مهمونی مادرشوهر

اول هفتتون به خیر و شادی. بریم که این هفته رو سرحال شروع کنیم؟

آخر هفته، چهارشنبه، من که رفتم خونه سیگما نیومده بود. یه کم عدس خیس کردم و گوشت چرخ کرده هم گذاشتم بیرون که یخش باز شه. رفتم دراز کشیدم و کتاب یک به علاوه یک رو گرفتم دستم. زیاد دوستش ندارم ولی خیلی سلیسه و زود جلو میره. در واقع هیچ چیز خاصی نداره. یه کم خوندم و سیگما اومد. قرار شد بخوابیم که اون خوابش برد و من نتونستم بخوابم. بیدار شدم و عدسی بار گذاشتم و پیاز سرخ کردم واسه گوشت چرخ کرده و بعد بقیه کارای گوشت چرخ کرده. این وسط با دوستامم چت می کردم. چای دم کردم و سفره افطار رو چیدم و 6 دقیقه مونده بود به اذان سیگما رو بیدار کردم. اون افطار کرد و منم عدسی خوردم به جای شام. بعد هم سریالای ماه رمضون شبکه 3 و2 رو دیدیم و بعد شام سیگما رو که عدس پلو و گوشت چرخ کرده بود دادم و نشستیم پای دیدن قسمت اول هیولا. خوشم اومد ازش. بعد هم سیگما خوابید و من یه کم کتاب خوندم و بعد خوابیدم.

پنج شنبه صبح سیگما رفت گیلی رو بنزین زد و آورد گذاشت واسه من و رفت جلسه. منم یه کم مرتب کردم خونه رو. گلدونا رو آب دادم و ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و یه جمع و جور کردم و مایو اینامو برداشتم و رفتم خونه مامانینا. 12 رسیدم. مامان روزه بود. نهارمو خوردم و رفتم استخر سر کوچه مامانینا. خیلی وقت بود استخر نرفته بودم. یه ساعتی هم شنا کردم هم آب بازی. باز برگشتم خونه مامانینا و خوابیدم یه چرت. بیدار که شدم قرار شد بریم ملاقات خاله. کورتاژ تشخیصی انجام داده بود و چنتا جراحی زنانه کوچیک دیگه. رفتیم آبمیوه و کمپوت اینا خریدیم و بعد رفتیم دنبال بتا. تیلدا خواب بود و نیاورده بودش. ولی تتا کپلو بود. رفتیم خونه خاله. کپل چسبید به من. خیلی ذوقشو کردم. همش چسبیده بود به من. نوه ی خاله صورتش کبود بود. بچه دوساله تو کالسکه با مامانش تو کوچه راه می رفتن که یکی میکوبه به یه ماشین پارک شده و ماشینه میخوره به اینا و میفتن زمین. دیگه بچه رو برده بودن سیتی اسکن و همه چی. مامانش انقدر نگران بچه بود که خودشو یادش رفته بود، میگفت حالا همه بدنش درد می کنه و زودتر رفتن دکتر. اون یکی پسرخاله و خانمش هم اومدن. یه کم نشستیم و بعد من رفتم سر کوچه خاله اینا گوشیمو دادم گلسشو عوض کردن و بتا رو رسوندیم خونشون چون شام مهمون بودن و من و مامان رفتیم خونه مامانینا. مامی آش درست کرد و سیگما هم اومد. فقط مامان و سیگما روزه بودن. من که واسه معده م از دور خارج شدم، بابا هم واسه قلبش خیلی وقته که دیگه روزه نباید بگیره. بسی آش خوردیم و بعد فیلمای ماه رمضون که وسطش داداشینا اومدن. کاپا هم کلی ناراحت شد که چرا تیلداینا نیستن و کلا عنق طور بود. خیلی هم لوس شده دیگه. انگار نه انگار من عمه شم و هر هفته داره منو میبینه. همش میرفت پشت مامانش قایم میشد! سه سالشه دیگه. حرصم دراومد. البته آخراش یه کم اومد باهام بازی کرد. بعدش شام خوردیم و با اینکه آش زیاد خورده بودم نتونستم شام نخورم. با اقتدار خوردم. آخر شب هم رفتیم خونه و تا 2.5 بیدار بودم و کتاب میخوندم.

جمعه 20ام، ساعت 11.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بعد افتادیم به جون خونه. چمدون رو بالاخره سیگما گذاشت سر جاش و جارو کشید و منم کلی لباس شستم و هی لباسای اضافه رو جمع کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و اینا. ظهر یه کم حالت تهوع گرفتم و عصر هم پ شدم. نهار خوردم. مادرشوهر شنبه مهمون داشت و به سیگما گفته بود که اگه من میتونم سوپ معروفم رو براشون درست کنم. گفتم باشه اما جمعه درست می کنم چون شنبه سرکارم. دیگه سیگما رفت وسایلشو خرید و اومد و قارچ شستم و خرد کردم. هویجا رو هم پوست کندم که سیگما بیاد رنده کنه. بازم پوست دستشم رنده کرد. خخخ. یعنی من خودم چون این بلا سرم میاد میدم به اون، اونم هر بار دستشو داغون می کنه  خلاصه که سوپ رو بار گذاشتم و قسمت دوم هیولا رو دیدیم وسط هم زدنام. از این قسمت زیاد خوشم نیومد. سوپ آماده شد و کلی بیشتر درست کرده بودم که به مریم هم بدم. همون که خونشون نزدیک ماست. ماه رمضونای قبلی چندبار میخواسته برام آش بیاره که ما نبودیم. گفتم یه بارم من ببرم. آخه سوپم رو هم خیلی دوست داشت و دستورشو ازم گرفته بود قبلا. خلاصه سیگما حاضر شد که قابلمه سوپ رو ببره خونه مامانشینا و منم حاضر شدم که کاسه سوپ رو ببرم واسه مریم. من رو رسوند دم خونه مریمینا و رفت. رفتم دم در واحدشون سوپ رو بهش دادم و کلی تشکر کرد و هی گفت بیا تو ولی چون شوهرش خونه بود اول هی گفتم نه. گفت بیا تو اتاقه. دیگه رفتم تو و کادوی تولد بهم داد. یه شکلات خوری کوچولوی سفید که روی درش یه جوجه بود. همه دوستام فهمیدن من عاشق جوجه ام. خخخ. خلاصه دیگه زیاد ننشستم که مزاحم همسرش نباشم. 10 دقیقه نشستم و پاشدم پیاده برگشتم خونه. هنوز لباسامو درنیاورده بودم که شکلات خوری رو گذاشتم رو میز، دیدم جوجه چون مثل ظرف سفیده دیده نمیشه. همون لحظه با لاک صورتی جوجه رو صورتی کردم. خیلی خوب شد. بعد هم تا سیگما نبود واسه خودم یه شیرقهوه درست کردم و با شکلات خوردم. مامان سیگما هم زنگ زد ازم تشکر کرد واسه سوپ. بعدش سیگما اومد و نشستیم پای دیدن 3 قسمت آخر ممنوعه. وای که چقدر این فیلم مزخرف بود. با بدبختی تا دم افطار تمومش کردیم و افطار سیگما رو آوردم خورد. مادرشوهر دوتا کاسه کوچیک شیربرنج هم داده بود سیگما آورده بود که خوردیمش. مامان هم دیشب آش داده بود و خوردیم. بعد فیلمای ماه رمضون رو دیدیم و بعدشم من یه کم کتاب خوندم و لالا.

شنبه صبح یه ربع به 7 بیدار شدم که خودم با ماشین برم که از اونور زودتر بیام. هر چی دنبال جاپارک گشتم نبود. آخر یه جای جدید پارک کردم که از شرکت دور نبود ولی کلی دنبالش گشتم دیگه. به جای 7.5، 8 رسیدم! کولر بالای سرم هم روشن بود و یخ زدم. اصلا حالم از تهویه شرکت به هم میخوره. من دائما سردمه. دیگه صبحا میخوام برم شرکت عزا می گیرم. واسه نهار دوتا تخم مرغ آبپز برده بودم با کلی خیارشور و نون. نهار با بچه ها خوردیم و عصری هم چون زود رفته بودم زود، یعنی 4 از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتم خونه. سیگما از صبح خونه مونده بود که کارای ساختمون رو بکنه. کولرکار! آورده بود کولرا رو سرویس کرده بودن و اینا. عصر هم رفته بود شرکت. من یه کم ولو شدم واسه خودم. بعد یه شیر داغ با شکلات خوردم و در حینش کتاب خوندم. بعد هم ابروهامو رنگ گذاشتم و کتاب خوندم و رفتم حمام. بعد از حمام تصمیم گرفتم یه سری لباس دیگه بپوشم واسه شب. شلوار و کفش زرشکی با کت مشکی. دوساعت دنبال تاپ زرشکیم گشتم. نبود که نبود. همه کشوها رو ریختم بیرون آخر دیدم پشت در آویزونه نکبت! خلاصه تیپم اوکی شد. موهام رو از دوطرف شل و تپل بافتم و با پاپیون زرشکی بستم. سیگما دیر اومد و تا دوش بگیره و پیرهنشو اتو کنه و بریم، 5 دقیقه قبل اذان رسیدیم. دوتا عمه های سیگما دعوت بودن. خانواده عمه کوچیکه زودتر رسیده بود. قرار بود مهمونا واسه شام بیان چون روزه نبودن اما اینا زودتر اومده بودن. دیگه میز افطار واسه سیگما و پدرش و دامادشون تو آشپزخونه برقرار بود که رفتن افطار کردن و اومدن. عمه بزرگه اینا هم اومدن. پسرش از امریکا اومده بود با بچه 4 ماهه ش. مهمونی خوبی بود. فقط گرم کردن سوپ هم افتاد گردن خودم که دوساعت وایستادم بالاسرش تا گرم شه! همه فکر کردن من چقدر کار می کنم حالا. خخخ. البته میز رو هم چیدم تا حدودی و دیگه خلاصه شام خوردیم. همه هم از سوپم تعریف کردن و تشکر. انصافا هم خیلی خوشمزه شده بود. بازی پرسپولیس هم بود و آقایون همش پای تی وی بودن. آخرشم که 1-1 کردن خلاصه تا 12.5 همه بودن و رفتن. مادرشوهر هم کلی غذا بهمون داد و ما هم رفتیم و تا بخوابیم 1 هم گذشته بود.

و اما امروز، 22/2 با سیگما اومدم سر کار. دلم یه کم درد می کنه. چون نصف این پست رو دیروز نوشته بودم، گفتم زودی تمومش کنم و پستش کنم امروز. یه ادالت کلد خوردم که دردم اوکی شه. ببینیم چی میشه. واسه عصری هم هیچ برنامه ای ندارم. پیاده روی هم نمیرم. فقط برم خونه ولو شم کتاب بخونم و فیلم ببینم.

نظرات 5 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:18 ب.ظ

خب خدا را شکر انگار بعد از اون تزریق حالت بهتره و همه چی آرومتره... ماهایی که میایم سرکار نصف زندگی را از دست میدیم... درسته که محاسن خودش را داره و لذتهای خودش ولی به نظرم نصف زندگی از دستمون لیز میخوره و میره

والا فعلا هنوز تاثیر خاصی از آهنه ندیدم. حالا ببینیم چی میشه.
آرههه... رسما کل روز از دست میره با این تایم کاری. کاش میشد پارت تایم باشیم. اینجوری خوشیای هر دوش رو میچشیدیم...

شهره یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 06:35 ب.ظ

آفرین کدبانو. حالا دستور سوپ برای ما هم بزار. چه عروسی دستت بی بلا.یه سوال کلا میری اونجا در چه حد کمک میکنی؟ ابن چیزا برام جالبه از همه میپرسم. من خودم معمولی در حد آوردن و بردن و اکثرا شستن ظرف البته با کمک همسرم. ولی بعضی دوستام خیلی بیشتر و بعضی اصلا کار نمیکنن. خلاصه که جالبه بدونم عروسی الان چجورین. من یازده ساله ازدواج کردم. البته سه سال ازت بزرگترم.

باشه چشم میذارم تو پست بعدی.
والا من زیاد کار نمیکنم. اگه خودمون باشیم که اصلا کار نمی کنم مگر اینکه بعد از شام بگم ظرف میشورم که معمولا آقایون میشورن ظرفا رو و در نتیجه همون رو هم انجام نمیدم. البته من خونه مامانمینا هم همینم تقریبا. اونجا هم فقط کار چیدن ظرفا تو ماشین ظرفشویی با منه
ولی خب بعضیا حسابی کار میکنن. مثلا همین عروس خاله م که تو این پست گفتم. نرسیده رفت شیرینی چید تو ظرف و چای دم کرد و کلا پذیرایی رو به عهده گرفت. ولی خب من اینجوری نیستم اصن

رویای ۵۸ یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:35 ب.ظ

میشه رسیپی سوپ و بدی لاندا جونم

بله بله. الان یه پست براش میذارم

ماهی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 10:08 ق.ظ

دستورپخت این سوپ خوشمزه را می گی لاندا جون؟

درخواستا زیاد شد. چشم

فرناز دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 11:06 ق.ظ

به به دلم سوپ خواست. آفرین چه عروس خوبی خیلی خوبه که گاهی کمکشون میکنی. طفلی بچه کوچولو ایشالا که هیچی نباشه آدم پیاده هم میترسه بره بیرون

آخی ببخشید دیگه کاش میشد تو وبلاگ سوپ درست کنم. خخخ.
آره. دلم سوخت خیلی. ایشالا که سالمن. ولی ترسش تو وجودشون میمونه همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد