دلم میخواد مثه قبل بشم

دلم اون روزای بی استرس رو میخواد. نه اینکه همه چیم بر وفق مراد بوده باشه، نه، ولی بلد بودم چجوری به استرسم غلبه کنم و هر جور که میخواستم زندگی می کردم. از سال دوم یا سوم یونی بود که هر روز که میخواستم برم یونی، یه رنگی رو ست می کردم واسه خودم و دستبند و گل سر حتی و مانتوی اون رنگی و لاک اون رنگی ست می کردم و بسی شاد بودم. یا حتی تا همین چند ماه پیش، کلا استرس واسم معنی نداشت. اما دقیقا از حول و حوش عقد که کارای پایان نامه رو نکردم، استرس به جونم افتاد. این وسط یه ماهی پیش بردم کار رو و اوکی بودم، ولی باز از اول آبان کامل گذاشتمش کنار و حالا استرسش جانکاهه واقعا. البته فقط این نیس، کلا استرسی شدم و بدم میاد از الانِ خودم. باید تدابیری بیندیشم که آدم شم. یعنی این پایان نامه تموم شه بره.... حیف که نمی بینمتون، وگرنه شیرینی میدادم

ملاقات سیگما + جشنایی که گرفته نمیشن

من و مامان و بابا و بتا و داماد و تیلدا، رفتیم ملاقات سیگما خونشون. بچه م رو تخت خوابیده بود. به خاطر ما اومد رو کاناپه حال ولو شد. تیلدا هم هی میدویید میرفت کنار سیگما میخوابید. کم کم یخش هم واشد و داشت خونه سیگماینا رو میذاشت رو سرش که دیگه ما بلند شدیم و رفع زحمت کردیم. اولین باری بود که بتاینا میومدن خونه سیگماینا. بعد مادرشوهر و خواهر شوهر به خاطر ما مشکی پوشیده بودن. سیگمام هم ریش داشت که دیگه مامان به دامادا گفت ریشاشونو بزنن و تشکر کرد.

ماهگرد دوم عقدمون رو میخواستیم طبق معمول کیک اینا بگیریم که دیدیم عزاداریم و نگرفتیم. این ماهگرد رو جشن نمی گیریم و فقط تلفنی به هم تبریک گفتیم.

سالگرد آشناییمون رو هم که نتونستیم کیک بگیریم و بریم اون پارکه. بیشتر به خاطر خونه نشین بودن سیگما و خب بازم عزادار بودن. حالا به امید خدا سیگما که سر پا بشه، یه روز کیک میگیریم و میریم همون پارکمون و سالگرد رو با حدود دو هفته تاخیر میگیریم. اصلا نمیشه نگیریم. از ماهگرد عقد میشه گذشت، اما از سالگرد آشنایی نه.

در ضمن ما رسم داریم که اصلاح صورت نمی کنیم و ابروهامونم تمیز نمی کنیم تا چهلم. البته به نظر من اصلا کار خوبی نیست، ولی خب تریپ احترام به ماماینا این کارو می کنیم. البته من یواشکی زیرآبی میرم و تمیز می کنم یه کم. یه جوری که تابلو نباشه البته. موهای خیلی دور از ابرو رو برمیدارم. ولی نزدیکاشو گذاشتم باشه که ضمن احترام، ابروهام هم کامل پر شه و بتونم مدل بهتری بردارم بعدا. خلاصه اینجوریاس که عکسامونم خوشگل نخواهد شد.

تفریحاتمون به شدت کم شده، حتی قبل از کمردرد. بعد از این کمردرد هم که کلا دیدارامون هم حتی کم شده کلی. سیگما که نمیاد، منم اگه هفته ای یک یا نهایتا دوبار برم پیشش. دلم تنگ میشه براش. داشتم فکر می کردم چقدر بده که انقدر خونه هامون از هم دوره. حتی اونایی که تو دوتا شهر مختلفن بیشتر از ما پیش همدیگه ان. لااقل میرن پیش هم میمونن. شدیدا دلتنگم و کم حوصله...

آره،  باز کاملا بی حوصله ام و دوباره حال ندارم رو پروژه کار کنم و همش استرسشو دارم و نمیدونم تو جلسات هفتگی به استاد چی بگم! دو سه هفته ای هم هست که یونی نرفتم و کاملا فاصله گرفتم از پروژه. یعنی کمر سیگما خوب شه و من این پروژه رو دفاع کنم و بیماریم هم یه کم درمان شه تا ببینم دنیا دست کیه و استرس هام تموم شه. خسته شدم از این روند. دلم یه کم آرامش میخواد...

چجوری میشه قدر سلامتی رو دونست؟

رفتم داروها رو گرفتم و حالا خوشحالم که از این به بعد فلان مشکل و فلان مشکلم حل میشه.

سیگما بهم میزنگه و میگه چقدر خوبه که میخندی، چقدر خوبه که حالت خوبه و خدا رو شکر میکنیم واسه نعمت سلامتی و همه اینا عجیبه، چون سلامت نیستیم نسبت به دوماه پیشمون ( که لااقل نمیدونستیم که سلامت نیستیم! ) و به این فکر میکنیم که همیشه خدا یه کاری میکنه که به چیز بد هم راضی شیم، در واقع بین بد و بدتر، انتخاب میکنیم و از بد بودن ماجرا راضی ایم... 

از قبل هم میدونستم، اما واسم ملموس تر شد که مرگ از رگ گردن هم به آدم نزدیکتره... وقتی آقاجون رو گذاشتن تو قبر، با خودم فکر میکردم که امکان داشت هر کدوم دیگه مون جاش باشیم... 

پ.ن: ببخشید که کامنتای پستای قبل هنوز تایید نشده، حالم مساعد نبود. سعی میکنم امروز پابلیششون کنم.

12 آبان

عجب روزایی گذشت... یعنی مردیم از استرس و نگرانی. فوت آقاجون، دیسک کمر و استراحت مطلق سیگما و بیماری من. آزمایش داده بودم و منتظر جواب آزمایش بودیم. علائم بیماریم رو سرچ می کردم و بدترین جوابای ممکن رو می گرفتم. دکتر هم چیزایی گفته بود که نگرانیمو تشدید می کرد، هرچند سعی کرده بود خیلی ریلکس بگه ماجرا رو! به حدی ترسیده بودیم که گفتم به هیچ وجه تنها نمیرم دکتر، چون نمی تونم تنهایی خبرهای بد رو بشنوم. قرار بود سیگما باهام بیاد که خونه نشین شد. دوستم گفت من میام باهات، ولی ترجیح دادم بتا بیاد. ازش خواستم بیاد و با اینکه مطب دکتر خیلی از خونمون دوره، به خاطر من و حساسیت موضوع اومد.

خب میدونین که، امروز سالگرد دوستی من و سیگما بود. تو این روز رفتیم اون پارک خوشگله و سیگما بهم پیشنهاد ازدواج داد و قرار شد فعلا دوست بمونیم تا شرایط ازدواجمون مهیا بشه و همونجور که میدونین بالاخره بعد از 6 سال و 6 ماه تونستیم مراسم خواستگاری رو برپا کنیم و بقیه ماجرا که در جریانید. 7 سال از اون روز میگذره...

ولی من اصلا حالم خوب نبود امروز. کلی گریه کردم و کلی استرس کشیدم. دوست نداشتم امروز برم دکتر، چون می ترسیدم حرفایی بدی بهم بزنه تو این روز خاطره انگیز. ولی خب صبر اصلا جایز نبود و از بتا خواستم که بیاد باهام. کلی نذر و نیاز و ساعت 3 قبل از اینکه ترافیک شروع بشه با ماشین رفتم سمت مطب دکتر و خونه سیگماینا. بتا هم از سرکار مستقیم اومد اونجا و بین مریض رفتیم تو اتاق دکتر تا جواب آزمایش رو نشون بدم. خب از نتایج معلوم بود که بیماری دارم، بیماری تیروییدی. ولی خوشحال شدم، چون احتمالهای بد فعلا کنار رفته اند. هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن اینکه یه بیماری مزمن دارم خوشحال بشم!!! واقعیت اینه که تا آخر عمر باید هر روز قرص بخورم براش و واقعا از این قضیه بدم میاد. اما خب بهتر از چیزایی بدیه که فکر می کردم. البته هنوز خطرات کامل رفع نشده اند و باز هم هی باید آزمایش بدم و این داستانا. ولی خب فعلا جای شکرش باقیه. به هر حال خوشحال شدم از نتیجه. از مطب اومدیم بیرون و بتا برگشت خونه و منم رفتم خونه سیگماینا با کمپوت.

سیگمایم رو تختش دراز کشیده بود. عزیز دلم... بوسیدمش. مامانش برامون قهوه آوردن و در رو بستن و رفتن. خوشم اومد از این کارشون. کنار سیگما دراز کشیدم و فقط آرامش گرفتم ازش. بی قراری امروزم رو دیده بود و همش سعی می کرد آرومم کنه از صبح. همسر مهربون من... چقدر خوشحال بودیم از دیدن هم، توی سالگرد اون روز به یاد موندنی. سیگمایم خسته از استراحت مطلق و من هم خسته از این همه فشار و استرس....

من هنوز شدیدا به دعاهاتون نیاز دارم. افتادم روی دور استرس کشیدن. زندگی رفته رو جاهای بدش. شاید خیلی بد. هر لحظه می تونم اشک بریزم... البته باز هم دلیل دارم به جز همه اینایی که گفتم.

قبلنا به چشم زدن و چشم خوردن اعتقاد نداشتم. اما هی همه گفتن و هی به چشم خودم دیدم و حتی آیه قرآن و حدیث پیغمبر و اینها، از لحاظ موج مثبت و منفی روانشناسی هم که قابل تاییده، دارم ایمان میارم به چشم. اینکه یهویی اول جوونی، بیماری های مخصوص سنین بالاتر رو بگیریم، خیلی یه جوریه. اونم خیلی یهویی....


مستاصل و داغون...

شدیدا به دعاهاتون نیاز دارم الان. میشه دریغ نکنید؟