یه آخر هفته طولانی

سلام سلام. امیدوارم هفته تون رو خوب شروع کرده باشید. من که حسابی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام پست اول هفته ای بذارم.

جونم براتون بگه از 4شنبه که عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. سریع پریدم تو حموم و بعدش حاضر شدیم بریم تولد دخترخاله سیگما. شلوار پارچه ای مشکی جدیدم رو پوشیدم با تاپ حریر زرشکی و کت مشکی و کفش مشکی. تیپم خیلی رسمی باحالی شد. موهام رو هم با بامتل جمع کرده بالای سرم گوجه ای طور. تیپ سیگما رو هم مشکی زرشکی کردم. شلوار و جلیقه و کت تک اسپرت و پاپیون مشکی با تیشرت زرشکی. خیلی ست شدیم دیگه. رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. گاماینا هنوز نیومده بودن. نیم ساعت بعد از ما اومدن. فینگیل تازه به دنیا اومده رو کلی بغل کردم. دیگه شام و تولد و گپ و گفت. خبر خاصی نبود. جز اینکه باز کادوها میلیونی بود و حرص خوردم. آخر شب هم که همه پاشدن، ما از همونجا مستقیم رفتیم ییلاق. رسیدیم همه خواب بودن. فقط مامان پاشد خوشامد گفت و خوابید. ما هم یه کم پلکیدیم واسه خودمون و بعد خوابیدیم.

پنج شنبه 27ام، ساعت 10 صبح بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و سیگما رفت سر وقت کمد دیواری اتاقمون. طبقاتش رو میخواست وصل کنه. منم با تتا و تیلدا بازی کردم کلی. نهار خوردیم و ظهر به سیگما کمک کردم تو نصب طبقات و بعدشم 2 ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم قرار بود واسه سالگرد مامانبزرگ بریم سرخاک، دوتا ظرف بزرگ هندونه دسته دار! درست کردم و رفتیم. همه داییا و خاله اومده بودن. بچه هاشونم تا حد خوبی اومده بودن. دور هم خوش گذشت حسابی سر خاک!!! عالی ایم ما. قرار بود شام بریم بیرون به مناسبت سالگرد ولی اون رستورانی که رزرو کرده بودن چون پدر صاحب رستوران مراسمش همون شب بود، مراسم ما رو کنسل کردن و هیچی دیگه نرفتیم. مامان گفت شام بریم باغ بخوریم. خیلی وقت بود وعده غذایی نرفته بودیم. همه چیز رو بار ماشین کردیم و رفتیم. هاپوها اومدن به استقبال. تتا یه کم میترسید. ولی کم کم خوب شد و تا آخر شب دیگه صدای هاپو رو خیلی خوب درمیاورد. شلم بازی کردیم با بتاینا. داداشینا هم اومدن و شام خوردیم دور هم. خیلی خوب بود. هوا خنککک. تو بالکن بودیم همش. هاپوها هم کنارمون خوابیده بودن. سر شام هم البته هی سعی داشتن بیان وسط  تا ساعت 1 اونجا بودیم و دیگه برگشتیم خونه خوابیدیم. خوبیش این بود که بچه ها خسته بودن و زود خوابشون برد.

جمعه 28تیر، بچه ها حسابی خوابیدن و ما هم تونستیم تا 11 بخوابیم. بعد از صبحونه حاضر شدیم بریم باغ مامان اونور رودخونه. من و مامان و سیگما جلوتر رفتیم و بقیه بعدا اومدن. از توی رودخونه رد شدیم و رفتیم یه کم آلوچه چیدیم که مامان بعدا لواشک درست کنه. حسابی خسته شدیم و 2 برگشتیم خونه و نهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران. سر راه هم شیر و ماست محلی خریدیم. رسیدیم تهران سیگما رفت شیر و ماست مامانشینا رو بده، منم کولر رو زدم رو دور تند و بیهوش شدم. 1.5 ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم لباسا رو شستم و ساک ییلاق رو خالی کردم و از این کارا. سیگما هم اومد. گفت تو دفترشون موش رفته بوده و رفته بودن موش گیری. یه موش خیلی بزرگ. کشته بودنش خیلی ترسناک بود. شیر انبه درست کردم و خوردیم. حمام رفتیم و شیر رو گذاشتیم بجوشه و هیولا دیدیم و شیرنسکافه خوردیم و شکلات. دیگه شام نخوردیم. برنج درست کردم و خورش تو فریزر داشتیم واسه فردا. البته وقتی نهار فردامونو میکشیدم سیگما یه کم دستبرد زد و همون شد شامش. شب هم لالا. اینم از این آخر هفته. حسابی طول کشید. وقتی داشتم لاکای زرشکیمو پاک می کردم انگار چندییین روز لاک داشتم. 

شنبه 29ام، صبح با سیگما سر کار. خیلی کار داشتم. یه پولی داشتیم که دیدیم حالا که دلار اومده پایین، بد نیست که واسه سفرهای احتمالیمون، یه کم دلار بخریم. سر ظهر سیگما اومد دنبالم، دو ساعتی مرخصی گرفتم و رفتیم صرافی. کلی صف بود. البته همه داشتن میفروختن. شده بود 11700. یه کم خریدیم و بردیم گذاشتیم صندوق امانات و من رو رسوند شرکت و رفت. عصری هم باز اومد دنبالم. نیم ساعتی اضافه کاری موندم که کارام تموم شه. اول رفتیم آجیل فروشی و گردو و بادوم خریدیم. بعد سیگما هوس کیک هم کرد و رفتیم دوتا دسر هم خریدیم و رفتیم خونه. گوشت و لوبیا بیرون گذاشتم یخش باز شه. شیرنسکافه درست کردم و با دسرها نشستیم پای فیلم What happened to Monday. بسی قشنگ بود فیلمه. یه کم خشونتش بالا بود ولی خیلی حال کردیم با موضوع فیلم. وسطاش من میرفتم گوشت و لوبیا رو آماده می کردم و میومدم هی. تلفن هم حرف زدیم و اینا تا بالاخره 11 شب تموم شد فیلمه. بسی لذت بردیم. یه کم گپ و گفت و لالا. گوشت و لوبیاهه هم سرد نشده بود، سیگما ساعت گذاشت 2 شب پاشه بذارتشون تو یخچال.

امروز هم یکشنبه، 30 تیر، پاشیم بریم خیابون سی تیر. یوهاهاهاها. چقد من بانمکم! با هم اومدیم شرکت. من انقدررررررررررررررررر کار داشتم و دارم که دیگه رد دادم. با مدیربزرگه بحثم شد. یه عالمه کار ریخت رو سرم و گفتم بهم نیرو بدین، گفت ندارم، گفتم پس منم نمیتونم. همه چی رو میندازین سمت من. من مگه چقدر وقت و انرژی دارم. بعد یهو به خودش اومد که قرار بود این بخش کار رو یه تیم دیگه انجام بدن و درست نیست همه چی رو من تکی هندل کنم و اینا. منم یه خدا رو شکر بزرگ گفتم. البته بقیه کارایی هم که موند سمتم باز زیاد بود و من دپرس شدم دیگه. دوباره نیم ساعت بعدشم باز باید با خودش میرفتم جلسه. خیلی عنق طور شدم دیگه. از حرصم که یه عالمه کار دارم، همه رو گذاشتم کنار و وبلاگم رو باز کردم دارم مینویسم! دلم نمیخواد برم سمت کارام