دور همی با بچه ها

سلام

سرده دارم یخ میزنم. فین فینم هم به راهه. گلاب به روتون البته.

شنبه اومدم سر کار، با این ذوق که فردا باز تعطیله. چه روز بارونی ای هم بود. ساحل قرار بود بره فرمالیته، ولی کنسل شد دیگه تو این بارون. البته نیومده بود سر کار. عصری تو بارون رفتیم خونه. تو ترافیک یه سیب و یه نارنگی خوردیم با سیگما. میخندید میگفت مگه جاده شماله؟  رفتیم دکتر زنان. جواب آزمایشم رو بردم ببینه. به هورمون تیروییدم ایراد گرفت که خرابش کرده بودم. ولی بقیه چیزا خوب بود. رفتیم خونه و سیگما رفت حموم. منم شیرشاه رو گذاشتم و یه کاسه سوپ گرم هم کشیدم و در حینش خوردم. سیگما که از حموم اومد وضعیتمون جابجا شد. من رفتم حموم و اون شیرشاه رو زد عقب و تا اونجایی که من دیدم دید و سوپ هم خورد. خخخ. از حموم که اومدم بقیشو با هم دیدیم و کلی ذوق کردیم واسه کارتون. بعدش هم ستایش دیدیم و دیگه سیگما رفت جلسه ساختمون و منم رفتم خوابیدم. 45 دقیقه خوابیدم تا 10.5 و بعد پاشدم حاضر شدم. قرار بود شب با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم. سیگما اومد و 11.5 رفتیم شرکت. بقیه هم اومدن. آرش و پرستو اومدن و بعدشم نیما، سپهر و دانا. خیلی خوش گذشت باهاشون. پرستو رو دوس دارم. کلی خندیدیم با هم و خاطرات تعریف می کردیم. بعدشم استوژیت بازی کردیم. سیگما کم خوابی داشت. سرماخورده هم که بود و حالش بد شد، خوابید. لرز کرده بود. بچه ها مبلشو کشیدن جلوی بخاری و هر چی کاپشن داشتیم انداختیم روش. ما به استوژیت ادامه دادیم. من اول شدم. آرش اینا و دانا رفتن. هی گیر داده بودم به سیگما که بریم خونه اینجوری حالت بدتر میشه رو مبل خوابیدی، میخواست بخوابه. نیما هم میگفت ببریمش دکتر. ولی دیگه بهتر شده بود. رفتیم خونه و ساعت 6 خوابیدیم. ساعت 10.5 از سر و صدا بیدار شدیم. هیتربرقی جانم هم انگار خراب شده بود، روشن نمیشد. دیگه پاشدیم که از فلان جا زنگ زدن بیا. این همون بخشیه که فعلا توضیح نمیدم. دیگه بدیو بدیو صبحونه نخورده رفتیم اونجا. کارم که انجام شد، واسه سیگما اسنپ گرفتیم که بره خونه و منم برم خونه مامانینا. یهو زنگ زد که کلیدم تو ماشین جا مونده. تا یه بخشی هم مسیر بودیم، زدن کنار من کلید رو براش بردم و بعدش رفتم خونه مامانینا. مامان و بابا خیلی حال کردن من رو یهو دیدن. کلی حرف زدیم و نهار خوردیم. چه غذای تندی هم بود. چشم من رو دور دیده بودن غذای تند میخوردن. بعدش دیگه کلی با بابا آمیرزا بازی کردیم. دست درد بابا خیلی داستان شده... اصلا دیگه نمیتونه با دستش کاری کنه. انگشتاشم تا نمیشه. میگه یه جورایی انگار فلج شده. کلی غصه خوردم. فیزیوتراپی هم رفته ولی فعلا تاثیر نداشته. قرار شد 20 روز دیگه صبر کنه و باز بره فیزیو. کلی غصه میخورم. میشه دعا کنید خوب شه دستش؟ ظهر خیلی خوابم میومد. باز رو تخت خودم بیهوش شدم و 2 ساعت بعد به هوش اومدم. عصرونه خوردیم و سیگما زنگید که حوصله ش سر رفته و گفتم میام خونه الان. مامان هم باهام اومد تا یه کم از راه که پیاده شه و پیاده برگرده خونه، یه کم راه رفته باشه. منم رفتم خونه، واسه سیگما شله زرد نذری برده بودم. به مامانینا دوتا داده بودن یکیشو داد به ما. حاضر شد با هم رفتیم از شرکت کیف سپهر رو برداشتیم و رفتیم دم خونه سپهر اینا. اومد 2 ساعتی تو ماشین نشست و حرف زدیم. سربازیش داره تموم میشه و دنبال کار بودیم براش که بعد از سربازی بره سر کار. خلاصه دیگه بعدش برگشتیم خونه و سوپ عدس گرم کردم و خوردیم و ستایش دیدیم. بعدشم رفتم حمام و موزدایی های قبل از لیزر. این جایی که لیزر میرم دیر وقت میده، بعد خیلی داستانه که مثلا از یه ماه قبل وقت بگیرم. 4شنبه ی قبلی حدس زدم که این هفته، تق و لقه و خیلیا مسافرتن و وقتشون رو لغو می کنن. زنگ زدم گفتم کنسلی داشتین به من بگید. خیلی حال داد، واسه امروز عصر بهم وقت دادن. وقتی میرم لیزر فرداش باید تعطیل باشه که بتونم اون همه درد رو تحمل کنم  ذوق کردم عصرای شنبه و دوشنبه، وقت دکترامو گرفتم و یه کارای مفیدی کردم تو این هفته پر تعطیلی. آخه عصرای وسط هفته دوس ندارم زیاد بیرون باشم و باز فرداش برم سر کار.

امروزم صبح خیلی زود اومدم سر کار که عصر بتونم زود برم پمادمالی کنم خودمو. آقا من باز میگم. کاش همیشه یه روز درمیون میومدیم سر کار ولی همین حقوق رو میگرفتیم. خخخ. انگار عاشق چشم و ابرومونن 

امروز سالگرد فوت آقاجانه. لطف می کنید اگه یه فاتحه بخونید. میدونم درخواستام زیاد شد. یه دعا واسه دست بابا و یه فاتحه واسه آقاجان.

مرسی. تو شادیاتون جبران کنیم 

نظرات 8 + ارسال نظر
رویا 58 دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 07:32 ب.ظ

آن شالله بابا زودتر خوب میشن

مرسی عزیزم

میترا دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:24 ب.ظ

دست بابا انشالله بزودی خوب میشه من انگشت دستم میبستم باز نمیشد فاصله افتاده بود امپول زدم خوب شد ..

مرسی عه یعنی چی فاصله افتاده بود؟
البته بابا این نیست مشکلش. نخاعیه.

طلوع چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 02:14 ق.ظ

ان شاالله دست پدر تون خوب بشه و روح اقا جان تون هم شاد و غریق رحمت الهی باد

مرسی عزیزم. خیلی لطف کردی

تیلوتیلو چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:54 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

سلام
هم برای پدرجانت دعا کردم و هم فاتحه را خوندم
خدا رحمت کنه آقاجانت را
بیشتر مراقب سلامتیت باش

مرسی تیلو جان
چشم

Mona چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:54 ق.ظ

من نزدیک به دوساله میخونمتون و امروز تصمیم گرفتم نظر بزارم و دعا کنم برا بهبود دست پدرتون ایشالا خوب بشه دستش و فاتحه ای میفرستم ب روح پدر بزرگت عزیزم همیشه که دارم میخونمت هی فکر میکنم چه شکلی هستی و اسمت چیه هخخخخ کنجکاوی

خیلی ممنون که روشن شدی. لطف کردی.
میدونم چی میگی. من خودمم وبلاگ بقیه رو میخونم دائم در حال تجسمم

فریبا چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام لاندا جون
ان شاالله دست پدر خوب بشه و روح آقا جان تون هم شاد و در آرامش باشه
عزیزم چرا رمز دار میکنی، با دل یه جوون نکن این کارا رو
عزیزم امیدوارم همیشه و هر جا هستی خوش و خرم باشی

مرسی
ای جان. ببخشید. یه چیزی میخواستم بهش اضافه کنم که بعدا یادم بمونه. این بود که رمزی شد

فرناز چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:48 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

امیدوارم دست پدرت زودتر خوب بشه‌. خداپدربزرگت رو هم رحمت کنه. بیخبر رفتن خونه پدری خیلی حال میده مخصوصا سر غذا دلم غذای تند خواست

مرسی فرناز جان.
وای وای آره. سر غذا رسیدن خیلی حال میده. غذاهه با اینکه تند بود و من تند دوس ندارم، ولی مزه داد.
البته از بس سیگما پیتزا پپرونی و فست فودای تند به خوردم داده، دارم به فلفل عادت می کنم. حتی جدیدا تو سوپ هام فلفل سیاه میریزم!

مینا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:18 ق.ظ

من حدس بزنم اونجایی ک فلن نمیگید چیه؟؟؟دارید بچه دار میشید!!!خیلی تابلوااا


باختی. اشتباه بود حدست. تا دو هفته دیگه میگم چی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد