آخر هفته بدون ییلاق

سلام. اول هفتتون به خیر و شادی. خوبین؟

من کلی استراحت کردم این دو روز. بعد از چهارشنبه که سر کار خیلی سرم شلوغ بود، عصر که سیگما اومد دنبالم گفتم بیا بریم اینجا دوتا میز عسلی دیده بودم، بخریم فعلا برای کنار تخت. چون کنارتختیامون تو اتاق خواب قبلی هستن و تو این اتاق جا نشدن. رفتیم دیدیم تموم کرده میزاشو. هیچی نخریدیم و برگشتیم خونه. وسط راه چراغ بنزین روشن شد و رفتیم بنزین بزنیم. انقدر صف بود که کولر رو خاموش کردیم و من حالت تهوع گرفتم از گرما. رفتیم خونه و همچنان حالم خوش نبود. یه کم خودمو خیس کردم و جلوی کولر هم نشستم تا بهتر شدم. تیرامیسو داشتیم، نشستیم پای هیولا و تیرامیسو خوردیم. بعدشم شنیسل خوردیم و یه کم از فیلم هت تریک رو دیدیم. 

5شنبه20 تیر صبح 8.5 بیدار شدم و رفتم حمام. بعدشم تیپ کرم بنفش زدم که میخواستیم با دوستام صبحونه بریم بیرون. رفتیم کافه ژوان سعادت آباد. تا 10.5 همگی جمع شدیم و 6نفری 5تا از بشقابای صبحونشو سفارش دادیم. فرانسوی و میکس پیکس و از این چیزا. خیلی خوب بود صبحونه ش. بسی لذت بردیم و کلی هم با هم حرف زدیم. خورد خورد بچه ها رفتن و ما سه نفر بودیم که تا 1 موندیم. البته یه قوری چای هم گرفتیم قبلش. دیگه 1برگشتم خونه. سیگما هم اومده بود. با هم بقیه فیلم هت تریک رو دیدیم. قشنگ بود. خوشم اومد. ظهر هم با هم پوییدیم و قهوه فرانسه درست کرد سیگما و خوردیم و فیلم دیدیم. واسه عصر بلیط سینما گرفته بودیم، پردیس زندگی فیلم سرخپوست. نیم ساعت زودتر رسیدیم و رفتیم پاساژ گردی. یه شلوار پارچه ای مشکی خنک خریدم مدل مهمونی ای. بعد رفتیم سینما و فیلمش واقعا قشنگ بود. من خیلی خوشم اومد. بعدشم که اومدیم بیرون دیدیم یکی از این کادویی فروشیا آف گذاشته و رفتیم سه تا گلدون صورتی خریدیم برای خونمون با دوتا شمع. واسه شام اول میخواستیم بریم بلوار فردوس، ولی یادمون افتاد که بچه ها بهمون بمب مهران رو معرفی کرده بودن تو ستارخان. میگفتن ساندویچای خفن داره. رفتیم دیدیم اوهههه. چه صفیه. 4دور پیچیده بود. سیگما وایستاد صف رو. من حالم بد شد از گرما. رفتم تو ماشین زیرکولر نشستم گوشی بازی کردم. یه ساعت طول کشید. آخرش با یه ساندویچ خفن اومد. نمیدونم اسمش چی بود. گوشت و مرغ بود. رفتیم خونه و نشستیم به خوردنش. خوشمزه بود ولی خیلی زیاد بود. من نصفشو نخوردم. اون شب خیلی خسته بودم و شدید خوابم میومد. یه ساعتی بعد از شام بیدار موندم که هضم شه و بعدش بیهوش شدم.

جمعه ساعت 10.5 بیدار شدم. چای دم کردم و با سیگما صبحونه خوردیم. بعدش وایستادم به تمیز کردن خونه. دو سری لباس شستم و تمام شلوغیای هفته که رو مبلا جمع شده بود رو مرتب کردم و گردگیری کردم و گلدونای جدید رو چیدم. یکیش رو گذاشتم رو میز پذیرایی و دوتاش رو هم فعلا رو شومینه تا اون میز عسلیا رو بخریم. شمعا هم رو شومینه. خونه تمیز و مرتب شد. رفتم سراغ غذا درست کردن. سیگما هم داشت با آرمین که الان آلمانه ویدئو کال می کرد. منم وسطای غذا هی میرفتم حرف میزدم باهاش. خیلی وقت بود خبر نداشتیم ازش. پیازداغ کردم و مرغا رو تفت دادم و رب و ادویه زدم گذاشتم بپزه. برنج هم خیس کردم و پختم. تا ساعت 3 با آرمین حرف زدیم و بعدش رفتیم نهار خوردیم. خیلی خوشمزه شده بود غذا. بعد از غذا نشستیم پای دیدن فیلم Passengers. سیگما باز قهوه فرانسه درست کرد و با شکلات خوردیم و فیلم دیدیم. خوابش گرفت و 5.5 رفت خوابید. قرار بود 7 بریم استخر. بیدار شد فیلم هنوز تموم نشده بود. پاز کردم واسش تعریف کردم و آخرش رو با هم دیدیم. قشنگ بود. بعدشم تنبلیمون گرفت و نرفتیم استخر. به جاش رفتیم پای لپ تاپ من نشستیم که از عکسای دوبی چنتاش رو انتخاب کنیم و چاپ کنیم و اون قاب عکسی رو که از همونجا خریده بودیم رو پر کنیم. عکسا رو مرتب کردیم. عکسای گوشیشم خالی کردم. ولی انتخاب نکردیم برای چاپ یه آنتی ویروس 1 ساله هم خریدیم برای لپ تاپامون. از اسنپ فود شیرینی سفارش دادیم و اومد و با شیرنسکافه خوردیم و فیلم کایت رانر یا همون بادبادک باز رو دیدیم نصفه. بعدشم من رفتم لالا. 

شنبه، امروز، 22 تیر، صبح با سیگما اومدم سر کار. بینیمم درد می کنه. فکر کنم داره یه جوش مجلسی میزنه! 

پ.ن: قالب بلاگ اسکای چرا اینجوری شد؟ البته گویا فونت بزرگتره و دوست دارین، اما قیافشو دوس ندارم 

شیرین کاریای تتا

سلام سلام. بسی سرم شلوغه. 10 دقیقه دیگه باید برم یه جلسه مهم و الان دارم قهوه تلخ میخورم با شکلات البته. وقتی قهوه میخورم دلم نمیخواد کار کنم. دوس دارم یا وبلاگ بخونم یا بنویسم. یه جورایی زنگ تفریحمه. 

اون روز شنبه رفتم جلسه. توی طرح بود و واسه برگشت اسنپ یهو دو برابر میشد. ولی خیلی نزدیک بود به مرز طرح، 5 دقیقه پیاده روی داشت. یه بستنی زعفرونی کاله برای خودم خریدم و رفتم تا مرز طرح و بعد اسنپ گرفتم، یهو نصف شد. البته که گیرم نیومد ماشین و مجبور شدم یه مسیری رو با تاکسی برم. وسط راه اسنپ بعدی رو گرفتم چون مسیرش تاکسی خور نبود تا خونه. رسیدم خونه و سیگما هم تازه رسیده بود. خوابش میومد و خوابید و من incendies رو تموم کردم. شام خوردیم و رفتم سراغ کتاب سمفونی مردگان. یه کم که خوندم دیدم چشمام خیلی خسته س و میخوام ببندم ولی خوابم نمیاد. یادم افتاد رو فیدیبو، صوتی سمفونی مردگان رو خریده بودم قبلنا. پیداش کردم و پلی کردم. خیلی حال داد. انگار یکی داشت برام میخوند از روی همون کتابم. بعد هم بهش تایم دادم که بعد از نیم ساعت خاموش شه. مسواک زدم و اینو گوش دادم و خوابیدم.

از اینجا به بعد رو بعدش نوشتم. 

یکشنبه هم با سیگما رفتم شرکت. مدیر بزرگه گفت حالا که این پروژه بزرگه که دست شما بود داره تموم میشه و نتیجه هم خیلی خوب بوده، یه ارائه واسه معاون مدیرعامل آماده کن. خلاصه که خیلی سرمو شلوغ کرد وسط اون یه عالمه کار. تازه استرس هم آورد با خودش. ببینیم چی میشه دیگه. عصری هم  سیگما اومد دنبالم رفتیم خونه. خوابیده بود که من فیلم rain man رو گذاشتم و عدسی هم درست کردم واسه خودم. سیگما هم بیدار شد و با هم فیلم رو دیدیم و عدسی خوردیم. خیلی قشنگ بود فیلمش. کلی خوشمون اومد. شب هم یه کم کتاب و لالا.

دوشنبه هم کار، عصری رفتم حمام و حاضر شدم رفتیم خونه مادرشوهر. نینی 10 روزه شده. بند نافش هم افتاد. تو بغلم خوابید، بوش می کردم ذوق مرگ میشدم. عاشق بوی نوزادم و البته آرامشی که بهم میده. اصلا دلم نمیخواست بدمش به هیشکی. دوس داشتم همش بغل خودم باشه. ولی خب نمیشد دیگه. بچه های بتا وقتی نوزاد بودن یه سره بغلم بودن. بغلیشون کردم اصلا  شام خوردیم و رفتیم خونه لالا. بعد از چند روز که یه کم کدورت بینمون بود، سعی کردیم بیشتر قدر هم رو بدونیم و صمیمی تر بشیم. 

سه شنبه صبح زود خودم با گیلی رفتم یوگا. خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم و یوگا هم دو هفته نرفته بودم. مربی باز شاکی بود ازم که بی نظم میرم. خب چی کار کنم؟ واقعا نمیتونم هر هفته خودم رو فورس کنم برم. معمولا شبا دیر میخوابیم و چون سیگما دیگه من رو میبره میاره، نمیتونم مجبورش کنم زود بیدارشه. تازه خودمم نمیتونم. بعدشم بالاخره دیر به دیر رفتن هم بهتر از کلا نرفتنه دیگه. یه کم افت می کنم ولی دیگه بدنم هیچ وقت مثل قبل از یوگا نشد، همیشه آمادگی نسبیه رو دارم. خلاصه بعد از یوگا رفتم شرکت و عصری هم گیلی رو برداشتم رفتیم خونه مامانینا. از توی طرح رفتم و خلوت تر بود، حال داد. یه روز از 20 روز طرحمو سوزوندم لذتشو بردم. حالم از این طرح مزخرفشون به هم میخوره. تیلدا و تتا اومدن به استقبالم. تا رسیدم تیلدا گفت برام کارتون بذار رو لپ تاپت. براش گذاشتم و سرش گرم شد و دیگه خودم مشغول بازی با تتا شدم. انقدر که عشقه این بچه. کلا وقتی من میرم اونجا فقط به من آویزون میشه، لذت می برم. تونستم بهش جیک جیک رو هم یاد بدم. عمو گفتن رو هم یاد گرفته و هی عکس سیگما رو تو گوشی من میدید میگفت عمممممم. همون عمو یعنی. شب آقایون و داداشینا اومدن. داداش رو دقیقا یه ماه بود که ندیده بودم. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. کاپا رو هم بالاخره از پوشک گرفته بودن. در سن 3 سال و 3 ماهگی. بسی ذوق کردم. تازه پروسه مهد رفتن رو هم شروع کرده. شام به مامان کمک کردیم پیتزا درست کرد. خوشمزه میشه پیتزاهاش. بعدشم آهنگ گذاشتیم تتا میرقصید برامون. خیلی خفن 4-5 مدل رقصید. شاخ درآورده بودیم که چجوری میتونه. دیگه تا 11.5 موندیم و بعدش رفتیم خونه و 1 خوابیدیم. 

امروز تا 8 خوابیدیم. دیر رفتم شرکت و خیلی عجیب، ترافیک خیلی خیلی بیشتر بود. کلی تو راه بودم. تقریبا با 1 ساعت تاخیر رسیدم. جلسه م هم رفتم و یه عالمه دیگه کار ریختن سرم. هیییی. مثلا روز آخر هفته س ولی نمیشه آرامش داشت. الان برم نهار که دیگه بعدش بیام بکوب بشینم پای کارا 

کلاه برداری

سلام سلام. حالتون چطوره؟ میدونم دیر اومدم. از یکشنبه عصر بگم که نرفتم پیاده روی  به جاش یه ماکارونی درست کردم، چرب و چیلی و قرمز.  ترکیبی از ماکارونی فرم دار و بدون فرم. با یه ته دیگ نونی روغنی. وای دهنم آب افتاد. البته زحمت کشیدم یه کم حلقه زدم که خیلی هم خوش به حال چربی ها نشه.

دوشنبه با سیگما رفتم شرکت و عصری هم خودم با تاکسی، با ساحل رفتم خونه مامانینا. واسه تیلدا حلقه هولاهوپ بچگونه خریده بودم. براش بردم ولی اونجا نبود. مامان زنگ زد بهشون گفت بیا که خاله برات هدیه خریده. اونم مامانشو زور کرد که بیاردش. اومدن. خیلی خوشش اومد از حلقه. بلد نیست ولی دوس داشت. سیگما هم اومد و شام خوردیم و بعدشم برگشتیم خونمون و لالا.

سه شنبه هم با سیگما رفتم شرکت و عصری اومد دنبالم و رفتیم خونه، پریدم تو حمام دوش گرفتم و بعد حاضر شدم رفتیم خونه سیگماینا. گفتیم پسرک رو بیشتر ببینیم این روزا. خبر خاصی نبود. شب هم خونه و یادم افتاد که عه، فردا صبح وقت دکتر دارم که. همونجا تصمیم گرفتم که فردا که رفتم دکتر، بقیه روز رو بپیچونم و نرم شرکت. به رییس پیام دادم که من فردا نمیام. اونم اوکی داد.

چهارشنبه تا 8.5 خوابیدیم. بعد حاضر شدیم بدیو بدیو رفتیم مطب دکتر. جواب آزمایش آهنم رو دید و گفت اوکیه، ولی نمیشه که قرصش رو نخوری دیگه. بخور اگه گوارشت به مشکل خورد بیا دوباره تزریق کنیم. بعدش خوشحال و خندان رفتیم صندل بخرم. تو یه پیجی یه صندل خوشگل دیده بودم که مغازه ش نزدیک مطب دکتره بود. رفتیم و اولین چیزی که پسندیده بودم رو پا زدم و خریدم. خیلی خوشگل بود. بعد هم از کنارش آب طالبی گرفتیم و نشستیم رو صندلیای وسط میدون کنار آب نما، زیر سایه، خوردیمش و گپ زدیم با هم. یه باد خنکی هم میومد. گفتیم بریم دنبال کابینت واسه خونه ای که پیش خرید کرده بودیم. قرار شد بریم چهاردونگه که من طرح کابینت رو بپسندم و بعد دیگه بدیم درست کنن. سر راه رفتن یه سر رفتم بانک رسالت و امتیاز وامم رو پرسیدم. زیاد نبود. رفتیم چهاردونگه و تا ظهر چنتا مغازه رو سر زدیم و یه چیزایی پسندیدیم ولی نهایی نکردیم هنوز. دیگه خیلی خسته شده بودیم. برگشتیم و سیگما پیشنهاد داد ساندویچ ناسالم بخوریم! سر راه، چند دقیقه مونده بود به ساعت 3 که یه سر رفتم بانک ملی، کارتم مسدود شده بود، اونم سه سوت درست کرد. خیلی حال داد که کارای بانکیم رو هم تونستم تو همین روز مرخصی انجام بدم. رفتیم یه ساندویچی، یه ساندویچ گندالوی سوسیس بندری گرفتیم و رفتیم خونه. سه نفره بود ساندویچه. خیلی گنده بود. یه عالمه خوردیم و بعد یه عالمه گوشی بازی کردم و ساعت 5 خوابیدیم. تا 7 اینا خوابیدیم بعدشم هنوز سیر بودیم. یه کم با هم گپ و گفت کردیم. لباسا رو شستیم و پهن کردیم و خونه رو تمیز کردیم. نصف فیلم فرانسوی زبان incendies رو دیدیم (البته که با زیرنویس ) و بعد حاضر شدیم بریم ییلاق. پ هم شدم. 10.5 شب راه افتادیم. توی راه گوشی من زنگ خورد، یکی گفت از رادیو زنگ میزنم، گفت وزیر اینجاست و شماره شما برنده کربلا شده، الان میرید رو آنتن! من زدم رو اسپیکر، یارو با صدای مجری ها، خیلی شیک و خفن گفت صدای شما الان داره در شبکه رادیویی فلان پخش میشه و وزیر هم اینجاست، اسم و فامیلتون رو بفرمایید، آیا خانه دار هستید یا شاغل، شغلتون چیه و پیامتون رو بگید. سیگما هی میگفت الکیه. گفتم خب چه کنم الان اگه پخش زنده باشه. سعی کردم اطلاعات ندم. فقط اسم و فامیلم رو گفتم و گفتم مهندسم. بعدشم وصل شد به پشت صحنه و گفت نام پدر رو هم بگید که دیگه نگفتم و ازشون پرسیدم که دقیقا از کجا زنگ میزنن و شمارشون چرا موبایله و اینا که به یارو برخورد! و قطع کرد! معلوم شد کلاه برداری بوده. میخواستن یه جورایی اطلاعاتم رو به دست بیارن. حالا چرا معلوم نیست. خلاصه سیگما شروع کرد به سرزنش کردن من. چرا اطلاعات دادی؟ چرا خودت شک نکردی بهشون؟ حالا چیز خاصی هم نگفته بودما. خلاصه گفت زنگ بزنم به پلیس فتا و شماره هه رو اعلام کنم. تو سایت فتا هیچ شماره ای از پلیس نبود. حالا با گوشی و تو راه داشتم سرچ می کردم. به 110 هر چی میزنگیدم تماس وصل نمیشد. من نمیدونم آدم تو یه مخمصه گیر کرده باشه و بخواد به 110 زنگ بزنه چه خاکی باید تو سرش بریزه؟ وصل نمیشه که لعنتی! خلاصه سیگما هم هی میگفت نمیتونی یه زنگ بزنی و رفت رو اعصاب من شدیدا و شد آنچه شد. دعوامون شد حسابی. از آخر تهران تا خود ییلاق حرف نزدیم با هم. با بتاینا با هم رسیدیم اونجا. تیلدا خواب بود و تتا بیدار. یه جوجه هم واسه تیلدا خریده بودن که بردیم تو بالکن و واکنش تتا بهش خیلی جالب بود. هم میترسید هم دوس داشت بهش دست بزنه. یه کم بازی کردن و چای و بیسکوییت خوردیم و بعد دیگه رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 13 ام، صبح بیدار شدیم و نیمروی مامان رو زدیم بر بدن. بعد با تیلدا و تتا و جوجه بازی کردیم. نهار خوردیم و ظهر خوابیدیم. عصری آقایون کارای فنی می کردن و میخواستن کولر رو راه اندازی کنن که کلی طول کشید و دیگه ما خانوما رفتیم واسه خودمون یه دوری زدیم. هاپو دیدیم و بعبعی و به تتا یاد دادیم که هاپو و بعبعی چی میگن. عاشقشم یعنی. بعدشم برگشتیم خونه شام خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت 10 دایی زنگ زد که میایم خونتون، برای دیدن خونه بازسازی شده. یه ربع به 11 اومدن. پسرا رفتن تو بالکن حکم بازی کردن. تیلدا هم با نوه دایی بازی کرد و ما هم نشسته بودیم کنارشون گپ میزدیم. حدود 1 بود که رفتن و داماد هم برگشت تهران. ما هم خوابیدیم.

جمعه 14ام، صبحونه خوردیم و دلدردای من شروع شد. دراز کشیده بودم که خاله اومد. با خاله حرفیدیم و سیگما هم دید سشوار روشن نمیشه، دل و روده ش رو ریخت بیرون و درستش کرد. بعدشم باز کولر به مشکل خورد که با بابا رفتن سرش و دو سه ساعتی وقت گذاشتن روش. مامان آش درست کرده بود و خوردیم. کلی هم با بچه ها بازی کردم. به مناسبت روز دختر، بتا واسه تیلدا یه لگوی قصر دیو و دلبر خریده بود که نشستیم 3تایی درستش کنیم. البته بیشترش رو من و بتا درست کردیم. خخخ. باحال بود. بعد دیگه وسایلمون رو جمع کردیم و ساعت 2.5 ظهر راه افتادیم. بتاینا هم با ما برگشتن. اول رفتیم لبنیات محلی خریدیم واسه خودمون و بستنی هم خوردیم و بعد بتاینا رو رسوندیم خونشون و خودمونم رفتیم خونه. روابطمون تیره س هنوز. خونه که رسیدیم قرار بود شب بریم خونه مامان سیگما که گفت نمیخواد بریم. خودش رفت شیر و ماستشون رو بده و منم که دلدرد داشتم خوابیدم 2 ساعت. وقتی برگشت بیدار شدم و رفتم حمام و بعد واسه شام چلوگوشت درست کردم. سیگما هم خونه رو جارو کشید و همش پای تی وی فیلم میدید. منم رو تخت با موبایلم ولو بودم و دیگه زود خوابیدم. البته خوابم نبرد درست حسابی.

امروز، شنبه، سیگما منو آورد شرکت و رفت. یه سری کار رو سرم ریخته بود چون چهارشنبه نبودم که هندلش کردم. عصری هم بیرون شرکت جلسه دارم. 

پسر کوچولو خوش اومدی به این دنیا

سلام. صبح بخیر. چطوریایین؟ خوبین؟ خب برم ببینم هفته گذشته چه خبر بوده؟

دوشنبه که رو یادم نیست اصلا.

سه شنبه با سیگما رفتم سر کار، بعدش ماشین رو برده بود تعمیرگاه برای صافکاری. نگفته بودم؟ 11 خرداد بود که سیگما اومد دنبالم دیدم دوتا در سمت راست ماشین، از جلو تا عقب، مالیدن بهش و در رفتن! خود سیگما هم خبر نداشت. احتمالا وقتی رفته بوده نونوایی و پارک کرده بوده، زدن بهش. قشنگ قُر شده بود ماشین. دیگه هی سیگما چنتا تعمیرگاه برد نشون داد تا اینو انتخاب کرد. یک میلیون و سیصد خرجش میشد. خرج ندانم کاری یکی دیگه! هیچی دیگه ماشین رو گذاشته بود تعمیرگاه و قرار بود 5شنبه صبح تحویل بگیره. عصری خودم با تاکسی رفتم خونه. سر راه بستنی خریدم و شیر اینا. خونه که رفتم سیگما باز گفت غذا از بیرون بگیریم. یه پیتزای دونفره گرفتیم از اسنپ فود و یه کم از فیلم inception رو برای بار دوم دیدیم. یه دور هم لباس شستم و پهن کردم و بعد خانم داداش زنگید و گفت که کاپا دلش واسه من تنگ شده و میخواد تصویری حرف بزنیم. ویدئو کال کردیم و کلی قربون صدقه ش رفتم. خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود. نیم ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش لالا.

چهارشنبه 5 تیر، صبح اسنپ گرفتم برم سر کار. انقدر مسیر بدی رو رفت که نگو. دیر رسیدم شرکت. روز طولانی بود ولی خوشحال بودم که بعدش 3 روز تعطیله. عصری سیگما ماشین باباش رو گرفت و با ساک های استخرمون اومد دنبالم که بریم استخر. رفتیم استخر برق آلستوم. بیرون پارک کردیم و سیگما رفت استخر مردونه و منم کلی راه رفتم تا زنونه. اونجا کلی صف بود. اسما رو مینوشت تا کمد خالی بشه و صدا بزنه. نیم ساعت منتظر شدم دیدم خیلی کند پیش میره. هنوز 10-20 نفر دیگه هم قبل من بودن. حیف که سیگما رفته بود تو آب و نمیشد بگم برگردیم. دیگه بهش اس دادم که من میرم خونه، اسنپ گرفتم و با اعصاب خورد رفتم خونه. واسه خودم یه شیرنسکافه درست کردم و نشستم پای inception. سیگما هم اومد و با هم شام خوردیم. تیلدا زنگ زد گفت خاله ماشینتون درست شد؟ گفتم نه. گفت آخ جون پس با ماشین ما میای ییلاق؟ گفتم آره. من دوش گرفتم و قرار شد شب با بتاینا برم ییلاق. ساعت 10-11 سیگما من رو رسوند خونشون. یه کم با فینگیلیا بازی کردم و تیلدا برام قصه گفت و خوابیدم. منتظر بودیم داماد بیاد و راه بیفتیم. داماد اومد و ساعت 2 شب راه افتادیم و 3 رسیدیم. مامان بیدار شد باهامون سلام علیک کرد و باز خوابید. ما هم خوابیدیم. تو این اتاقم تا حالا تنها نخوابیده بودم.

پنج شنبه 6 تیر، 9.5 با صدای تتا فسقلی بیدار شدم. به مامان گفتم بیارتش تو اتاق من. اومدن و تتا رو دشک من کله معلق می زد. عاشقشم. بتا استخربادی های بچه ها رو آورده بود. باد کرد گذاشت تو بالکن و توش آب ریخت که زیر آفتاب گرم بشه و برن تو آب. تتا که میترسید. تیلدا ولی پرید تو آب. منم باهاش رفتم. یه ساعتی تو آب بودیم. بعدشم نهار ماکارونی دبش مامان پز خوردیم. بعدشم من و مامان و تیلدا تو اتاق من خوابیدیم. من کم خوابم برد. چون سیگما داشت میومد. ماشین خودمون حاضر نبود و با ماشین باباش اومده بود. یه کم عصرونه اینا خوردیم و بعد با بتاینا، 6 نفری، رفتیم کافی شاپ. من یه شیک اورئو خوردم و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم و برگشتیم خونه. مامان شام آورد، قرمه سبزی. نمیشد نخوریم که. اونم خوردیم و بعد شلم بازی کردیم تا ساعت 12 که اومدیم تهران. هر چی منتظر شدیم داداشینا نیومدن. 3 هفته س ندیدمشون. باز خوبه کاپا رو با تماس تصویری دیدم. اومدیم تهران چون صبح زود جمعه قرار بود نینی گاما به دنیا بیاد و سیگما میخواست بره بیمارستان. شب 2.5 خوابیدیم.

جمعه 7 تیر، 8.5 سیگما بیدار شد و رفت بیمارستان. من تا 10.5 خوابیدم. بیدار که شدم نینی به دنیا اومده بود. یه پسر سفید قد بلند. 53 قدش بود و 3500 وزنش. عکساشو دیدم و بعد از صبحونه، یه کم جمع و جور کردم و یه ربع حلقه زدم و سیگما اومد. نهار قرمه سبزی مامان رو خوردیم و رفتم حمام و دیگه حاضر شدیم که بریم. اول رفتیم سر خیابون وسایل تولدفروشی، 5تا بادکنک هلیومی براش خریدم. یکی شبیه بچه، یکی کالسکه، 3 تا هم آبی و سفید که روش نوشته بود it’s a boy و این حرفا. تا این آماده بشه سیگما هم رفت سبد گل هایی که صبح سفارش داده بود رو گرفت و رفتیم دنبال باباشینا. باباش و مامانبزرگش و نینیشون رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان. به نینی گفتیم این بادکنکا رو داداشیت برات آورده. اون بادکنک بچه هه رو نشون میداد میگفت داداشیم این شکلیه؟ هیچ سنسی نداشت بچه  خلاصه رفتیم بیمارستان و دیدیمشون. حالشون خوب بود. نینی خواب بود همش. دیگه کلی مهمون اومد. خاله ها اومدن و خواهر دامادشون. فیلمبردار هم اومد و عکس و فیلم انداخت. از 3 تا 5 اونجا بودیم و بعد مامان سیگما رو هم برداشتیم که بریم خونه یه کم استراحت کنه و دوباره واسه شب بیاد. تو راه نینی شون که دیگه بهش می گم دخترک، انقدر گریه کرد که نگووووو. مامانمو میخوام مامانمو میخوام. هر چی حواسشو پرت می کردیم باز یادش میومد. کل راه جیغ زد. اعصاب همه خورد شده بود. دیگه رسوندیمشون و خودمونم رفتیم خونمون. سیگما خسته بود و خوابید و منم واسه خودم شیرنسکافه درست کردم و اینسپشن دیدم تا 7. 7 حاضر شدم برم استخر. اسنپ گرفتم و رفتم یه استخر دیگه. خوب بود. خلوت بود. ولی حال شنا نداشتم. 30 تا عرض رفتم و 8.5 رفتم بیرون. سیگما اومده بود دنبالم. میخواست واسه دوباره دایی شدنش بهم سور بده. رفتیم میخوش بلوار فردوس. این شعبه ش نرفته بودم تا حالا. خوشگل بود. بیف استراگانوف و پپرونی سفارش دادیم که بیف مال من شد، پیتزا مال سیگما. خیلی هم خوب بود غذاش. آخر شب هم بلیط سینما گرفته بودم، شبی که ماه کامل شد. پردیس زندگی. باز لب مرزی رسیدیم. قشنگ بود فیلمش و خیلی ناراحت کننده. تا 1 سینما بودیم. دیگه رفتیم خونه خوابیدیم.

شنبه 8 تیر، شهادت امام جعفرصادق بود و تعطیل. تا 10.5 خوابیدیم. واسه صبحونه هیچی نداشتیم. شیرنسکافه و شیرینی خوردیم و رفتیم یه سری به پروژه سرمایه گذاریمون زدیم. باید کابینتش کنیم. یه کم اندازه اینا زدیم و چند مدل کابینت دیدیم. برگشتنی رفتیم ببینیم ماشینمون بالاخره حاضره یا نه که گفت عصر بیاین. رفتیم فروشگاه یاران دریان و کلی خرید کردیم. پنیر کبابی خریدیم و یه عالمه چیز میز دیگه. خونه که رفتیم سیگما پنیرا رو کباب کرد بخوریم. من که حال نکردم. خالیش خوب نبود. مثل پنیرپیتزا بود. قارچ و پیاز سرخ کردم و گوشت چرخ کرده اضافه کردم که بعدا مایه ماکارونی آماده داشته باشم. اون که حاضر شد افتادم به جون خونه. خیلی نامرتب شده بود. دو هفته ای بود که بهش نرسیده بودم. ظرفای تو ماشین رو خالی کردم و چیدم تو کابینتا. یه عالمه لباس اضافه اینور اونور داشتم که هر کدوم رو به نحوی سر به نیست کردم. خونه که مرتب شد گردگیری کردم حسابی و کابینتا رو سابیدم. سیگما هم سرویسا رو شست. خونه تمیز شد. حلقه زدم و پریدم تو حمام. بعدشم حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. از بیمارستان مرخص شده بود گاما. خاله ها اومده بودن دیدنش. وسط مهمونی من و سیگما رفتیم که ماشین رو تحویل بگیریم که هنوز کار داشت. من ماشین باباش رو برداشتم رفتم خونه باباشینا باز و این بار عموی بچه اومده بود دیدنش. اونا هم رفتن و سیگما اومد. گفت ماشین خیلی خوب شده. راست میگه منم دیدمش اصلا معلوم نبود اونقدر داغون شده. تازه بدون رنگ هم درآورده بود. خیلی باحال بود، موقع تعویض پوشک پسرکوچولو، دخترک هم حضور داشت. یهو برگشته به باباش میگه، بابا این چرا نانازش شبیه هویجه؟  ترکیدیم از خنده. البته من خجالتم کشیدم. خب میدونین من خیلی ماخوذ به حیا ام  خلاصه دیگه شام هم از بیرون مرغ بریون گرفتن و خوردیم و همشون خسته بودن، 10.5 رفتیم خونمون و یه کم گپ و گفت و لالا.

امروزم که یکشنبه 9 تیر باشه، صبح با سیگما اومدم شرکت. نهار لازانیا خوردم و دارم میمیرم. خیلی چرب بود. نمیدونم چرا خوردم. کلا این هفته همش غذاهای چرب رستورانی خوردم. اصلا حال خوشی ندارم الان. شب یادم باشه حتما پیاده روی برم شاید بشه بخشیشو سوزوند! (البته چون اعلام کردم نمیرم احتمالا  )

همینجوری

سیگما دیروز اومد دنبالم و غذرخواهی کرد که اونا رو گفته. گفت اصلا بد نبوده و مهمونیمون خیلی خوب و آبرومندانه بوده و خلاصه که دلداریم داد و اوکی شدیم. رفتیم خونه و خونه بسیار بسیار گرم بود. کولر رو زدیم رو دور تند، یه کم گپ زدیم و بعد رفتم حمام و بالاخره خنک شدم. سیگما پیشنهاد داد از بیرون شام بگیریم. از شیلا، پیتزا کویین و آلفردو چیزفرایز سفارش دادیم. بسی خوشمزه بود. در حینش فیلم هم دیدیم که بد نبود. شب خیلی خوابم گرفته بود و مسواک که زدم پرید و دیگه از گرما و صدای بالایی ها خوابم نمیبرد. پاشدم یه لباس خواب خنک تر پوشیدم و بالاخره خوابم برد. 

خیلی جالب بود، سیگما می گفت مامانش کلی حال کرده بود با مهمونیمون و من. انقدری که عکس من رو گذاشته عکس واتساپش  

تازشم به هیچ کدوم از کارایی که دیروز گفتم نرسیدم. یعنی حال نداشتم انجام بدم. فکر کنم هر چی رو اینجا بگم عصری میرم انجام میدم، انجام نمیدم  این روزا همش خسته ام. خستگیم درنرفته اصلا. صبح نیم ساعت بیشتر  خوابیدم و دیر اومدم سر کار. با این حال خیلی خسته و بیحال بودم.

این طرح ترافیک مزخرف هم که از شنبه شروع شده، افتضاحه. 20 روز در 3 ماه. روزای اول فصل همه احتکار میکنن از بیرون طرح میرن، همت انقدر شلوغ شده که نگو. عین زمستون شده ترافیک. خیلی مسخره س! 

آقا دیدین ستاره اسکندری رو هم نابود کردن؟ چشونه مردم؟ خب چی کار کنه که اینجا مجبوره حجاب داشته باشه؟ مگه  ماها مجبور نیستیم وقتی سر کار میریم مقنعه سر کنیم؟ خب اونم مجبوره سرکارش حجاب کامل داشته باشه. ولی اعتقادش یه چیز دیگه س. من نمیدونم قبلا راجع به حجاب اظهار نظر کرده بود یا نه. ولی اگه نکرده بود، خیلی نامردیه که این برخورد رو باهاش داریم. اونی که ازش فیلم گرفته و هی بهش میگه خائن!!! اصلا درکشون نمی کنم!