی خوش گذشت. بعد هم پسرا رفتن فوتبال و ما دور هم نشستیم. یه ظرف هم کادو گرفتم. کلی گپ زدیم و دیگه 7 اینا رفتیم خونه. مامی اون لوازم تحریرا رو داد به اون دوتا بچه ای که میشناختیم. بعدشم شام درست کرد و خوردیم و دیگه 9.5 راه افتادیم سمت تهران. بتا و تیلدا هم با ما برگشتن چون داماد کار داشت و زودتر رفته بود تهران. خلاصه رسیدیم خونمون و خوابیدیم.
شنبه 25 ام با گلودرد بیدار شدم. الانم سر کار همش آبریزش بینی داشتم و گلودرد. خبر رسید که مادر بزرگ دوستم (همکارم) - ساحل - فوت شده و نیومده سر کار. از سیگما گرفتم ولی اون گلودرد نداشت، عصر رفتم خونه خوابیدم. بعد هم که بیدار شدم سیگما اومده بود با میوه و لیمو شیرین و لیمو ترش و بسته سوپ آماده. گفت میخوام واست سوپ درست کنم و آب لیمو شیرین بگیرم. انقد ذوق کردم که نگو. خودم میخواستم املت درست کنم واسه شب و درست هم کردم. سیگما آب لیمو شیرین بهم داد و بعد هم سوپ درست کرد اونم چه سوپی. کلی خوشمزه شد. بعد از شام نشستیم پای دیدن فیلم عروسیمون که مشکلاتش رو بگیم به آتلیه. بعد از یه سااال! هنوز حتی آلبوممونم نگرفتیم! تسویه هم کردیم!!! امیدوارم تو محرم که سرشون خلوت میشه بتونیم این دو تا رو بگیریم. همه میخندن بهمون! 
یکشنبه صبح خوابم میومد و به سیگما گفتم من دیر بیدار میشم و منو ببره سر کار. ساعت 8.5 بیدار شدم و سیگما منو رسوند سر کار. گلو درد داشتم و قرص هم خوردم و خوابم میومد باز. رفتم پیش دکتر شرکت که معاینه م کرد و قرص داد، بهش گفتم استعلاجی هم بنویسه برام. و در کمال تعجب نوشت. خخخ. دوشنبه رو پیچوندم رفت. دیگه انقدر انرژی گرفتم که نگو. کلی کار کردم و همون مقداری که دیر اومده بودم هم بیشتر موندم و بعدش پیاده راه افتادم مغازه گردی! خودم میدونم مثلا مریض بودم! رفتم واسه خودم کلی ظرف پیشی خریدم. دو تا کاسه و دو تا ماگ و یه دونه قندون مرغی واسه سر کار که با ماگم ست باشه. میخوام توش شکر بریزم. بعد هم رفتم کلی تو صف تاکسی نشستم تا یه ون اومد. تو راه که بودم سیگما زنگید که رسیده خونه و کی بریم خرید کادوی تولد یه سالگی نینیشون. منم گفتم بیا دنبالم بریم. از تاکسی که پیاده شدم سیگما اومده بود و با هم رفتیم کلی طلافروشی دیدیم. میخواستیم آویز حرف اول اسم نینی رو بگیریم با یه فونت خوشگل سه بعدی. ولی پیدا نکردیم. بعد خسته و ناامید، یهو جرقه اولین پیتزایی ای که با هم رفتیم خورد تو ذهنمون و شادان و خندان رفتیم میخوش! وای که چقدر پیتزاهاشو دوس داریم. مثلا سرماخورده هم بودم ولی خب در مقابل پیشنهاد میخوش حالم خوب خوب میشه همیشه .خخخ. برگشتیم خونه و انگار که شب تعطیلی باشه، عزم دیدن کلی فیلم و سریال کردیم. اول نشستیم یه قسمت از سریال شهرزاد رو دیدیم، بعد هم دکتر استرنج که هزار سال پیش نصفه دیده بودیم رو بالاخره کامل کردیم و 2 شب خوابیدیم.
فکر میکنید دوشنبه صبح چند بیدار شدیم؟ 12! اونم با زنگ در که نفهمیدیم کی زنگ زد آخرش. صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت سر کار و من ورزش کردم و سالاد میوه خوردم و رفتم حموم و بدیو بدیو تازوندم تا خونه مامانینا. تیلدا هم بود. واسش یه ماگ پیشی خریده بودم و بهش دادم و بسی حال کرد. بعد هم میخواستم برم چنتا طلافروشی ببینم که تیلدا گیر داده بود منم میام و بیخیالش شدم و سه تایی رفتیم خونه بتا اینا. بتا کلی گفت بگو شب سیگما هم بیاد، گفتم نه ترافیکه و فردا هم داریم میایم، دیگه خیلی دیر میشه. خودمم هی میخواستم برگردم ولی خیلی ترافیک بود و تا 10 شب موندم و شام هم خوردم. 10.5 رسیدم خونه سیگما تو لک بود. نگفت چرا. منم گیر ندادم. خوابم میومد. زودی رفتم لالا
سه شنبه صبح زود اومدم سر کار و دوستام هیچ کدوم نبودن. کارم زیاد بود و خدا رو شکر می کردم. ولی همه رو انجام دادم و باز ظهر حوصله م سر رفت. عصری هم ختم مادربزرگ همکارمه. بنده خدا از بس مرخصی نداشت همه رو اومد سر کار. باهاش (ساحل) که ختم مادربزرگش بود و یه دوست دیگمون سوار ماشین من شدیم و رفتیم دم خونه ساحلینا که لباس عوض کنه و با هم رفتیم دم مسجد. بهش گفتیم زودتر بره و خودمون یه کم طولش دادیم و رفتیم تو. از موسسه بهنام دهش یه استند سفارش داده بودیم با طرح گلای شیپوری. گذاشته بودنش تو سالن. قرار بود 1.5 ساعت اونجا باشه. یه کم نشستیم و قرآن هم خوندیم و بعد ازشون خدافظی کردیم و رفتیم. دوستم رو رسوندم دم تاکسی ها و خودم رفتم خرید. کلی طلافروشی رو گشتم واسه پیدا کردن آویز ولی چیز قشنگی پیدا نکردم. سسگما هم قرار بود بیاد که تو ترافیک بود و دیر اومد. تا اون بیاد من رفتم ماشینمو در خونه ماماینا پارک کردم و سیگما اومد و با هم رفتیم یه پاساژی که کلی طلا داشت، بازم هیچی نیافتیم و دست از پا درازتر و کلی خسته برگشتیم. قرار شد کارت هدیه بدیم بهش. کاش از اول همین کارو میکردیم. دو روز وقت گذاشتیم گشتیم، آخرم هیچی به هیچی. رفتیم خونه مامانینا و بتا اینا هم تازه اومده بودن. داداشینا هم دیرتر اومدن. کاپا خیلی خجالتی طوره. سخت میاد سمت آدم. یعنی فرار می کنه بیشتر. فقط با تیلدا خوبه. رفتار خانوم داداش هم بدجوری رفته رو مخم. داره یه بچه لوس و بسیار وابسته تربیت می کنه. لوس از این نظر که همه شلوارا و لباسای بچه سه تا سایز بهش بزرگه که بهش فشار نیاد. پاچه شلوارش همیشه کلی آویزونه، چون معتقده کش شلوارهای سایز خودش اذیتش می کنه! و پوشکش رو هم همیشه دو سایز بزرگتر و خیلی شل و ول میبنده! اعصاب نمیذارن واسه آدم. والا! )
شب رفتیم خونه دیدیم همسایه واحد کناری که مستاجر بود، اسباب کشی کردن و رفتن  خیلی خوب و بی سر و صدا بودن. کاش بعدی هم خوب باشه...
امروز صبح هم پشه خر نذاشت خوب بخوابم. واسه همین دیرتر بیدار شدم و دیر اومدم سر کار. میز تکونی آخر فصل کردم حسابی. هر چی تو کشوهام بود رو ریختم بیرون و کشوها رو با شیشه پاک کن! پاک کردم و از اول همه چیز رو مرتب چیدم سر جاش. حالا عصرم باید زود برم که کلی کار دارم و حاضر شم و بریم تولد نینی سیگماینا. بیرون گرفتن تولد رو. بهتر. فردا هم گفتم دوست شفیق دوران راهنمایی (ناهید) که رفته کانادا، بیاد خونمون. صبحم باید برم سونوگرافی. هیچی دیگه. همه کارام تو هم پیچیده. کی برسم خونه رو مرتب کنم خدا داند!    

از عید تا عید شهریور!

دیری دیرین. دومین سالگرد عقدمونه امرووووز. لازمه بگم که بازم زود گذشت؟ اصلا همش داره خیلی زود میگذره آقا. چه معنی داره؟
خب خب خب، بیام تعریف کنم از این چند وقت.
آخر هفته ی قبل، سیگما واسه اولین بار میخواست بره سفر کاری. بین خودمون بمونه که من همیشه خیلی دوس داشتم بره ماموریت، بعد دوری بکشیم، بعد واسم سوغاتی بیاره و از این داستانا. خلاصه تا گفت میخوام برم تبریز، ذوق کردم بسی. البته اول قرار بود یه روزه بره، ولی چون فهمید که آرمین (همکلاسی لیسانسمون که دوست صمیمیونم بود و تبریزیه)، از آلمان اومده و الان تبریزه، یه روز دیگه هم به سفرش اضافه کرد که بتونه یه دل سیر آرمین رو ببینه. بعد یه چیز دیگه. گفته بودم معده درد دارم. از بعد از ماه رمضون و در واقع شروع کارم، معده دردای من شروع شد. این بود که وقتی قرار شد پنج شنبه 4 صبح سیگما بره فرودگاه، دیدم بهتره که من همون 4شنبه برم خونه مامانینا که هم دکتر برم، هم دیگه صبح هم زابراه نشم. در نتیجه دوری ما شد 3 روز به جای دو روز. 4شنبه از سر کار تاختم به سمت خونه مامانینا. کلی تیلدا بازی کردم و بعد رفتم پیش دکتر مهربون خودم. یه خروار دارو بهم داد و البته که خیلی بهتر شدم تا الان. دکتر گفت از استرس هم هست. حالا من خیلی سعی می کنم استرس نداشته باشم، نمیدونم چیه داستان. بعد از دکتر با مامی و ددی شام رفتیم بیرون، مهمون من. به مناسبت کارم. همون رستورانی رفتیم که واسه سالگرد عروسی رفته بودیم. بعدش هم شبانه رفتیم ییلاق. خیلی وقت بود با ماماینا نرفته بودم. خودم رانندگی کردم تا اونجا و بسی حس گذشته رو داشتم. خیلی خوب بود.

