قدم قدم با تو

سلام سلام. خردادتون مبارک. 


چه می کنین با گرونیا؟ من تو یه خلسه ی عجیبی ام. مرغامون تموم شده و آخرین فیله ی دلتا رو هم دیروز درست کردم براش. ولی دلم نمیخواد برم مرغ بخرم. فارغ از اینکه کار درستیه یا نه. مثل وقتایی که طلا و سکه گرون میشه و نمیرم بخرم. اینم الان همونه برام! شیر رو میخرم هنوز. چون مجبورم. ماهشام پرچرب 29 تومن!!! دوتا شیشه شیر میگیری میشه 60 تومن! مگه داریم، مگه میشه؟!

از اتاق فرمان اشاره می کنن حالا که هم داریم و هم شده!

یارانه هم نرفتم ثبت نام کنم. از اولش به ما یارانه ندادن چون یارانه پدر و مادرامون قبل از ازدواج ما قطع شده بود و گفتن شما هم دیگه نمیتونین بگیرین، چون یه بار کد ملیتون جز قطع شده ها بوده! حالا اینکه چه ربطی داره رو خودشونم نمیدونن! خلاصه که نداشتیم، الان هم قطعا دبه میکنن! خلسه هه اصلا نمیذاره کاری بکنم!

هی بگذریم. 

اومدم بگم فسقلکم راه افتاد. خخخ. نگرانی های مامانش رو تو این زمینه پایان داد. سری پیش که راه افتاد، ییلاق بودیم. بچه ها دور و برش بودن و دوتا فسقلی دیگه رو دید که راه میرن، راه میرفت. از وقتی برگشتیم تهران دیگه راه نرفت تا اینکه این آخر هفته باز هم رفتیم ییلاق. یه روز فقط بقیه رو دید که راه میرن و خودش به روی زانو رفتن ادامه داد یا بلند میشد با گرفت یه انگشت ما یا حتی گوشه شلوارمون راه میرفت.  تا اینکه جمعه بعد از نهار، سیگما تاتی رو باهاش تمرین کرد و ولش کرد و دیگه خودش راه رفت. و خیلی جدی و عالی. البته دوتا اسباب بازی تو مشتاش بود. آب نبات اسباب بازی. یاد حرف نسترن افتادم که دختر خواهرش رو میگفت، یادته نسترن؟ گفتی آخراش تعادلش رو با یه برگ دستمال کاغذی حفظ می کرد. دلتا هم همین شده بود. با گرفتن شلوار ما قشنگ راه میرفت. این بار هم دوتا اسباب بازی کوچولو رو سفت توی مشتای کوچولوش نگه داشته بود و فکر می کرد با گرفتن اینا تعادل داره و شد آنچه شد. راه رفت. چند باری رفت و اومد تا دیگه اسباب بازیا رو ازش گرفتیم که بدونه بدون اونا هم میتونه راه بره و رفت. انقدر قشنگ و مسلط راه رفت که حتی دیگه نرفتم ازش فیلم بگیرم. دختر کوچولوی مامان مهم ترین گام رو برداشت. دورت بگردم من. 

نگرانی بعدیم مشکل بلعشه که هنوز نمیتونه غذای غیر از میکس بخوره. یه سریا میگن تقصیر خودته از اول بهش میکس دادی عادت کرده. قضیه اینه که اصلا نمیتونست غیر از میکس شده چیزی بخوره. همش اوق میزد و بالا میاورد. چندباری سعی کردم غذای درشت تر بهش بدم ولی نشد. خلاصه همه گفتن درست میشه حالا. ولی نگرانیم این بود که یه چیزی از روی زمین برداره، یا یکی بهش یه چیزی بده و چون نمیتونه بخوره، دچار مشکل بشه، حالا دور از جون یا خفگی یا همین بالا آوردن و اینا. با پیگیری هام متوجه شدم باید بریم پیش گفتار درمانگر. یه کلینیک نزدیک خونمون بود، زنگ زدم و مشکل رو گفتم و وقت گرفتم. دیروز بود وقتمون. دلتا رو گذاشتیم توی کالسکه و سه تایی پیاده رفتیم کلینیک. متخصصش آقای خوبی بودن. شرح حال مفصلی ازمون گرفت و راهنمایی های زیادی کرد. کلی تمرین بهمون داده و اطمینان داد که با این تمرینا خوب میشه. خصوصا اینکه الان بهتر شده از قبل. همیشه همه میگفتن خرد خرد غذاهاشو درشت تر کن. فقط همین. و من همش ناکام موندم توش. ولی ایشون برامون توضیح داد که دقیقا چه طور باید این کار رو باید بکنیم. خلاصه پیش بریم ببینیم چی میشه. 


خب از این بخش هم بگذریم.


میدونین مادری خیلی شیرینه، ولی همیشه همین رو بهمون گفتن. هیشکی نگفته دوران تجرد هم خیلی شیرینه. دوران ازدواج بدون بچه هم خیلی شیرینه. هر کی بهت میرسه میگه بچه دار شو، خیلی خوبه. آره خیلی خوبه. ولی هر موقعی شیرینیای خودشو داره. به مجرد (خصوصا دختر مجرد) که میرسن میگن ازدواج کن. هیشکی نمیدونه یا نمیگه همون تجرد چقدررررررر میتونه لذت بخش باشه. فقط یه استرسی به دخترا وارد می کنن که وای ازدواج نکردی! مورد داشتیم تو همین دوره زمونه، از ازدواج نکردن دختر 22 ساله ش نگرانه!!! بذار جوونیش رو بکنه بابا. اهان تازه تعریف این جوونی هم عیاشیه واسه خیلیا! انقدر چارچوب تعریف نکنیم. بذاریم آدما خودشون بفهمن که از شرایطشون راضی هستن یا نه، نه اینکه سعی کنن تو چارچوبای از پیش تعیین شده باشن. آره یه سریا هم با ازدواج زود (از نظر ما) حالشون بهتره. خب چه خوب. به اونا هم رسیدیم نگیم چقدر زود ازدواج کردی و .... یا بچه آوردن. بازم هر کی میرسه به یه زوج بدون بچه، میگه بچه بیار دیگه، سنتون داره میره بالا! آقا به تو چه؟ نگران چی هستی؟ نترس اگه سنش بره بالا و بچه دار نشه، نمیاد یقه تو رو بگیره. همه میشینن میشمرن! فلانی، فلان ساله ازدواج کرده، بچه نداره. لابد بچه دار نمیشه! خب که چی؟ حالا یا میشه یا نمیشه. باید بیاد به تو بگه؟ خلاصه اینکه سعی کنید از هر چی که دارید لذت ببرید. یه زمانی برای همین روزا دلتون تنگ میشه. من همین الان دلم برای نوزادی دلتا تنگ شده. بی نهایت سخته نوزاد داری، ولی بی نهایت لذت بخشه. احتمالا بعدا دلم واسه همین روزا هم که دارم بدو بدو دنبال دلتا میدوام تا با کله نره تو در و دیوار هم تنگ میشه بعدا. 

نظرات 8 + ارسال نظر
آبگینه یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:24 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

قدم هاش استوار باشه دختر گلمون
الان سن خوبیه که به فکر افتادی غذای میکس رو قطع کنی. دوستای من تو بچه دوساله تازه یادشون اومده میکس نکنن و واقعا به مشکل برخوردن
واسه یارانه ثبت نام کن؛ هر وقت پشیمون بشی قطعش میکنی بالاخره مویی از خرس کندنه

مرسی عزیزم.
والا من خیلی وقته به فکر قطع غذای میکس افتادم ولی دلتا همکاری نمی کنه. هر دفعه بالا میاره. دیگه حالا با گفتاردرمانگر پیش برم ببینم چی میشه.
یعنی کامنتت رو که خوندم کلی خندیدم و بعدش رفتم ثبت نام کردم

خدی یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام عزیزم انشالا قدم هاش استوار باشه ور در راه موفقیت و شادی ، واقعا این که از هر لحظه و هر موقعیتی که هستی باید استفاده کنی و قدرشو بدونی درسته ، هر کی هر جا از زندگیش حال کرده برای بقیه هم همونو نسخه می پیچه والا من انقد تو مجردی حال کردم که ازدواج یک هزارم اون موقع کیف نداشته برام

مرسی عزیزم. اره دقیقا همینجوریه. البته لزوما جایی که خودش کیف کرده هم نیستا. گاهی یکی کیف هم نمی کنه دوس داره بقیه رو با خودش بکشه تو اون ورطه.
حالا الانم از همین بی بچگی سعی کن لذت ببری، کارایی که فکر میکنی با بچه سخته انجامش. مثل کمپینگ و اینا. بعدا حسرتشو نخوری

نسیم یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:50 ق.ظ

منم مرغ م تموم شده نمیرم بخرم اصلا نمیدونم درسته کارم یا نه
دیروز 4 قلم میوه خریدم شد 500 تومن , مغزم سوت کشید از هرکدوم یک کیلو البته, شیر ماهشام و ماست ماهشام خریدم 70 تومن بازم مغزم سوت کشید این شیر و ماست برای 2 روزه خانواده ی سه نفره ی ماست
به قول تو بگذریم
با بند آخر نوشته ت حال کردم , والا بلا تجرد هم خیلی شیرینه
البته که بچه داشتن هم خیلی شیرینه
دختر عروسک و ملوسکت و ببوس

دقیقا منم نمیدونم درسته یا نه. بعد اون وقت آقایون مستند تهیه می کنن خانومه با پول یارانه ش میره یه دونه شیر میخره برای یه ماهش!!! ما رو چی گیر آوردن؟!
قربونت برم. مرسی

نسترن یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:55 ق.ظ http://second-house.blogfa.com/

عی جانم مبارکه ان شاالله همیشه قدمهاش استوار و در راه درست باشه
اره یادمه عزیزم، بعد که شجاع میشن خیلی بامزه ان میگن دست به ما نزن مثلا تو شیب خودم راه برم
دخترک ما که یه لحظه هم نمیشینه لاندا! یکسره داره راه میره
چرا بچه های الان اینجوری شدن؟ خواهر منم هنوز داره غذای میکس شده بهش میده! تازه گوشتم نباید ریش شده مثلا باشه چون عقش میشه غذای سفره رو هم نمیخوره و چی بشه یوقتایی برنج رو با دست خودش دونه دونه میخوره

سلامت باشی. اااارهههه. والا دلتا که دو روزه راه افتاده هم همش داره راه میره دیگه. یه جا بند نمیشه.
نمیدونم والا. ولی من به زعم خودم کم کاری نکردم. خیلی تست می کردم غذای غیر میکس رو. ولی خب نمیتونه دیگه. باید درمان بشه

مونا یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:59 ب.ظ https://motherofflowers.blogsky.com/

عزیزم مبارک دیگه دلتا نوپا شد و از نوزادی بیرون اومد...من هنوز دلم برای شیرخوردن های تو بیمارستان بچه هام تنگ میشه،برای اون اولین میک زدن ها با چشمای بسته و صورت و دست های کوچولوووو
ریکاوری و حس سبکی بعد از زایمان هم خیلی خوب
اما واقعا هردوران شیرین چه مجردی چه اول ازدواج چه بارداری و ...‌ فقط نباید اصرار به تموم شدن اون دوران داشت،هرچیزی به وقت خودش

اااارههه. به این فکر نکردم که دیگ نوزاد نیست. اخییی. دل منم از همین الان تنگه برای نوزادیش.
آفرین دقیقا. باید لحظه لحظه زندگی رو سر کشید.

شمیم یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 03:49 ب.ظ http://Mamanyekta

سلام عزیزدلم
مبارک باشه اولین قدمهای دلتا کوچولو
چقدر لذت بخشه گوارای وجود
و از دلتا مینویسی چقدر یاد یکسالگی گندم میفتم
گندم منم سیزده ماهگی راه افتاد
مثل دلتا غذای جامد نمیخورد و عق میزد و بالا میاورد
بعد از یکسالگی گفتاردرمانگر با ماساژ لثه و مسواک و ماساژ زبان و ...کمکمون کرد و نتیجه شگفت انگیز بود !!بهمن ماه تمرینها رو شروع کردیم و اسفندماه گندم پلوی نرم خورد و روزبه روز بهتر شد تا هجده ماهگی که کاااامل غذای جامد خورد و کلا مشکل مرتفع شد...
با قسمت آخر حرفات کاملا موافقم،هر لحظه از زندگی که میگذره دیگه برنمیگرده و کاش قدر بدونیم

ای جانم، شمیم خانوم.
جدی میگی؟ تاثیر داشت؟
خیلی دل گرمم کردی. به ما فعلا گفته 3 هفته خودمون تمریناشو انجام بدیم. اگه بهتر نشد بعدا بریم برای ماساژ.
حالا میام ازت راهنمایی میگیرم باز.
جونم به گندم کوچولو که دیگه خانوم شده برای خودش.

زری.. یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:10 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم چقدر این پستت خوب و مفصل بود.
چقدر جالب بود اون حفظ تعادل دلتا! برام جدید بود.
خوشحالم که نگرانی ات تو این زمینه برطرف شد. به امید خدا مساله ی بلع هم حتما به زودی رفع میشه.
قسمت آخر صحبتهات هم، یک بیگ لایک :)

خخ. آره، هنوزم با دست مشت شده راه میره.

میترا دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 03:17 ب.ظ

خداروشکررر قدم هاش استوار در رسیدن به خواسته ها و آرزوهای بزرگ آیندش انشالله
لاندا مثلا ماکارونی جند تا بریز تو ظرف بزار با دست بخوره بازی بازی حتی یکی دوتا
صبور باش درست میشه
یکروزی این دغدغه هات برات خنده دار میشه و خاطره

این کارا رو کردم میترا جون. میخوره اتفاقا، ولی همون اول کاری یه چیز میپره تو گلوش و بالا میاره.
دکتر گفت بلعش یه کم ضعیفه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد