ولنتاین - کارگر

سه شنبه 24ام، بعد از کار، تو بارون، بدون ماشین، رفتم دنیای شکلات. سیگما همون موقع رفته بود دکتر که جواب ام آر آی کمرش رو نشون بده و دکتر بهش گفته بود که دیسکت پاره شده و کلی جلسات کایروپرکتیک براش تجویز کرده بود. اعصابشم خورد بود و رفت خونه استراحت کنه. من رفتم دنیای شکلات که آف هم خورده بود و حدود 50-60 تومن شکلات خریدم واسه ولنتاین. بارون هم میومد و ترافیک خیلی زیاد بود و بالاخره ساعت 8 رسیدم خونه، له و لورده. سیگما هم کلی تو ترافیک مونده بود و خسته بود. سریع شام گرم کردم خوردیم و یه کم بحثمون شد. این چند وقته خیلی خسته فیزیکی میشم، سیگما هم که کمردرد اعصاب براش نذاشته و بحثمون شد و قهر کردیم.

کل روز چهارشنبه- ولنتاین- بی اعصاب بودم. کل شب تا صبح بارون اومده بود و صبح ترافیک بدجور بود. بد گذشت بهم. هتل هم همایش دعوت بودم تنهایی و هیچ کدوم از دوستام نبودن و دپرشن شدید داشتم و خوش نگذشت. بی خیال بقیه کارایی که میخواستم واسه ولنتاین بکنم شدم و رفتم خونه که بخوابم. کلی خوابیدم. صد بارم صد نفر زنگ زدن ولی باز میخوابیدم. تا نزدیکای 9 که سیگما با یه سبدطور چرمی گل گلی اومد و کادومو بهم داد. یه مجسمه ویلوتری (کادوی پارسال ولنتاینم هم ویلوتری بود)، با یه شیشه که توش نامه نوشته بود برام و کپسول عشق. منم بهش جعبه شکلاتها رو دادم و گل هایی که این چند روزه تو یخچال نگه داشته بودم. جشن گرفتیم و شام خوردیم و فیلم دیدیم و بعد افتادیم به جون خونه که مرتب کنیم که فردا کارگر قرار بود بیاد. ساعت 2 شب خوابیدم.

امروز پنج شنبه 26 بهمن، ساعت 8 بیدار شدم و صبحونه خوردیم و یه کم جمع و جور کردم واسه اومدن کارگر. ساعت 9:10 اومد.  این یکی یه خانوم جدیده که همسایه طبقه اول معرفیش کرد. با قبلی زیاد حال نکردم. امیدوارم این خوب باشه و دیگه همش بگم همین بیاد. الان ذوق دارم که خونمون قراره تمیز و خوشگل بشه. وقتی مرتب شد گل هامو از یخچال درمیارم و استند گلدونا رو هم وصل می کنم و حسابی گل بارون می کنم خونه رو.

راستی مقاله م اکسپت شد. البته یکیشون فعلا. تو یه ژورنال ایرانی. خارجیه هنوز پذیرفته نشده. کلی شاد شدم صبح استاد این ایمیل رو بهم داد. اصلا امروز روز خبرهای خوبه. اس ام اس واریز حقوق و عیدی هم اومد. دیگه چی بهتر از این؟ منتظر سومین خبر خوب هم هستم

بعد از مدت ها دارم از تو خونه وبلاگ رو آپ می کنم و تو همین صفحه بلاگ اسکای تایپ می کنم. چه خوبه

بهمن 96

از وقتی از سفر برگشتم ننوشتم. چه سرمای سختی خوردیم استانبول. مامان از همه بدتر. خیلی حالش بد بود و خب هنوزم خوب نشده. 

چهارشنبه 11 بهمن، من با ماسک اومدم سر کار و صدامم درنمیومد. سوغاتی رییس رو دادم و به بچه ها هم شکلات تعارف کردم. همه نگران هی داشتن میپرسیدن پروازتون چی شد و تو اون برف چه کردین و این داستانا. تا عصر حالم بهتر شد. رفتم خونه و دوش گرفتم و سیگما اومد و سوغاتیای فامیلا و خانواده ش رو دسته بندی کردیم و رفتیم خونشون. گاماینا واسه اولین بار نبودن. سوغاتی هاشون رو دادیم و همه خوششون اومد. پالتوی باباش بزرگ بود فقط که قرار شد خودشون بفروشن به شوهرخاله سیگما و با پولش برن واسه خودشون یه چیز دیگه بگیرن! شام خوردیم و اومدیم خونه تو هال بخوابیم. من خیلی سرفه کردم.

پنج شنبه 12 بهمن، از 6 صبح بیدار شدم از سرفه و دیگه خوابم نبرد. تا 9 تو رختخواب بودم. بعد پاشدم صبحونه خوردم و سوغاتیای بابا و داداش رو برداشتم و رفتم خونه ماماینا. سر راه رفتم دنبال بتا و آش درست کرده بود واسه مامان و آورد و نهار هم آش خوردیم. عصری صندوق خانوادگی داشتیم خانومانه و من و بتا حالمون بهتر بود و میخواستیم بریم. مامان هم گفت منم میام که بقیه نگران نشن. ریه هاش التهاب داشت. رفتیم خونه دایی و مامان سوغاتیاشون رو داد. فیلم عروسی دایی اینا رو هم واسه اولین بار دیدیم و زود برگشتیم خونه. داداشینا اومدن و سوغاتیاشون رو دادیم و کلی حال کردن، تعدادش زیاد بود چون همگی رفته بودیم. سوغاتیای بابا رو هم دادیم و شکر خدا همه کادوها اندازه شون بود. حتی کفش بابا و داداش. دوباره شب شده بود و سرفه های من اوج گرفته بود. زیاد سمت بچه ها نمی رفتم ولی هم تیلدا و هم کاپا هی میومدن بغلم. شب قرار شد همونجا بخوابم که مامان فردا تنها نباشه.

جمعه 13 بهمن، از بس سرفه کرده بودم بابا صبح گفت امروز حتما دکتر برو. خودش رفت بیرون و من و مامان مریض طور با هم فیلم دیدیم و من کلی تو اتاق خوابیدم واسه خودم. عصری که بابا اومد من رفتم خونمون و سیگما هم اومد که من رو ببره دکتر. دکتر میخواست آمپول بده که نخواستم :دی آنتی بیوتیک داد و یه روز استعلاجی. سیگما برام دستگاه بخور هم خرید و اومدیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و شام خوردیم و من شاد بودم که فردا خونه ام. تا دیروقت بیدار بودیم.

شنبه 14 بهمن، نرفتم سر کار. تا نزدیکای 10 خوابیدم و بعدش پاشدم به خونه رسیدم یه کم. تمام خرید ها و سوغاتی ها رو جا دادم تو کمدا. دو تا از کمددیواری ها رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و بخشی از خونه تکونی عیدم هم شد. بعدش نهار خوردم و خونه رو مرتب کردم و حسابی استراحت کردم. عصری فیلم متفقین رو گذاشتم و سیب زمینی خلال کردم بعد از مدت ها و با فیله تو هواپز سرخ کردم و سیگما هم اومد و شام خوردیم. برنج هم درست کردم و با خورش فسنجون مامان که تو فریزر داشتیم، غذای فردا نهار سیگما رو هم آماده کردم و با هم قسمت اول شهرزاد سری سوم رو دیدیم و بعد هم لالای سرفه ای!

یکشنبه 15 بهمن رفتم سر کار و کلی هم کار داشتم. حالم یه کم بهتر بود. عصری رفتم خونه و تا شب تنها بودم. واسه خودم چیپس و بیوگلز اینا خریدم، رو کاناپه بالش و پتو انداختم روم و نشستم پای فیلم متفقین. عاشقانه قشنگی بود. آخرش هم کلی گریه کردم. سیگما هنوز نیومده بود. بهش زنگیدم که زودتر بیاد. کلا زیاد حال و حوصله نداشتم وقتی مریض بود. شب زود خوابیدم رو همون کاناپه.

دوشنبه 16ام، باز شرکت، هوا آلوده بود و مدارس تعطیل و زوج و فرد. با اسنپ رفتم سر کار. عصری قرار بود با دوستم و شوهرش بریم بیرون. سیگما میخواست از شوهرش راهنمایی بگیره و یه کار جدید راه بندازه. این چند وقته همش مشغول انجام پروژه های جدید و همزمانه. کلی جلسه میره هی! رفتم خونه تیپ زدم و سیگما اومد و رفتیم رستوران بوریتو آپادانا. طول کشید تا دوستامون بیان. بالاخره اومدن و من و مریم کلی حرف زدیم و سیگما و شوهرش هم کلی بحث کاری کردن. شام ما پیتزا آمریکنو و پاستا سفارش دادیم. پاستاش خوب بود ولی پیتزاشو دوس نداشتم. در کل غذاش خیلی خوب نبود. کلی گپ زدیم و دوستامون گفتن که بیاین عید بریم استانبول کنسرت ابی. هوایی شدیم ولی تازه استانبول بودیم. حالا ببینیم چی کارش کنیم. تو رستوران که منتظر بودیم بچه ها بیان، من هر چی واسه سیگما تعریف می کردم حواسش نبود و کلی ناراحت شده بودم. شب هم رو کاناپه خوابیدم و واسه خودم غصه خوردم.

سه شنبه 17 ام، با مامان حرف زدم و ریه ش بدتر بود. حس کردم حالش اصلا خوب نیست و هی داشتم آمار دکتر می گرفتم. انقدرم کار داشتم که نگو. رییس اومد یه بار رد شد و دید شدیدا درگیر کارم. بعد یهو گریه م گرفت به خاطر حال مامان و دیدم کسی نیست و سرمو گذاشتم رو میز گریه کنم. یهو رییس اومد بالاسرم و دید دارم گریه می کنم. بهم گفت بیا تو اتاقم. حرصم گرفت که دیدتم. رفتم تو اتاقش و بنده خدا کلی هی میخواست دلداری بده و هی می گفت چی شده؟ اینجا کار همینجوریه و بهت فشار اومده و خر تو خره و اینا! گفتم نه بابا کار نیست، شخصیه. بعد دیدم الان فکر می کنه مثلا با شوهرم دعوام شده، گفتم مامانم کسالت داره و آرزوی سلامتی کرد و ولم کرد. دیگه با بابا حرف زدم و قرار شد مامان رو باز ببره دکتر و هوا هم که خیلی کثیف بود و مامان وقت دکتر ارتوپد هم داشت. بهش گفتم من میرم وقتتو جا به جا می کنم. رفتم بیمارستان (مطب دکتر توی بیمارستانه) و میخواستم جابجا کنم که منشیش گفت دیگه تا شهریور وقت نداریم! گفت جواب آزمایش رو بگو بفرستن و خودت به دکتر نشون بده. منم به مامان گفتم عکس بگیره و بفرسته و خودم رفتم پیش دکترش و دکتر گفت خوبه و بهش که وضع ریه مامان رو گفتم، گفت عکس ریه ش رو بیار ببینم. تا 7.5 اونجا بودم و بعدش رفتم خونه مامینا. 8.5 رسیدم فکر کنم و دیگه مامان گفت که بمون همینجا و نرو خونه دیگه خسته ای. بابا هم گفت بمون و فردا با ماشین من برو سر کار (ماشین بابا زوج بود.) دیگه موندگار شدم و از دست سیگما هم که دلخور بودم کلا چند مدت، دیدم بهترین وقته. بهش گفتم میخوام تنها باشم و زیاد بهم گیر نده چند روز. 

چهارشنبه 18 ام با ماشین بابا رفتم سر کار. ماشینش حسابی کثیف بود و دادم کارگر پارکینگ بشورتش. سر کار هم بسیار بسیار سرم شلوغ بود. هر 4 تا پروژه م با هم کار داشت! هی سوییچ می کردم رو اون یکی و شدید سرم شلوغ بود. چون زود رفته بودم، زود هم از شرکت اومدم بیرون و دیدم داره نم بارون میزنه! ماشین بابا رو تازه شسته بود خب! شانس نداریم که. حداقل زیاد بارون میومد میگفتم هوا تمیز شد خب! نکبت! دفترچه مامان و عکس ریه ش رو آورده بودم که باز ببرم دکترش ببینه و دارو و آزمایش بنویسه. خیلی طول کشید و خیلی خسته شدم. باز 8.5 رسیدم خونه ماماینا. بتاینا هم بودن. تیلدا کلی بغلم کرد. خیلی دلش برام تنگ شده بود. سیگما هم کلی باهام حرف زد و گفت از این به بعد بیشتر واسه زندگیمون وقت میذارم و اینا. قرار شد یه شب دیگه بمونم خونه مامانینا و موندم. ساعت 2 شب خوابیدم.

پنج شنبه 19ام، ساعت 1 ظهر بابا اومد بیدارم کرد! تعجب کرده بود که چطور تونستم این همه بخوابم؟! خسته بودم دیگه. بانک هم نتونستم برم. نهار خوردم و بعد رفتم پای کامپیوتر نشستم عکسامون رو دیدم و چنتایی هم گذاشتم اینستا. یه فیلم با مامان دیدیم (شنل) و بعد رفتم حموم. بتاینا اومدن و با مامان شهرزاد 1 رو دیدن و بعد هم سیگما اومد و بعدشم داداشینا. کاپا اون روز کم خوابیده بود و زیاد نیومد بغلم. تا شب بودیم و شب بالاخره بعد از 3 روز رفتم خونمون. سیگما کلی عذرخواهی کرد و قرار شد زندگیمون رو شادتر کنیم.

جمعه 20 بهمن، قرار شد هیچ جا نره و از صبح تا شب فان داشته باشیم. 12 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. بعد رفت خرید و فیلم متفقین رو این بار از اول با سیگما شروع کردم به دیدن. تا ساعت 4 دیدیم و بعد یه کم استراحت کردیم و 5 نهار لانداپز رو خوردیم. ماکارونی درست کرده بودم بعد از مدت ها. خیلی وقته که خیلی کم آشپزی می کنم ولی با عشق. دوس دارم آشپزی رو. بعدش نشستیم شهرزاد 2 رو دیدیم و بستنی خوردیم. شب یه کم استراحت و بعد باز ادامه فیلم متفقین با حضور پر رنگ چیپس. یه نمه هم حالت تهوع داشتم که زودتر خوابیدیم که اذیت نشم. روز استراحتانه ی قشنگی شد. شب تو تخت یه ایده خوبی واسه کار جدید سیگما دادم و کلی حال کرد. قرار شد خیلی کمکش کنم توی این کار. حالا هر وقت گرفت، اینجا هم میگم چی بود.

شنبه 21 بهمن، رفتم شرکت و خلوت بود تقریبا. بین تعطیلی بود و خیلیا نیومده بودن سر کار. مامان هم باز مریض شده بود. رسما روانم به هم ریخته دیگه از بس مریضه و کلی غصه می خورم هی. باز یه کم حالت تهوع داشتم تو شرکت و عصری خودم اومدم خونه و حاضر شدم و سیگما که اومد رفتیم خونه مامانشینا. اول رفتیم خونه مامانبزرگش و خاله کوچیکش هم بود. بعد هم رفتیم بالا و کلی با نینیشون بازی کردم. شب هم دامادشون اومد و کلی در مورد کار جدید حرف زدیم. قراره شریک بشه با سیگما و اسپانسرمون باشه. من چون سر کار میرم نمیشه که اسمم تو شرکت جدیدشون باشه ولی میخوام کمکشون کنم. هرچند که اگه میشد سهام دار باشم به نفعشون بود چون رزومه م شدیدا منطبقه با کارشون. خب نمیشه دوشغله بود دیگه. کار الانم رو هم دوس دارم و هنوزم به ثمره خاصی نرسیده که بخوام بی خیالش بشم. در نتیجه فقط یه نیروی کمکی ام که تا الانم کلی پیشنهادات خوب داشتم واسشون. میشه دعا کنید بگیره این کار؟ اون شب تا 12 اونجا بودیم و بالاخره اومدیم خونه و 2 خوابیدم.

یکشنبه 22 بهمن، 9 صبح با بدبختی بیدار شدم، چون قرار بود با دوستم بریم باغ گل. قبل از 11 باید اونجا میبودیم. صبحونه خوردم و رفتم تو پارکینگ که با ماشینم برم دنبال ساحل که دیدم یه باریکه آب یا روغن زیر ماشین راه افتاده. تست کردم دیدم روغنه. زنگیدم به سیگما و بیدارش کردم و گفت تو با ماشین من برو تا من بعدا برم چک کنمش. دیگه من رفتم دنبال ساحل و سیگما زنگیده بود امداد خودرو اومده بود و گفته بود ماشین رو تکون ندید که روغن موتور و ضد یخش بوده که ریخته بیرون. گفت فردا بزنگید جرثقیل بیاد ببرتش نمایندگی. سیگما هم میخواسته بره سر کار که دیگه با اسنپ رفته بود. من با ساحل رفتم باغ گل و چقدرررر حال داد. عاشق اونجام. اصلا روحم تازه میشه. یه استند میخواستم واسه گلای آشپزخونه م. یه استند سفید سه طبقه گرفتم و یه تابلو دیدم که عاشقش شدم و خریدمش و یه سری چیز تزیینی واسه ولنتاین خریدم و ساحل هم دو مدل گلدون میخواست که هر دو رو پیدا کرد و خرید. من دوتا گلدون حسن یوسف هم خریدم که یکیشو واسه مامانینا خریدم. چند دسته نرگس و یه گل دیگه هم خریدم. کلی ذوق داشتم. رفتم ساحل رو رسوندم و ساعت 2 رفتم خونه مامانینا و مامان و بابا تازه از دکتر اومده بودن و مامان خوابیده بود. بنده خدا خیلی ضعیف شده. خریدا رو نشونشون دادم و بابا واسم نهار آورد و بعد اونا خوابیدن و من استراحت کردم. عصری با بابا گلدون عوض کردیم و بعدش دیگه دیدم حال مامی بهتره و رفتم خونه خودمون و گل هامو گذاشتم تو گلدونا و کلی ناز شدن. بعد هم نشستیم با سیگما اختتامیه جشنواره فجر رو دیدیم و گوشت چرخ کرده درست کردم با برنج و ماکارونی خوردیم. کلی با هم پوییدیم و تا 11 اینا داشتیم جشنواره میدیم و تا بخوابم از 12 هم گذشت.

دوشنبه 23 بهمن، صبح نمیتونستم از خواب بیدار شم. چند بار ساعت رو جابجا کردم تا بالاخره 8.5 سیگما بیدارم کرد دیگه. با هم صبحونه خوردیم و دلم میخواست دیر برم سر کار. زنگ زد جرثقیل اومد ماشینمو ببره و واسم تپسی گرفت و من رفتم شرکت. کارم خیلی کم بود و حوصله م سر میرفت هی. نشستم اینا رو نوشتم و عصری رفتم خونه. تا ایستگاه تاکسی با ساحل رفتیم و حالش خوب نبود و درددل کرد و داشتم بهش راهکار میدادم. ولی خب مود خودمم اومد پایین شدیدا. خصوصا که بارون هم میومد و تاکسی نبود و بعدشم کلی تو ترافیک بودم. ساعت 7 رسیدم خونه. بسیار خسته بودم. قبل از اینکه شلوار جینمو از پام دربیارم با مامی تلفن حرف زدم که بعدش برم حموم. ولی بعد از تلفن همونجا رو مبل خوابم برد از شدت خستگی. یه ربعی خوابیدم و بعد از سرما بیدار شدم. هیچی روم ننداخته بودم. رفتم حموم زیر دوش آب داغ یه کم رست کردم. البته آب حروم نکردم. کارامو زیر دوش انجام دادم بیشتر. بیرون که اومدم سیگما هم اومده بود. یه کم استراحت کردم و شدیدا بداخلاق بودم. خیلی خسته طور بودم. غذا داشتیم گرم کردم و به سیگما گفتم اگه میخواد نیمرو هم درست کنه. خودم بی نهایت خسته بودم. درست کرد و شام خوردیم و بعدش سریال آنام رو دیدیم و در حینش یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعدترش هم قسمت سوم شهرزاد رو دیدیم و بستنی نون خامه ای خوردیم. یه عادت شده انگار برامون. بعد از شدت خستگی زدم زیر گریه و زودی رفتیم لالا. تصمیم گرفتم صبح نرم یوگا که بیشتر بخوابم!

سه شنبه 24 ام، صبح باز نتونستم بیدار شم. یه ربع بیشتر موندم تو تخت و بدی ماجرا هم این بود که ماشینم تعمیرگاهه و امروز شدیدا ماشین نیاز داشتم. میخواستم برم واسه ولنتاین کادو بگیرم و شکلات واسه سیگما. و تازه میخواستم چنتا عکسمونم چاپ کنم واسه تزیینات ولنتاین. به هیچ کدوم نمیرسم دیگه  و یه چیز دیگه اینکه باید میرفتم دکتر که آزمایشمو تو دفتر جدید بنویسه. کلا داستانی شد بی ماشینی امروزم. حالا دفترچمو دادم سیگما ببره و یه اسنپ برام گرفت و اومدم سر کار. ولی شدیدا لومودم دیگه. هوا هم ابریه انگار بیشتر تاثیر داره. حالا امشب ببینم میتونم برم پیاده یه کم خریدامو بکنم. برم الان یه قهوه بریزم با شکلات تلخ بخورم شاید خوش اخلاق شدم 

سفرنامه استانبول

سلام سلام. من برگشتم با یه سفرنامه پر و پیمون و مفصل. یه هفته طول کشید تا بنویسمش. هشدار: پست بسیار طولانی است. از روز چهارم به بعد رو تو ادامه مطلب بخونید:

اون روز سه شنبه، 3 بهمن، میخواستم ساعت 1 برم خونه که حاضر شیم بریم فرودگاه، ولی ساعت 12.5 رییس اومد یه کاری بهم داد و انجام دادم و رفتم دفترش که براش توضیح بدم و تا 1.5 طول کشید! بعدش با تمام سرعت دوییدم که برم خونه. 20 دقیقه بعد خونه بودم. سیگما زودتر از من رسیده بود. داشت بقیه وسایلاشو جمع می کرد. منم دو سه تا چیز دیگه به چمدون اضافه کردم و حاضر شدم و رفتیم سوار ماشین من شدیم که بریم خونه سیگماینا. ساعت یه ربع به 3 رسیدیم خونشون و ماشین رو بردیم تو حیاط. کلی هم گرممون بود. مامانبزرگ سیگما و نینی اومدن در رو باز کردن و باهاشون خدافظی کردیم. کلی طول کشید تا مامان سیگما با قرآن اومد و بعدشم خواهرش از سر کار اومد و از زیر قرآن رد شدیم و این وسط هم همش سعی داشتیم اسنپ و تپسی بگیریم که گیر نمیاوردیم و بالاخره اسنپ پیدا کردیم و با 34 تومن ما رو برد فرودگاه امام. مامان و بتاینا هم از اونور ماشین گرفته بودن و خیلی جالب بود که نزدیک فرودگاه که شدیم بتا به من زنگید که کجایین؟ گفتم نزدیکیم. گفت ما هم دم تابلوی فلانیم. ما هم همونجا بودیم. سرمو برگردوندم دیدم ماشین پشتیمونن. خیلی باحال بود. ساعت 4:20 رسیدیم و دیر شده بود (پرواز ساعت 17:45 بود). بدیو بدیو رفتیم کارت پرواز بگیریم و گفتن کلا 8 تا جا مونده تو هواپیما فقط (که 6 تاش ما بودیم) و کلی پراکنده بهمون جا داد! بعد هم بدیو بدیو رفتیم واسه کنترل پاسپورت و اون وسط هم هی باید لخت میشدیم! (کاپشن و چکمه اینا رو باید درمیاوردیم.از معایب سفر زمستونی) خلاصه با سلام صلوات سوار هواپیما شدیم و جاهامون شدیدا پراکنده بود. هیچ دو نفری کنار هم نبودن. تیلدا گریه زاری کرد که میخوام پیش خاله بشینم. مهماندار هم دید نمیشه بچه رو تکی بندازن یه گوشه، گذاشت کنار من بشینه و دو نفر دیگه رو هم جابجا کرد و بتا و شوهرش اومدن اون طرف تیلدا نشستن ولی سیگما و مامان کلی دور بودن که بالاخره اونا رو هم آورد نزدیک ولی باز دید نداشتیم نسبت به هم. پرواز حدود 3 ساعت بود و به تیلدا یه هواپیما دادن که اسمبل کردنش کلی سرگرممون کرد. آخرای سفر وقتی خلبان ارتفاع کم می کرد، تیلدا گوش درد گرفت و کلی کولی بازی درآورد. هی میگفت آی گوشم، آی گوش خوبم  کل هواپیما رفت رو هوا  خلاصه رسیدیم استانبول و گلاب به روتون شدیدا دسشویی داشتم. رفتم دستشویی و مانتوی زیر کاپشنم رو درآوردم گذاشتم تو کیفم و باز کاپشن رو پوشیدم. بعد هم مراحل پاسپورت چکینگ و تحویل گرفتن چمدونا و کوفت و درد. کلی طول کشید. بعد رفتیم مسئول ترنسفر هتل رو پیدا کردیم و گفت منتظر باشید تا بیام. انقدر طول کشید که. مردیم از خستگی. بالاخره اومد و کلا تو اتوبوس فقط ما 6 نفر بودیم. تو فرودگاه هم یه کم با سیگما حرفم شد و قهر بودم باهاش. رسیدیم آیکون هتل و خورد تو ذوقمون. 3 تا اتاق دبل گرفتیم که فقط یکیش تخت دو نفره داشت. بقیه 2 تا سینگل بودن. البته من استقبال کردم چون قهر بودم با سیگما. خخخ. جدا جدا خوابیدیم. اتاقاشم کلی کوچیک بود و مسواک و خمیردندون هم نداشت. خدا رو شکر یه مسواک نو با خودم برده بودم. سرعت اینترنتشم هم خیلی بد بود. کلا خورد تو ذوقمون شدیدا!ولی از هر کی که شنیدیم میگفتن کلا هتلای ترکیه، یه ستاره پایین تر از چیزیه که باید باشه! فقط خدا رو شکر تمیز بود خیلی وگرنه که من عمرا نمیموندم. همون شب من رفتم حموم و بعدش خوابیدم.

چهارشنبه 4 بهمن، اولین روزی بود که اونجا بودیم. برنامه ریخته بودیم که بریم مرکز خرید فروم. من قبلا کلی سرچ کرده بودم که چجوری به جاهایی که میخوایم بریم. اول رفتیم پایین واسه صرف صبحانه. صبحانه ش بد نبود ولی عالی هم نبود. در حد همون 4 ستاره بود. بیشتر چیزا رو داشت. حوصله ندارم دقیقا توضیح بدم که چه چیزایی. خخخ. بعد از صبحونه برگشتیم بالا و حاضر شدیم که بریم خرید. من شلوار مشکی تنگ، چکمه مشکی تا وسطای ساق پا، کیف مشکی کوچیک، کاپشن قرمز و شال و کلاه بافت صورتی پر رنگ پوشیدم. برنامه روز اول این بود که بریم مرکز خرید فروم و اونجا یه سری خریدای اولیه رو بکنیم و بتا اینا هم کالسکه بخرن واسه نینی جدید که تو این سفر تیلدا رو هم باهاش حمل کنن این ور اون ور. پیاده رفتیم میدون تکسیم. یه نم برفی هم میزد و سوز برف میومد قشنگ. کل اولویتم تو گرفتن هتل این بود که نزدیک تکسیم باشه ولی حدود یه ربع راه بود، اونم چه راهی، سربالایی! 6 نفری رفتن هم سخته. هی یکی می ایستاد تا عکس بگیره یا دستکش بچه رو دستش کنن و اینا. کلی طول کشید تا برسیم تکسیم. خوشگل بود. کلی پرنده وسط بود و داشت دون می خورد. کلی عکس انداختیم. رفتیم اونجا که با مترو بریم فروم. میدونستم که باید یه بار خط عوض کنیم و ایستگاه kocatepe پیاده بشیم. رفتیم تو ایستگاه و یه تیکه من تنها بودم تا سیگما بره مامانینا رو بیاره. یه پسره اومد بهم گیر داد دوست شه! نمیدونم کجایی هم بود! خلاصه اومدن و من و سیگما رفتیم استانبول کارت بخریم. هیچ دکه ای هم نبود. فقط پلیس مترو بود که ازش پرسیدیم و انگلیسی هم بلد نبود و گفت باید از از اون دستگاه زردا کارت بخرید. دستگاهشم زبونش ترکی بود! دم دستگاها کلی ایرانی وایستاده بود که بلد نبود باید چی کار کنه. دیگه خودم رفتم دم دستگاهش ایستادم و از شکل و شمایل ماجرا و یه ذره ربطی که ترکی به فارسی داره فهمیدم و خریدم. اول یه اسکناس 100 لیری میدادم که هی میدادش بیرون! با اینکه نو بود. بالاخره یه 20 لیری رو قبول کرد و کارت رو گرفتیم و رفتیم سمت قطار. یه استانبول کارت رو میشه واسه همه استفاده کرد، فقط بدیش اینه که واسه نفر اول ارزونتره و واسه نفرات بعدی گرونتر. یعنی به صرفه تره که واسه هر نفر یه استانبول کارت بگیرین ولی ما کلا یکی گرفتیم و همگی استفاده میکردیم. کلا هم قیمت متروشون بیشتر از ماست. اگه کارت نداشته باشی و برای سفرات بخوای ژتون بگیری (در حکم بلیط تک سفره ما)، 5.2 لیر باید بدی. ولی وقتی از استانبول کارت استفاده می کنی، واسه نفر اول 1.8 لیر و واسه نفرات بعدی 2.6 لیر میفته که خب یعنی نصف قیمت. ایستگاهاشون بد نبود، ولی مال خودمون خوشگلتره. البته اونجا خلوت تر بود متروش. رفتیم ایستگاه ینی کاپی که خط عوض کنیم و فهمیدیم که اینجا واسه خط عوض کردن هم باید کارت زد! کارت ما هم دیگه شارژ نداشت چون 6 لیر که قیمت خود کارته، 13 لیر هم واسه 5 نفرمون خرج شده بود. رفتیم شارژش کردیم و این بار بالاخره دستگاه اسکناس 100 لیری رو قبول کرد و 100 لیر شارژش کردیم و رفتیم ایستگاه کوکاتپه پیاده شدیم. تیلدا هم تو راه خوابش برد بعد از اینکه کلی غر غر کرده بود. مرکز خرید فروم همونجا بود. رفتیم داخل و خب اونجا بعد از حملات تروریستی سالای اخیر، خیلی فضای امنیتی ای پیدا کرده، همه پاساژا ورودیش دستگاه داشتن و کیفا باید از توش رد میشد و این داستانا. همون اول داماد و سیگما رفتن با گرو گذاشتن پاسپورت سیگما، یه کالسکه اجاره کردن واسه تیلدا و رفتیم کوتون. همه جا تابلوهای indirim (تخفیف) رو میدیدیم ولی خبر خاصی نبود. چنتا جنس چرتشون آف داشت. تو کوتون چیزی نپسندیدم. موندنمون تو همین یه مغازه کلی طول کشید و هیچی هم نخریدیم. بعدش رفتیم ال سی وای کیکی و خیلی خفن و بزرگ بود. کلی لباس بچگونه واسه تیلدا و خواهرکش پسندیدیم و بعد من و سیگما رفتیم طبقه بالا لباسای زنونه و مردونه. همون اول بسم الله یه کتونی آبی دیدم و دلمو برد. خیلی ست میشد با کت آبیم و تیپ خوبی از آب درمیومد. همون اول پوشیدم و 38ش بهم تنگ بود و 39ش گشاد. سه چهارتاشو پوشیدم تا آخر همون 39 رو برداشتم. بعد هم دیگه مامانینا و بتاینا اومدن و کلیییییییییی خرید کردیم. من یه لباس خیلی گرم زمستونی با طرح گوزن ناز برداشتم. یه عالمه لباس برداشتیم. یادم نیست دقیق. یه پانچو واسه خودم و زنداداش از یه طرح و یه پانچو واسه مامان و مامان سیگما و مامان داماد برداشتیم و کلی چیز میز دیگه. بعدش شدیدا گرسنه مون بود و ساعت نزدیک 4 بود. بدیش این بود که هر کاری کلی تایم می برد. مثلا دو ساعت طول کشید تا همه برن دستشویی و بعد فود کورت فروم رو پیدا کنیم و بریم واسه نهار. اونجا سیگما از برگر کینگ یه برگر گرفت و من و مامان از یه پیده فروشی! یه پیده گوشت گرفتیم که خوب بود. داماد و بتا هم دونر کباب خوردن که خیلی مزه گوسفند میداد. گوشتاشون خیلی چربه و بو و طعم دمبه میداد. اون وسط هم تیلدا شدیدا اذیت می کرد و اعصاب مامانشو به هم ریخته بود. هی گریه می کرد و میرفت رو مخ. غذا نمی خورد و اینا. کلا داستانی شده بود. بعد از نهار تصمیم گرفتیم جدا جدا بریم خرید چون اینجوری خیلی وقتمون تلف میشد. بیرون هم عجب برفی میومد. من و مامان و سیگما جدا رفتیم و بتاینا جدا. مامان میخواست واسه داداش و بابا کلی خرید کنه. رفتیم واسه داداش یه کفش خوشگل از دیفکتو انتخاب کردیم و خریدیم. بعد هم یه کاپشن که مامان تو کوتون پسندیده بود رو رفتیم خریدیم و بعد رفتیم کولیزیون. آف خیلی خوبی داشت. دوتا بخر 3 تا ببر بود. ما هم 14 قلم چیز میز خریدیم. 5تاش واسه مامان بود و بقیه ش ما. 3 تا شلوار کتون (مشکی، سرمه ای و بنفش)، یه شلوار جین، یه دامن مشکی کوتاه با ساس بند خوشگل، یه کلاه طوسی مروارید دار و یه دستکش طوسی واسه من و کلی چیز میز واسه بقیه خریدیم. دیگه خیلی خیلی خسته شده بودیم. سیگما کمردرد گرفته بود. تا اومدن بتا اینا رفتیم از فلو واسه بابا یه جفت کفش قهوه ای خریدیم و بعد رفتیم سمت ایکیا. تنها ایکیای استانبول کنار فروم بود. بسیار بسیار هم بزرگ. اصلا یه چی میگم یه چی میشنوین. بتاینا هم یه کالسکه قرمز و بزرگ واسه نینی جدید خریده بودن که همونجا افتتاحش کردن که تیلدا بشینه روش و دیگه غر نزنه. ما همگی خیلی خسته بودیم و چیز زیادی نمیخواستم. یه گلدون و 7-8 تا قاب عکس و چیزای خورده ریز خریدم و میخواستیم بریم حساب کنیم. گفتن باید دنبال فلش ها برید. ما هی میرفتیم مگه تموم میشد. سیگما هی میگفت بیا ایناش رو هم ببینیم، من نمی کشیدم فقط می گفتم بریم ولی مگه میرسیدیم به صندوق. نابود شدم تا رسیدیم. خیلی خیلی بزرگ بود. حساب کردیم و رفتیم رو یه مبلی ولو شدیم تا بقیه بیان که کلی طول کشید که بیان. تیلدا هم از صبح پیله کرده بود که بستنی میخوام، اونجا بستنی فروشی بود و مامان گفت چنتا میخواین برم بگیرم. ما همه بی حال گفتیم نمیخوایم. دوتا گرفت واسه خودش و تیلدا و یه ذره بهمون داد دیدیم چه خوشمزه س. 1 لیر بیشتر هم نبود بستنی قیفیاش. دیگه هی میرفتیم میخریدیم. نفری 2-3 تا بستنی خوردیم! بعدش دیگه واقعا خسته بودیم و از فکر اینکه با اون همه خرید بریم تو مترو لرزه به تنمون میفتاد. گفتم که سیگما یه سیم کارت ودافون از دوستش تو ایران قرض گرفته بود؟ اونجا سیم کارت داشتیم و سیگما اوبر نصب کرد و دیگه راحت شدیم از مترو. اوبر همون اپلیکیشن جهانی ایه که اسنپ و تپسی ازش تقلید کردن. سیگما درخواست خودرو داد و ما چون تعدادمون بیشتر بود، اوبر ایکس لارژ درخواست داد و یه بنز ویتو اومد دنبالمون. کالسکه و خریدا رو گذاشتن صندوق عقب و خودمون 6 تا روبروی هم نشستیم، بسی راحت. حال سیگما بد شده بود و گفت دارم بالا میارم. یه کیسه بهش دادم و بالا آورد. حالا مامان و بتا گوشاشونو گرفته بودن که نشنون. خخخ. من نگرانش بودم ولی گفت هر وقت زیاد خسته میشه بالا میاره و بعدش خوب میشه حالش و همین طور هم شد. رسیدیم هتل و یه استراحتکی کردیم و رفتیم اتاق مامان و خریدامون رو به هم نشون دادیم و چای و کیک و آجیل و تنقلات خوردیم. بعد هم نخود نخود هر کی رفت اتاق خودش و خوابیدیم.

پنج شنبه 5 بهمن، روز دوم سفرمون بود. برنامه سیاحتی داشتیم. انقدر اوبر بهمون حال داد که دیگه کلا از فکر مترو اومدیم بیرون. یه بنز دیگه گرفتیم به مقصد مسجد سلطان احمد یا همون مسجد آبی. تا نزدیکاش رفت و بقیه راه رو باید پیاده میرفتیم چون ماشینا نمیتونستن از یه جایی به بعد جلوتر برن. اونجا راسته شیرینی فروشی بود انگار. کلی شیرینی هیجان انگیز. ولی ما تا خرتناق صبحانه خورده بودیم. رفتیم از سقاخونه ش آب خوردیم و کلی عکس انداختیم. انقدرم هم سرد بود که نگو. من کاپشن گل بهی – نارنجی، شلوار و کلاه و شال صورتی پر رنگ و کتونی و کیف مشکی پوشیده بودم. شلوارم خیلی چسبون نبود و زیرش هم شلوار دیگه ای نپوشیده بودم و از پا داشتم یخ میزدم. خیلی سرد بود، خیلی. برف پراکنده هم میومد. رفتیم داخل و مامان که پالتو بلند داشت و بتا هم کاپشن بلند ولی به من که کاپشنم کوتاه بود گیر داد و گفت باید دامن بپوشی. سیگما رفت برام دامن و شال گرفت. حالا فکر کن دامناش زرد و شالاش آبی بود! خیلی تیپ مزخرف و مضحکی شد و کلی همه بهم خندیدن و کلی عکس یادگاری انداختیم. جالب بود مسجده. کلی ستون داشت که این اسامی روش نوشته شده بود: الله، محمد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین. جالب بود. از مسجد که اومدیم بیرون یخ زدیم. تیلدا گریه میکرد میگفت سردمه. سریع کالسکه ش رو آوردیم (کالسکه رو توی مسجد راه نمیدادن) و پتو پیچش کردیم و پیاده راه افتادیم سمت کاخ توپکاپی. محیط خوشگلی بود و کلی عکس انداختیم و کلی یخ زدیم. کاخ یا موزه توپکاپی موزه اسلامی بود و شمشیر امام علی و نامه پیامبر و از اینجور چیزمیزا داشت. ورودی کاخ 40 لیر و حرمسراش 25 لیر بود. طبق تحقیقات من میتونستیم موزه کارت تهیه کنیم و دیگه لازم نباشه صف طولانی وایسیم و چندجا رو هم میشه با قیمت کمتر دید. البته همه جاهاش رو نمیخواستیم ببینیم. فقط ایاصوفیه و توپکاپی رو میخواستیم که اگه جدا جدا میخواستیم ببینیم، میشد 65 لیر واسه توپکاپی و 40 لیر هم واسه ایاصوفیه، یعنی 105 لیر روی هم. اما اگه موزه کارت تهیه می کردیم، میتونستیم با 85 لیر همه اینجاها و چند جای دیگه رو هم ببینیم. البته واسه گرفتنش اولین بار باید صف رو می ایستادیم که کلی هم طولانی بود. مردا رفتن تو صف و ما یه کم بیرون نشستیم و با داداش ایمو تصویری حرفیدیم و بعد هم رفتیم فروشگاه موزه رو دیدیم و بالاخره کارت رو گرفتن و رفتیم توی موزه. ساعت 2 بود تقریبا و باید قبل از 4 خودمون رو به ایاصوفیه هم میرسوندیم! این بود که بدو بدو رفتیم داخل موزه. کلی شعر فارسی رو در و دیوار بود. شمشیرای یاران اسلام و محفظه حجرالاسود و عصای موسی! و سبیل شریف پیامبر و این داستانا. به قول سیگما و داماد اوسکلمون کردن. سبیل پیامبر آخه؟! لیدر هم نبود و خودمون میخوندیم و میفهمیدیم چی به چیه. کالسکه رو هم تو راه نمیدادن و باید نوبتی می رفتیم میدیدیم که وقتمونو تلف می کرد. بعدشم رفتیم حرمسرا رو دیدیم که اونم چرت بود به نظرمون. خخخ. کلا روحیه موزه دیدن نداریم. البته مامان خیلی خوشش اومده بود. اونجا من دیگه موبایلمو روشن کردم و از سرویس رومینگ استفاده کردم. هر چی به بتا زنگ میزدیم پیداش نمی کردیم و دیدیم ساعت 3.5 شده و اگه بخوایم بمونیم به مسجد ایاصوفیه نمیرسیم. این بود که من و مامان و سیگما راه افتادیم به سمت ایاصوفیه. خیلی فاصله شون از هم کم بود. چون موزه کارت داشتیم دیگه صف نایستادیم و زودی رفتیم داخل. بتا بالاخره تماس گرفت و گفت دارن میان اونا هم. ولی 1 دقیقه از 4 گذشته بود و دیگه راهشون نداده بودن. ما سه تا رفتیم توی مسجد (که قبلا کلیسا بوده) رو دیدیم و باحال بود. اینجا هم اون ستونا رو با همون اسامی داشت، اما بزرگتر. معماریش هم خیلی خیلی خوشگل تر از سلطان احمد بود داخلش. (اون بیرونش خوشگل تر بود). دیگه زود اومدیم بیرون که بریم پیش بچه ها و با هم بریم نهار. واسه نهار رفتیم اون طرف خیابون یه رستوران 360 درجه بود که اسمشو یادم نیست. خوشگل بود و شلوغ بود و حدس زدیم غذاهاش خوشمزه باشه. نفری یه سوپ اول گرفتیم که گرم شیم و بعد تقریبا هممون آدانا کباب سفارش دادیم که بسی خوشمزه بود. بوی دمبه رو بسیار بسیار کمتر داشت و یه کم هم تند بود. برای اولین بار برنجشون رو هم خوردیم که من خوشم اومد. کته نرم بود. توش دونه های قهوه ای هم داشت. نهار خیلی چسبید. یه گارسون افغانی به اسم غنی هم داشت که باحال بود و کلی باهامون حرف زد. گفت یکی دو سال ایران بوده و اونجا خیلی زندگیش خوب بوده و ایران رو دوست داشته ولی به خاطر حقوق بیشتر اومده استانبول. میگفت حقوقم بیشتره ولی زندگیم ایران بهتر بود. میگفت اینا کلاشن، خیلی سر بقیه کلاه میذارن و اینا. بهش دسر سفارش دادیم، یه سوفله، یه پودینگ برنج (که همون شیربرنج خودمون بود) و یه کونف گرفتیم. همشون هم خیلی خوشمزه بودن و حال داد.بعدشم یه اوبر گرفتیم به مقصد هتل و تو ماشین ولو شدیم. چیزی که جالب بود و من تو هیچ سفرنامه ای نخونده بودم این بود که استانبول خیلی شیب داره. یعنی همش انگار ولنجکی. در این حد. بیشتر کوچه هاش هم سنگفرشه، چون نفت نداشتن و بنابراین آسفالت براشون گرون بوده. خلاصه برگشتیم هتل و ساعت حدود 7-8 بود. سر راه داماد رفت مقادیری چیپس و پفک خرید. البته پفک گیر نیاورد. چیپس و اسنکای دیگه. بعد هم رفتیم هتل و دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و برنامه فردا رو چیدیم. تعریف جمعه بازارش رو زیاد شنیدیم همونجا که بودیم. تو هتل همه ایرانی بودن و میگفتن خیلی خوبه. چه شلوار جینایی داره. ما قرار بود جمعه بریم مرکز خرید اولیویوم. یه سرچ کردیم و دیدیم جمعه بازار تو منطقه فیندیک زاده تشکیل میشه که به اولیویوم نزدیک بود. این بود که قرار شد جمعه صبح اول بریم جمعه بازار و بعد بریم اولیویم. مامان هم سرماخورده بود و نیاز به استراحت داشت، این بود که رفتیم تو اتاقمون و سر عکسایی که سیگما واسه خانواده ش فرستاده بود دعوامون شد. اون عکس من تو مسجد سلطان احمد با اون دامن ضایع که واسه خنده گذاشتم ازم عکس بگیرن رو فرستاده بود واسه خانواده ش! اونا هم به همه مخابره می کنن عکسا رو! خیلی حرص خوردم. دوش گرفتم و خوابیدم. 

جمعه 6 بهمن، سومین روز سفر، صبح قبل از اینکه حاضر بشیم و برای صبحانه بریم سیگما ازم معذرت خواهی کرد و آشتی کردیم. رفتیم صبحانه و بعدش من یه تیپ گرم انتخاب کردم. شلوار جینم که پاییناش صورتی پر رنگ داره رو با پلیور یقه اسکی طوسی (که خیلی خیلی هم گرمه) پوشیدم و کلاه طوسی مرواریدیم رو هم گذاشتم با دستکشای طوسی و کاپشن قرمز. اوبر گرفتیم و رفتیم جمعه بازار. کاملا مثل جمعه بازارای خودمون بود. ماهی و میوه و اینا میفروختن یه جاش. غرفه بزازی طوری و همه چی داشت. شلوار جین داشت یکی از غرفه ها، خوشگل و با کیفیت، 25 لیر. خیلی خوب بود. اتاق پرو هم داشت و من پرو کردم و یکی خریدم واسه خودم. میخواستم سوغاتی هم واسه دختر خاله سیگما بگیرم ولی سایزش رو نداشت. یه ست لباس تو خونه و کلی زیرپوش مردونه هم خریدیم. موچین و مروارید اینا هم خریدم از این بزازیاش. دیگه زیاد وقت تلف نکردیم، سریع یه اوبر دیگه گرفتیم و رفتیم اولیویوم. خیلی بزرگ بود. اول بسمه الله یه مغازه کتونی دیدیم و رفتیم توشو بگردیم. من یه کتونی ساقدار دیدم که مشکی با خط های صورتی پر رنگ بود، یهو عاشقش شدم. آف هم خورده بود شدیدا. نصف شده بود قیمتش. بهش گفتم سایز 39 بیاره گفت نداره، فقط همین یه سایز مونده، 38. گفتم خب اشکال نداره بده بپوشم (اینا استثنائا انگلیسی بلد بودن)، پوشیدم و چقدر پام توش راحت بود. سایز سایز بود. سیگما هم خیلی خوشش اومد ازش و گفت بردار. بسی کیف کردم. بعد سیگما هم داشت کتونی میپوشید اونجا که من دیدم از کتونی من مردونه، طوسی تیره با خط های سبز فسفریش رو داره و اونم آف خورده. به سیگما گفتم و اون یکی دیگه رو پسندیده بود که سایز پاش رو نداشت و از این یکی داشت و بهش گفتم بگیره با هم ست شیم. اصلا تو ذهنش نبود با فسفری دار بگیره ولی گرفت و کیف کردم. من که انقدر با کفشه حال کردم که دیگه درنیاوردمش و با همون به ادامه خرید پرداختم. خصوصا که شلوارم هم پاییناش خط صورتی همون رنگی داشت و دیگه شدیدا ست شده بود. بعدش رفتیم ال سی وای کیکیش و کلی خرید کردیم واسه بچه ها. فقط بخش بچگونه ش رو رفتیم و واسه کاپا هممون خرید کردیم. مامان یه کاپشن خوشگل و یه کفش ناز واسه سال بعدش گرفت. من و سیگما یه ست پیرهن و شلوار و ساس بند و پاپیون واسه عیدش گرفتیم. بتا هم یه جلیقه و یه کتونی براش برداشت. واسه نوه خاله هم از طرف خودشون یه لباس خوشگل گرفتیم. بتا هم کلی واسه نینی جدید و تیلدا خرید کرد. بعدش مامان دیگه حالش خوب نبود اصلا. نا نداشت دیگه. سردش هم بود. قرار شد بره توی نمازخونه بشینه تا ما باز خرید کنیم. من بردمش تا دم نماز خونه و کلی از خریدا رو هم پیشش گذاشتیم و آب و قرص هم بهش دادم و برگشتم بالا ادامه خریدها. دیگه افتاده بودیم رو دور سوغاتی خریدن. سوغاتی داداش و کاپا رو خریده بودم، از اونوریا هم مال مامان سیگما و پسرخاله هاش رو خریده بودیم. ولی کلی دیگه مونده بودن. رفتیم دیفکتو و یه بلوز واسه دخترخاله ش پسندیدم، رفتم پرو کنم که دیدم سیگما یه کت صورتی ملیح رو برام پسندیده و داد که پرو کنم. وقتی پوشیدم دیدیم خیلی بهم میاد، یه دل نه صد دل عاشقش شدیم. سیگما هم رفت شلوار پرو کنه که من یه سویشرت ورزشی براش دیدم طوسی تیره با خط های سبز فسفری که دقیقا ست میشد با کتونیش. اونم من بردم براش که پرو کنه و بسی پسندید. بعد هم من یه کتونی سفید مدل آل استار دیدم با روبانای صورتی که دقیقا ست میشد با همین کت جدیدم. اونم از همون دیفکتو خریدم. کلی چیز میز دیگه هم خریدیم و داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم. مامان هم هی حالش بدتر میشد.کاپشنامون رو داده بودیم بهش که روش بندازه. بتا اینا یه چمدون خریدن که واسه برگشت بتونن وسایلشون رو بیارن. همه خریدای اون روز رو گذاشتیم تو چمدونشون و رفتیم فودکورت همون اولیویوم. از برگر کینگ و کی اف سی، برگر و مرغ سوخاری سفارش دادیم و واسه مامان هم سوپ گرفتیم و بردیم براش که نخورد زیاد. دیگه یه کم دیگه بتاینا خرید کردن و نمازخونه هم داشت بسته میشد و اوبر گرفتیم برگشتیم هتل. مامان خیلی مریض بود. بردمش تو اتاقش و قرص بهش دادیم و خوابوندمش و خودمم برگشتم اتاق. حالمون خوب بود و کلی با هم خلوت کردیم و خوش گذروندیم. بعد هم سیگما یکی از چمدونا رو پر کرد از خریدامون و بست. (ما یه چمدون سایز متوسط خودمون رو پر از لباس و مایحتاج کرده بودیم و با خودمون آورده بودیم. دوتا چمدون بزرگ و متوسط هم از مامان سیگما گرفته بودیم که متوسطه رو گذاشتیم تو بزرگه و یه ساک بزرگ هم واسه مامانم گذاشتیم توش و تقریبا خالی آوردیمشون که از خرید پر کنیم و برگردونیم). بعدشم من رفتم به مامان سر زدم و باز بهش قرص دادم و اومدم خوابیدیم. 


 

 
ادامه مطلب ...

پیش به سوی استانبول

چارشنبه رفتم خونه و خودم رو پمادمالی کردم و رفتم لیزر. درد نداشتم این دفعه. برگشتم خونه و سیگما دیر اومد. با هم شام خوردیم و خیلی خیلی خسته بودیم هر دو. من که رسماً داشتم از حال میرفتم. دیگه زود خوابیدیم.

پنج شنبه 28 دی، سیگما رفت سر کار و منم رفتم حمام و کلی وسیله جمع کردم رفتم سمت خونه مامانینا و تو راه چنتا کار داشتم که باید انجام می شد. اول از همه آرایشگاه بود که بازم رفتم همون آرایشگاه قبلیم و بسی راضی بودم از نتیجه. بعدش رفتم دفتر پیشخوان دولت و یه ربعی منتظر موندم تا کارت ملی هوشمندم رو بهم داد. بد نبود عکسم. بعد هم رفتم خونه مامان. قبلا بهش گفته بودم هوس کتلت کردم، برام کتلت درست کرده بود. ولی خب بیات بود کتلته. منم دیگه چیزی نگفتم. اگه مجرد بودم قشقرق به پا می کردم.  ظهر حسابی خوابیدم. اتاقم اونجا خیلی تاریکه و خواب ظهر خیلی حال میده. عصری بیدار شدیم و حاضر شدیم که بریم خونه دایی ها. موهای مامان رو اتو کشیدم و هر دو پایین موهای هم رو کوتاه کردیم. بعد هم بتا اومد و رفتیم خونه دایی بزرگه دیدن نوه تازه به دنیا اومده ش. بچه شب یلدا به دنیا اومده بود، ولی چون 10 روز اول بیمارستان بود و بعد هم وقت نکرده بودیم، تازه داشتیم میرفتیم دیدنش. البته مامان رفته بود قبلا. خلاصه نینیشون رو دیدیم و چشم روشنی هم دادیم و بعد رفتیم خونه دایی دومی که پاگشام کرده بود. بعد از یه سال و نیم، آخرین پاگشامون هم انجام شد بالاخره. خخخ. اونجا از دست تیلدا و نوه دایی کلی خندیدم. من رفته بودم دستشویی و اینا هی داد می زدن که خاله لاندا کجایی؟ آبروم رو بردن. کاپا هم مریض بود و بسیار عنق. البته آخراش با من خوب شد. یه شیرینی خوری خوشگل هم کادو گرفتم با یه پیرهن واسه سیگما. بعد هم رفتیم خونه و همچنان خیلی خسته بودیم، ساعت 1.5 خوابیدیم.

جمعه 29 دی، فکر می کنین ساعت چند از خواب بیدار شدیم؟ 4 عصر!!! در این حد خسته بودیم این هفته. کلاس زبانم رو هم نرفتم. 4 بیدار شدیم فکر می کردم 10-11 باشه. خخخ. دیگه یه وعده (نمیدونم صبحونه بود، نهار بود یا عصرونه) خوردیم و افتادیم به جون خونه. خیلی نامرتب شده بود. کلی لباس همه جا بود. دو دست پر ماشین لباسشویی رو روشن کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی و چمدون رو آوردیم وسط و یه سری از لباسا و وسایل رو گذاشتیم توش. بعدشم دوش گرفتم و رفتیم خونه سیگماینا. کلی با نینیشون بازی کردم. خیلی بامزه س. با منم خیلی خوبه. همش دوس داره بیاد بغلم. تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

شنبه 30 دی، از 6 بیدار بودم تا 7.5 که سیگما هم بیدار بشه و منو برسونه شرکت. خودشم نمیخواست بره شرکت، ساعت 10 دانشگاه قرار داشت ولی منو برد.چه برفی اومد. تو همون برف واسه اولین بار ماموریت داخل شهری رفتیم سایت و جالب بود برام. خیلی خفن طور بود همه چیز. ساعت 2 برگشتیم و تازه نهار خوردم. عصر هم با دوستم با هم تا تاکسیا رفتیم و من رفتم خونه که چمدون جمع کنم.یه کم فیلم دیدم و لباسایی که شسته بودم خشک نشده بودن. از بالکن آوردمشون تو خونه پخش و پلاشون کردم تا خشک شن. خونه شبیه جنگ زده ها شد. با سیگما شامیدیم و کلی خوب بودیم با هم و چمدون جمع می کردیم. شب هم زود خوابیدم.

یکشنبه 1 بهمن، صبح رفتم یوگا. بسی خوب بود یوگا. باز مربی کلی تشویقم کرد و بچه ها هم هی بهم میگفتن آفرین. چنتا از حرکتا رو فقط من میتونستم. بعدشم هداستندینگ رفتم نصفه و خوب بود. بعد رفتم سر کار و خیلی کار داشتم. چون تقریبا یه هفته نیستم شرکت، باید یه سری کارا رو جلو جلو انجام میدادم. این وسط بازم قرار شد بریم ماموریت. این بار دیگه طولانی تر بود و چون سایت به خونه مامانینا نزدیکه، وسایلمو برداشتم که اگه دیر شد دیگه برنگردم شرکت. ماشینم هم تو پارکینگ شرکت موند و رفتیم سایت. کارمون طول کشید و دیگه از اونجا با اسنپ مستقیم رفتم خونه ماماینا. اونا هم نبودن. رفته بودن تشییع جنازه مادربزرگ عروس خاله م (همسایه مامانبزرگم بود) و من تو اتاق تاریکم دو ساعتی خوابیدم تا 6. مامان بیدارم کرد و با هم عصرونه خوردیم. بعد زنگ زد که بتا هم بیاد و رفتیم با هم چمدون مامان رو بستیم. شام خوردیم و با تیلدا کلی بازی کردم و یوگا بهش یاد دادم. بدن مامی کلی نرمه. اون حرکتایی که فقط من تو کلاس به زور انجام میدادم رو به مامان گفتم، خیلی راحت انجام میداد. تازه با اینکه مثلا زانو درد داره و چاقه و اینا. خیلی باحال بود. بتا اینا رفتن و من همونجا خوابیدم چون سیگما شب تا دیروقت جلسه داشت.

دوشنبه 2 بهمن، از خونه ماماینا اسنپ گرفتم و رفتم دم پارکینگ شرکت، ساک گنده مامان رو که تو چمدونش جا نمیشد بردم گذاشتم تو ماشین که بعدا بذارم تو چمدون خالیمون. یک یا دوتا چمدون خالی میخوایم ببریم. بعدش رفتم سر کار و دیگه کلی کار ریخته بود سرم. دونه دونه انجام میدادم و تیک میزدم. باید به حراست هم اطلاع می دادم که دارم کشور رو ترک می کنم! به چه علت و با چه کسانی! فضولا  این وسط باز ماموریت رفتیم سایت و برگشتیم. کارا رو دونه دونه انجام دادم و رفتم خونه. میخواستم بخوابم ولی از بس کار داشتم خوابم نبرد. دیگه پاشدم اول یه فیلم قشنگ گذاشتم و یه ربع دیدم و پفک خوردم در حینش. بعدشم همه لباسا رو از رو مبلا جمع کردم و تا کردم گذاشتم سر جاشون و بقیه وسایل لازم واسه سفر رو جمع کردم و گذاشتم کنار چمدون. فیله سرخ کردم که با پلو بخوریم و رفتم حموم. سیگما تازه ساعت 9 جلسه داشت و گفت باز دیر میاد. من همه وسایل خودم رو جمع کردم و لپ تاپ سیگما رو خالی کردم که ببریمش و دوربین رو هم خالی کردم و شارژش کردم و شام خوردم و واسه اولین بار لیسانسه ها دیدم، اونم قسمت آخر! فیلم سایه بان رو هم دیدم، اونم باز قسمت آخر. خخخ. دیگه همه کارا انجام شد و ساعت 11 رفتم خوابیدم. ساعت 2 نصف شب سیگما اومد بغلم کرد و به خوابم ادامه دادم. تازه اومده بود خونه.

سه شنبه 3 بهمن که امروز باشه، عصر پرواز داریم. صبح زود اومدم شرکت و تند تند دارم کارا رو می کنم و این متن رو هم کامل کردم که وبلاگ رو آپ کنم قبل از رفتن. ظهر باید مرخصی بگیرم و برم خونه، حاضر شیم و چمدون رو برداریم با ماشین من بریم خونه مامان سیگما که ماشین رو بذاریم تو حیاط اونا و از اونجا اسنپ بگیریم و بریم فرودگاه. مامان هم با بتاینا از اونور بیان فرودگاه و دیگه بریم پیش به سوی استانبول.

دو سه تا دور همی با دوستان

یکشنبه کلاس یوگا نرفتم چون حالم خوب نبود. صبح دیرتر بیدار شدم و سیگما من رو رسوند. کارم به میزان معقولی بود و تونستم کلی هم واسه سفر اطلاعات کسب کنم. ولی یادم نیست عصر که رفتم خونه چه کردم. فکر کنم یه کم خوابیدم. این روزا سیگما خیلی شبا کار داره و همش پای لپ تاپه و من حوصلم سر میره. بهش گفتم کتاب "پس از تو" رو برام بگیره که بخونم. 

دوشنبه صبح خودم با ماشین رفتم سر کار ولی نتونستم زود بیدار شم و همون دیر رفتم. بعد از کار میخواستم با ساحل برم سمت خونه مامانینا که اون زودتر رفت خودش و جایی کار داشت. منم دیر و تو کلی ترافیک رفتم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم و چون سیگما تا دیروقت واسه شرکت جدید جلسه بود، شب موندم خونه مامانینا. بسی هم حال داد. صبح ساعت 6:15 بیدار شدم و اولین باری بود که با ماشین خودم میخواستم از خونه مامانینا برم سر کار. مامان رو هم با خودم بردم تا یه جایی که وسط راه پیاده بشه و پیاده برگرده خونه و پیاده روی کرده باشه. عاشق پیاده رویه و واسش هم خیلی خوبه، ولی هی این چند وقته هوا کثیفه و تیلدا هم پیششه و نمیتونه بره، غصه میخوره. خلاصه زود رسیدم و رفتم یوگا. چقدرم عالی بود. خانوم مربی یه کار جدید بهم گفت بکنم، فقط 4 نفر تو کلاس رو گفت این کار رو بکنن. هد استندیگ. یعنی رو سر و دست فعلا بایستیم. تا نصف حرکت رو انجام دادم و حال کردم. کلی شارژ شدم اصلا. کل روز هم حسابی شارژ بودم و عصر هم که زود میتونستم برم خونه، خیلی حال داد وقتی هنوز روز بود از شرکت اومدم بیرون و قبل از تاریکی رسیدم خونه! ساعت 5 خونه بودم. سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. زیادی شارژ بودم. بلند شدم و لباس شستم کلی و تو بالکن پهنشون کردم و به گلا هم آب دادم. بعد رفتم حموم و به خودم رسیدم کلی. شام هم  از شرکت آورده بودم. سیگما هم ساعت 9 اومد و یه کم باهاش قهر بودم که دیر اومد. ولی دلمون تنگ شده بود واسه هم و دیگه آشتی کردم. بهش گفته بودم واسم هله هوله بخره، یه عالمه چیز میز خریده بود. 4 تا بستنی، یه پفک گنده، یه چیپس گنده و کلی پاستیل و مارش مالو! تازه من شاکی شدم که چرا پاستیل خریدی؟ مگه نمیدونی من پاستیل دوس ندارم. اونم نوشابه ای! بنده خدا نمیدونست! همه دخترا عاشق پاستیلن، من برعکس شام بهش دادم و خوابیدم.

چهارشنبه 20 دی صبح، با سیگما اومدم سر کار و یه همایش دعوت بودیم هتل. وسطش رفتم شهر کتاب و واسه تولد همکارم دو تا کتابی که دکتر شیری معرفی کرده بود رو براش گرفتم. یکی "زن بودن" و دیگری! "شفای زندگی"! شکلات هم براش گرفتیم. بعد از نهار هتل برگشتیم شرکت و تا عصر بودیم و بعد با ساحل رفتیم کافه ویونا، تولد اون یکی همکارم. کلی دوستاش هم بودن و کادوهامونو دادیم و کیکش شبیه گوسفند بود و خیلی باحال بود. همون شب تولد بابا هم بود و دیگه زودتر از بقیه با ساحل بلند شدیم و تاکسی هم گیر نیومد و با اتوبوس برگشتیم. کلی هم تو راه حرف زدیم و خندیدیم. من که رسیدم خونه مامانینا سیگما قبل از من رسیده بود. یه کم در مورد سفر حرف زدیم و بعد داداشینا هم اومدن و یه کم صبر کردیم تا یخ کاپا باز بشه و بعدش کلی بازی کردیم. انقدر انرژی داشتم که نگو. کلی بدو بدو کردیم و از ته دل میخندیدن این دوتا وروجک. خوش به حالشونه خاله/ عمه جوون دارن.   بعدا بچه های من از این نعمت محرومن، بجاش دوتا دختر خاله، یه پسردایی و یه دختر عمه دارن علی الحساب که ازشون بزرگترن و میتونن کلی با هم بازی کنن. لاندا آینده نگر می شود. خخخ. گفتم بهتون چند وقته دارم به دوقلو فکر می کنم؟  میدونم سخته ولی بنظرم هیجان داره. البته میدونین که، واسه حالا حالاها نیست. کمِ کم 4 سال دیگه. ژنش رو هم دارم به نظرم، کافیه یاری کنه. خخخ. مادرِ بابام خودش دوقلو بوده. خاله بابام هم دوقلو به دنیا آورده. ولی غیر از این دیگه هیچ کدوم از عمه ها و دختراشون و دختر عموها و اینا هیشکی دوقلو نداره.  در واقع نباید امیدوار باشم ولی هستم. خخخ. تازه یه فرضیه ای هست که اگر در دوران قرمز تقویم، هر دو سمت آدم!!! درد بگیره، احتمال دوقلوزایی بالا میره و خب بنده همیشه متقارنم  حالا خلاصه تصور غیر ممکن که غیرممکن نیست. تصورش می کنیم. بعدش واسه بابا تولد گرفتیم و کیک خوردیم و کادو دادیم. واسه اولین بار کادو رو کارت به کارت کردیم! خیلی هم رمنس!!!!  کاپا هم راه می رفت میگفت تَلُد! تَلُد! عاشق حرف زدنشم. اون شب قرار بود اونجا بخوابیم که من صبح برم کارت ملی جدیدم رو بگیرم، ولی چون سیگما خان یادش رفته بود شارژر گوشی و لپ تاپشو بیاره و کلی هم کار داشت، این بود که نموندیم و رفتیم خونه. من ساعت 3.5 اینا خوابیدم و سیگما تا 5.5 صبح بیدار بود!

پنج شنبه 21 ام، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و قرار شد نهار نخوریم. سیگما کلاسش رو هم نرفت. موندیم خونه و من کلی لباس تست کردم واسه سفر و بعدشم چمدون رو آوردیم پایین که لباس جمع کنیم از همون موقع. بنده 3 تا کاپشن میخوام ببرم. یکیشو که میپوشم، دوتای دیگه هم به من چه که جا زیاد میگیره خخخ. بعد از ظهر سیگما هی میگفت کمرم درد می کنه و بهش چنتا تمرین یوگا دادم. خیلی خوشش اومد از یوگا. کلی هم کمردردش بهتر شد. بعد از ورزش دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. کلی نینی بازی کردم و بعد از شام هم یه دست حکم بازی کردیم. بعد دیگه نینی رفت تو فاز گریه های ناجور و دیگه بازی ما هم منتفی شد از بس گریه کرد بچه. دیگه ما هم اومدیم خونه و خوابیدیم که البته همسایه بازم مهمون داشت و تا 2 شب میدوییدن!!!

جمعه 22 ام، صبح بازم با صدای همسایه بیدار شدیم. البته من که میخواستم زود بیدار شم برم کلاس. کلاس فری دیسکاشن اسم نوشتم که یه کم مکالمه م روون شه. 7-8 ساله زبان نخوندم و داره یادم میره. این بود که یه تلنگری زدم. سیگما خواب بود. یه صبحونه هول هولی خوردم و 5 دقیقه ای خودمو رسوندم به کلاس. بد نبود کلاس ولی من دپ شدم. خیلی یادم رفته و کند حرف میزدم. بعد از کلاس زود اومدم خونه و دیدم سیگما بازم کلاس نرفته. گفت کمرش درد می کنه و نمیره امروز هم.  دیگه جوجه گذاشتم بیرون یخش باز شد و سیگما جوجه کباب درست کرد و خالی خالی خوردیم. بعدشم سیگما نشست پای کاراش و من سماق مکیدم. کتاب خوندم و بازی کردم ولی خیلی حوصله م سر رفت و لو مود بودم. یه کم هم خواستم بخوابم که بازم این بالایی لعنتی نذاشت و سر درد گرفتم و بقیه روز هم سماق مکیدم! فقط یه پلو درست کردم که با قرمه سبزی بخوریم. فیلم آیم استیل آلیس رو هم گذاشتم دیدیم و کلی هم چیپس و پفک و بستنی خوردیم وسطش! و به مزخرفی هر چه تمام تر جمعه سپری شد!

شنبه 23 دی، صبح با نیم ساعت تاخیر با سیگما اومدم سر کار. اتفاق خاصی نیفتاد. برگشتنی تا تاکسیا کلی با دوستم حرف زدیم و درد دل کرد. بعدشم رفتم خونه و خواستم بخوابم که خوابم نبرد و سیگما اومد و شروع کردم به غذا درست کردن. جوجه ها رو مثل مرغ پختم با رب و پیاز داغ و پلو هم پختم و بسی خوشمزه شد همه چی. البته که سیگما کلی کار داشت و خیلی دیر اومد سر سفره و کم کم داشتم عصبی می شدم دیگه. ولی نشدم. بعدش کارش تموم که شد نشستیم یه کم هتل سرچ کردیم و با هم پوییدیم. نتیجه خاصی هم نگرفتیم از هتلا. بعدشم من تازه 11 شب رفتم حموم و کلی دیر خوابیدم.

یکشنبه 24 ام، صبح زود رفتم یوگا و بد نبود. ولی عالی هم نبود. البته شاید مودم مشکل اصلی بود. آخه صبح دنده عقب داشتم میرفتم و یه میله کوتاه بود که ندیدمش و سنسور خنگ هم حسابش نکرد و زدم بهش. البته چیزی نشد. بیشتر رنگ میله هه مالید رو سپر. ولی همینکه زدم به یه چیزی حرصم میداد! بعد از یوگا کلی کار داشتم و جلسه با آدم خفنای شرکت. عصری زود با ساحل رفتیم سمت خونه مامانینا و سر راه رفتیم گراد یه سر زدیم و بعد ساحل رفت خونه و من رفتم خونه مامانینا. داماد هم نبود و سیگما هم قرار نبود بیاد و دیگه کلی با بتا و مامان نشستیم هتل سرچ کردیم و قرار شد فردا که آژانسا باز شدن دیگه بخریم. شام هم خوردیم و بعد از شام بتا اینا رفتن و من موندم خونه مامانینا چون سیگما تا نصف شب جلسه بود. دیگه من همونجا خوابیدم.

دوشنبه 25 ام، صبح زود بیدار شدم و با مامی راه افتادیم. وسط راه مامی رو پیاده کردم که پیاده برگرده خونه. خیلی دوس داره من بمونم اونجا و صبحا از اونجا برم سر کار که مامان بتونه بره پیاده روی. خخخ. صبح خیلی زود رسیدم شرکت و کارم کم بود و دیگه نشستم خیلی جدی تور سرچ کردم. سرم هم خلوت بود و قشنگ چنتا تور رو بررسی کردم و یکی رو انتخاب کردم که بگیریم ولی عکس پاسپورتامون همراهم نبود و قرار شد عصر بفرستم که بگیره. دوستم مریم هم اومده بود شرکت ما کار داشت و نیم ساعتی تو نمازخونه دیدمش. قرار شد عصری هم با من برگرده چون خونه شون خیلی نزدیک ماست. ولی عصر کارش طول کشید و منم باید قبل از 5 میرسیدم خونه که عکس پاسپورتا رو بفرستم، واسه همین نشد منتظرش بمونم و خودم رفتم. تو راه زنگیدم به آژانسه که باز چک کن من الان عکسا رو میفرستم. گفت پرواز ماهان پر شده! نکبت. دروغ می گن اصلا از اول. بعدشم گفت که هتله جا نمیده! هی کلی آپشن دیگه میداد! منم رفتم خونه باز سرچ کردم و از یکی دیگه پرسیدم ولی چون آخر وقتشون بود همه داشتن میرفتن و گفتن فردا. منم همونجا کف هال کنار لپ تاپ خوابیدم. قبل از اینکه خوابم سنگین شه رفتم رو تخت خوابیدم و 1.5 ساعت بعد با صدای تلفن حرف زدن سیگما بیدار شدم. با هم شام خوردیم و باز چنتا هتل چک کردیم و با هم پوییدیم. بعد هم وسایل یوگای فردا و مسابقه طناب کشی رو برداشتم واسه فردا و رفتم حموم و بازم دیر خوابیدم.

سه شنبه 26 ام، صبح زود رفتم یوگا که خیلی خوب بود و باز بخشی از هد استندینگ رو رفتم و مربی تشویقم کرد. ولی شنا نمیتونم برم و غصه میخورم. البته جدیدا چنتا نصفه می رم ولی هنوز کامل نمیتونم، دستام خیلی ضعیفه هنوز. بعد رفتم شرکت و دیگه زنگ زدم به دوتا از این تورا و گفتن واسه دوشنبه تورا پر شده ولی واسه سه شنبه یکیشون جا داشت که سریعا گفتم اوکیش کنه و رفتم 50 درصد پولش رو هم ریختم و بالاخره اوکی شد. هتل 4 ستاره تو تکسیم، 3تا اتاق دو نفره. یکی ما، یکی بتا و داماد و یکی هم مامان و تیلدا. 5 شب و 5 روز. چون شب میرسیم اونجا. خلاصه بعدش کلی کار داشتم. یهو رعنا اومد شرکت واسه تسویه حساب و من اصلا وقت نداشتم پیشش باشم. کلی کار داشتم ولی سعی کردم یه کم باشم پیشش. اسمم رو داده بودم واسه مسابقه طناب کشی و وسط این همه کار باید میرفتم. دیگه هول هولکی چند قاشق غذا خوردم و با رعنا خدافظی کردم و رفتم مسابقه. دو ساعت طول کشید تا وزن کشی و تیم کشی کنن. بعدشم سه سوت باختیم! خیلی بد بود. هر دو تا تیم شرکت ما زودی باخت! به همین مسخرگی! فقط یه تی شرت و یه شلوارک گرفتیم که اونم به درد نمیخوره چون خیلی بزرگ بود بهمدیگه با اسنپ برگشتیم شرکت و رفتم ماشینو برداشتم و رفتم دکتر واسه معده م. بین مریض میخواستم برم و کلی طول می کشید. وسطش رفتم پاساژ روبروش خرید و کلی چیزمیز خریدم باز. یه شلوار تو خونه، یه تیشرت، یه بلوز، یه دامن مجلسی و یه تونیک و مقادیری مروارید. آخه یه پلیور مروارید دوزی شده دیدم پشت ویترین یه مغازه، یاد پلیور خودم افتادم و گفتم واسش مروارید بخرم که بهش بدوزم و خوشگلاسیونش کنم. بعد باز رفتم مطب و دو ساعت دیگه موندم تو نوبت. آقای گلدیران هم هی زنگ میزد که میخوام بیام فیلتر یخچالتونو عوض کنم و من هی می گفتم یه ساعت دیگه میرم خونه ولی نمیشد. آخر بهش گفتم امروز نیاید. بالاخره رفتم پیش دکتر و بهش گفتم که من بنظر خودم سندروم روده تحریک پذیر دارم و علائمم رو که بررسی کرد گفت بله احتمالا. کلی آزمایش برام نوشت و رفتم خونه. تو راه آقای گلدیران باز زنگ زد که بیام؟ گفتم تا یه ربع دیگه بیا. خودمم همون موقع ها رسیدم خونه و دیدم خونه بازار شامه. چمدون وسط و کلی لباس زیر رو شوفاژا در حال خشک شدن (البته خشک شده بود). سریع وایستادم به جمع کردن و چپوندنش تو اتاق که زنگ زد. تا آقاهه تو آسانسور بود من هی میدوییدم از اینور به اونور و این فجایع رو جمع می کردم و بالاخره مرتب شد و آقاهه اومد و فیلتر یخچال رو عوض کرد و رفت. سیگما هم تو راه بود که بیاد و بریم رستوران، مهمونی دوستم. دیگه بدو بدو رفتم تجدید آرایش کردم و لباسای خوشگل پوشیدم و سیگما اومد بالا فقط یه عطر زد و رفتیم. تیپ زرشکی زده بودم. رفتیم رستوران و فکر کنم 30 نفر بودیم. همه دوستای صمیمی با همسرا. دیگه همسرا هم با هم دوست شدن و حال می کنن با هم. من همیشه عاشق این جمعا بودم، خدا رو شکر تونستم تو یکی از بهتریناش باشم. کلی با اولین نینی اکیپ بازی کردیم. بازی که نه البته. من بغلش کردم و با شیشه شیر بهش شیر دادم. همه هی می گفتن لاندا از همه با تجربه تره. خخخ. مامان بچه با خیال راحت میدادش دست من. این دوستم که دعوتمون کرده بود تخصص قبول شده یکی از شهرستان ها و سور اون بود. ما هم کلی براش لوازم تحریر خریده بودیم و داشتیم با کادوها بازی می کردیم. خخخ. دیگه همسرا هم کلی راجع به بیزینسای جدیدشون صحبت کردن با هم و سیگما داشت همه رو تشویق می کرد که وارد این کارای جدیدی که شروع کرده بشن. منم به دوستام می گفتم نذارید شوهراتون گول بخورن، دیگه شبا نمیشه از تو لپ تاپ بیرون کشیدشون  خیلی خوش گذشت بهمون و ساعت 11.5 شب برگشتیم خونه و زودی خوابیدیم. کم خوابی گرفتم باز. همش بدو بدو کردم رسما!

چهارشنبه 27 ام که همین امروز باشه، صبح زود اومدم شرکت که عصری بتونم زود برم لیزر. قشنگ عذاب الیمه برام لیزر. فقط نتیجه ش خوبه و نمیشه بی خیالش شد و گرنه صدبار تا حالا ولش کرده بودم. کلی هم خسته ام امروز. این چند وقته همش دارم بدو بدو می کنم. امروز و فردا هم باز همینه وضعم.