پنج شنبه اونجا کلی ریلکس کردم. دور تا دور بالکن رو پوشوندم و بیکینی پوشیدم و حمام آفتاب گرفتم. گفتم یه کم ویتامین دی جذب کنم. بعدشم رفتم تو حیاط، دوش آب سرد گرفتم. بسی حال داد. ظهر هم خوابیدم و کلی روزانه نویسی کردم و بالاخره دیگه عقب نیستم امسال. عصری مامی گفت منو میبری امامزاده، سر خاک؟ همه اموات اونجا به خاک سپرده شدن. گفتم آره، پاشو بریم. بسی خوشحال شد. بعد گفت میای خونه عمه م هم بریم؟ گفتم بریم. کلی ذوق کرد و زنگید خونه عمشینا، ولی نبودن. زنگید به خاله که توام میای بریم سر خاک و اونم گفت آره و من مامان و خاله رو برداشتم و با ماشین بابا بردم امامزاده. امامزاده یه راه محلی خاکی روی شیب خفن داره که هر ماشینی نمیتونه بره بالا. یعنی من قطعا گیلی خان خودم رو نمیبرم. ولی ماشین بابا اوکی بود و میره همیشه. از این راه کلی نزدیکتره و واسه مامانینا راحت تر. خلاصه بنده هم چون دیگه به ماشین بابا عادت ندارم، کم گاز رفتم شیب رو بالا و از جلو هم ماشین اومد و مجبور به ترمز شدم و بوکسوات کردم شدید. لاستیک ماشین بابا هم صاف، رو خاک هی هرز میغلتید واسه خودش! هر کار کردم نرفت بالا. خب قبلنا فکر می کردم خیلی میترسم از این شرایط، ولی اونجا نترسیدم. فقط آروم دنده عقب برگشتم پایین و از اول دور گرفتم پر گاز اومدم بالا و اونجا رو رد کردم. بعد اون وسط چنتا مرد احمق پوزخند میزدن! حالا انگار ما ندیدیم مردایی رو که زرت و زرت اشتباه می کنن و بیشتر تصادفا مال مرداست! حالا من کلی دلیل داشتم واسه خودم و به خودم حق دادم. ولی این چیزی از حماقت اونا کم نمی کنه فدای سرم. واسه بابا که داشتم تعریف می کردم یا بعدشم سیگما، کاملا بهم حق دادن. مهم همینه. خلاصه یه آش خیلی مشتی هم خوردیم و یه فاتحه تپل واسه از دست رفته شون فرستادم. خدا دوبله بیامرزتش بعدش که برگشتیم خونه، بتا اینا اومدن از تهران پیشمون. قرار شد که قسمت قبلی شهرزاد رو ببینم که بعد با بتا اینا جدیدش رو ببینیم. من و تیلدا دو تایی رفتیم تو تخت من دراز کشیدیم و با هم شهرزاد دیدیم. خیلی حال داد. اولین باری بود که گذاشت فیلم ببینیم اون شب، آخر شب، داداشینا هم اومدن از تهران و کلی کاپا بازی کردم. شب که میخواستم بخوابم، کلی دلم واسه سیگما تنگ شده بود. فیلمامونو گذاشته بودم و میدیدم. تو فیلم چند بار هم رو بغل کردیم و بوسیدیم، ولی عطش من واسه کم داشتن حس آغوشش برطرف نمیشد. خیلی حس بدیه عزیزان آدم کنارش نباشن...

جمعه روز عید قربان، صبح، رفتیم خونه ییلاقی آقاجان. خود آقاجان دیگه نیست، ولی داییا بودن خونه ش. همه دور هم جمع بودیم و بگو بخند می کردیم. عصری من با داماد رفتم شیر بز گرفتیم واسه نینی سیگماینا و بعد همون اکیپ صبح جمع شدن خونه ما و کلی خوش گذشت. بعد هم من با بتاینا برگشتم تهران. من رو رسوندن خونه مامی، گیلی رو برداشتم و تازیدم سمت لونای. اول میخواستم برم فرودگاه دنبال سیگما، ولی دیر میرسیدم و اسنپ گرفت برگشت. من دور اول وسایل رو برده بودم تو لونای و داشتم برمیگشتم تو پارکینگ که دم در آسانسور سیگما رو دیدم. پریدم بغلش، خیلی دلم براش تنگ شده بود. ولی انقدر تو کل راه استرس داشتم که زود برسم، همش تپش قلب داشتم. بالاخره اومدیم بالا و سیگما سوغاتیامو نشونم داد. اول گفته بود برات شلوار جین میگیرم و من کلی استرس داشتم که چیزی که میگیره رو دوست دارم یا نه. ولی وقتی سوغاتیا رو دیدم بسیییییی حال کردم. شلوار جینه بهتر از اون چیزی بود که میخواستم. یعنی خود خودش بود، همون رنگ، همون کپ، همون شکل، ولی عالی تر. اصلا خیلی خوب بود. از جین وست خریده بود که اگه سایز نبود برم عوض کنم ولی سایز سایز بود. دوتا تی شرت هم برام آورده بود یکی از یکی خشنگ تر. تازه کلی هم قرابیه آورده بود. من عاشق قرابیه ام. بسی مسرور شدم. عکساشو نگاه کردم و ساعت 1 شب خوابیدم.

همین باعث شد کل هفته کم خواب و بی خواب تر بشم.

یکشنبه دفاع آرش بود. سیگما زودتر رفته بود و گل برده بود و منم از سر کار رفتم یونی. پریسا هم اومده بود. ما دیر رسیدیم و دیگه تو نرفتیم. آرش 20 شد. بعد هم با همه دوستای سیگما که من بسی حال می کنم باهاشون، رفتیم کافه. دور هم کانکت بازی کردیم و اونا هم خیلی پسندیدن و بعدش رفتیم فست فود تی تو، مهمون آرش. اونجا یکی دیگه از دوستای سیگما با دوست دخترش اومده بود. اولین بار بود دختره رو میدیدیم. ولی چون من دوست سیگما رو واسه پریسا مدنظر داشتم، بسی ضد حال خوردم. ولی خب بازم خوش گذشت. دختر خیلی خوبی هم بود. شب سیگما منو رسوند خونه و باز رفت پیش دوستاش

بقیه هفته هم به ریوایز مقاله م گذشت.

امروز سالگرد عقدمون، هیچ برنامه ای نداشتیم. یه کفشی دیده بودیم تو یکی از مغازه های کنار شرکت. رفتم اونو واسه خودم خریدم از طرف سیگما بعد هم رفتم کیک کوچولوی خوشگل خریدم و اومدم خونه. سیگما همین الان اومد. نمیدونست رفتم خرید. رفته بود برام یه دونه از این مجسمه فرشته ها که تو شیشه گردالوان و موزیک میزنن و میچرخن!!! (توضیحاتم تو حلقم)، کادو گرفته بود. بسی ذوق نمودم. برم الان خونه رو یه کم مرتب کنیم جشن بگیریم

اولین سالگرد ازدواجمون

تابلوعه که من تا سرم خلوت میشه میام اینجا مینویسم؟ خخخ. الان واسه خودم یه دمنوش بابونه درست کردم و با انبه خشک شده خوردم. خب تعریف کنم. 

دیدین یه سال از عروسیمون گذشت؟ کلی نشستم برنامه ریختم که با این وقت کم، چی کار بکنم که هم خوب برگزار شه، هم به همه کارام برسم. خب گزینه اول حذف پختن یک شام رومانتیک و گزینه دوم حذف پختن کیک توسط خودم بود! میخواستم یه کیک فوندانت سفارش بدم خوشگل و عروسی طوری. ولی خب وقت نکردم. به جاش چی کارا کردم؟ 

گزینه بعدی خرید کادو بود. از یه ماه قبل هی به سیگما گفتم چی میخوای تا آخر گفت قهوه ساز واسه سر کار! دیگه هی دیجی گردی کردم و بهش گفتم یه مدل انتخاب کنه که نکرد. بعد تو این هیری ویری، یهو شرکت اومد یه هدیه بسی عالی داد، یه گوشی موبایل. تازه اسممون رو هم روش حک کرده بود و نمیشد فروختش. خودمم که گوشیم خیلی بهتر از هدیه بود و نمیتونستم بگیرم دستم. البته گوشی سیگما هم خوب بود خداییش، ولی خب این جدیدتره دیگه. این بود که در یک اقدام نمادین، جلوی دوستاش که باهاشون رفته بودیم بولینگ، بهش گفتم این گوشی هدیه سالگرد ازدواجمون به توعه  بسی هم استقبال کرد.

اولین قدم این بود که هفته قبلش خونه رو تمیز و مرتب کردیم و در طول هفته سعی کردم تمیز نگهش دارم. قدم بعدی انتخاب یه سری از عکسای دونفره مون بود که شنبه بعد از کار نشستم 14-15 تایی انتخاب کردم. بقیه روزام پر بود تا آخر هفته. ولی این وسط سه شنبه عصر یک ساعت خالی کردم و رفتم فروشگاه بادکنک فروشی! میخواستم بادکنک سبیل و لب و چنتا بادکنک هلیومی بگیرم ولی دیدم تا 5شنبه خالی میشه. همون سبیل و لب رو گرفتم و رفتم خرازی و کنف و گیره چوبی و جعبه فلزی عروس دومادی طور به عنوان جعبه کادوی گوشی خریدم. همه رو قایم کردم سیگما نبینه. بعدشم رفتم عکسا رو چاپ کردم.

چهارشنبه دانشگاه برامون جشن فارغ التحصیلی گرفته بود. از سر کار زودتر رفتم خونه و حاضر شدم و سیگما هم اومد و یه اسنپ واسه خودمون و یکی واسه مامی گرفتم که اونم بیاد جشن. جشنش زیاد خوب نبود. لباس که بهم نرسید، تکراری هم بود البته، واسه لیسانس هم همینو پوشیده بودم. از همه بهتر آخر مراسم بود که کنسرت علیرضا قربانی بود. بسی چسبید. بعد هم مامی رو بردیم خونمون و دور هم بودیم. وقت نشد کاری کنم.

پنج شنبه 2 شهریور، سالگرد ازدواجمون بود. اولیش. صبح که سیگما مامانش رو برد آزمایشگاه و من بعد از مدت ها صبح تنهایی رو تخت ولو شدم و کلی خوابیدم. بعد تیپ زدم و خونه رو مرتب تر کردم و سیگما اومد گفت بپوش بریم خرید کادوت. خب من یه نیم ست فیروزه داشتم که بسی دوسش می داشتم. دلم دستبندشم میخواست. رفتیم همون مغازه ای که سیگماینا ازش خریده بودن، دقیقا ست با سرویس من دوتا دستبند داشت که یکیشو انتخاب کردم و بسی دوسش میدارم. خیلی حال داد که زود خرید کردیم. رفتیم خونه نهار خوردیم و یه قسمت سریال عاشقانه دیدیم و خوابیدیم. سیگما چون کم خوابیده بود گفت من ظهر زیاد میخوابم و نمیرم باشگاه (قرار بود وقتی میره باشگاه من تزیین کنم خونه رو) بعد از اینکه تلاشام واسه بیرون کردنش نتیجه نداد، بهش گفتم آخه من میخوام تزیین کنم. گفت خب من زیاد میخوابم، در اتاق رو ببند و تزیین کن. خخخ. همین کار رو کردم. کنف رو به دیوار چسبوندم و ازش کنفای ریز تر آویزون کردم و عکسا رو با گیره چوبی بهش وصل کردم. میز رو با دسته گل خشک شده عروسی و حلقه هامون تزیین کردم. ریسه لامپ های کوچیک رو روشن کردم دور مبل. بعد هم نشستم پای باد کردن بادکنکای سبیل و لب. وای که چقد طول کشید. با تلمبه دستی باد میکردم. دستم نابود شد. پشت بازو درآوردم رسما. خخخ. نیم ساعت تمام داشتم باد می کردم و خب صدا هم داشت. سیگما بیدار شد، بهش گفتم 5 مین دیگه هم بمونه تو تخت و بعدش بیاد. و بالاخره تموم شد. سیگما اومد دید و بسی کیف کرد. دونه دونه عکسا رو تماشا کرد و ازش پرسیدم که یادته کی بود؟ همه رو یادش بود. کلی ذوق کرد و خودمم. بهش گفتم تابلو رو از پشت عکسا برداره و به جاش عکس اسپرتمون رو زدیم به دیوار. بعد هم رفت دنبال کیک. سپردم یه کیک عروسی طوری بگیره. یه کیک سفید گلدار گرفت بسی ناز. ولی خب المان دو نفره ای نداشت. خودم دوتا جوجوی آبی کوچولو داشتم که گذاشتم رو کیک و بسی عاشقش شدم. خب من لباس عروسیم رو نگه نداشته بودم. بهتر. تو خونه که نمیشد پوشیدش. به جاش یه پیراهن سفید خیلی ناز داشتم که پوشیدم و سیگما هم کراوات زد و کلی عکس انداختیم با هم. بعد بدو بدو جمع کردیم رفتیم رستوران تا نبسته بود. 11 رسیدیم. شام دبشی زدیم بر بدن و راه افتادیم به سمت ییلاق! نصف شبی. کیک رو هم بردیم که اونجا با ماماینا و بتاینا بخوریم. ولی خب متاسفانه کیک تا اونجا آب شده بود  ولی مهم نبود. مهم این بود که جشن سالگرد ازدواجمون از اون چیزی که فکر می کردم بهتر شد. خیلی بهتر شد. هم کلی استراحت کردیم و الکی خسته نکردیم خودمون رو.

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

5شنبه صبح قرار بود با همکارای سیگما بریم ددر دودور! مدیر واحدشون ماشین خریده بود و بهش گفته بودن شیرینی بده، اونم گفته بود یه روز بریم پیک نیک و بهتون شیرینی میدم. برنامه چیده بود بریم یه باغی تو لواسان. 5شنبه 6.5 صبح پاشدیم (یه روزم به ما نیومده صبح زیاد بخوابیما!) و بدیو بدیو وسیله برداشتیم (دیشب آماده کرده بودیم: سیخ و منقل و ورق و زیرانداز و فلاسک و ....) رفتیم دم شرکت سیگماینا و فقط یکی دو نفر دیگه اومده بودن. سیگما منو برد بالا تا واحدشون رو بهم نشون بده. یه واحد کوچیک تو یه برج. البته که برجشونم به پای برج ما نمیرسه  دیدم میز و وسایلش رو و کم کم بقیه بچه ها هم اومدن. همه بودن بجز مدیر. دیگه راه افتادیم به سمت لواسون و سر میدون وایستادیم تا همه بیان و بالاخره راهی شدیم. حدود 12-13 نفر بودیم با دو تا بچه 7 و 14 ماهه. (بابای بچه 7 ماهه، از همکلاسیای لیسانسمون بود که وقتی بچش به دنیا اومد خونشون هم رفته بودیم دیدن نینی) یکی از خانومای مجرد همکار اومد تو ماشین ما. 5-6 سالی ازمون بزرگتر بود و دختر خوبی بود. خوش گذشت باهاش. رسیدیم و من انتظار داشتم جای خیلی خفن تری باشه. لااقل یه باغ با ساختمون باشه. ولی زهی خیال باطل. یه باغ ساده بی در و پیکر بود و پر از مگس! زیراندازا رو انداختیم و خب یه جاهاییش آفتاب هم بود. واسه ما که ییلاق رو داریم اینجا اصلا دوست داشتنی نبود. ولی خب لاندا اهل نق زدن نیست. سعی کردیم خوش بگذرونیم. دو مدل املت زدیم بر بدن با سرشیر و چند مدل مربا. یکیشم مربای بادمجون بود! من اصلا نشنیده بودم چنین چیزی. ولی بدک نبود. بعد از صبحونه یه کم دور همی ورق بازی کردیم و بعدشم پانتومیم. بعد چند نفر پاشدیم پیاده بریم تا سد لتیان. سر ظهر! زیر آفتاب. وسط راه هی میخواستیم برگردیما، این آقایون گفتن ادامه بدیم. به غلط کردن افتادیم رسما. تا نزدیکای سد رفتیم و دیگه برگشتیم. خیلی بد و گرم بود. اصلا یه وضعی. خلاصه رسیدیم و دوستان لطف کرده بودن جوجه ها رو کباب کرده بودن و دور هم یه جوجه کباب مشت زدیم. البته با حضور پر رنگ مگس ها بعدش باز یه عده نشستن پای ورق بازی کردن و من با همکارای سیگما کانکت بازی کردیم. خیلی خوش میگذشت. تا 6 اینا بودیم و بعد که پاشدیم بریم، بچه ها گفتن آفتاب رفته و بیاین وسطی بازی کنیم. اونم خوب بود و خوش گذشت. بعدشم سوار ماشینا شدیم و رفتیم تو شهر یه بستنی هم مهمون شدیم و دیگه پیش به سوی تهران. رفتیم خونه مامانینا. داداش و بتا اینا هم اومده بودن. کلی تیلدا بازی و کاپا بازی کردم و بعدش این کانکت رو به خانواده یاد دادیم و تا 1.5 شب نشستیم دور هم بازی کردیم. پانتومیم هم بازی کردیم و خیلی خوب بود و خوش گذشت. میخواستیم شب همونجا بمونیم ولی دیدم خیلی خیلی خوابم میاد و دلم میخواد تا لنگ ظهر بخوابم. خب خونه خودمون راحت تر بودیم. دیگه پیش به سوی خونه و لالا.
جمعه ساعت 12 ظهر بیدار شدیم. نهار خوردیم. دو سری لباس شستم. به گلدونا کود دادم. حموم رفتم و با سیگما نشستیم پای تموم کردن فیلم ارایوال که نصفشو دیده بودیم قبلا. بستنی خوردیم و فیلم دیدیم. فیلم جالبی بود. دیدیمش و بعد رفتیم سراغ کارای شخصی. تعمیر. اون لپ تاپم که مال خونه مامانینا بود شارژرش گم شده بود. یه شارژر از لپ تاپ قبلتریم داشتم و دادم به سیگما که اینو به اون مچ کنه! از دو تا مارک مختلف. شارژر دل رو کوبید از اول ساخت و به لپ تاپ وایو وصل کرد و کار کرد. کلی حال کردم. منم نشستم پای دوختن لباسایی که شکافته بودن یا دکمه شون افتاده بود. هر چی این مدت جمع شده بود رو چیدم دورم و دونه دونه نخ رنگ اون لباس رو سوزن میکردم و میدوختم. ساعت اتاق خواب هم عقربه هاش گیر کرده بود تو هم و کار نمی کرد. به سیگما گفتم درستش کنه و اونم درست کرد و بسی لذت بردیم. اون رو مبل نشسته بود و تعمیر وسایل الکترونیکی میکرد، من رو زمین و تعمیر دوخت و دوزی. کلی حس خوبی بود. (ما رو نیگا با چه چیزایی خوشحال میشنا ) بعد دیگه میخواستیم ماهی کبابی بخوریم که سیگما گفت بیا شام بریم بیرون. دیدم اصلا حس بیرون رفتن ندارم (دلم میخواست یه روز کامل تو خونه باشم)، این بود که قرار شد از بیرون سفارش بدیم. یه پیتزا باروژ سفارش دادیم و خودمم سیب زمینی تنوری با پنیر درست کردم و دلی از عزا درآوردیم. تو فاصله ای که شام رو بیارن مانتوهام رو دادم سیگما اتو کنه و خودم هولاهوپ زدم کلی. بعد از شام هم شروع کردیم به دیدن فیلم اگزم. یهو زدیم تو کار فیلم دیدن. خیلی جذاب بود ولی باید میخوابیدم. من خوابیدم و سیگما بقیه فیلم رو تکی دید.
امروزم که اومدم سر کار و مدیر پروژه م (نه رییسم) گفت بیا میز جلویی من بشین که بهم نزدیک تر باشی.   نمیخوام جای خودم بهتر و دنج تر بود. اینجوری زیر دوربینم  ولی خب به همکارا نزدیک تر شدم دیگه. امیدوارم جای خوبی باشه حالا. راستی کلی خوراکی مفید و خوشمزه با خودم آوردم. میسون جار رو شاید شنیده باشین. بطری ای از غذاهای سالم. یه ردیف هویج رنده شده ریختم با سس آبلیمو و روش میوه های خورد شده واسه میان وعده سر کار. عصری که اومدم خونه ترافیک کمتر بود و زودتر رسیدم به نسبت. دراز کشیدم رو تخت و کلی تلگرام گردی و بازی کردم. میخواستم بخوابم که خوابم نیومد. بجاش بلند شدم مرغ درست کردم تا با برنج بخوریم. بعد هم گلدونای پشت پنجره رو آب دادم و لباسا رو از رو بند برداشتم و تا کردم و گذاشتم سر جاش. بقیه فیلم رو که سیگما تکی دیده بود رو پلی کردم و هولاهوپ زدم در حین فیلم دیدن. فیلم جالبی بود. بعدش دیگه سیگما اومد و شام خوردیم و الان نشستم پای خالی کردن گوشیم تو کامپ و سیگما دوش گرفت و حاضر شده داره میره جلسه ساختمون واسه تعیین مدیر ساختمون. قرار شد اگه لازم شد مدیر شه، وگرنه نه! منم این کارو کردم دیگه برم بخوابم.

شاغل بودن خیلی سخته

خب بازم دیر اومدم. اون شبی که نوشتم و گفتم اعصاب ندارم، تا ته هفته اعصاب نداشتم  البته نه اینکه داغون باشم. یه روز رفتیم با دوستم باشگاه ثبت نام کردیم و بدنسازی رو شروع کردیم. روز اول برنامه نگرفتیم و فقط با دستگاه ورزشای هوازی کردیم. 5 شنبه صبح هم جلسه دوم رو رفتیم و برنامه گرفتیم. تا کارایی که واسمون نوشته بود رو انجام بدیم، 4 ساعت طول کشید. بعد داغون و خسته هر کی رفت خونه خودش تا حاضر شه واسه مهمونی شب. بدیو بدیو رفتم حموم و موهام رو فر درشت کردم و لوله لوله و بدیو بدیو آرایش کردم وپیرهن کوتاه صورتی پررنگ قشنگم رو پوشیدم و با کفش همون رنگیم ست کردم و رفتم دنبال ماری و با هم رفتیم خونه سحر اینا تولد. هنوز بدن دردمون شروع نشده بود و میشد برقصیم. سه نفری واسه سحر گام شمار اینا خریده بودیم. از این ساعتای شیاومی. کلی رقصیدیم و کلی حرفیدیم و شامیدیم! شام سوپ شیر خوشمزه بود با کشک بادمجون و توپک سیب زمینی سوسیس و مینی ساندویچ ژامبون و بورک گوشت و قارچ و البته دسر. بسی حال داد. ساعت 11 با ماری برگشتیم و رسوندمش خونه و سیگما هم اومد خونه. بعد از یه هفته بی اعصابی من آشتی کردیم با هم. جمعه هم بر خلاف همه جمعه های دیگه که یه جا میرفتیم، موندیم خونه و ماهی کبابی خوردیم و رفتیم پالادیوم گردی. کلی هم بدن درد داشتم از شدت ورزش دیروز. شام هم تو فودکورت پالادیوم زدیم بر بدن و بدیو بدیو اومدیم خونه شهرزاد دیدیم. خیلی چسبید.

شنبه 24 ام، صبح زود رییس رو دیدم و بهش اطلاع دادم که من امروز دو ساعت زودتر میرم. ساعت 2.5 گیلی رو برداشتم و رفتیم قنادی و یه جعبه شیرینی گرفتم واسه دوستام به عنوان شیرینی کار. رفتم خونه فرزانه و همه دوستام اومدن. دوره بود. 15 نفر بودیم. فرزانه کلی خلاقه. مسابقه دومینو واسمون طراحی کرده بود و جایزه گذاشته بود واسه نفر اول. باید با بلاک های دومینو برج میساختیم تو زمان محدود. چند لول رفتیم بالا و در نهایت لاندا خانوم اول شد. بسی حال کردم. جایزه هم یه کتاب چجوری شادتر زندگی کنیم بود که فعلا وقت نکردم بخونم. بعدش هم کلییییییی خوردیم و گپ زدیم و بسی خوش گذشت. بعد سیگما زنگید که خواهرشینا میخوان شام سور ماشین جدیدشون رو بدن و میای؟ منم جواب مثبتمو اعلام کردم و رفتم خونه 9 و حاضر شدیم رفتیم شام رستوران روحی. باحال بود. شبیه حموم های قدیمی بود. لنگ و ظرفای روی و این داستانا. غذاشم خوب بود. 

یکشنبه هم خونه مامانینا رفتم از سر کار و خوب بود.

دوشنبه بسی خسته بودم. لباسای مهمونیا هنوز تو خونه مونده بود. من کم خوابی داشتم و ابروهام دراومده بود. یه مشکل جسمی داشتم و کلا نابود بودم. اتفاقاتی هم رخ داد که باز هاپو شدم. یه هاپوی عصبی 

سه شنبه از سر کار اومدم خونه خوابیدم. بعد از 7.5 شب تا 9.5 شب رفتم باشگاه. لات شدم رفت! بعدم اومدم خونه املت درست کردم خوردیم! 

چهارشنبه هم باز عصر رفتم باشگاه. رسما هر روز عصر یه برنامه ای دارم همیشه. خیلی خسته بودم. شب هم قرار بود بریم ییلاق که انقدر ترافیک بود که نگو. تا 2.5 شب بیدار موندم هی جاده رو چک میکردم. انقدر شدید بود که نرفتیم و خوابیدم تا 10 صبح. صبح تصمیم گرفتیم بریم ییلاق. هنوز یه کم ترافیک بود. 1 ساعت بیشتر تو ترافیک موندیم ولی بالاخره واسه نهار رسیدیم. یه چرت خوابیدیم باز و یه کمی خستگیم دراومد. عصری با سیگما رفتیم دور دور با ماشین. به ذهنمون رسید که بریم آرامگاه همکلاسیمون رو پیدا کنیم. این همکلاسی ما شاگرد اول بود. اپلای کرد رفت کانادا. دو سال هم اونجا درس خوند و مشکلاتی واسش پیش اومد که به بیماری افسردگی شدید دچار شد و خودکشی کرد  بسیار بسیار هم پسر خوبی بود. خلاصه اون موقع سیگما ختمش رو رفته بود و خبردار شده بودیم که محل دفنش همون شهر ییلاق ماست. گفتیم بریم بگردیم پیداش کنیم. رفتیم و تو یه آرامگاه بزرگ، افتادیم دونه دونه رو قبرا رو خوندن تا بالاخره پیداش کردیم. البته خیلی شانسی و یهویی زود پیداش کرد سیگما. فاتحه واسش خوندیم و خیلی حس خوبی بود که پیداش کردیم. (از یکی از دوستای مشترک آدرس آرامگاهشو خواسته بودیم ولی تا اون جواب بده خودمون پیدا کردیم. بعدا گفت که از پدر متوفی پرسیده بوده و پدرش خیلی خوشحال شده که ما به یاد بچشون بودیم و رفتیم سر خاکش...) خیلی حس آرامش داشت اونجا. خلاصه دیگه برگشتیم خونه و شب با بتا اینا شلم بازی کردیم و اونا شب برگشتن تهران و ما موندیم و خوابیدیم همونجا. صبح یه صبحونه مشت زدیم و بعد اومدیم تهران. بدیو بدیو دوش گرفتم و حاضر شدم و ارایش کردم تا بریم تولد دختر خاله سیگما. تم تولد سفید و نارنجی بود. من از رنگ نارنجی متنفرم. هیچ چیز نارنجی ای هم ندارم. آخر یه کت گلبهی پیدا کردم که به نارنجی خیلی کمرنگ هم میومد. بقیه سرتاپا سفید پوشیدم و با این کت رفتم. اونجا دیدم خود مولود کاملا سفید پوشیده فقط و مامانش هم سفید و صورتی! اوسکل شدیم. البته باز خوبه مهمونا تا حد امکان سعی کرده بودن رعایت کنن تم رو. مهمونی نهار بود. که تا 6 بعد از ظهر موندیم و بعد رفتم خونه و لباسا رو از رو بند جمع کردم و خونه ریخت و پاش رو حسابی تمیز کردم. کلی گوشت چرخ کرده هم سرخ کردم با طعمای مختلف فریز کردم واسه طول هفته. سیگما هم رفته بود ماشین رو بشوره. شب اومد و دید خونه برق میزنه. کلی حال کرد. واسه اولین یا نهایتا دومین بار شام نخوردیم و زودی لالا کردم.

هفته جدید خوب بود. شنبه بعد از کار رفتم خرید. ظرفایی که عکسشونو گذاشتم اینستا. دوتا بشقاب جغد و یه ماگ خوشگل مرغی واسه سر کارم.یه رخت آویز پشت دری هم خریدم و تا برسم خونه شد 8. هر چی لباس بی سر و سامون داشتم ولو وسط خونه (که نه کثیف بودن و نه تمیز) بهش آویزون کردم و خونه دیگه واقعا مرتب شد. کلی هم غذا داشتیم از اینور اونور و لازم نبود شام درست کنم. نشستیم شهرزاد دیدیم با هم و خوب بود کلی. 

یکشنبه بعد از کار رفتم خونه مامانینا. یکی از همکارا رو هم سوار کردم و تا اونجا حرفیدیم. انقدرم ترافیک بود که نگووووووووو. 1.5 ساعت تو راه بودم. دیگه حالم از رانندگی و خیابون به هم میخوره. شب تیلدا و کاپا اومدن. ولی داداشینا خیلی دیر اومدن و نشد درست حسابی با کاپا بازی کنم. منم 11 بلند شدم اومدیم خونه دیگه.

دوشنبه آخرین ماهگرد عروسیمون بود. ماهگرد 11ام. دوره خاص تقویمم هم شروع شده بود و دلیل خوبی بود که باشگاه رو بپیچونم و نرم. به جاش رفتم خونه خوابیدم و بعد بلند شدم کیک هویج و گردو درست کردم واسه اولین بار. بسی خوب بود. بعد هم یه کم به خودم رسیدم و دیگه سیگما که اومد تا دوش بگیره یه کم فیله مرغ درست کردم و خوردیم خالی خالی و بعد هم کیک ماهگرد. بعدشم یه ربع فیلم دیدیم با هم. قطره ای فیلم میبینیم ))

سه شنبه آخرین جلسه کلاسی بود که شرکت برامون گذاشته و امتحان هم داشت. خوب بود همه چی. کلاس هم خیلی خوب بود. حیف که تموم شد. همش یاد یونی میفتادم. با همکارا صمیمی تر شدم به واسطه این کلاسه. تموم شد خلاصه. بعد رفتم دکتر واسه چکاپ دوره ای تیروییدم و جواب آزمایشامم بهش دادم. کمبود شدید ویتامین د داشتم. ولی اوضاع تیروییدم خوب بود (البته خودم اینا رو میدونستم از جواب ) ) فقط قرصاشو نوشت برام و رفتم خونه. میخواستم بخوابم که سیگما زود اومد و رفتیم خونه مامانشینا. 

شب دلدرد شدید داشتم و کمردرد. لعنت به این روزای تلخ ماهیانه! کلی گریه کردم تو تخت واسه خودم. بعدشم خوابم برد. هر یه ساعت هم بیدار میشدم برم دستشویی! یکی از بدترین شبا! به جاش تصمیم گرفتم صبح دیرتر برم سر کار (دیر رفتن بدیش اینه که پارکینگ پر میشه) و با اسنپ یا تپسی برم. صبح که بیدار شدم سیگما گفت خودم میرسونمت. دلش به حالم سوخته بود که دیشب اون وضعم بود. خیلی خوب بود که رسوندم. الانم اومدم شرکت و کار خاصی ندارم. کم کم برم نهار...