دوره فامیلی + کارت پایان خدمت

اون روز چارشنبه رفتم خونه و خوابیدم. البته اول به مامان زنگ زدم که بعدش دیگه زنگ نزنه بیدارم کنه. گفت که خاله زنگ زده عذرخواهی کرده و مهمونی رو زنونه کرده دوباره. خب خدا رو شکر. منم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. از ساعت 7 خوابیدم تا 10 شب! خیلی حال داد. سیگما ساعت 10.5 اومد و از جلسشون تعریف کرد و کلی چیزای باحال و امیدوار کننده گفت. واسه شام تن ماهی جوشوندم و با شویدپلوی پریشب آوردم خوردیم. بعد هم میخواستیم فیلم ببینیم که انقدر سیگما نشست پای گوشی و لپ تاپش که اعصابمو به هم ریخت دیگه. یه ذره از فیلم من هنوز آلیس هستم رو دیدیم و بعدش خوابیدیم. من ساعت 2.5 خوابیدم.

پنج شنبه صبح ساعت 10.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم و سریع لباس و وسایل جمع کردم و رفتم خونه ماماینا که به ترافیک ظهر پنج شنبه نخورم. اول رفتم واسه نینی پسرخاله که تازه دندون درآورده و ماه قبل آش دندونیشو آورده بودن، کادو گرفتم. یه ماشین کروک زرد باحال. بعدشم رفتم خونه مامی. مامان نبود. رفتم حموم. اومد بالاخره، رفته بود کارت ملی جدیدش رو بگیره. مال من هنوز آماده نیست اون وقت! مامی اومد و نهار خوردیم و فیلترشکن واسش نصب کردم و بعدش من موهای خودم و بعد موهای مامان رو صاف کردم با اتو مو و آرایش کردم و مامی رو هم آرایشیدم! و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و 4 تایی رفتیم خونه پسرخاله. این پسرخاله م دوست بچگیامه. بچه بودم خیلی با هم صمیمی بودیم ولی وقتی بزرگ شدیم دیگه فاصله گرفتیم از هم. فازمون عوض شد. البته هنوزم خیلی دوسش دارم. خلاصه رفتیم و مهمونی خانومانه بود و بسی خوش گذشت. اولش یه کم جو سنگین بود ولی زودی خوب شد اوضاع و خیلی خوش گذشت. خاطره های باحال تعریف کردیم و خندیدیم. آخراش هم کاپا جانم اومد و اول که کلی خجالت کشید تا کم کم یخش باز شد و باهام بازی کرد. بعد هم همگی رفتیم خونه مامانینا و آقایون هم اومدن. سیگما رفته بود چیزکیک خریده بود به عنوان شیرینی کارت پایان خدمتش. نگفتم راستی؟ بالاخره بعد از دقیقا 3 سال کارت پایان خدمت گرفت. کلا هم 2 ماه بیشتر خدمت نکرد.  همون 2 ماه آموزشی که اونم کلیشو پیچوند حتی. یادمه یه بار گفته بودم وقتی کارتش بیاد مفصل تعریف می کنم چی شد سربازیش. ماجرا از این قرار بود که سیگما یه پروژه ای با دوستش انجام داده بود که تونست به عنوان اختراع ثبتش کنه. با همین اختراع تونست نخبه بشه و معاف بشه از سربازی. (البته باید یه پروژه انجام میداد به عنوان کل فرآیند سربازی). تا این اختراع ثبت بشه و نخبه بشه، کار سربازیشو شروع کرد و آموزشی رو رفت. وسطاش بود که کارا اوکی شد و واسه بقیه ش باید میرفت از یه ارگانی پروژه میگرفت و انجام میداد. ولی چون داشت میرفت سر کار، خیلی سخت بود واسش این کار. این بود که به مدیرعاملشون درخواست داد که این پروژه خفنی که داره واسه شرکت انجام میده رو به عنوان پروژه سربازیش اعلام کنه و اونم قبول کرد و اینجوری شد که عملا همون کاری رو که سر کار می کرد به عنوان پروژه سربازی اعلام کرد و کار اضافه ای نکرد. خیلی حال داد. فقط این وسطا طول مدت انجام پروژه رو زیاد کردن و بعد هم خودشم دیر رفت دنبال نوشتن گزارش و بقیه کارا و این شد که 3 سال طول کشید تا کارت پایان خدمتش حاضر بشه، ولی شد بالاخره. هنوز واسه خودمون جشن نگرفتیم. میگیریم حالا  و خب حالا که کارتشو گرفت، وقتشه که یه سفر خارجی بریم. خدا بخواد میخوایم با مامانینا و بتاینا هماهنگ کنیم بریم ترکیه. تا ببینیم خدا چی میخواد. خلاصه اون شب کلی با دو تا جوجوها بازی کردم و کلی هم تیلدا به کاپا حسودی کرد. خدا بخیر کنه نینی خودشون رو. اون شب یه کم استوژیت بازی کردیم تا ساعت 1.5 و تازه بعدش بلند شدیم بریم که سیگما گفت دوستاش رفتن شرکت و بریم اونجا. من خیلی خوابم میومد ولی دوس داشتم بریم. رفتیم اونا همش داشتن بحثای مهم کاری میکردن. من خوابم گرفته بود دیگه. به خاطر من اومدن بازی و استوژیت بازی کردیم تا 4 صبح و حال داد. بعدش دیگه رفتیم خونه و ساعت 5 خوابیدیم تا 1 ظهر. خخخ. زندگی انگلی  1 هم بلند شدیم یه سره نهار خوردیم و دیگه افتادم به جون خونه. حسابی نا مرتب شده بود خونه از بعد از زلزله. میز نهار خوری وسط خونه بود و بردیمش سر جاش. تابلوی عروسیمونو از بالای تخت برداشته بودیم و رو زمین بود که به سیگما گفتم بزنه به دیوار کناری جای کتابخونه. بهم گفت بیا دستتو نگه دار اینجا که میخ بزنم، جای دستم موند رو دیوار. بعد اومد پاکش کنه، فهمیدیم دیوار خیلی کثیفه و هی بدتر خاک مالیده شد رو جای دستم و حسابی سیاه شد. سیگما هم هی غر میزد که حالا باید کل دیوارو بشورم. بنده خدا دیگه مجبور شد کل دیوار رو بشوره. :پی منم گفتم تا خونه ام یه کم غذا درست کنم واسه طول هفته. خیلی وقت بود که کلی گوشت داشتیم تو فریزر، دیدم کیفیتشو از دست میده، این بود که همه رو درست کردم. بعد هم کل خونه رو حسابی مرتب کردم و لباس و کلی ظرف شستم و حسابی کدبانو بودم خلاصه. عصر هم رفتم حموم و حاضر شدیم با سیگما رفتیم کیک خریدیم و رفتیم خونشون. خواهرشینا از کیش اومده بودن و تولد دامادشون هم بود. تولد گرفتیم واسشون و شام و بازی با نینی و کل تایم داشتم واسه اونا فیلترشکن نصب می کردم. شب هم سوغاتیمونو گرفتیم و رفتیم خونه لالا.

شنبه صبح ساعت 7.5 بیدار شدیم ولی از بس هوا تاریک و ابری بود خیلی خوابمون میومد. دوباره تا 8 خوابیدیم و بعدش سیگما منو رسوند سر کار. حالا منم یکی از روزای سخت تقویمم بود و همش سرگیجه داشتم و رو به موت بودم رسما. نهار خوردم بهتر شدم ولی کلا رو مود نیستم. معده م هم خرابه باز. خسته شدم دیگه 

آخر هفته با بتا

شنبه سرم خلوت بود به نسبت. عصری با تاکسی رفتم خونه و خوابیدم. بیدار شدم و شام واسه خودم کباب برگ داشتم و خوردم، قرار بود سیگما دیر بیاد ولی زود اومد و برنج درست کردم و با فسنجون مامانش دادم خورد. خودمم رفتم حموم و موهامو خشک کردم. نشستیم پای تلگرام و خبرای شورش اینا رو خوندیم یه کم. بعدشم ادامه فیلم امتحان نهایی رو با هم دیدیم و لالا.

یکشنبه10 دی، باز دبستان ها تعطیل شد و طرح زوج و فرد از درب منزل. خوبیش این بود که ماشینم فرد بود. صبح زود با ماشین رفتم یوگا و چقدرم کلاس خوب بود. انقدر خوب انجام دادم حرکت ها رو که مربی اومد اسمم رو پرسید و هی کلی تشویقم کرد و چنتا حرکت اضافه تر از بقیه بهم گفت. ذوق مرگ شدم دیگه. خیلی خوشم میاد از یوگا، قشنگ دارم رشد مثبت بدنم رو میبینم. خیلی نرم شدم. بعدش رفتم شرکت و یه جلسه با رییس رفتیم و کلی کار دیگه. ظهر دیدم گلودردم بدجوره دیگه، گفتم بذار برم پیش دکتر شرکت شاید بتونم استعلاجی بگیرم. از اون طرف هم مادرشوهر پیام داد که دوستش دوره گرفته و عروس ها رو هم دعوت کرده واسه دوشنبه عصر، اول نمیخواستم برم ولی دیگه دیدم بهتره بار اول رو به خاطر دل مادرشوهر برم. و چون خیلی باید شیتان پیتان می کردم، ترجیحم این بود که اون روز رو خونه باشم کلا. شانس هم آوردم و دکتر بعد از معاینه و نوشتن داروها برام، واسم استعلاجی نوشت (البته به در خواست خودم) و دیگه با دمم گردو میشکوندم. اصلا واسم مهم نبود گلودردم. خخخ. عصری رفتم خونه مامانینا و ترافیک هم نبود اصلا و کلی زود رسیدم. مامان تنها بود و کلی حرف زدیم با هم. البته تا شب کم کم صدای من رفت و سرفه هام شدید شد. با این شلوغیایی که تو همه شهرا راه افتاده، تلگرام و اینستا هم فیلتر شد و مامان هم که معتاد شده به تلگرام، واسش فیلتر شکن نصب کردم. بعد هم کلی نشستیم حرص خوردیم از دست بعضیا! ماجرا از این قراره که ما چندین سال پیش صندوق خانوادگی داشتیم با فامیلای مامان. ولی یه داستانایی پیش اومد که به هم خورد صندوق و من دیگه واقعا دوس نداشتم چنین مهمونی هایی داشته باشیم. از اون طرف هم مامان خیلی دلش دوره زنونه میخواست و چون دوست خاصی هم نداره، خیلی حس تنهایی میکرد، این بود که پیشنهاد دادیم ما هم مثل همه، تو فامیل دوره زنونه داشته باشیم و صندوق باشه و وام بدیم. مامان این پیشنهاد رو مطرح کرد و گفت واسه اینکه این دوره ها رو شروع کنیم، بار اول بیاین خونه من، همه خانوما رو دعوت کرد یه ماه پیش و صندوق تشکیل دادیم. قرار شد ماهی 200 بذاریم و چون 12 نفر بودیم، هر ماه 2400 به یکی میدادیم به قید قرعه. تو قرعه اون روز، اسم خانم پسرخاله م دراومد. اونم یهو اومد تو گروه گفت که کیا میگن تو مهمونی مردا هم باشن و کیا میگن زنونه باشه؟ خیلی مسخره بود. مامان من خودش پیشنهاد داده به عنوان عمه و خاله بزرگه و خودش مهمونی گرفته و شروع کرده، حالا یه الف بچه اومده نظرسنجی راه انداخته! اگه میخواستین خب خودتون از اول خانوادگی راه مینداختین! من که رفتم گفتم در اون صورت نمیام. خیلی چرته آخه! با مردا حدود 50 نفر میشیم. خونه های همه جوونا هم که جغله! نمیدونم کجا میخوان جا بدن. همین خانم خونه ش 60 متره! 50 نفر آدم قراره بچپن تو خونه ش! بعد چون جا نمیشن زنا برن تو اتاق یا آشپزخونه بچپن تو هم و مردا واسه خودشون هی برن تو بالکن سیگار بکشن!!! من نمیدونم این چه دور همی ایه آخه! خود صاحبخونه هم باید همش سرویس بده و هیچی از مهمونیش نفهمه! اگه خانوما بودیم 20 نفر میشدیم تیپ های خوشگل میزدیم و مینشستیم کلی با هم حرف می زدیم. خلاصه به مامان هم برخورده که به حرفش بی احترامی کردن. چون مامان یه بار نظرسنجی کرده بود و چون همه موافق بودن خانوما رو دعوت کرده بود. اینکه یهو حالا بزنن زیرش واقعا بد بود!

اون شب خاله زنگ زد و من برداشتم. گفت 5شنبه میاین دیگه؟ من گفتم نه و دیگه پرسید چرا و من دلایلمو گفتم. گفتم مامانم هم خیلی ناراحت شده و نمیاد. دیگه با خود مامان حرف زد و فکر کنم تازه فهمید که چقدر کارشون بد بوده! رو مخ ها. یه سری چیز دیگه هم شده بود که کلی غصه خوردم اون شب. شام خوردم و رفتم خونه و سیگما فهمید حالم خوب نیس. هی پرسید و منم یه چیزایی واسش تعریف کردم و کلی گریه کردم. یه کم دلداریم داد و خوابیدیم.

دوشنبه مرخصی بودم. 9 صبح از صدای بالایی بیدار شدم. حالم بهتر بود. کلی گوشی بازی کردم و بعدش رفتم سراغ کارای خونه. اول از همه آشپزی. بسی دلم تنگ شده بود واسه آشپزی. گوشت گذاشتم بیرون و چلو گوشت درست کردم. شویدباقالی پلو هم درست کردم. کلی هم سیب و گلابی پوست کندم و همه رو کمپوت کردم. خیلی خانوم خونه شده بودم. رو بالشی ها و رو تختی رو هم با کلی لباس شستم، به گلای بالکن آب دادم و لباسا رو پهن کردم. رفتم حموم دبش و نهار خوردم. یه چرت نیم ساعته زدم و پاشدم حاضر شدم واسه مهمونی خونه دوست مادرشوهر. پیرهن سبز یشمی که یه تیکه هاش مشکیه پوشیدم با کفش مشکی. موهامو با اتو صاف کردم ریختم دورم. آرایش ناز با رژ قرمز. لاک یشمی. سرویس نقره با سنگ زمرد هم انداختم و با پالتوی بلندم سوار گیلی شدم و رفتم دم خونه مامان سیگما. تا بیان پایین یه اسنپ گرفتم و ماشین رو پارک کردم و با اسنپ رفتیم. زوج و فرد بود بازم. دوستش مامان یکی از خانمای هنرپیشه است. جالب بود که خونه شون رفته بودیم. دخترش نبود ولی عروسش بود. کلا مهمونی به مناسبت عروسا بود. هی همه عروس عروس می گفتن بهم. 3 تا عروس بودیم. صدبار بردنمون وسط که برقصید. بد نبود مهمونی. واسه یه بار خوب بود. ولی دفعه های بعد حال ندارم برم. امیدوارم دعوت نشم. خخخ. شب سیگما اومد دنبالمون و رفتیم مامانشو رسوندیم و رفتیم خونه. کلی از تیپ و قیافه م تعریف کرد و منم چلوگوشت رو آوردم براش خورد و بسی دلش واسه دستپختم تنگ شده بود و هی تعریف می کردم. والا خودمم دلم واسه آشپزی تنگ شده بود. سیگما می گفت خب هفته ای یه روز مرخصی بی حقوق بگیر اگه انقدر خونه میمونی شارژ میشی. خخخ. نمیشه که وگرنه من از خدامه دوشنبه ها نمیرفتم. خیلی تاثیر داره

سه شنبه 12 ام، صبح با ماشین رفتم یوگا. خیلی کیف داد. کلی پیشرفت کردم و حرکتای سخت رو خوب انجام میدم. مربی هم هی میاد تشویقم می کنه. حال داد. بعدشم رفتم شرکت و با رییس جلسه داشتم و کلی کار کردم. عصرم رفتم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم. خیلی شیرین زبونه ماشالله. ولی نمیدونم چرا دیگه جدیدا دوس نداره بره مهدکودک، میترسه انگار. خلاصه کلی بازی کردیم، تلگرام هم قطع بود و کار خاصی نمیشد کرد دیگه. این بود که خیلی بازی کردیم با هم. یوگا یادش دادم. یه سری حرکتا رو گفتم مامان انجام داد و انقدر خوب انجام داد که حسودیم شد. خیلی بدنش نرمه مامان. خلاصه دور هم شام خوردیم و دیگه ساعت 10 بلند شدیم. سیگما نیومده بود چون چاه همسایه گرفته بود و به عنوان مدیرساختمون باید میرفت کسی رو میاورد که درستش کنه. شب من رفتم خونه و سیگما هنوز شام نخورده بود. بهش شام دادم و دیگه تا 12 گپ زدیم و رفتیم بخوابیم. همسایه بالایی بازم مهمون داشت و تا ساعت 1 سر و صدا می کردن. هیییی

چهارشنبه که امروز باشه، صبح با بدبختی بیدار شدم. نیم ساعت هم دیر رسیدم. سیگما منو رسوند. بد نیست امروز، کارام جالب بودن. فقط خیلی خوابم میاد. زودتر امروز تموم شه و برم خونه لالا. خوابم میاد :پی

هفته پر مشغله + یه آخر هفته عالی

بله بله، تا دوشنبه رو تعریف کردم. اینجوری شد که از سر کار من با گیلی رفتم دنبال مهتاب. خونشون نزدیک خونمونه. یه نمه بارون هم میومد. با هم رفتیم پاساژ طلا و هیچ آویز ساعت خوشگل و مناسبی ندیدم. قیمتاشونم همه رفته بود بالا. اول میخواستم حدود 100 تومن یه چیزی براش بگیرم، ولی هیچی نبود با این قیمت. این بود که تصمیم گرفتم برم از الی گالری براش آویز ساعت بگیرم. مهتاب هم پیشنهاد داده بود که شام بریم بیرون، این بود که رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم کوروش. از اونور هم قرار بود واسه یکی از دوستام که کاناداس، با بچه ها واسش دستبند بگیریم از الی. این بود که رفتیم شعبه کوروش الی گالری و من یه آویز ساعت انار خریدم واسه رعنا که شد 150 تومن و یه دستبند گل رز حدود 340 هم خریدم واسه این دوستمون. بعدشم خوشحال و شاد و خندان با مهتاب رفتیم جنارو (ژوانی سابق) تو همون کوروش. شدیدا جاش خوشگل بود و نحوه سرو نوشیدنیش جذاب. با نیتروژن مایع خنکش کردن، خیلی باحال بود. ولی غذاش اصلا به کیفیت ژوانی نبود و میشه گفت افتضاح بود! شنیسل مرغش کاملا طعم موندگی میداد.  آخرش مهتاب نذاشت من حساب کنم و مهمونم کرد. کلی خوش گذشت با هم بودیم. بعدشم بردم رسوندمش دم خونشون و خودم ساعت 9 رسیدم خونه. سیگما هنوز نیومده بود. لباسای شسته شده رو از بالکن جمع کردم و یه کم به کارام رسیدم و دراز کشیدم که بخوابم که سیگما ساعت 11 از جلسه اومد. یه کم حرف زدیم و نزدیکای 12 خوابیدیم.

سه شنبه صبح زود بیدار شدم و سر راه سروناز اومد ازم دستبنده رو گرفت که ببره پست کن و من رفتم یوگا. خیلی دوس دارم کلاسمونو. بعد از کلاس هم رفتم شرکت. کلی هم کار داشتم. دیگه جلسات رو رعنا باهام نمیومد. خودم رفتم همه رو. واسه نهار قرار بود بریم بیرون، گودبای پارتی رعنا. 4شنبه میرفت از شرکت. رفتیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک شرکت با 4 تا از دوستای رعنا. خوش گذشت باهاشون. من کادوش رو دادم بهش. اونا هم دسته جمعی براش دستبند طلا (با مهره های سرمه ای) گرفته بودن.خیلی خوشش اومد از کادوهاش. کلی عکس انداختیم و بعد برگشتیم شرکت و یه عااااالمه کار داشتم. میخواستم زود برم خونه مامانینا و کلی کار بود و نشد و دیر رفتم. به ساحل هم گفتم اومد و با هم رفتیم و کلی تو راه حرف زدیم. همسایه بالایی مامانینا فوت شده بود و حیاط پر از گل تسلیت بود  خدا بیامرزتش. دیگه تیلدا کلی واسم شیرین زبونی کرد و کلی با هم بازی کردیم. یوگا بهش یاد دادم و قطار بازی کردیم و نقاشی کشیدیم و بعدشم خاله بازی کردیم! ترکوندم حسابی. سیگما بازم جلسه داشت و نیومد خونه مامانینا. من شام خوردم و شام سیگما رو هم گرفتم و رفتم خونه. یه کم حرفیدیم و خوابیدیم ساعت 11.5 شب. بعد گویا ساعت 1 حدود 4 ریشتر زلزله اومده، ولی ما اصلا نفهمیدیم و به خواب خوش ادامه دادیم. البته همچنان تو هال!

چهارشنبه 6 دی، صبح با سیگما رفتم شرکت. روز آخر رعنا بود  کلی جلسه داشتم باز. با دکتر! یه مشکل اساسی انداخت تو پروژه ای که از رعنا به من محول شده بود! اعصابم ریخت به هم. رعنا هم که میرفت و بدتر بودم دیگه. تازه سرما هم خورده بودم کمی و سردرد داشتم. تا آخر وقت شرکت بودم و بعد رعنا خدافظی کرد از همه و با هم رفتیم تا دم در و رفت  منم با تاکسی اومدم خونه و خوابیدم. ولی نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که مامان زنگ زد و سیگما هم اومد و بیدار شدم. شام خوردیم و بعد یهو یه صدای ریزش طوری از دیوار اومد و ما هم جوگیر شدیم و رفتیم میز نهار خوری رو آوردیم تو هال و گذاشتیم بالای دشکامون که جامون امن امن باشه. خخخ. کلی هم با هم گپ زدیم و بعد زیر میزنهار خوری خوابیدیم.

پنج شنبه 7 دی، تا ساعت 11 خواب بودم! وسط هال! بیدار که شدم سیگما داشت میرفت کلاس. وقتی رفت کلی خونه رو مرتب کردم و یه گردگیری کوچیک هم کردم و به گلدونا رسیدم و لباس شستم. واسه خودم نهار ماهی درست کردم. بعد از کلی وقت بالاخره یه کم آشپزی کردم. خخخ. خیلی تنبل شدم دیگه. از بس خسته ام نمیرسم غذا درست کنم. همش یا از شرکت غذا میارم یا از مامانا میگیریم. :پی بعدشم چون هنوز خسته بودم! باز خوابیدم! سیگما اومد و حاضر شدیم و رفتیم از شرکت جدید بازی استوژیت رو برداشتیم و رفتیم آتلیه و آلبوم اسپرتمون رو پس دادیم. خودش قبول داشت که خیلی کیفیت چاپش بد بوده و اونی که ما میخواستیم نشده. این بود که خیلی با روی باز اونو پس گرفت و قرار شد دوباره چاپ کنه. بعدشم یه آهنگ دیگه بهش دادم که روی یکی از کلیپای فیلم عروسیمون بذاره و امیدوارم دیگه این دفعه واقعا تموم شه. بعد رفتیم خونه مامانینا و تازه رسیده بودیم که بتا اینا و بابا هم اومدن. دور هم همگی با هم استوژیت بازی کردیم. مامان و بابا هم بازی کردن و خیلی خوش گذشت. شام خوردیم و بعد شلم بازی کردیم با بتا و داماد (داداشینا نیومده بودن). واسه فردا صبحونه، داماد دعوتمون کرد به صرف کله پاچه بریم خونشون. به به. این بود که باز شب همونجا خوابیدیم ما. باز دشک انداختیم وسط هال خوابیدیم. سیگما البته کلی با لپ تاپش کار داشت و دیر اومد بخوابه. من خوابیدم.

جمعه 8 دی، صبح 8.5 پاشدیم و با ماماینا رفتیم خونه بتا اینا. کله پاجه مشتی خوردیم و بعدش مامان و بابا رفتن ییلاق و ما نشستیم استوژیت بازی کردیم. انقدر بازی جذاب شد که سیگما گفت نمیرم کلاس و بمونیم همینجا. دیگه یه عالمه بازی کردیم. بتا هم واسه نهار ماکارونی درست کرد و باز کلی خوردیم. من که کاملا پرهیز غذاییم رو گذاشتم کنار  بعد شلم بازی کردیم و ظهر خوابیدیم. عصری پاشدیم باز استوژیت بازی کردیم تا ساعت 7. مامانینا از ییلاق اومدن و شیر بز رو بهمون دادن و رفتن خونه عمه. ما هم رفتیم خونه خودمون و حاضر شدیم و واسه شام رفتیم خونه مامان سیگما. شیر رو بهشون دادیم و نینی بازی کردیم. نینی بالاخره در سن یک سال و چهار ماهگی راه رفتن یاد گرفت و قشنگ راه میرفت. خیلی بامزه س. شام هم خوردیم باز کلی و دیگه من در حال ترکیدن بودم. یه روز پر از خوراکی. گامبو شدم باز! 12 برگشتیم خونه و تا بخوابیم شد 1.5 

شنبه 9 دی، یعنی امروز، صبح به سختی بیدار شدم و با سیگما اومدم سر کار. جای خالی رعنا  کار زیادی نداشتم استثنااً و تونستم یه کم از این خاطرات رو بنویسم. جالبه دیشب عروسی یکی از دوستام بود و امشب هم عروسی یکی دیگه. خخخ

زلزله تهران + کنسرت حامد همایون!

زلزله شد که باز  داستانی شد ها. باید مفصل تعریف کنم چی شد. چارشنبه من که رفتم خونه، باز دیدم حوصله هیچ کاری ندارم، این بود که خوابیدم! نیم ساعت بیشتر نبود که خوابیده بودم که بابا زنگید و بعدشم سیگما اومد و هیچی دیگه، بیدار شدم. واسه شام، یه کم قرمه سبزی داشتیم که خوردیم و بعد من شروع کردم به دیدن بقیه فیلم رستگاری در شاوشنگ و سیگما هم رفتم بالکن جوجه کباب کرد برام. فیلم رو دیدم و بسی دوس داشتم، بعد هم با مامی تلفن حرف زدم و جوج زدیم بر بدن و یه کم به کارامون رسیدیم و بعد رفتیم دراز کشیدیم رو تخت. سیگما خوابش گرفت و من رفتم دسشویی که دیگه آماده خواب بشیم که یهو اون اتفاق افتاد. من تو دستشویی! حس لرزش کردم. لوستری هم دم دستم نبود که نگاه کنم ببینم تکون میخوره یا نه. سیگما یهو اومد گفت لانی زلزله س، بیا بغلم! منم دوییدم رفتم بغلش و سیگما داشت اشهد میخوند  خیلی ترسیده بودم. بهم گفت بدو برو حاضر شو که بریم بیرون. داشتم سکته می کردم. سیگما رو تخت خوابش برده بود و از لرزش زلزله بیدار شده بود. در این حد شدید بود. منم تو دستشویی قشنگ تکون خوردم! دیگه سریع زنگ زدم به مامانینا و گفتم برید بیرون، گفت ما تو حیاطیم. شما هم برید بیرون. یه سری وسایل جمع کردیم و دو تا پتو برداشتیم و من یه بسته الویه و یه کم نون و یه بطری آب هم برداشتم و رفتیم تو ماشین. سر کوچمون پارکه و همه مردم داشتن ماشیناشونو میاوردن کنار پارک، پارک می کردن. یه پسره اومد گفت خانوم چی شده؟ چرا همه مردم ریختن بیرون؟ گفتم زلزله اومده دیگه. گفت عه؟ کی؟ رستوران بود و اصلا نفهمیده بود. به بتا زنگیدم و اونم گفت که نفهمیدن و هنوز خونه بودن. منم داشتم بهش میگفتم که باید بیاین بیرون از خونه. ممکنه زلزله بزرگتری بیاد. بعدش ما ماشین رو بردیم کنار پارک و بماند که چقدر مردم بی اعصاب بودن. هی با هم دعوا می کردن. یه مرده اومد ماشینشو کنار ماشین ما پارک کرد. سیگما نبود و من تنها بودم تو ماشین. در من باز نمیشد. بهش می گفتم ماشینتو بردار در من باز نمیشه، انگار نه انگار!!! یه ربع طول کشید تا بفهمه که من میخوام بیام بیرون و حق نداره ماشین ما رو بلوکه کنه! خلاصه همه یه حالتی داشتن. دیگه سیگما گفت جلو در خونه خودمون جامون امن تره، ماشین رو بردار بیا اینجا. منم رفتم و جلوی خونمون پارک کردیم. کوچمون خیلی پهنه و خونمون شمالیه و خونه روبرویی هم ارتفاعی نداره. اینه که جامون خوب بود. همونجا نگه داشتیم و نشستیم. بعد هم رفتیم از ای تی ام سر کوچه پول گرفتیم که پول نقد داشته باشیم. همه همسایه ها بیرون بودن. یکیشون که با چمدون اومدن بیرون و رفتن اصفهان همون شبونه! من خیلی خوابم میومد. به سیگما گفتم بیا بخوابیم که آماده باشیم اگه شب زلزله اومد و دیگه نشد بخوابیم. حالا گوشیمم هیچی شارژ نداشت و نمیتونستم خبرا رو دنبال کنم. فقط فهمیدم که بتا اینا رفتن خونه مامانینا و همگی با هم تو ماشینن. گاما هم رفته بود پیش مادرشوهرینا. فقط من نتونسته بودم برم پیش مامانمینا . خیابونا هم قفل قفل بودن. تازه ماشین سیگما هم بنزین خیلی کم داشت و ماشین منم که نمایندگی بود. وسط حرف زدن سیگما خوابش برد. منم دیدم رو صندلی نمیتونم بخوابم، رفتم رو صندلی عقب با همون کاپشن دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم و کله م. نیم ساعتی خوابم نبرد و بعد دیگه از ساعت 2 تا 8 صبح خوابیدم! البته وسطاش یه صداهایی میومد و یه ذره بیدار میشدم ولی باز زود میخوابیدم. سیگما بنده خدا کمرش درد گرفته بود رو صندلی و دوتا دزد هم تو کوچه دیده بود و دیگه خوابش نمی برد. گفت دو نفر صورتشونو با شال پوشونده بودن و یه چوب دستشون بود و داشتن میدوییدن سمت ته کوچه!!! خیلی ترسناک بوده. خدا رو شکر من خواب بودم. خلاصه ساعت 8 بیدار شدم و سیگما گفت بریم بالا. گفت همه همسایه ها خورد خورد رفتن بالا. ما هم رفتیم خونه و شدیدا نیاز به حموم داشتیم. چون شب هم مهمون بودیم (شب یلدا بود خیر سرمون!)، دیگه من رفتم حموم سریع و سیگما با حوله دم در منتظرم بود که اگه زلزله اومد سریع بپرم تو حموم. بعد از من هم سیگما رفت حموم و منم آماده بودم و کشیک میدادم. دیگه زودی حاضر شدیم و وسایل مورد نیازم برداشتیم. از نمایندگی زنگ زدن که زود بیاین ماشینتونو بگیرید. ما هم رفتیم گرفتیم و دیگه من رفتم خونه مامانمینا و سیگما هم رفت خونه مامانشینا که یه کم استراحت کنه و بعد بره کلاس ولی انقدر خوابش میومد که خوابیده بود و کلاس نرفته بود. کل تهران هم تعطیل بود. انقدرم هوا کثیف بود که نگو. برج میلاد از خیلی نزدیکش هم دیده نمیشد حتی. ساعت 10 رسیدم خونه مامانینا و تازه بیدار شده بودن و میخواستن صبحونه بخورن. 1 شب برگشته بودن خونه و همگی تو هال خوابیده بودن. دیگه کلی در مورد زلزله حرف زدیم. تیلدا نمیدونسته زلزله چیه. به مامانش گفته مامی داریم میریم زلزله رو ببینیم؟ بعدشم که خواستن تو هال بخوابن کلی خوشحالی کرده  البته بماند که به منم خوش گذشت که تو ماشین خوابیدیم واسه تیلدا توضیح دادم که زلزله چیه و دیگه هی میگفت خاله الان قراره زلزله بیاد؟ گفتم نه خاله، بیا دعا کنیم که نیاد. کلی دعا کرد که خدایا زلزله نیاد و خونمون خراب نشه و اینا. عشقولک من داره بزرگ میشه دیگه  راستی همون صبح هم فهمیدیم که بچه پسرداییم به دنیا اومده. حیف که پسر بود وگرنه اسمش میشد یلدا. 

بتا اینا یه سر رفتن خونه که وسیله جمع کنن و تیلدا نرفت و پیش من موند. منم مواظب بودم که اگه زلزله اومد تیلدا رو بزنم زیر بغلم و بریم بیرون. آخه خونه مامانینا طبقه اوله. پتو و خوراکی هم تو ماشین گذاشته بودیم هم ما و هم مامانینا. چادر هم بابا گذاشته بود تو صندوق عقب. واسه نهار بتا اینا اومدن و ظهر خوابیدیم. من که خیلی تخت خوابیدم باز. عصری که بیدار شدم زنگ زدم به آتلیمون و گفتم جون مادرت آلبوممون رو بده. گفت اسپرت اینجاست ولی عروسی دو ساعت دیگه میاد. گفتم میام اسپرت رو میگیرم پس. شب یلدا خونه قرار بود بریم خونه مامانبزرگ سیگما. رفتم آلبوم اسپرت رو گرفتم و رفتم خونمون. باد و بارون شروع شده بود و بالاخره یه کم داشت از آلودگی هوای تهران میکاست.  عکسامون عالی شده ولی خود آلبوممون (جنس و مدلش) اونی نبود که میخواستیم. قراره عوضش کنه. سیگما هم اومد خونه و حاضر شدیم و رفتم خونه مامانبزرگش واسه جشن یلدا. آلبوم عروسیمونم با پیک برده بودن خونه مامانینا. بالاخره بعد از یک سال و 4 ماه آلبومامون رو گرفتیم. آلبوم اسپرت رو بردم اونجا نینی بازی کردم و خوراکی خوردیم و شامیدیم و ورق بازی کردیم که باختیم و ساعت 11 پاشدیم خدافظی کردیم و رفتیم خونه مامان من. همه اونجا بودن شب. رفتیم و کلی آجیل ماجیل خوردیم و فال حافظ گرفتیم. کلی با کاپا بازی کردم. خیلی خوردنی شده. هی بهم میگه عمه لان. هی صدام می کنه باهاش بازی کنم. عشق خودمه. تیلدا هم یه کم حسودی می کنه، قشنگ معلومه. سعی می کنم با اونم کلی بازی کنم که حسودیش نشه. ولی باز تهش اینجوریه که اون بیاد بغل من و به کاپا فخر بفروشه. اونم میدوعه میاد. خیلی با مزه ن خلاصه. خونه مامی که رفتیم آلبوم عروسیمون رو آوردیم دیدیم و کاپا هم اومده بود میدید و هی می گفت عمه لان، هی منو نشون میداد تو عکسا و میگفت عمه. ای قربونش برم من که تونسته بشناسه. تازه یه عکس بچگیم هم رو میز خاطرات بود که اونم برداشته بود و گفته بود عمه لان. جیگر منه. خلاصه کلی بازی و شادی کردیم و ساعت 1.5 رفتن بچه ها و ما شب اونجا خوابیدیم پیش مامی و بابا. همگی تو هال جا انداختیم. مامان و بابا پیش هم و من و سیگما هم پیش هم. یه کم هوشیار خوابیدم و خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. 

جمعه اول دی، صبح من و سیگما و مامان خونه بودیم و کلی ریلکس کردم. لم دادم رو مبل و همش گوشی بازی کردم. مامان بنده خدا نهار درست کرد برامون و حتی نذاشت ظرفا رو بشورم. فیلم بیست و یک روز رو هم دیدیم با هم و ظهر مامی و سیگما چرتیدن و من نخوابیدم. بابا هم اومد از ییلاق و شیر بز رو ازش گرفتیم و رفتیم دادیم خونه سیگماینا. آلبوم عروسیمون رو هم نشونشون دادیم. بعدشم اومدیم خونه و من یه سری لباس ریختم ماشین بشوره و افتادم به جون خونه. خیلی به هم ریخته شده بود این دو سه روز. حسابی تر و تمیز کردم و شام خوردیم و بعد دشک آوردیم وسط هال انداختیم که تو اتاق نخوابیم. آخه کتابخونه داریم کنار تختمون. قرار هم گذاشتیم که اگه زلزله اومد، بدوییم بریم زیر میز نهار خوری که کنار دشکامون بود. 

شنبه 2 دی، صبح با سیگما اومدم سر کار. این مدت ماشین نمیارم که لااقل گامی در راستای آلوده تر نکردن هوا برداشته باشم. یه عالمه هم کار داشتم. دیگه فهمیدم کارامو باید بنویسم که یادم نره از بس زیاده. واسه هر روز، یه لیست "تو دو" دارم و یه لیست "دان!". عصری با تاکسی برگشتم خونه و باز دیدم دارم میمیرم از خواب. پریدم تو همون دشک که جمعشم نکرده بودیم و خوابیدم. یه ساعت بعد با التماس خودمو بیدار کردم که برم حموم، آخه فرداش میخواستیم بریم کنسرت. صبحشم یوگا. از حموم که اومدم با مامی تلفن حرف زدم و سیگما اومد. شام گرم کردم و آوردم خوردیم و بعد یه سری دیگه لباس شستم تیره ها رو و خونه رو جمع و جور کردم. بازم رو همون دشکا وسط هال خوابیدیم.

یکشنبه 3 دی قرار بود شب بریم کنسرت حامد همایون. واسه همین پالتو و چکمه م رو برداشتم و گذاشتم تو ماشین سیگما و سیگما منو رسوند کلاس یوگا. رفتم یوگا و بعدشم شرکت و کلی کار. رعنا آخر هفته میره از این جا و منو تنها میذاره  واسه مشکلاتی هم که واسش پیش اومده اینجا، هی میزنه زیر گریه. رفتیم نمازخونه و کلی واسم درد دل کرد و گریه کرد. منم دلداریش دادم.  عصری قبل از رفتن، رفتم نمازخونه و یه کم آرایش کردم و سیگما اومد دنبالم که بریم کنسرت. با گاما و شوهرش و پسرخاله های سیگما. من تو ماشین چکمه پوشیدم و وقتی رسیدیم نمایشگاه بین المللی، پالتوم رو هم پوشیدم و همون موقع گاما اینا اومدن. 1 ساعتی زودتر رسیده بودیم، رفتیم بالا و یه کلاب ساندویچ خوردیم تا شروع شه. خیلی عالی بود کنسرت. آهنگای آلبوم اولش رو که حفظ بودم و همه رو باهاش میخوندم. حال داد. بعدشم واسه شام همگی رفتیم بی بی کیو و همون همیشگی رو سفارش دادیم، استیک مرغ با سس قارچ. بسی خوش گذشت. ساعت 11 هم رفتیم خونه و باز همون وسط هال خوابیدیم!

دوشنبه 4 دی، سیگما گفت خوابم میاد و نمیبرمت. این بود که خودم گیلی رو برداشتم و اومدم سر کار. سیگما هم تا 10 خوابیده بود و بعد رفته بود شرکت! مدیرعاملی میره بچه م  . منم کلی کار کردم تا این لحظه و قراره بعد از کار برم دنبال مهتاب و با هم بریم خرید. میخوام واسه رعنا یه یادگاری طور بگیرم. احتمالا آویز ساعت بگیرم براش. 

زلزله ترسناکه، دعا کنیم نیاد...

هوای آلوده تهران...

داشتم می گفتم. سه شنبه عصر بدون ماشین میخواستم برم خونه مامانینا. اولین بار بود که از شرکت بدون ماشین میرفتم. بهشون هم نگفته بودم میام. رفتم خونه دیدم مامان و بابا نیستن و بتا و تیلدا لباس پوشیده نشستن تا داماد بیاد دنبالشون و برن خونشون. دیگه یه کم حرف زدیم و واسه تیلدا پاپ کرن برده بودم که خورد و اونا رفتن و من تنهایی دراز کشیدم رو کاناپه و تی وی هم روشن و گوشی بازی کردم. یهو ماماینا اومدن و فکر می کردن که بتا اینا خونه باشن، ولی من در رو باز کردم و بسی سورپرایز شدن. خخخ. دیگه تا 10 اینای شب بودم و بعدش به سیگما زنگیدم که من کی بیام خونه که گفت من تا 11.5 – 12 کارم طول می کشه. دیگه منم گفتم پس میمونم همینجا شب. 11 رفتم خوابیدم. 

چهارشنبه ساعت 7 بیدار شدم و کلی طول کشید تا اسنپ بیاد. واسه همین یه ربع تاخیر خوردم. کار هم بسیار کسل کننده بود و خیلی سخت گذشت بهم تا تموم شد. رفتم خونه و دلم کلی واسه سیگما تنگ شده بود. اومد و کلی گپ زدیم و لباس تیره ها رو شستم. شام آوردم با هم خوردیم و میخواستیم فیلم ببینیم که انقدر حرف زدیم وقت نشد. فقط دیگه آخر شب یه نیم ساعت از فیلم امتحان نهایی رو دیدیم و خوابیدیم. 

پنج شنبه ساعت 8 بود که بیدار شدیم و دیگه خوابمون نبرد. سیگما رفت دنبال هوشمند کردن کارت ملیش و من به گلدونای خوشگلم رسیدگی کردم و یه حموم مبسوط رفتم و حاضر شدم رفتم آرایشگاه. آرایشگاه مریم رفتم که حدود 1 سال بود نرفته بودم پیشش. کلی تعجب کرد. واقعیت اینه که هیچ جا ابرومو به خوبی مریم برنمیداره. واسه همین بازم برگشتم پیش خودش. انقدرم حال کردم از تمیزی بعد از ارایشگاه که. بعدش رفتم خونه مامانینا. بتا بهم گفت لاندا لاغر شدی؟ گفتم بله. دو کیلو. خیلی حال داد که فهمید. بعدش نهار خوردیم و یه چرت خوابیدیم و پاشدیم حاضر شدیم که قرار بود مهمونا بیان. یه دوره زنونه گرفته بود مامان، خانومای فامیل قرار بود بیان و صحبت کنیم صندوق خانوادگی راه بندازیم. البته فقط خانومانه. بماند که یه عده دبه کردن و گفتن مردا هم باشن. اگه مردا باشن من یکی که شرکت نمی کنم. دلم مهمونی دخترونه با لباسای لختی میخواد خب! خلاصه دیگه مهمونی خیلی خوب بود. کاپا هم نسخ خودم بود و هی میگفت عمه لان عمه لان. کلی باهام بازی کرد. مهمونا دیگه ساعت 8 رفتن و بابا و داماد و سیگما و داداش اومدن و شام خوردیم و کلی با کاپا بازی کردیم و با تیلدا هم، ولی تیلدا حسودی می کنه به کاپا  یعنی کلا به همه بچه ها. تو مهمونی هر بچه ای رو که بغل کردم بعدش اومد گفت من رو هم بغل کن  خدا به خیر کنه نینی جدید رو. اون شب یه بادکنک میذاشتم بالای کله م و چادر روش سرم می کردم و قدم دو متر میشد. باهاش میخندوندم همه رو  دیگه ساعت 1 رفتیم خونه و  خوابیدیم. 

جمعه ساعت 11 به زور بیدار شدیم. لباسا رو از رو بند برداشتم تا کردم گذاشتم سر جاش و سیگما هم آینه سرویسا رو تمیز کرد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. کلی با نینی بازی کردم و نهار هم پدرشوهر واسمون کباب کوبیده خوشمزه درست کرد و خوردیم. بعد تا 5 اونجا بودیم و سیگما لپ تاپ پسرخالشو درست کرد و منم گوشی جدید باباش رو راه اندازی کردم و یه کم هم دراز کشیدم تا کار سیگما تموم شه. دیگه نزدیک 5 رفتیم که بریم خرید. هنوز واسه تولد سیگما هیچی نخریدم. رفتیم ارگ تجریش و ال سی باز نداشت شلواری که سیگما میخواست. کلی چرخ زدیم و نپسندید چیزی و یهو پیشنهاد داد که بریم شام بگیریم و بریم خونه مامانمینا. بسی ذوق کردم. رفتیم بی بی کیو و 4 تا استیک مرغ با سس قارچ گرفتیم و شریعتی رو اومدیم پایین تا بریم میرداماد و جیوردانو رو هم یه چک بکنه. و شد آنجه شد. شلواری که میخواست رو داشت دقیقا در دو رنگ. تازه آف هم خورده بود و هر کدوم حدود 70 تومن کم شده بود و جفتشو خرید سیگما. اول قرار بود از طرف خودم باشه، ولی مامان و بابا گفتن این از طرف اونا باشه، اینه که بنده هنوز هیچ کادویی براش نگرفتم و خودشم نمیدونه چی میخواد دیگه.از اونجا رفتیم خونه مامانینا و دور هم شام خوردیم و گپ زدیم و خوش گذشت. بعدشم شیر و ماست بز رو از بابا گرفتیم و بردیم خونه سیگماینا دادیم و رفتیم خونه خوابیدیم.

شنبه صبح 7:15 پاشدیم و با سیگما اومدم سر کار. رعنا کلی غصه ناکه از اینکه قراره بره. منم ناراحتم. هم دوستم میره و هم کلی کار جدید بهم سپرده میشه که نمیدونم از پسش برمیام یا نه  از اونور هم صبح بتا رفته بود تست آمنیوسنتز بده ببینه نینی سالمه یا نه. تستشم اینجوریه که از مایع درون رحم نمونه برداری می کنن (سوزن میزنن به شکم) و اونو میدن تست ببینن بچه سالمه یا نه. ایشالا که سالمه. حالا 48 ساعت استراحت مطلقه و یه هفته هم استعلاجی بهش داده نره سر کار. باید برم پیشش ولی امروز و فردا نمیتونم. دوشنبه میرم. شنبه یه جلسه رفتم و از ساعت 3.5 به بعد انقدر خوابم گرفته بود که نگو. اصلا نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. از آلودگی هواست وگرنه خوابم تکمیل بود. عصری با تاکسی رفتم خونه. انقدر خوابم میومد که به محض اینکه رسیدم و دست و پامو شستم رفتم تو تخت و دیگه حتی گوشیمم چک نکردم و خوابیدم. با وجود سر و صدای بالایی خوابم برد! ساعت 8.5 سیگما اومد بیدارم کرد که شب خوابم ببره  البته خوب شد بیدارم کرد، کلی کار داشتم. چون یکشنبه میخواستم برم مهمونی. حموم رفتم و لباسای فردام رو آماده کردم و این وسط یه کته هم درست کردم که شدیدا کم نمک و بی روغن بود! سیگما جوجه و فیله کباب کرد و کلی ضد حال خورد از کته ی من :پی خواب بودم خب نفهمیدم چقد نمک زدم :پی بعد از شام واسش یه قهوه دبش درست کردم و با سوهان آوردم خورد و آشتی کرد  دیگه تا وسایل فردامو آماده کنم ساعت شد 12 و خوابیدم.

یکشنبه ساعت 6:25 بیدار شدم! با ماشین رفتم کلاس یوگا و بعدشم سر کار. یه جلسه 2 ساعته هم رفتیم و پوکیدم. بعد هم کلی کار و از رییس اجازه گرفتم که واسه ساعت 1.5 اینا بزنم بیرون. خونه دوستم خیلی به خونه خودمون نزدیک بود. این بود که گفتم استفاده کنم و اول برم خونه خودمون. رفتم خونه و قشنگ واسه خودم دوش بدون سر گرفتم و سر فرصت موهامو اتو کشیدم و لاک سرمه ای خوشگلمو زدم و با شال و شلوار سرمه ای، پالتوی قرمز جیغ و کیف و کفش مشکی رفتم خونه دوستم. 3 نفر قبل از من رسیده بودن ولی کی ها نیومده بودن هنوز. نینی دوستم تقریبا 1 ماهه س و خیلی ناز بود. کلی دوسش میداشتم. پول گذاشته بودیم همگی واسش یه تو گردنی از الی گالری گرفته بودیم و هر کی هم یه چیزی واسه نینی. من یه عروسک دایناسور مهربون گرفته بودم. گیفت نینی گرفتیم و گیفت یلدا هم از یکی دیگه گرفتیم و بسی ذوق کردیم. کلی گپ و گفت کردیم و خوش گذشت. تولد نوا بود و یه هفته بود که با شوهرش هماهنگ کرده بودیم واسه سورپرایز کردنش. یهو ساعت 6 بلند شد و گفت میرم خونه، میخوایم با فرهاد بریم بیرون تولد بگیریم. بچه ها ترسیده بودن که نکنه زود بره. من در جریان بودم که شوهرش قراره معطلش کنه تا ساعت 8. این بود که اون رفت و ما یه نفس راحت کشیدیم که لو ندادیم. خخخ. بعدشم من کفشمو درآوردم و یکی از رگای پام گرفت و چلاق شدم. یه کم دراز کشیدم تا خوب شد و بعد حاضر شدیم و رفتیم کافه رستوران. فرهاد کلی تزیین کرده بود اونجا رو و برف شادی و کلاه تولد و شمع هم گذاشته بود واسه ما. سفارش هم کرد که فیلم بگیرید و برف شادی بزنید رو سرش وقتی اومدیم تو. دیگه ما کلی استرس داشتیم که سورپرایز شه قشنگ، آهنگ تولد هم گفتیم کافه گذاشت واسش و وقتی اومدن، سیگما فیلم برداری می کرد و من برف شادی زدم. نوا کلی ذوق زده شد و اومد هممون رو بغل کرد. بعد هم کلی عکس انداختیم و کم کم شوهرای بقیه بچه ها هم اومدن و یه عروس و داماد هم داشتیم که اونا هم اومدن و کلی گپ زدیم. آقایون هم حسابی با هم دوست شدن و کلی حرف زدن. شام سفارش دادیم و من اسکالپ مرغ سفارش دادم که غذام از هم خوشگلتر بود. دیگه تا یه ربع به 11 گپ زدیم و من دیگه میخواستم برم که تازه یادمون افتاد کیک نخوردیم. هیچی دیگه تا کیک رو بیارن و بخوریم و بریم خونه ساعت شد 12.5. خخخ. تا بخوابم هم شد 1.

دوشنبه میخواستم دیر برم سر کار ولی 7.5 بیدار شدم و دیگه رفتم حاضر شدم. طرح زوج و فرد از درب منزل بود و ما هم جفتمون ماشینامون فرد . اسنپ گرفتم و دوبرابر شده بود هزینه ش. ولی خیابون کلی خلوت بود و زود رسیدم شرکت به نسبت. شب هم با تاکسی با دوستم رفتم خونه مامانینا از شرکت و قرار بود سیگما بره خونه ماشینو برداره و بعد بیاد خونه مامانینا. که زنگ زد گفت حال ندارم برم خونه، منم با تاکسی میام و شب با تپسی برگردیم خونمون. خخخ. فضای خونه خیلی خوب بود. بتا و تیلدا دو سه روزه اونجان. واقعا خوب بود که بودن پیش مامان و بابا. بچه آخر بودن این چیزاش بده که همیشه از ترک خونه یه عذاب وجدانی آدم داره. ولی وقتی بچه آخر نباشی، خیالت راحته که هستن پیش مامانتینا و تنها نیستن  تو این آلودگی ها هم که از خونه نباید برن بیرون، حسابی حوصلشون سر میرفت اگر نبودن. تیلدا هم کلی خوشحال و خوش اخلاق بود و کلی بازی کردیم با هم. شب هم تپسی گرفتیم برگشتیم خونه. تو یه روز فک کنم 50 تومن پول رفت و آمد دادیم   اینم از تهران آلوده! شب انقدر خسته بودم که نگو. هم کم خوابی داشتم هم آلودگی یه حس رخوتی بهم داده بود. ساعت 12 خوابیدم.

سه شنبه ساعت گذاشته بودم 7:20 بیدار شم و دیگه بیخیال یوگا هم شده بودم. 7:20 ساعت زنگ زد که برم سر کار ولی واسه اولین بار بلند نشدم و به خوابم ادامه دادم! یهو بیدار شدم دیدم یه ربع به 8 عه. زودی بلند شدم و حاضر شدم و 8:15 تو پارکینگ شرکت بودم! خیلی خوب بود که خلوت بود. یه ربع بیشتر تو راه نبودم! آلودگی هم داشت خفه م می کرد. انگار یه چیزی ته گلومه همش. مثل وقتی که تو کلی گرد و غباری. کلی هم عطسه کردم. خیلی یه جوری بودم. بی حال و کرخت! یه سردردی هم داشتم. دیگه بیخیال معده شدم و رفتم یه شیر خریدم خوردم. تو این آلودگی نه شیر میتونم بخورم نه هیچ لبنیاتی و نه هیچ مرکباتی! نمیرم یهو! عصری با ماشین رفتم خونه و یه ربعه رسیدم. خلوت بود رسما. فقط امیدوارم یه گندی نزده باشم، چون فقط فکر می کردم که اگه ماشینم فرد باشه میتونم تو طرح زوج و فرد همیشگی هم برم، حالا گویا محدوده طرح زوج و فرد همیشگی تو این روزا، تبدیل شده به طرح اصلی. اگه اینجوری باشه هم صبح و هم عصر جریمه شدم! خلاصه زود رسیدم خونه و سریع به مامان زنگ زدم که بعدش بخوابم و با زنگشون بیدار نشم. بعد از تماس هم رفتم خوابیدم. تا 8 خوابیدم و بعد سیگما اومد بیدارم کرد. گفت باز حموم رفتنش و سشوار کشیدنش و تلفن حرف زدنشم بیدارم نکرده. خخخ. خوابم سنگین شده حسابی. دیگه 8 پاشدم و غذاها رو گرم کردم و شام خوردیم. بعد هم وقایع روز رو واسه هم تعریف کردیم و چای و سوهان خوردیم. ساعت 10 هم سیگما با دوستاش قرار داشت که برن شرکت جدید و واسه کارشون جلسه بذارن. سیگما رفت و منم واسه خودم فیلم رستگاری در شاوشنک رو گذاشتم و نصفش رو دیدم. سیگما قبلا دیده بود و خیلی تعریفشو می کرد. این نصفشو که دیدم خوشم اومد. تا ساعت 1 شب هم بیدار بودم و بعد رفتم خوابیدم. خوابم هم نمیبرد خوب  سیگما هم ساعت 2.5 اومده بود خونه 

چهارشنبه 29 ام، که امروز باشه، ساعت گذاشته بودم 7:30 بیدار شم ولی 7 ساعت سیگما زنگ خورد و گفت قرار بوده ماشینمو ببره نمایندگی، سرویس 4000 کیلومتر. از شانس زوج و فردیش هم نمیخورد. ولی دیگه گفتیم نمایندگی نزدیکه و بره چکاپ بهتره، اینه که دل رو زدیم به دریا و رفتیم. من سر راه دم تاکسیا پیاده شدم و سیگما بردش نمایندگی. گفت پلیس هم نبوده تو راهش. ماشین رو گذاشته اونجا و خودش با تاکسی رفته سر کار. منم با اتوبوس و تاکسی اومدم سر کار. همون اول صبح هم با رییس جلسه داشتم و نشستم سر کارم دیگه. کاش امروز تعطیل بود. خیلی هوا کثیفه. شدیدا دلم میخواست امروز نیام سر کار، ولی نمیشه، کارام زیاده  حالا باز خوبه امروز چارشنبه خوشگله س 

یلداتون پیشاپیش مبارک