بوریم دوره

دیروز عصر رفتم خونه مامانینا. خیلی له و لورده بودم. نزدیک خونه که شدم گفتم بذار برم نونوایی. نون تافتونای مامانینا رو خیلی دوس دارم. به مامان زنگیدم که ببینم نون میخواد یا نه که گفت هنوز خونه بتاست و ماشین ندارن و نیومده. گفت الان بلند میشم میام. گفتم نه بابا، بمون با ماشین بیا. من کلید دارم. میرم میخوابم تا شما بیاین. اول رفتم نونوایی نون رو گرفتم و بعد رفتم خونه مامانینا، رو تخت عزیز خودم خوابیدم. یه کم خوابیده بودم که دیدم یکی برق اتاق رو روشن کرده. بابا بود. گفت اومدم دیدم در باز شده و کسی هم نیست ترسیدم. نمیدونست من میرم اونجا. خخخ. بابا رفته بود خونه عمه چون عمه دلش واسه بابا تنگ شده بود و میخواست باهاش خصوصی حرف بزنه. واسه همین تنها رفته بود. وگرنه منم یه هفته بود که هی خواب عمه رو میدیدم و دلم میخواست برم. قرار بود یه روز با مامان بریم خونشون. خلاصه بابا گفت بخواب من دارم میرم خرید. خوابیدم و دوباره دیدم اومد بیدارم کرد گفت بتا زنگیده که حاضرشو ما داریم میایم اونجا، بریم کادوی تولد برات بخریم. حال نداشتم. گفتم نمیام. دیگه مامان و بتاینا اومدن و بتا و شوهرش رفتن خرید. منم تا میتونستم با این دوتا فینگیلی بازی کردم. اصلا حالم جا اومد. کپل خاله انقدر خوردنی شده که. رابطه ش هم با من خیلی خوب شده، همش میپره بغلم. کلی ذوقشو کردم. با تیلدا هم کلی بازی کردیم. اصلا دیگه شاد شاد شدم. دیگه سیگما هم با یه سطل حلیم مجید اومد. به به. نرسیده گفتم بریم سر کوچه مامانینا، یه مانتو دیدم بخریم. سه تایی با تیلدا رفتیم. بین صورتی و آبی کاربنیش مونده بودیم من و سیگما که تیلدا گفت صورتیشو بردارم. دیگه صورتیشو خریدم و برگشتیم. بتاینا هم اومدن از خرید و اذان گفت و افطار خوردیم. واسه شام مامان میخواست شنسل مرغ درست کنه. من سوخاریش کردم ولی یادم رفت تو سرخ کردنشم کمکش کنم. بنده خدا خیلی خسته شد. کلی کپل بازی کردیم. یه بادی آستین حلقه ای پوشیده بود همش دوس داشتم گاز بگیرم همه جاهای تپلشو. خیلی خوردنی شده ماشالله. شام هم خوردیم و فیلما رو هم دیدیم و یهو دیدم عه ساعت 12عه! تا پاشیم حاضر شیم و بریم خونه خودمون شد 1!!! لات شدیم دیگه. هر شب دیر میخوابیم. 1.5 خوابیدیم!

امروزم با یه کم تاخیر، یه ربع به 9 سر کار بودم. عصری قراره برم خونه دوستم، دوره طور. به جای دوره های ماه رمضونمون. تازه امروز کارم خیلی سبکه. رییس هم نیست. همه اینا باعث شده روحیه مو به دست بیارم و امروز خیلی خوشحال باشم. عصری یه عالمه کار دارم. بدوام برم برای بچه های دوستان کادو بگیرم و بعدشم حموم و حاضر شدن و مهمونی 

نظرات 3 + ارسال نظر
تیلوتیلو چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 01:50 ب.ظ

خدا را شکر که خوبی
کادو خریدن برای کوچولوها خیلی لذت بخشه
منم وقتی این کوچولوها پیشم هستند یادم میره به مامان کمک کنم... اصلا زمان و مکان فراموشم میشه
منم خیلی وقتا به دل مغزبادوم رنگ لباسام را انتخاب میکنم
دوره بهت خوش بگذره

مرسی تیلو جان. جدی پس طبیعی بوده؟ خیلی عذاب وجدان گرفتم وقتی مامان خسته شد.
انتخاب بچه ها واقعا قشنگه.
مرسی

نازنین چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 02:46 ب.ظ

مرسی لاندا که این هفته انقد نوشتی :**

قربونت. این هفته حسابی رفتم رو مود نوشتن

فرناز جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:04 ب.ظ

خداروشکر که خوبی و روحیه تو بدست آوردی.

مرسی آره واقعا آدم باید زودی یه کاری بکنه از اون حالت رخوت دربیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد