اردو در ییلاق

سلام سلام. چطورین؟

چه می کنید با دوازدهمین روز ماه رمضون؟ یادتون نره ما رو هم دعا کنید.

چهارشنبه عصر، قرار شد سیگما بیاد دنبالم. این یه ساعتی که از ساعت کاریمون کم شده برای اولین بار تو این سال ها، خیلی خیلی بهم کمک می کنه. زودتر میرم و ترافیک کمتره، زودی میرسم خونه. قبل از اینکه سیگما برسه رفتم یه دونه لودر کوچیک برای پسر دوستم خریدم. بعد هم تا رسیدم خونه پریدم حمام و دوش گرفتم. بیرون که اومدم لودر رو کادو کردم و سیگما هم رفت حمام. آرایش کردم و تیشرت سرمه ای ستاره دارم رو پوشیدم با شلوار جین سرمه ای و کفش رو فرشی سفید. سر راه سیگما رو رسوندم خونه مامانشینا که افطار اونجا باشه و خودم رفتم خونه دوستم. قبل از من 3 نفر دیگه رسیده بودن. بقیه هم خورد خورد تا افطار اومدن. 9 نفر بودیم با دوتا بچه فینقیلی. کلی گپ زدیم با هم و از هر دری صحبت کردیم. خیلی خوش گذشت بهمون. قرار بود این دوستم هیچ کاری نکنه. حلیم و شام رو از بیرون بگیریم. دیگه یکی از بچه ها هم آش آورده بود و یه ذره حلیم و یه ذره آش و اینا خوردیم و پر شدیم ولی خب پیتزا هم سفارش داده بودیم و یه نفر هم کیک آورده بود که خب باااید اونم میخوردیم. خخخ. یه عالمه خوردیم. تا ساعت 10:15 هم اونجا بودیم و گفتیم و خندیدیم و بعد دیگه من یکی از بچه ها رو تا مترو بردم و خودمم رفتم دم خونه مامان سیگما. میخواستم برم بالا ولی اصلا جای پارک نبود تو کوچشون و دیگه بد بود برم اون سر کوچه پارک کنم و 11 شب با تیپ مهمونی تو کوچه پیاده برگردم. به سیگما زنگ زدم و گفت میام که بریم. با یه کاسه آش اومد. اعصابشم خورد بود. مثکه نینیشون تمام مدت جیغ زده بوده و همشون اعصابشون به هم ریخته بود. 

دیگه رفتیم خونه و سیگما چای خواست که براش دم کردم و من بیدار موندم  که تکرار فیلمای برادرجان و دلدار رو ببینم. گلوم هم درد میکرد. یه قرص سرماخوردگی خوردم و بعد از این فیلما خوابیدم. 

پنج شنبه صبح ساعت 10:15 بیدار شدم و تا 10.5 تو تخت بودم. بعد پاشدم صبحانه خوردم و توی بالکن سفره یه بار مصرف انداختم و رفتم سراغ گلکاری. گلدون چنتا از گلامو عوض کردم. همه ساکولنتامو کاشتم توی یه گلدون و کلی گلدون ریزه میزه جمع شد. بعد دیدم سه طبقه شلف هام که گلدون روش میذاشتم اضافیه، برداشتمش و گلدون شفلرا رو آوردم نزدیک تر و جام باز شد که سطل زباله رو بذارم کنار یخچال. خیلی مرتب شدن گلا. بعدش دو دور لباس شستم یه عالمه و این وسط ها ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. خونه رو هم مرتب کردم حسابی. لباسا رو پهن کردم و کلی از کارا انجام شد. یه کم کتاب خوندم تا ظهر سیگما اومد خونه و گفت بریم ییلاق. دیگه تا بره دوش بگیره منم نهارمو خوردم و یه ساک مختصر بستم و راهی ییلاق شدیم. تهران که خیلی ترافیک بود. آخرای جاده هم شلوغ بود. 4.5 رسیدیم اونجا. مامان و بابا بودن. روزه هم نبودن چون از دیشب رفته بودن. سیگما رو فرستادم پایین و خودمون یه چای و شکلات خوردیم و بعد مامانینا میخواستن برن سر خاک اموات. من و سیگما هم بیکار بودیم و گفتیم ما هم میایم. رفتیم و فاتحه خوندیم براشون و من کلی گل چیدم از این گلای وحشی و یه دسته گل کوچیک واسه خودم درست کردم. بعد برگشتیم خونه و دیگه نزدیک افطار بود. یه کم کتاب خوندم جلوی بخاری. خیلی سرد بود هوا. بعد اذان شد و ما هم عین روزه ها افطار کردیم حسابی. بعدش برادرجان رو دیدیم و فوتبال پرسپولیس شروع شد. بابا و سیگما میخواستن فوتبال ببینن ولی به خاطر ما وسطاش زدیم اونور دلدار رو دیدیم و بعد باز فوتبال. داداشینا هم اومدن از تهران. مامان قرمه سبزی پخته بود واسه من. آخرای فوتبال خوردیم و قهرمان هم شدیم. بسی حال داد. 3تا قهرمانی پشت سر هم. مبارک باشه واسه همه پرسپولیسیا  بعد دیگه نشستیم به حرف زدن و یه کم با موتور کاپا و ماشین کنترلیاش بازی کردیم و بچه حرص خورد. خخخ. دیگه ما رفتیم تو اتاق خودمون خوابیدیم. البته سیگما خوابید و من تا 2.5 کتاب یک به علاوه یک رو خوندم و تمومش کردم. بد نبود ولی از اینایی هم نبود که به بقیه معرفیش کنم. 

جمعه 27 اردیبهشت، 11 بیدار شدیم. داداشینا که هنوز خواب بودن. سیگما هم دیگه امروز روزه نبود چون مسافر بود و صبحونه خوردیم و خاله و نوه ش هم یه سر اومدن پیش ما. یه کم نشستیم و بعد میخواستیم بریم دنبال پسرخاله ی سیگما. آخه سال پیش دانشگاهیه و اردوی درسی اومده بود ییلاق ما. نزدیک باغمون. تایم نهار رفتیم دنبالش. میخواستیم واسه نهار بریم رستوران که هیچ جا باز نبود تو ماه رمضون. مامان هی گفت بیاریدش خونه ولی گفتیم روش نمیشه. این بود که مامان گفت من غذا رو آماده می کنم براتون بیاین با زیرانداز ببرید تو باغ بخورید. باغ عمه کنار رودخونه ست و باصفا. این بود که رفتیم از مامان بساط پیک نیک رو گرفتیم و رفتیم دم رودخونه بساط کردیم! زرشک پلو با مرغ! بچه خیلی حال کرده بود. گفت یه هفته س فقط دارم همکلاسیامو میبینم. خسته شده بودم دیگه. با هم نهار خوردیم و گپ زدیم. من خیلی دوسش دارم. بچه خوبیه. یه کم هم از غذامون دادیم به یه سگه. بعدش رفتیم دم باغمون که سگ های خودمون رو هم نشونش بدیم. چون توی باغ بازن، نمیشد تو باغ ببریمش. ولی وقتی رسیدیم دیدیم داداشینا باغن و خانومش در باغ رو باز گذاشت و هاپوها رفتن بیرون. از همونجا دیدشون و چون دیگه باغ امن بود بردیمش توی باغ هم یه چرخی زدیم و بعد دیگه بردیمش اردوگاه رسوندیمش و خودمونم رفتیم خونه مامانینا. یه کم نشستیم و یه عصرونه خوردیم و قسمت اول هیولا رو گذاشتم واسه مامان و خانم داداش دیدن و دیگه به سیگما گفتم برگردیم وگرنه شب ترافیک میشه. سه سوت جمع کردیم و 5.5 راه افتادیم. اول راه یه کم ترافیک بود و ترسیدیم ولی بعدش خوب شد و تهرانم خلوت بود و قبل از 7 خونه بودیم. یه شیرنسکافه خوردیم با شکلات و مانتوهام رو انداختم ماشین بشوره و لباسای قبلی رو از روی بند برداشتم. یه کم به خودمون رسیدیم و واسه شام آش گرم کردم خوردیم. دوش گرفتیم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم و گپ و گفت و لالا.

شنبه 28 ام، تولد یکسالگی تتا فسقلیم بود. عاشقشم فسقلیمو. صبح دیرتر بیدار شدیم و با سیگما اومدم شرکت. نیم ساعتی دیر اومدم. از اونور هم نیم ساعتی زودتر رفتم چون سیگما اومده بود دنبالم و رفتیم گوشت و مرغ خریدیم و رفتیم خونه بسته بندیشون کردم و پایتخت 5 دیدم شبکه 1. کارمون که تموم شد دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم تا اذان. وسطاشم پاشدم یه کنسرو آش داشتیم که گرمش کردم واسه سیگما و پلو هم پختم که با خورش قیمه بخوریم. افطاری سیگما رو آوردم افطار کرد و خودمم یه کم پلو قیمه خوردم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم. شب خوابم نمیومد اصلا. 11.5 رفتیم تو تخت و تا 12.5 حرف زدیم تا بالاخره خوابمون برد.

یکشنبه 29ام، با سیگما اومدم سر کار. از اول هفته سیگما دیگه شرکت قبلی نمیره و فقط میخواد روی کار خودش وقت بذاره. چالش بزرگیه. خدا کنه کارش بگیره. عصری هم میره افطاری شرکتشون تا با همه خدافظی کنه. منم میرم خونه مامان تا بعدش از اونور بیاد دنبالم. منم الان این پست رو کامل کردم بالاخره. 

یه چیزی هم بگم راجع به خودم. قبلنم گفته بودم که جای من تو شرکت سرده. نزدیک پنجره س و همه میان باز می کننش. این مال زمستون بود. الان که هوای بیرون دلچسب شده یه کولری بالای سرم روشنه که مرکزیه و نمیشه هم خاموشش کرد. هیشکی هم جاشو با من عوض نمی کنه. منم همش یا حساسیتی ام یا سرماخورده. تا پریود میشم و بدنم ضعیف میشه سرما میخورم. این روزا هم همش گلودرد دارم و سرفه. خلاصه که عزا میگیرم میخوام بیام سر میزم بشینم هر روز... دیروز رفتم از یکی از همکارا خواهش کردم جاشو با من عوض کنه. قول داد تا آخر هفته جواب بده. خدا کنه قبول کنه. من واقعا خسته شدم...

نظرات 3 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 02:04 ب.ظ

جایی که من کار میکردم یه میز بود جاش خیلی گرم بود همیشه کسی که تازه استخدام میشد رو میذاشتن اونجا من که تازه رفته بودم اون واحد حامله هم بودم وسط گرما دقیقا آتش جهنم بود هیشکی هم به روی خودش نیاورد. دیگه بعد مرخصی که برگشتم یک نفرو استخدام کرده بودن فرستادنش اونجا. ولی جدی بهشون پیشنهاد بده کلا میزهارو جابجا کنن که جای تو هم خوب بشه

عجب آدمایی هستنا...
نمیشه میزا رو جابجا کرد. اینجا پارتیشن بندیه و میزا فیکسن
تازه یه عده هی میان میگن خوش به حالت که میزت اینجاس ولی در عمل حاضر نیستن با من جابجا کنن...

هستی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 02:18 ب.ظ

بیا جاتو با من عوض کن. فکر کنم میخوان تمام کسری بودجه کشور رو با روشن نکردن کولرهای اداره ما جبران کنن. شدیدا گرمه اینجا

وای خیلی بده جفتش. اصلا وقتی فکری به حال تهویه نمی کنن نمیدونم چجوری انتظار راندمان بالا دارن...

nadia دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 01:56 ب.ظ

وای منم سرکار نشستم کنار یکی که چندین سال روسیه زندگی گرده و عاشق ودکاست
صبح خیس از عرق میاد میگه گرمه گرمه
فن کوئل پشت سرمونو زیاد میکنه ساعت هفت صبح !!
زمستونم که پنجره باز میکنه
کمردرد گرفتم از بس سرده جام
خدایی بعضیا خیلی خودخواهند خب نخور برادر من
امیدوارم ی ادم گرمایی پیدا بشه جاتونو با هم عوض کنید

اوه اوه. خداییش خیلی سخته. باید گرمایی سرمایی ها رو غربال کنن اول ماجرا.
حالا فعلا امروز به طور تستی جام رو با این همکارم که همش میومد پنجره رو باز می کرد عوض کردم. باشد که دائمی بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد