مهمونی ییلاقی ما

سلام سلام. روز به خیر. خوبین؟

من اومدم از ییلاق. مهمونیمون به خوبی و خوشی برگزار شد و هیچ مشکلی پیش نیومد شکر خدا. مشکل حاد البته. به همه هم خوش گذشت.

خب تعریف کنم. سیگما یه کم دیر اومد دنبالم. ماشین پر وسیله بود. هم صندوق، هم صندلی عقب. ترافیک هم شدید. رفتیم نزدیک خونه مامانینا که چوب پرده بگیریم، گفت نیاوردن. یه کم منتظر شدیم و بستنی خوردیم، نیومد. من اسنپ گرفتم رفتم خونه مامانینا و سیگما منتظر موند که چوب پرده برسه. دلم تنگ شده بود واسشون. 10 روز بود ندیده بودمشون. کلی فسقلیامو چلوندم و از نگرانیام واسه مهمونی گفتم. مامی آرومم کرد با حرفاش. اصلا استرس به آدم نمیده. بتا هم هی می گفت گاما اذیت نمیشه بارداره و اتفاقا خوب هم هست چون از هفته بعد تا یکی دو سال دیگه نمیتونه نفس راحت بکشه. خلاصه استرس پر. سیگما هم اومد و چای خورد و یه سری دیگه وسیله از مامان گرفتیم و راه افتادیم سمت ییلاق. سر راه از رستوران واسه خودمون کباب کوبیده و لقمه گرفتیم که تست کنیم و اگه خوب بود واسه مهمونا هم بگیریم. رفتیم خونه و دیدیم عه، اصلا تمیز نیست که. مامان گفته بود تمیز کردم ولی خب استانداردامون با هم فرق داره. البته من بهش گفتم تمیز نکن و خودم میرم. ولی گفته بود میکنم و این باعث شد ما دیر بریم. 9 اینا رسیده بودیم. شام نخورده بودم، حمام هم نرفته بودم. دیگه بدو بدو شیشه گاز رو تمیز کردم و گردگیری کردم، سیگما هم دستشویی ها رو برق انداخت و یه جاروی سرعتی کشیدیم و من پریدم تو حموم. اومدیم کباب سرد شده رو خوردیم و الویه ها رو کشیدم تو ظرف. نگفتم؟ از هانی الویه سفارش داده بودم تهران، ولی چون هیچ غذایی واسه مهمونی خودم درست نکردم، قرار شد نگیم که خریدیم. ریختمش تو ظرفای خودم. ساعت 11.5، مامان بابای سیگما اومدن و خونه رو بهشون نشون دادیم (بعد از بازسازی ندیده بودن) و چای خوردیم و 12.5 هم گاماینا اومدن. یه دور دیگه هم با اونا چای خوردیم و خونه رو دیدن و اتاقاشون رو بهشون نشون دادیم و تخت رو دادیم به گاما و برای بقیه دشک انداختیم و ساعت 2 خوابیدیم. من خوابم نمیبرد درست حسابی. کل این هفته بدخواب بودم.

پنج شنبه، 30 خرداد، ساعت 7.5 صبح بیدار شدیم و سیگما رفت نون و سرشیر و خامه و پنیر محلی اینا بگیره. من چای دم کردم و مرباها رو ریختم تو ظرفا و همه بساط صبحونه رو آماده کردم. رفتم تراس طبقه پایین رو جارو زدم برگ نباشه توش دیگه ولی دیگه وقت نشد بشورمش. سیگما اومد و با دامادشون میزنهار خوری رو بردن تو بالکن و نینیشون هم روی تاب بالکن تاب خورد. میز صبحونه رو چیدیم. سنگ تموم گذاشتیم براشون دیگه. تخم مرغ محلی هم گرفته بودیم که مامان سیگما نیمرو درست کرد و دیگه همه چی سر میز بود. خیلی خوردیم و خوششون اومد. درخت گوجه سبز اومده بود تو بالکن و ویوی باغ و کوه که واسه خودمون عادی شده اما اونا لذت بردن حسابی. با صدای پرنده ها. بعد از صبحونه جمع کردیم ظرفا رو بردیم بالا و شستمشون و آقایون هم رفتن سراغ شستن بالکن ها. تو بالکن بالا موکت انداختیم. مردا رفتن پرده های اتاق من و بتا رو نصب کنن و خانما هم بالا نشسته بودن و عکس میگرفتن و اینا. پایه نبودن جایی بریم، نشستیم تو خونه. یه دست ورق بازی کردیم با باباش و دامادشون و چای خوردیم و اینا. واسه نهار مادرشوهر آبگوشت درست کرده بود. ترشی هم برده بودم و سیگما هم سنگک تازه گرفته بود و جاتون خالی دورهم آبگوشت زدیم. بعدشم یه کم چرت زدن بقیه. من خوابم نمیبرد باز. دراز کشیدم و ساعت 6 خاله کوچیکه و دخترش و مادربزرگ، با پسرِ خاله بزرگه اومدن. ازشون پذیرایی کردم با چای و شیرینی و میوه. بعدشم پاشدیم بریم باغ عمه م، کنار رودخونه. سیگما مامانش و مامانبزرگ و گاما رو با ماشین آورد و من با بقیه پیاده رفتم. از روی یه جوب باید میپریدن و یه کم هم سطحش شیب داشت، واسه گاما و مامانبزرگ سخت بود ولی اومدن بالاخره. زیرانداز انداختیم و چیپس و تخمه خوردیم و عکس گرفتیم و دیگه داشت تاریک میشد که برگشتیم خونه. مامان سیگما مواد لوبیاپلو رو آماده کرده بود آورده بود و رفت برنجشم درست کنه. سیگماینا رفته بودن تا دم باغ پیاده روی. زنگ زد گفت هاپوها نیستن. ترسیدم.  ماشین و کلید رو برداشتم برم باغ که ببینم کجان. رفتم و دیدم تا من برسم، هاپوها اومده بودن. رفتم توی باغ، نینی سیگماینا گیر داد منم بیان. خب هاپوهامون یه کم وحشین و با غریبه ها خوب نیستن. ترسیدم به بچه آسیب بزنن. بغلش کرده بودم. اونم گیر داده بود بیاد پایین بهشون دست بزنه. نمیترسید اصلا. ولی من میترسیدم اون دست بزنه. خلاصه که هاپوها خودشون اصلا نیومدن جلو و ما برگشتیم خونه. دوباره گفتن بساط شام رو توی بالکن پایین داشته باشیم. باز همه وسایل رو کشیدیم طبقه پایین و میز رو چیدیم و دور هم لوبیاپلو خوردیم. خوش گذشت. ظرفای شام رو هم خود سیگما شست. باز دور هم چایی خوردیم و هله هوله. 12 بچه ها خوابشون میومد که رفتم دشکاشون رو آماده کردم و دیگه 12.5-1 خوابیدیم. من بازم خوابم نمیبرد!


 

ادامه مطلب ...