تولد دخترک

سلام. حالتون چطوره؟ خوبین؟

یه هفته س ننوشتم. هفته گذشته خیلی حال و حوصله نداشتم. اتفاق خاصی هم نیفتاد.

شنبه 23 شهریور که عصری از شرکت رفتم خونه دوستم. با مرجان تو میدون قرار داشتیم، قرار بود اسنپ بگیره بیاد من رو برداره و بریم خونه بهارک. اسنپ پیدا نکرده بود و آژانس گرفته بود و اومد. یه کم معطل شدم ولی خوب بود. خصوصا که برنامه یهویی جور شده بود و میخواستم واسه خونه بهارک اینا یه چیزی بخرم که وقت نداشتم. به جاش مرجان خریده بود از طرف خودش. گفتم من رو هم شریک کنه. خیلی حال داد. ساعت 6.5 رسیدیم خونشون. بهارک بچه ی یه سال و نیمه داره و نمیتونست خونه رو مرتب کنه. انصافا هم خیلی شلوغ پلوغ بود. ولی ما یه گوشه نشستیم و خوب بود. برای یه مهمونی هول هولکی که همون روز گفته بود بیاید خیلی هم خوب بود. یه ربع بعد مهسا هم از سر کار اومد و جمع 4 نفره مون تکمیل شد. نشستیم به صحبت کردن. بیشتر در مورد بازی حرف زدیم. بازیای توی گوشی و گیم بورد و این حرفا. دیگه ساعت از 8 گذشته بود که من اسنپ گرفتم و رفتم خونه. سیگما هم یه کم بعد از من رسید. از صبح رفته بود دنبال خرید تخت و وانت گرفته بود برده بود ییلاق و بعدش با مامانینا برگشته بود تهران. خیلی خسته بودیم. من که شام نخوردم. شام سیگما رو دادم و یادم نیست دیگه، فکر کنم تی وی رو روشن کردیم دیدیم ستایش 3 داره! اه. واقعا حرص درآره فیلمش. با این گریماشون! جان ویک دیدیم.

یکشنبه 24ام، صبح سیگما من رو رسوند. عصری قرار بود بریم پیش پسردایی که پرزنتمون کنه! این پسرداییم 20 سالشه. 9 سال از من کوچیکتره و بچه که بود خیلی عزیزدردونه م بود. مامانبزرگم میگفت شما باید با هم ازدواج کنید انقدر که تو بغل من بود. کلی دوسش دارم. زنگ زده بود بهم که یه روز بیا شرکتمون، تو بازاریابی مستقیم پنبه ریز رفته. بیا میخوام در مورد کار باهات صحبت کنم. میخواست زیرشاخه بگیره. گفتم تو ذوقش نزنم. سیگما هم گفت منم دوس دارم باشم ببینم چیا میگن. دیگه واسه یکشنبه عصر باهاش قرار داشتیم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم دفترشون. نیم ساعتی اومد تو ماشینمون نشست تا نوبتمون شه. بعد رفتیم تو و دور یه میز نشستیم و شاخه بالاییش که یه معلم 45 ساله اینا بود اومد پرزنتمون کرد. سیگما هم هی حرف میزد باهاش و ایرادات کار رو بهش میگفت، یه جوری که پسر دایی بشنوه و تصمیم بگیره. مدل ریاضی ماجرا رو درآورد و توضیح داد براش. خلاصه ما که نمیریم تو این کار، ولی بنظرم برای سن پسردایی در کنار دانشجو بودنش، کار بدی نیست. تا ساعت 9 اونجا بودیم و تا بریم خونه 9.5 شد. من جنازه بودم. خیلی حالم بد بود. دو سه تیکه جوجه خوردم و چپه شدم.

دوشنبه 25 ام هم باز کار. اصن یادم نیس چه خبرا بوده. وسط روز یه ساعتی رفتم بیرون، پیشخوان دولت و چنتا کار بانکی. عصری هم رفتیم خونه و دلم خواست فقط تو خونه باشم. هیچ کار دیگه ای نکنم. لباس آماده کردم واسه تولدای آخر هفته. تولد 3 سالگی دخترخواهر سیگماست. دو شب پشت هم تولدش دعوتیم. یکی خانومانه، یکی خانوادگی. بقیشم یادم نیست. و بعد هیولا رو دیدیم. قسمت آخرش رو. دوسش نداشتم. کلا سه قسمت آخر رو دوس نداشتم. سمبل شد! خودشونم گفتن. ولی همیشه همین میشه. هی میگن انقدر نقد کردن مملکت رو، آخرش دیگه سانسور شد همه چی و اینا. جمع شد زود. البته پشیمون نیستم از دیدنش. اولاش خیلی خوب بود بنظرم. اون شب جان ویک 3 رو هم تموم کردیم و لالا.

سه شنبه هم باز کار و عصری یه سر رفتم پیش نفر دوم شرکت. معاون مدیرعامل. اول با توپ پر رفته بودم که چرا من پیچونده شدم. ولی انقدر خوب و مهربون حرف زد که منم خیلی محترمانه مطالبه م رو گفتم و نشستیم کلی گپ زدیم. سیگما با نیما قرار داشت دم شرکت ما که یه برگه ای رو امضا کنه. تو ماشین کارشون رو انجام داده بودن و منم رفتم یه کم تو ماشین نیما و 3تایی گپ زدیم و بعد رفتیم خونه. آرش هم قرار بود بیاد یه چیزی رو امضا کنه. خب کار سیگماینا هم جمع شد و امضاها رو گرفتن که شرکت رو جمع کنن... ناامیدی خیلی بدی بود. البته چند وقتی هست که شده، ولی اون روز دیگه تیر خلاص بود. آرش دم در منتظرمون بود. دعوتش کردیم بیاد بالا. فقط من 3 دقیقه زودتر رفتم بالا که لباسای خشک شده رو که انداختیم بودیم رو میز نهار خوری، جمع کنم ببرم تو اتاق. دیگه اومدن تو و براشون شربت آوردم و نشستم به حرف زدن. همه ناامید. آرش سعی کرد یه کم سیگما رو دلداری بده. خودش هم در شرف ازدواجه و کارش سخت. باید دنبال خونه بره و اینا. البته خدا رو شکر ساپورت باباشو داره. سیگما هم سعی کرد دیگه خیلی ناامیدش نکنه. اونکه مدرک زبانشو گرفته بود و اقدام کرده واسه اپلای. البته نمیخواد بره. ولی یه کارایی کرده. ولی سیگما اینجوری بود که حالا که نشد اینجا کاری کنیم ما هم بریم و اینا. نمیدونم چی بشه. من واقعا دلم نمیخواد برم هنوزم. اما خب بیشتر از این هم نمیتونم نگهش دارم اینجا. اگه بخواد بریم، مخالفتی نمی کنم دیگه.... این چه مملکتی شده که همه رو فراری میده... آرش ساعت 8.5 رفت. من اصلا حالم خوب نبود و دوس داشتم زودتر بره. نمیتونستم بشینم دیگه. کلا من تو خونه کم میتونم بشینم. باز الان بهتر شدم. قبلنا بعد از کار فقط رو تخت ولو بودم. تو راه که میومدیم تو ترافیک یه شیرینی فروشی جدید باز شده بود که برای تبلیغ کارش داشت شیرینی پخش می کرد تو ترافیک. ما هم یکی یه شیرینی خامه ای خیلی خوشمزه خوردیم و همون سرپا نگهم داشت. شام هم میل نداشتم دیگه. شام سیگما رو دادم و خودم گردو تازه خوردم چنتا و یه عالمه دپرس بودیم و یه کم گریه کردم و بعدشم لالا.

چهارشنبه27 شهریور، بالاخره آخرین روز هفته رسید. جون کندم تا این هفته تموم شه ها. ولی خوبیش این بود که مدیربزرگه رفته بود ماموریت و کارم کم بود. عصری با تاکسی رفتم خونه مامانینا. تتا پرید تو بغلم. تیلدا هم یه ربعی قایم شده بود. بعدش اومد پرید بغلم. بتا و شوهرش رفته بودن بیرون برای دختر گاما کادو بخرن. آخه گاما به من گفته بود برای تولد، تیلدا رو هم بیار با خودت. قرار بود من شب تیلدا رو ببرم خونمون. حالمم خوش نبود زیاد. شام که خوردیم اصرار داشتم زودتر بریم. 11 پاشدیم و تیلدا و لباسای فرداش رو بردم خونمون. تو راه تیلدا خوابش برد. سیگما بغلش کرد آوردش بالا. کلی ذوق کرده بود سیگما. میگفت مثل بعدناس که بچمون میخوابه تو راه. خخخ. یه شب مامان بابا شده بودیم. خوابوندیمش رو تختمون و خودمون آماده خواب شدیم. سیگما دشک ها رو توی هال پهن کرد واسه من و تیلدا و خودش رو تخت خوابید. تیلدا رو بیدار کردم هم دسشویی بره هم بیاد سر جاش بخوابه. با هم خوابیدیم ولی هم کلی میچرخید تو خواب، هم یهو پامیشد مینشست و بعد میرفت رو سنگا میخوابید! همش داشتم میکشیدمش سر جاش! خیلی بد خوابیدم اون شب.

پنج شنبه 28 ام، 9 صبح بیدار شد و دیگه بیدار شدیم. سیگما رفت خرید و براش شکلات صبحانه اینا خرید و اومد صبحونه خوردیم. خیلی لذت داشت بهش صبحونه دادن. بعدش من تیلدا رو سپردم به سیگما و رفتم حمام. یه حموم طولاااانی. موهای بازوهام رو دکلره کردم و تتمه موهای بعد از لیزر پا رو هم شیو کردم. حسابی حموم کردم و بعد که اومدم بیرون سیگما رفت بانک، کارت هدیه گرفت برای تولد. من خیلی بداخلاق بودم. البته سعی می کردم واسه تیلدا خوش اخلاق باشم. یه کم که گذشت پ شدم. فهمیدم اخلاقم بی دلیل بد نبودهخوب شدم دیگه. من هم برای تیلدا لاک زدم. لاک پای خودم هم ژلیش قرمز بود که روش سرخابی زدم که به لباسم بیاد. آخه سه شنبه سیگما و دامادشون رفته بودن بادکنک آرایی تولد رو انجام داده بودن با رنگای سرخابی و بنفش. دیگه من و تیلدا هم تقلب کردیم و لباسایی که کنار گذاشته بودیم رو عوض کرده بودیم. مال اون بنفش بود و مال من سرخابی. از اونجایی که بیشتر مواقع تو خانواده سیگماینا لباسای من پوشیده س، این سری گفتم بدک نیست که یه کم پوشیده نباشه. یه پیراهن میدی بود، البته خیلی میدی دیگه. یه وجب بالای زانو وایمیسته دامنش. خخخ. با یه کفش سرخابی گلدار. لاک هامون رو زدیم و سیگما که اومد من رفتم بیرون دنبال گل سر برای تیلدا که پیدا نکردم و به جاش میوه خریدم! برگشتم خونه و واسه نهار تیلدا ماهی که خیلی دوست داره گرم کردم و تیغاش رو جدا کردم و بهش نهار دادم. یه کم کارتون دید و رفتم کنارش خوابیدم تا بخوابه. وگرنه عصر بداخلاق میشه اگه ظهر نخوابه. وقتی خوابش برد پاشدم رفتم سراغ کارام. موهامو میخواستم فر کنم. سری اتو موم عوض میشه و فر کن هم داره. دستمو سوزوندم و خمیردندون زدم روش. دیگه به سیگما گفتم بیاد کمکم پشت موهامو اون فر کنه. تموم که شد وسطای آرایش کردن بودم که تیلدا بیدار شد. موهاش لخته. فقط با همین فر کن، زیر موهاشو دادم تو و با گل سرهای خودش، موهاشو خوشگل کردم. لباسشو تنش کردم و لباس خودم رو هم پوشیدم و سیگما ما رو رسوند. فقط مامان و مامان بزرگ سیگما قبل از من رسیده بودن. دی جی هم اومده بود. تیلدا و دخترک دست هم رو گرفتن و با هم نشستن یه کم و حرف زدن. کم کم همه مهمونا اومدن. تقریبا 20 تا بچه 3 ساله اونجا بود، همه با ماماناشون. دخترک مولود، وقتی آهنگ شروع شد با سر و صدا حال نکرد و رفت یه گوشه و زیاد اوکی نبود. وسطاشم انقدر سرش شلوغ بود و همه دوستاش اومده بودن که زیاد با تیلدا نبود. اینم که حسااااااس. هی میگفت من با دخترک قهرم، چرا با همه بازی کرد، با من بازی نکرد. اصن چرا من رو آوردی. من دیگه نمیام. نه میرقصم نه عکس میگیرم نه هیچی. هی میگفتم خاله اون که الان با هیشکی بازی نمیکنه، میگفت نه دست همه رو گرفته، دست من رو نگرفته. برو بهش بگو با من بازی کنه. منم دوبار بهش گفتم ولی خب اونم یه بچه سه ساله س. اصن حواسش نبود و نمیومد بازی کنه. تیلدا هم من رو کچل کرد. منم که پریود خسته، واقعا دلم میخواست بزنم زیر گریه. همش هم به من میگفت پیشم باش و اصلا نمیتونستم بلند شم. قرار بود فیلم بگیرم از تولد. ولی خب نشد زیاد. البته کلا هم بدم میاد یه همچین مسئولیتی رو به آدم بسپرن. اینجوری دیگه آدم خودش هیچی نمیفهمه از تولد. خلاصه که سخت گذشت. از اونور هم خیلی ناراحت شدم از دست گاما. واسه اینکه کلی از دوستاش رو با خواهر و زنداداشاشون گفته بود، صرف اینکه بچه دارن. بعد اونوقت بتا رو دعوت نکرده بود. من انتظار نداشتم، ولی خب وقتی تیلدا رو گفته، مامانش هم باید باشه دیگه. همه بچه ها با مامانشون بودن، دیجی هی میگفت مامانا با بچه هاتون بیاین وسط، تیلدا یه جوری میشد. خلاصه که اعصاب معصابم خط خطی. البته تو رفتارم نشون ندادم. خوش و بش می کردم با گاما. ولی خب اصلا نرفتم کمکش کنم. البته یه خانمی رو آورده بود برای پذیرایی. اما جاهایی هم که کمک لازم بود نرفتم. بهم برخورده بود. خلاصه دیگه سر اعلام کردن کادوها، تیلدا اسم خودش رو نشنیده بود و بازم ناراحت بود. گفتم برم بگم دوباره بخونن؟ گفت آره. دیگه رفتم به گاما گفتم به دخترک بگه باز از تیلدا تشکر کنه که راضی شه، اونم کرد و دیگه تیلدا خوش اخلاق شد. کیک و شام خوردیم. ماکارونی و ناگت و سیب زمینی و الویه و چیکن استروگانوف درست کرده بودن. شام تیلدا رو دادم بهش و دیگه کم کم که مهمونا رفتن و سر دخترک خلوت شد، رفتن با هم بازی کردن و دیگه خیلی خوش اخلاق شد تیلدا. حال کرده بود. منم بسیار خسته بودم. همه که رفتن سیگما اومد و یه ربعی بود و بعدش رفتیم خونه. تیلدا گیر داده بود من رو ببرید پارک. ساعت 10 شب! گفتم اول باید بریم خونه لباس عوض کنیم. رفتیم و واقعا حال نداشتم ببرمش پارک. پاهامم درد میکرد از کفش پاشنه بلند. رضایت داد نریم. تیلدا بهم میگفت خاله تو از همه خوش تیپ تر بودی. کلی ذوق کردم. دیگه بتاینا اومدن دنبالش. گفت تتا کل امروز نق زده که تیلدا نیست. هی میرفته عکساشو بوس می کرده. وقتی دیدش، پرید بغلش کرد و انقدر بوسش کرد که. از دیدن هم ذوق کرده بودن و خونه رو گذاشتن رو سرشون. خوب بود که همسایه بغلی و پایینیمون نبودن و بالایی هم خودش مهمون داشت. انقدر بپر بپر کردن و ورجه وورجه که هی بلا سرشون میومد و هی یکیشون میزد زیر گریه. بتاینا هم زیاد چیزی نمیگفتن بهشون. من یه کم کلافه شده بودم. هی نگران بودم سرشون بخوره به تیزی میز یا تتا با سر فرود بیاد رو سنگای کف زمین! یه بار هم دستش لای در موند و کلی گریه کرد. دیگه بعد از پذیرایی خریدهای آنتالیا رو به بتا نشون دادم و ساعت 12.5 اینا بود که رفتن. بی نهایت خسته بودم. تا 2 نشستیم با سیگما گپ زدیم. راجع به همه چی. بسته شدن شرکت و در مورد انسانیت و همه چی. خیلی گپ خوبی بود. یه کم بهتر شد حالم. 2 خوابیدیم دیگه.

جمعه ساعت 10.5 بیدار شدم. صبحونه خوردم و بعد با سیگما نشستیم سر مرتب کردن عکسا. دوربین رو خالی کردم و عکسای دخترک اینا رو ریختم براشون ببرم. کلی از عکسای خودم رو هم مرتب کردم و ریختم رو هارد. نهار هم ساندویچ الویه داشتیم از دیروز، هم مرغ داشتم که گرم کردیم و خوردیم. فیلم مانکن رو دیدیم و بعدش سینمایی آل که مصطفی زمانی بازی کرده بود رو نصفه دیدیم و نسکافه خوردیم با شکلات. حمام هم رفتم. تا عصر که به سیگما زنگ زدن مجبور شد بره نزدیک کرج و من تنها موندم. یه کم خونه رو مرتب کردم و با مامان تلفن حرف زدم و عکسای آنتالیا رو هم ریختم رو گوشیم که تازه بعد از یه ماه بشینم نگاهشون کنم! بعدشم موهامو صاف کردم با اتو و آرایش هم کردم چون باز قرار بود بریم خونه گاماینا شام. این سری آقایون هم بودن! دو شب پشت هم تولد. یه شلوار کاربنی از آنتالیا آورده بودم که پوشیدم با یه تاپ کاربنی و یه کت سفید. کفش سفید هم پوشیدم و سیگما که اومد رفتیم خونه گاماینا. خاله هاش هم اومدن. سیگما هم تیپ سبز کمرنگ زده بود با خریداش از ترکیه. تیپ زده بودیم حسابی و همه ازمون تعریف کردن. تازه مادرشوهر و گاما از تیپ دیروزم هم تعریف کردن و گفتن خیلی عروس طور بودی. آخه همه مامان بودن و یه پره تپل بودن و خسته طور. گاما میگفت قدر شادابیتو بدون، بعد از بچه از این خبرا نیست. گفتم بعد از نگه داشتن تیلدا و دیدن این مامانا، برنامه بچه دار شدن ما 5 سال دیگه به تعویق افتاد خندیدن کلی. کلی هم عکس گرفتیم و کیک بازی و شام هم از بیرون سفارش داده بود. عکسا رو هم براشون ریختیم و دیگه یه ربع به 12 بود که رفتیم خونه و تا بخوابیم 1 شد. یه کم مُستَرِس شده بودم! یعنی استرس مند! ولی خب با خودم حرف زدم که مثل پارسال نشم دوباره. پاییز یه کم استرس زاست برام!

امروز میخواستیم 6.5 بیدار شیم که چون دیر خوابیدیم بیخیال شده بودیم، ولی من یهو یه ربع به 7 بیدار شدم و دیگه دیدیم میشه پاشد، پاشدیم. ماجرا از این قراره که گیلی جان، که یک 206عه، از روز اولی که گرفتیمش روغن ریزی داشت. صدبار هم بردیم نمایندگی و درست نشد که نشد. خلاصه الان ایران خودرو، خیر سرش، فراخوان داده که آقا پاشید بیاید این مشکل روغن ریزیشو حل کنیم. بعد از 2سال و نیم! دیگه ساعت 8 صبح وقت گرفته بودیم که سیگما ببرتش. واسه همین باید زود بیدار میشدیم که قبلش من رو بذاره شرکت و بره. دیگه سیگما هم برده بودش و سریع همونجا مثکه کارشون رو انجام دادن و ماشین رو دادن. حالا خدا کنه درست شه دیگه. یه ماشین نمیتونن تولید کنن هنوز که ایرادی نداشته باشه! 

نظرات 6 + ارسال نظر
رویای ۵۸ شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 02:07 ب.ظ

منم این روزها استرس دارم زیااااد...‌‌‌...ولی وقتی از دستم کاری بر نمیاد می سپرم به خدا و سعی می کنم بی خیال باشم...چقدر خوب کع ناراحتی از خواهرشوهرتو نشون ندادی...اگه من بودم رفتارم تابلو لو می داد

امان از این استرس...
آره واقعا بهترین آرامش خود خداست...
واقعا نمیدونم خوب بود یا نه. شاید بهتر بود نشون میدادم

فرناز شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 02:17 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

خیلی ناراحت شدم که شرکتتون رو بستین واقعا نمیدونم این مملکت به کجا داره میره. امیدوارم یه روزی همه چیز برای ما هم خوب بشه مثل بقیه مردم دنیا. گاما هم چه حوصله ای داره بیست تا بچه سه ساله دعوت کرده اصلا از کجا پیداشون کرده بود ولی من جای تو بودم اصلا نمیتونستم ناراحتیم رو نشون ندم و حتما همون جا بهشون میگفتم

آره... نمیدونم واقعا چی میشه دیگه
از جاهای مختلف. دوستاش و کلاسای مامی و نینی که نوزادی بچه میرفتن و مهدی که الان میره و اینا. ولی واقعا خیلی سخت بود.
شاید بهتر باشه بگه آدم. من نمیدونستم جوری بگم و اینو سپردم به سیگما که بهشون انتقال بده. خودم اگه میخواستم بگم احتمالا خیلی بد می گفتم. تهشم اون میگفت خونه خودمه دلم نخواسته بگم

Zahra شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام لانداجان
چقدر حیف شد شرکت سیگما. از تیپ لباسهات که تعریف میکنی با جزئیات میاد تو ذهنم. من همش منتظر بودم بگی خواهرت هم اومده تولد، نگو کلا دعوت نبوده!

مرسی عزیزم. آره دعوت نبود کارشون زشت بود چون 4-5 نفر از دوستاش با خواهراشون بودن!

قلب من بدون نقاب شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 09:05 ب.ظ http://daroneman.blog.ir

امید به خدا
کارهای همسرتون بهتر پیش بره
شرایط برای همه سخت شده

چه تولد باحالی بوده
حتی نمی تونم ی خونه رو با این تعداد بچه تصور کنم
بچه داری خیلی سخته
هر کس داره خدا براش حفظش کنه و سلامت

ممنونم از دعای خوبت
وای وای خیلی سخت بود. اینایی که تو مهد کودک کار می کنن چی کار می کنن؟ خیلی سخته.
انشالله

مامان چیچیلاس یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 07:08 ب.ظ http://Mamachichi.blogsky.com

منم خیلی استرس دارم از جنگ می ترسم

وای نه استرس جنگ نداشته باش. خیلی احتمالش کمه. الان حدود یه ساله که همه فکر می کنن جنگ میشه ولی نشده. بازم نمیشه. نگران نباش.

خدی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام
مگه بچه رو بدون مامانش جایی دعوت میکنن؟ حالا شما خاله ی مهربون و کم از مادر هم براش باشی بازم بچه سه ساله رو بدون مامان ؟؟
من ناراحت شدم دیگه تو ک جای خود داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد