تولد سیگمای ما مبارک

اون روز دوشنبه 6 آذر رفتم شرکت جدید و دختر گرافیسته اومده بود و داشتیم ایرادای کار رو میگفتیم و اینا. تا 8.5 بودیم و بعدش رفتیم سمت جنت آباد که با نوا و فرهاد شام بریم بیرون. رستوران پاستا اگه اشتباه نکنم. یه پاستا و یه پیتزا گرفتیم و کلی گپ زدیم باهاشون. خیلی بچه های خوبین. سیگما هم حال می کنه با فرهاد. آخرش دیگه فرهاد مهمونمون کرد یهویی. حالا یه بارم ما مهمونشون می کنیم. دیگه بعدش اومدیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه 7 آذر، بعد از کار رفتم دکتر واسه معده م. یه دکتر جدید که میگن دکتر خوبیه و معده چند نفر رو درست کرده. تا نوبتم بشه رفتم پاساژ نصر و کلی خرید کردم واسه خودم. دو تا شلوار تو خونه، یه بلوز، 5 تا جوراب و یه انگشتر و یه دستبند رزگلد فانتزی واسه خودم خریدم. خیلی حال داد. بعد هم رفتم دکتر و گفت استرس باعث شده اسفنگتر پایینی مری ت شل بشه و رفلاکس معده پیدا کنی. باید استرست رو کم کنی و رعایت غذایی بکنی و این قرصا رو بخوری تا خوب شی. زود کارم تموم شد و رفتم خونه و سیگما رفت داروهامو گرفت و دیگه کم کم باید شروع کنم به رژیم درست و حسابی. 

چهارشنبه 8 آذر، سر کار بدک نبود. کارم کم بود واسه آخرین بار. آخه آخرش دوستم رعنا اومد گفت که کارش اوکی شده و میخواد از اینجا بره و قراره کاراشو به من هند اور کنه. هیچی دیگه کارام کلی زیاد شد. از اونور هم سیگما و دوستاش قرار گذاشتن که 10 شب بریم شرکت و یه سری کارا بکنیم. منم قرار شد برم. ساعت 7 رسیدم خونه و گفتم یه کم بخوابم و بیدارشم برم حموم و 10 با سیگما بریم شرکت. خوابیدم و دیگه بیدار نشدم. با زنگ تلفن بیدار شدم. دیدم اسم خونه مامانینا رو اعلام کرد تلفن. انقدر ترسیدم. فکر کردم ساعت 6 صبحه و تلفن رو برداشتم مامان بود. هی میگم چی شده؟ میگه کجایی؟ گفتم خونه ام چی شده؟ میگه هیچی. میگم ساعت چنده؟ میگه 10!!! دو ساعت فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم و داستان چیه. بعد میگه سیگما کجاست؟ گفتم کنار من خوابیده! بعد که قطع کردم دیدم نیست. زنگیدم بهش، گفت دلم نیومد بیدارت کنم. اومدم شام خوردم، بیدار نشدی، حموم رفتم بیدار نشدی، سشوار کشیدم دیگه بیدار نشدی فهمیدم خوابت خیلی عمیقه و دیگه خودم اومدم جلسه. گفت بیا توام ولی دیگه حال نداشتم برم حموم و اینا، نرفتم. تا 1 بیدار بودم و بعد خوابیدم. اونم همون موقع ها اومده بود خونه. 

پنج شنبه 9 آذر، صبح یه کم به خونه زندگیم رسیدم و بعدش رفتم خونه مامانینا. مامان گفت بچه ها امشب نمیان ولی چون سیگما تا دیروقت جمعه کلاس داشت قرار شد ما 5شنبه باشیم. تا شب کلی خوابیدم و استراحت کردم. شب سیگما اومد و کلی با بابا گپ زد. بعد از شام هم با ماشین سیگما رفتیم خونه و یه کم فیلم دیدیم و خوابیدیم. 

جمعه 10ام، ظهر که سیگما داشت میرفت کلاس منم باهاش رفتم و دم مترو پیاده شدم و رفتم خونه ماماینا. تو راه پیارم خریدم. از این خرما خوشمزه ها. 5 ماهی بود با مترو تردد نکرده بودم. کلی چیز میز خریدم تو مترو  دیگه رفتم پیش مامان و نهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم و ساعت 4 اینا، رفتیم خرید با مامان و بعدش دنبال بتا و تیلدا و رفتیم خونه دایی. زندایی و دختردایی رفته بودن تور اروپا و حالا برگشته بودن و رفتیم دیدنشون. کلی تعریف کردن و دور هم خوش گذشت. سوغاتی هم واسم شکلات و یه بلوز خوشگل آورده بودن. برگشتیم خونه و قرعه کشی جام جهانی بود. من از سال 2006 عاشق لوییس فیگو بودم و حالا ایران بود. مهمون برنامه 90. به سیگما گفتم واسم ضبط کنه خوبیش اینه که فیگو اصلا خوشگل نیست و سیگما بهش حسودیش نمیشه  خودمم نمیدونم چرا دوستش داشتم  ولی هنوزم فنشم خلاصه دیگه چک کردم دیدم راه خلوته و رفتم خونمون. دیگه صبر نکردم داداشینا بیان. بعد مامان می گفت کاپا اومده هی میره تو اتاق تو و میگه عمه لان، عمه لان  قربونش برم من. اون شب قرعه کشی ضبط شده رو دیدیم و دیر خوابیدیم. 

شنبه 11 آذر، صبح اصلا نمیتونستم زود بیدار شم. تا 8.5 خوابیدم و سیگما منو برد سر کار و با یه ساعت تاخیر رسیدم سر کلاس. دیدم یه ایمیل اومده از طرف رییس که فلان کارا رو بکن! تا رفتم پیشش گفت دیر اومدی و دادم یکی دیگه. بهتر! کار مزخرفی بود که هیچی هم تایم نبود واسش. باید کل شب بیدار میموندم تا فردا تموم شه! شب هم مهمون بودیم آخه خونه سیگماینا. این بود که کلی حال کردم که کنسل شد. اون روز دوستم که پزشکه کلی رژیم غذایی بهم داد و گفت یه عالمه چیز رو نباید بخورم.  منم که خیلی گامبوام، سختم میشه  البته آدم چاقی نیستم ها، بیشتر خوش اشتها بودم تا چاق که الانم دیگه نمیتونم خوش اشتها باشم و هر چیزی بخورم  شب خونه سیگماینا بالاخره به خانواده ش گفتیم مشکل معده دارم و خیلی سلکتیو چیز میز میخورم و اینا. خوبم برخورد کردن انصافا. شب هم خونه و لالا.

یکشنبه 12 آذر، صبح سیگما منو رسوند شرکت و دعوت شده بودیم یه همایشی تو هتل اسپیناس پالاس. رفتیم و بسی خوش گذشت. لابی هتل هم بسی خوشگل بود. نهار هم خوردم سلکتیو و ساعت 2 دیگه تموم شد. با همکارا قرار گذاشتیم دیگه برنگردیم شرکت :پی. منم ماشین نداشتم ولی دیدم تایم خوبیه که برم خونه مامانینا، رفتم دم شرکت سیگماینا ماشینو ازش گرفتم و رفتم خونه ماماینا. خیلی هم عالی. خوش گذشت اونجا. تا شب موندم و شامم خوردم و رفتم خونمون. سیگما هم کلی جوجه و فیله خریده بود و برام بسته بندی کرده بود. با سیگما کلی حرف زدیم و باز دیر خوابیدم.

دوشنبه 13 آذر هم باز سیگما منو رسوند که استرسام کم شه. همش استرس ترافیک دارم آخه. کلاس رفتم و وسطشم جلسه رفتم با رعنا. عصری با ساحل تا میدون پیاده رفتیم و اومدم خونه. واسه شام سیگما جوجه و فیله کباب کرد و خوردیم. 

سه شنبه 14 آذر، دیگه خودم ماشین بردم. بعد از کلاس رفتم خونه مامانینا کمک. آخه چارشنبه که میلاد پیامبره، مامان پسرداییمو پاگشا کرده. این پسردایی 4 ماه قبل از من عروسی کرده بود، ولی چون خانمش دو ماه بعد از عروسیش رفته بود سوییس فرصت مطالعاتی، وقت نشده بود پاگشاش کنن. این بود که مامان تازه پاگشاشون کرد. خوبیش اینه که باعث شد ما هم هنوز یه پاگشا داشته باشیم. من همه وسایلمم برده بودم که شب بمونم. بتا داشت پاناکوتا و کیک مرغ درست می کرد. مامان هم فسنجون و دلمه داشت درست می کرد. من رفتم یه سری کرم کارامل قلبی درست کردم و بیشترشو استراحت کردم. بتاینا رفتن چون مهموناشون از شهرستان میومدن و من موندم خونه مامانینا و خوابیدم.

چارشنبه 15 آذر، عید بود و تعطیل. صبح پاشدم خونه رو گردگیری کردم و یه دور کاراملا رو از قالب درآوردم و یه دور دیگه درست کردم. ظهر هم کلی خوابیدم و عصری رفتم حمام و سیگما اومد. کمکم کرد کیک مرغ رو سس مالی کردیم و هنوز کامل حاضر نشده بودم که دایی و زندایی اومدن ساعت 6.5. خیلی زود اومدن. خخخ. دیگه من رفتم حاضر شدم و عروس داماد هم 7 اومدن. ولی خب تا بقیه بیان طول کشید. داداش که یه ربع به 9 اومد. دیگه سفره رو چیدیم. غذاها لازانیا و مرغ هم اضافه شده بود. خوششون اومد از غذاها و دسرا. بعدشم مامان بهش یه ظرف تزیینی کادو داد و ما هم با بچه ها سرگرم بودیم. دایی کوچیکه هم شب نشینی اومدن آخر شب. دور هم خوش گذشت. شبم مامی کلی غذا داد و برگشتیم خونه و 2.5 خوابیدیم.

پنج شنبه 16 آذر (اولین سالیه که دانشجو نیستم)، ساعت گذاشته بودم 8.5 بیدار شم که تا 9 که قراره خانمه بیاد خونمون رو تمیز کنه، یه کم مرتب کنم. ولی یهو 8:20 دیدم زنگ رو زد. هیچی دیگه خونه خیلی نامرتب بود. دیگه در رو باز کردم و عذرخواهی کردم که خواب بودم و اینا، گفتم از آشپزخونه شروع کنه. سیگما هم زودی حاضر شد و رفت خونه مامانشینا. دیگه من صبحونه بهش دادم و خودم مرتب می کردم و اونم میسابید خونه رو. اولین باری بود که کارگر گرفتم. واسه نهار هم مامان بهم زرشک پلو با مرغ داده بود و واسه خانمه آوردم. بالکن رو هم شست و تمیز شد. تا ساعت 4 کل خونه رو تمیز کرد و من داشتم از خواب بیهوش میشدم. تا رفت خوابیدم. یه ساعت بعد با زنگ تلفن مامان بیدار شدم دیدم سیگما هم اومده. بعد سیگما کلی غر زد که فلان جاها چرا کثیفه و چرا نگفتی بهش تمیز کنه و اینا  خب ندیده بودم. البته انصافا کم بود جاهایی که تمیز نکرده بود. دیگه بعدش عذرخواهی کرد از میزان غرغرش و بخشیدمش. کلی حرف زدیم و سیگما رفت واسم گوشت شیشلیک خرید و رفت رو باربیکیو کبابش کرد و بسی خوشمزه شد. بعدشم دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم شرکت جدید سیگماینا، دور همی با دوستاش. کلی هم چیپس و پفک اینا داشتن ولی من که نمیتونستم بخورم. شام تولد هم به بقیه دادن سیگما و دوستش که تولدشون نزدیکه و من بازم نخوردم که  البته که شام خورده بودم  دیگه نشستیم به بازی کردن. اول نیما نبود و یاتزی بهشون یاد دادم و بازی کردیم. بعد نیما هم اومد و استوژیت بازی کردیم و بعدشم دو دست کو بازی کردیم که هر 4 دست بازی رو من بردم. ساعت دیگه شد 4 صبح و ما واقعا خوابمون میومد. دیگه پاشدیم رفتیم خونه و 5 خوابیدیم.

جمعه 17 آذر، سیگما 11 بیدار شد و رفت کلاس و من تا 2 خوابیدم. بسی حال داد. بعد هم دستمال های گردگیری اینا رو شستم و یه دستی به خونه کشیدم که نامرتب نشه و حاضر شدم سیگما اومد دنبالم و رفتیم بام لند خرید. میخواستم ست لباس ورزشی واسه تولد سیگما بگیرم ولی هیچی نپسندید. ازاونجا رفتیم خونه سیگماینا و یکی از گلدونام که شکسته بود (همون گلدون شیشه ای) رو عوض کردیم گلدونش رو تو حیاطشون و رفتیم بالا دیدیم واسه سیگما تولد گرفتن. خخخ. بادکنکم زده بودن و من کلی با نینیشون بازی کردم. خیلی خوردنی شده. بعد هم مادرشوهر برام کمپوت درست کرد چون میوه نمیتونستم بخورم و کلی حال کردم. تازه بقیشم داد ببرم خونه. هورا. شام خوردیم و تولد بازی و کیک خوردیم و دیگه 11.5 اومدیم خونه. من خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم صبح 7 بیدار شم دیگه. 

شنبه 18 آذر، صبح خودم اومدم سر کار و رفتم ادامه هنداور از رعنا. کلی کارم زیاد شده  استرس هم گرفتم تازه. دیگه عصری تا دیروقت سر کار بودم و بعدش رفتم خونه، ولو شدم تو تخت و گوشی بازی که دیدم در واحد رو میزنن، بچه همسایه بالایی بود و با کلی ترس و لرز شارژشونو آورده بود. بعد هم گفت خانم پیر طبقه اولم کارم داره. من لباس پوشیدم و رفتم طبقه اول دیدم خانم همسایه میگه با آقای مهندس کار داره نه من، دیگه پیغامشو گرفتم که به سیگما برسونم و خودم اومدم بالا. سیگما اومد و بهش گفتم و شام رو آوردم خوردیم و رفتم حموم. بعد هم واسه خودم کمپوت سیب و گلابی درست کردم و رفتم خوابیدم.

یکشنبه 19 آذر، صبح با بدبختی بیدار شدم. میخواستم زود برم که هم برم یوگا و هم عصر بتونم زودتر بیام بیرون و برم خونه مامانینا. صبح واقعا نمیتونستم بیدار شم. کلی با خودم حرف زدم تا بیدار شم. خیلی هم کند حاضر شدم ولی خیابونا خلوت بود و خیلی زود رسیدم. یه هفته بود از تنبلی یوگا نرفته بودم و رفتم بالاخره. حال داد. بعدشم رفتم سر کار و کلی کار داشتم، ولی دیگه استرس نداشتم. روز پر کار خوبی بود. تایم کاری هم که تموم شد سریعا با ساحل رفتیم سوار ماشین شدیم و رسوندمش و خودمم رفتم خونه مامانینا. کلی گپ زدیم و تیلدا هم بیدار شد و بلبل زبونی کرد برامون. بتا امروز رفته بود دکتر زنان و دکتر بهش گفته بود جفتت یه کم پایینه و کار سنگین نکن. تست آمنیوسنتز هم باید بده و دیگه اینکه نینیمون دختره. تیلدا به آرزوش میرسه. یه قصه هم واسش تعریف کردم که جوجو از خدا میخواسته که به مامانش نینی بده، گفت خاله میشه منم دعا کنم؟ گفتم آره عزیزم. بعد به خدا گفت که خدایا میشه یه نینی بذاری تو دل مامانم؟ یه خواهر میخوام  حالا به آرزوش میرسه ایشالا  مامی گفت سیگما کی میاد؟ میخوایم واسش تولد بگیریم. گفتم نمیاد که امشب. ضدحال خوردن. آخه خیلی ترافیکه و خسته میشد. قرار شد فقط آخر هفته ها بیاد. بعد دیگه کلی چیز میز خوردم و ساعت 10:15 راه افتادم برم خونه. سیگما پسرخاله هاشو دعوت کرده بود خونمون و دور هم بودن، ولی تا من برسم رفته بودن. دیگه تا برسم و آماده خواب بشیم کلی حرف زدیم و 12 خوابیدیم.

دوشنبه 20 آذر، تولد سیگما بود. با هم بیدار شدیم و تولدشو تبریک گفتم و حاضر شدیم و منو رسوند سر کار و خودشم رفت. امروز خیلی سرش شلوغه. شب هم ممکنه دیر بیاد حتی. منم هیچ کاری واسه تولدش نکردم. رسما هیچ کار! کیک هم که نمیتونم بخورم و نمیگیرم. حالا عصر رفتنی گل میخرم براش و شایدم شام رفتیم بیرون، شایدم نه. نمیدونم خلاصه. بادکنکم ببینم میگیرم براش :پی

کارمم زیاده امروز و تا الان نفهمیدم اصلا چجوری تایم گذشت. اینجوری بیشتر خوش میگذره، به شرطی که کار بی استرس دست آدم باشه 

خب این بخششو تا دیروز نوشته بودم. من همش داشتم فکر می کردم که واسه تولد سیگما چی کار کنم؟ عصری با دوستم از شرکت اومدیم بیرون و ماشین هم نداشتم و کلی میتونستم پیاده برم. میخواستم واسش دسته گل بگیرم که دیدم این دستفروشا دسته گلای خوبی ندارن و بیخیال شدم. به جاش واسه خودم یه جفت پاپوش خیلی خوشگل گوگولی خرگوشی خریدم  دیگه با دوستم خدافظی کردم و با تاکسی رفتم تا نزدیکای خونه. میخواستم از گلفروشی سر خیابونمون براش گل بگیرم که یهو یه گلدون دیدم شیفته ش شدم. سیکلمه جدید. بسی حال کردم. براش گرفتم و اومدم خونه. دیگه ذوقم اومد سر جاش. دو تا بادکنک قرمز داشتم و براش باد کردم. میوه هم شستم و گذاشتم رو میز. یادم افتاد که ریسه هم دارم براش روشن کنم. رفتم آوردم و تزیین کردم میز رو و بعدشم یادم اومد که یه بسته پودر کیک زعفرونی دارم و میتونم درست کنم واسش. ولی شیر نداشتم. به سیگما زنگیدم و گفت نزدیکم دارم میام. گفتم شیر هم بخره. اسنپ باکس هم گرفتم که گوشی جدید بابای سیگما رو بیارن خونمون و سیگما واسشون برنامه اینا بریزه. رفتم پایین گوشی رو تحویل گرفتم و بعدشم دیدم اسنپ بهم 30 درصد تخفیف اسنپ فود داده تا فردا! شام امشب هم جور شد. خخخ. سیگما اومد و برقا رو خاموش کرده بودم. نور ریسه هه رو میدید، گفت واسم چی کار کردی؟ گفتم هیچی خونه آتیش گرفته این نور اونه.  دیگه اومد دید و کلی کیف کرد. از گله هم خیلی خوشش اومد. بعد پاپوشامو دیده میگه اینم واسه من کادو گرفتی؟ به اسم من واسه خودت؟ مثل گل که واسه خونه گرفتی؟ اول یه کم کتکش زدم بعد گفتم آره اینو گرفتم بپوشم تو شاد شی، چه کادویی از این بهتر؟  بعد دیگه یه پیتزا باروژ سفارش دادیم و کیک رو درست کردم و تو این فاصله سیگما رفت حموم و وقتی برگشت غذا رو آوردن و کیک هم حاضر شد. فقط مشکل اینجا بود که رو جعبه کیکه نوشته بود 30 تا 45 مین بذارید تو فر، من 30 مین گذاشتم یه کم سوخت  البته مزه ش بد نشد ولی خوشگل نشد. با مربای به تزیینش کردم و بعد از شام آوردم خوردیم. بسی حال داد. رژیم ضد رفلاکس رو شکوندم یه شب :پی  شب هم در حالیکه سیگما داشت تلفن حرف میزد از خستگی خوابم برد. 

سه شنبه 21 ام هم که امروز باشه، باز با سیگما اومدم سر کار و کلی کار کردم. از اونجایی که تا آخر شب سیگما کار داره و نمیاد خونه، من بعد از کار میرم خونه مامانینا. همین دیگه. خوش باشید :*

نظرات 4 + ارسال نظر
رویا .ر جمعه 24 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 09:17 ق.ظ

سلام عزیزم ،مى تونم سوال کنم دکتر چه مواد غذاىى را براى شما ممنوع کرد چون من هم مشکل رفلاکس دارم،خیلی ممنون میشم اگر زحمتى نبود جواب بدید

سلام جانم. بله حتما.
ببین کافئین که خیلی بده ( در نتیجه قهوه، شکلات، چای تیره حذف باید بشه)
غذای چرب هم بده، شیرینی هم بده
غذا با حجم زیاد در یک وعده بسیار بده
نوشیدنی گازدار افتضاحه
میوه خام و سبزیجات خام بده
حبوبات خوب نیست
نوشیدنی خیلی داغ یا خیلی سرد نباید خورد
لبنیات هم گفته بعضیا باهاش مشکل دارن در نتیجه من فعلا کلا حذف کردم.
دیگه چیز زیادی نمیمونه واسه خوردن :)
البته من امیدم اینه که 2 ماه رعایت کنم و بعد خوب بشم و بتونم بخورم
و البته این وسطا هفته ای یکی دو روز زیر آبی میرم

کارولین یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام .لاندا جان
این بازی های دسته جمعی رو توضیح می دی چی هستند ؟ چه طور بازی می کنید ؟

عزیزم اینا بازی فکری هستند که از شهر کتاب خریدیم. طبق دستور خودشون بازی می کنیم.

رویا.ر سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 12:25 ق.ظ

سلام لانداى عزیز خیلى ممنونم از پاسختون، انشالله که به زودى بهتر بشین وبتونین هر چى دوست دارى بخورى عزیزم، باز هم ممنون

خیلی ممنونم. شما هم همین طور

فرناز چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 02:35 ب.ظ

تولد آقای همسر مبارک امیدوارم سالها کنار هم شاد باشین.
سعی کن استرست رو مدیریت کنی تا بتونی کمش کنی. باور کن بدترین چیز تو دنیا استرسه. یه ساعتهایی رو تو روز به گرفتن آرامش برای خودت اختصاص بده. البته با این بدو بدوها کار سختیه. من وقتی استعفا دادم اومدم خونه تازه فهمیدم تمام این سالها داشتم دنبال زندگی می دویدم اونم فرار میکرده

مرسی فرناز جان. واقعا سعی دارم ولی اصلا نمی فهمم چی میشه که استرس می گیرم. بعد هر کی منو میبینه میگه اصلا بهت نمیاد استرس داشته باشی. واقعا هم هیچ وقت قبلا استرسی نبودم. نمیدونم چم شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد