سه روز تعطیلی اربعین

سلام. صبح بخیر. چه خوبه که سریع هفته به وسط رسید. کاش همیشه هفته ای 4 روز باید میومدیم سر کار. آی که چقدر خوب میشد.

از چارشنبه بگم که وقتی رفتم خونه اصلا حال نداشتم. سیگما هم گفت بهتره نریم پیاده روی که ضعیف نشی. موندیم خونه. بالاخره فیلم scent of a woman رو تموم کردیم. قشنگ بود ولی وسطاش حوصله م سر رفته بود. بازی آل پاچینو عالی بود ولی. بعد از اون ستایش رو دیدیم. سیگما بساط خوراکی چید ولی من نخوردم. واسه شام چند تیکه جوجه با سالاد خوردم. بعدشم مانکن رو دیدیم و بازی آمیرزا و لالا. نصف شب صدای راه رفتن میومد. همسایه مون بعد از سه چار ماه از کانادا برگشته. یه خانم مسن تنهاست که ما باهاش خوبیم. احتمالا یه روز بریم خونشون دیدنش.

پنج شنبه صبح 7.5 بیدار شدیم و رفتیم آزمایشگاه. زودی آزمایش دادم و ساعت 9.5 با بچه ها تو متروی امام خمینی قرار داشتیم. سیگما گفت بریم کلپچ بزنیم، گفتم بابا چاق میشیم. بریم املت بخوریم. رفتیم نیکوصفت ولی خب املت نداشت. به جاش یه عدسی و یه حلیم گرفتیم. خیلی خوشمزه بود عدسیش. حلیمشم خوب بود ولی حلیم مجید بهتره. دیگه بعدش من رفتم مترو و سیگما برگشت خونه. قرار بود با ساحل و مهناز بریم خرید جهیزیه برای ساحل. دو هفته دیگه عروسیشه، بچه سرخوش هنوز هیچی وسایل آشپزخونه نخریده. البته میگه یه چیزایی از قدیم داشتم. طبق معمول من زودتر از بقیه رسیدم. تا 10 اومدن و رفتیم شوش. حالا من دلدرد کمردردم هم شروع شد. واسه اولین بار مفنامیک اسید خوردم. خیلی خوب بود برام. هم مقدار خونریزی رو کم کرد و هم درد رو. شوش که رسیدیم ساحل لیستش رو درآورد و به ترتیب اولویت جلو نرفتیم! یعنی هر چی رو که قرار بود آخر بگیره یا بعدا، همون اول گرفت و قرار شد بقیه ش بمونه واسه بعد از ازدواج. اول از همه سرویس 6 نفره آرکوپال گرفت. اون دوتا یه طرحی انتخاب کردن که بنظر من خیلی شلوغ بود و خوشم نیومد. تو همون مغازه دیدم از سرویس من هم داره و بهش گفتم لیوان تک رو میدی؟ گفت همین یکی رو تو ویترین دارم میدم بهت. به جای اون لیوانی که دخترک گاما پارسال که اومدن خونمون شکونده بود. دیگه گرفتم و رفتیم اون یکی مغازشون که واسه ساحل خرید کنیم، من یه گل دیگه پیشنهاد دادم به ساحل و خوشش اومد و خلاصه بین این دوتا گل مونده بود، رنگای صورتی و آبیش. کلی فکر کرد و نظر پرسید و اخر از گل پیشنهادی من آبیشو سفارش داد و حساب کرد تا بیارن از انبار و دیگه رفتیم سراغ بقیه خریدها. بعدش ست قاشق چنگال خرید که خوشگل بود. پسندیدیم. بعد یه پاساژ دیگه رفتیم دنبال سطل مطل توالت. پدرمونو درآورد تا خرید. یکی رو انتخاب کرد و نخرید و صدجا دیگه رفتیم تا دم خرید و آخرش برگشت همونو خرید.  بعد هم رفتیم میز اتو و یه سری خرده ریز آشپزخونه خریدیم. منم یه کفگیر چوبی جدید و یه قالب فلافل و یه توری دمنوش خریدم با یه شیشه آب خوشگل صورتی. تا این خریدا رو کردیم ساعت 2.5 هم گذشته بود. قرار بود شوهرش بیاد این وسایل رو تحویل بگیره. 3 اومد و به جای اینکه اول بریم نهار، گفت اینا رو تحویل بگیرم. تا 4 داشت اینا رو جمع می کرد از مغازه ها و تا برگردیم و بریم پارکینگ پارک کنه 4:15 اینا بود و ما گرسنهههههه. تازه بماند که آخرش باز طرح آرکوپاله رو عوض کرده بودن و فروشنده رو شااااکی. من و مهناز داشتیم میمردیم دیگه. این همه صبر کرده بودیم شوهرش بیاد، تو رستوران که رفتیم دیدیم نیومد. گفت کارت عروسی ایه زنگ زده که زود بیا ببر کارتا رو. هیچی دیگه. خودمون غذا خوردیم. من و ساحل با هم یه چلوگردن خوردیم. ساحل حساب کرده بود. یه جاش تعارف زدم که دنگمونو بدیم، هیچی نگفت که ندید و مهمون من باشید و اینا. ) بعدشم میخواست بره پرو لباس عروس. دیگه ما رو گذاشتن مترو امام خمینی و منم دلدرررررررررررد، با بدبختی تا مترو خودمون اومدیم و یه اسنپ گرفتم و سر راه مهناز پیاده شد و من رفتم خونه. تا رفتم خونه دیدم سیگما میگه حاضر شو بریم لوستره که برای اتاق دیده بودیم رو بخریم و بریم ییلاق. 10 دقیقه هم ننشستم. ساک بستم و رفتیم. یه لوستر خوشگل سفید صورتی خریدیم و یه دیوارکوبش رو و پیش به سوی ییلاق. فکر می کردیم شلوغ باشه ولی نبود. خیلی خوب بود جاده. رسیدیم پیش مامانینا. بتاینا هم یه ساعت قبل ما رسیده بودن. دیگه تا رسیدم تتا دویید بغلم و گاله گاله گفتناش شروع شد. به حدی چسبیده بود بهم که میرفتم دسشویی پشت در گریه می کرد و در میزد و هی صدام می کرد. عشق منه. روزایی که با همیم، واقعا با تتا بچه داری رو تجربه می کنم انگار. البته به استثنای پوشک عوض کردناش ) اون شب سیگما و داماد رفتن تو ماشین داماد که ضبط ماشین رو درست کنن و ما خودمون بودیم. منم ماجرای خریدای ساحل رو تعریف کردم و گفتم کارت عروسیشو گرفت و اینا. بعدش تو آشپزخونه مامان دعوام کرد که هنوز چهلم عمه نشده و چرا جلوی بابا گفتی کارتاشونم گرفتن؟ (چون میدونس من میخوام برم عروسیشو) گفتم حالا بابا دقت نمی کنه که. خلاصه تهدیدم کرد که هیییییییچ کسی نباید بفهمه میری عروسی. بتا هم گفت به من باج بده به کسی نگم. خخخ. بعدشم گفت اگه شانس توعه (اشاره به سفر دبی که رییس و یه همکارم رو دیدم) که یکی از فامیلا رو تو عروسی میبینی!  راس میگه. شانس نداریم که. دیگه پسرا اومدن و شام رو خوردیم. قرمه سبزییییی. عاشقشم. البته سعی کردم مثل همیشه که میفتم رو قرمه سبزی و بلند نمیشم، نباشم و یه کم رعایت کنم. بعدشم داداشینا اومدن و بچه ها افتادن به هم بازیییییییی کردن. من داشتم میمردم از خواب و خستگی و پ. ولی نشستم. یه کم آمیرزا بازی کردیم و لالا. شب سخت پ هم بود.

جمعه 26ام، 9 صبح از صدای تتا بیدار شدیم و سیگما گفت بیارش تو اتاقمون یه کم بخوریمش. آوردیمش و کلی باهاش بازی کردیم. یه جنازه مگس رو زمین بود، بهش یاد دادم بگه مگس. میگفت مدس. انقدرم ذوق می کرد واسه مگس مرده که! دیگه رفتیم صبحونه و بعدش ولو شدیم هر کی تو گوشیش بود و بچه ها هم بازی می کردن. با سیگما رفتیم تو اتاق و لوستر و دیوارکوب رو وصل کردیم. انقدر خوشگل شد که. اتاق عروس شد اتاقمون. به بقیه گفتیم اومدن دیدن اتاقمون رو و بعدشم نهار مرغ خوردیم. به من رون نرسید، سینه هم که با برنج از گلوم پایین نمیره. سینه برداشتم با سس و سالاد خوردم. خیلی هم رژیمی طوری. ظرفای نهارم من شستم. زنداداش دست به هیچ کاری نمیزنه، ما هم که رومون نمیشه چیزی بهش بگیم. مامان هم که بدتر از ما. دیگه داماد با شوخی و خنده یه تیکه به زنداداش انداخت و اونم پاشد اومد کمک من که ظرفا رو آب بکشه که گفتم نمیخواد، همشو خودم میشورم، تو شب رو بشور. آخیش. بالاخره یه وعده رو شست! بعدشم با بتا و دامادینا نشستیم شلم بازی کنیم. من و بتا یار شدیم که هی میباختیم. وسطش عمه بزرگه اومد خونمون و بازی رو جمع کردیم. سیگما هم موقع سلام علیک یه سوتییییییییی ای داد که. به عمه بزرگه گفت خدا رحمت کنه عمه بزرگه رو! (به جای بزرگه اسم عمه رو جایگزین کنید) کلی بهش خندیدیم. اسم این دوتا عمه من رو قاطی می کنه همش. حتی اعلامیه رو بهش نشون دادم گفتم ببین این بود اسمش، ولی بازم اشتباه گفته بود. البته من چون خودمم دوتا عمه های سیگما رو هی قاطی می کنم اسماشونو، زیاد دعواش نکردم. کم هم میبینیمشون، تا میام یاد بگیرم، یه سال نمیبینیمشون  خلاصه بعدش داماد برگشت تهران و من و سیگما رفتیم پیاده روی. تا باغ رفتیم و از اون ور دور زدیم و 45 مین پیاده رفتیم. ولی سرد بود و دیگه داشت تاریک هم میشد. برگشتیم خونه و بعدش خاله با پسرا و عروساش اومدن. بیتا تهران بود و نیومده بود. دیگه با اونا کلی حرفیدیم و ساعت 9 میخواستن برن که تازه پسرا نشستن به ورق بازی کردن. شت. گرسنمون بود. دیگه بچه ها شام خوردن و 10 اینا رفتن و ما هم بالاخره شام خوردیم. دیگه گرسنه م بود حسابی، رژیم مژیم تعطیل. بعد از شام هم آمیرزا بازی و لالا.

شنبه 27 ام، اربعین بود و تعطیل. 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و بعدش رفتیم باغ. سیگما خودش رفت. من و بتا هم با 3 تا بچه ها رفتیم. تتا سنگین شده دیگه نمیشه بغلش کرد. به زور اسکوتر تیلدا رو ازش گرفتیم که تتا سوار شه و بتونیم ببریمش. آخه کالسکه ش رو داماد با خودش برده بود تهران. خلاصه رفتیم باغ و یه کم با سگا بازی کردیم. تتا کلی ذوق می کرد براشون ولی خیلی هم میترسید ازشون. یه کم هم گردو جمع کردیم و برگشتیم خونه نهار خوردیم و بعد بدیو بدیو وسایل رو جمع کردیم و با بتاینا راهی تهران شدیم. تو راه تصادف شده بود و یه ربع تو ترافیک بودیم. بتاینا رو گذاشتیم خونشون و رفتیم خونه. البته سر راه رفتیم از بی بی کیک بگیریم برای تولد مامان سیگما که من یادم افتاد اسنپ فود برای شیرینی 12 تومن بهم هدیه داده. دیگه رفتیم کوچه پایینیش وایستادیم که کیکمونو بیاره. آورد و رفتیم خونه وسایل رو گذاشتیم و رفتیم پارک سرکوچه پیاده روی. نمردیم و تو روشنی پیاده روی پارک رو دیدیم. یه ساعتی راه رفتیم و بعد برگشتیم خونه دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. دوره مادرشوهر با دوستاش افتاده بود مهر و تولد هم میخواست باشه. اما انداخته بود دوشنبه، وسط هفته باشه رفتن سختمه. تازه خوشم نمیاد از مهمونیاشون با دوستاش. اصن خیلی معذبم. خلاصه عزادار هم که بودم و کلا دیگه پیچوندم. عذرخواهی کردم گفتم من نمیام مهمونی رو. امیدوارم ناراحت نشه. خلاصه اونجا بودیم و برای دخترک لاک زدم و با پسرک هم کلی بازی کردم و شامیدیم و کیک خوردیم و برگشتیم خونمون. معده م اذیت بود و یه ساعتی بیدار نشستیم بازی کردیم که بهتر شه و بعد بخوابم.

یکشنبه 28ام، شرکت کلی کار داشتم و بعد از مدت ها مدیربزرگه رو دیدم. چقدرم سرد بود. همش سویشرت تنم بود. عصری که سیگما اومد دنبالم سلمونی هم رفته بود و اونم سردش بود. رفتیم خونه تنبلیمون اومد بریم پیاده روی. سرد هم بود و گفتیم بمونیم خونه. ماهی رو طعم دار کردم و کاهو هم شستم ولی سیگما گفت چیت کنیم و پیتزا سفارش بدیم. غذای رژیمی هم کنسل شد. سه تیکه پیتزا خوردم با یه موهیتو. در حینش هم فیلم آنابل به خانه بازمیگردد 2019 رو از نماوا پلی کردیم و گرخیدیم و دیدیم. ترسناک بود خیلی. ولی خودآزاری دارم میبینم. تا 10.5 دیدیم و تموم شد و یه کم آمیرزا و بعدشم لالا.

امروزم که 29مه و مهر دیگه داره تموم میشه. شرکتم و خبر خاصی نیست. خیلی بده که تنبل شدیم و دیروز نرفتیم پیاده روی. کاش بشه امشب برم. آهان جواب آزمایشم رو گرفتم و از بس قرص تیروییدم رو جدیدا نامنظم میخورم که گند خورده بود به هورمون تیروییدم. ببینم میتونم درستش کنم یا نه. 

نظرات 4 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 07:21 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

جهیزیه خریدن کار سختیه معمولا همه با مادرشون میرن دوستت هم خیلی بهتون سخت گرفته وای ساعت ۴ تازه نهار خوردین؟ من وقتی گرسنه باشم خون جلوی چشمامو میگیره احتمالا یه دعوای حسابی باهاش میکردم

بنده خدا مادرش فوت شده، خواهر هم نداره. واسه همین ما باهاش رفتیم.
ولی حرکتش سر نهار اصلا جالب نبود. مردیم. وسط غذا خوردنمون هم رستوران رو جمع کردن و دخل رو بستن. در این حد دیر بود

میترا سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:01 ب.ظ

لاندا جون بعد ۳سال طلسمو شکستم و باشگا میرم
الان له لهم بدنم درد میکنه
عیب نداره اونقدر فکرش مشغول جهاز و عروسبه بهش حق بدین ادم واقعا کم میاره
خوش بحالش دوستای خوبی مثل شماا داره ندیده عاشق اتاق ویلاتون شدم کاش عکس میزاشتی

واووو. آفرین میترا. بهترین کارو کردی. من خیلی تشویقت می کنم
بدن دردشم خوبه
آره بنده خدا. خیلی سخت نمیگیریم بهش. وقتش کمه و کارش زیاد
اتفاقا تو فکر بودم عکس بذارم. الان تا گفتی رفتیم عکسشو گذاشتم

پرند سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام،لاندا جونی

خووو اینجا هم عکس بزار دیه
ما اینستا ندارها چه گوناهی کردیم مگه
عکس میدوستیم

سلام عزیزم. اینجا سختمه عکس گذاشتن. بعدشم چون با سیستم شرکت میام، عکس روش نمیریزم. خلاصه ببخشید دیگه

دلبربانو سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 06:43 ب.ظ

مراقب خودت و مهربونیات باش لاندابانووووو
شاد وسلامت باشی مهربون

چشم عزیزم. شما هم همینطور
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد