حس های چیپ!

از سه چهار روز پیش مامان گفته بود میخواد چهارشنبه بگه داداشینا و بتاینا بیان خونمون، به سیگما هم بگو بیاد. به سیگما که گفته بودم، گفته بود که من تا 6 سرکارم و بعدشم ترافیک چهارشنبه شدیده و راه دوره و کمرم هنوز کامل خوب نشده و نمی تونم بیام، ببخشید. و داستان هم این بود که خیلی وقته خونمون نیومده، آخرین بار دو هفته پیش بود که اونم خونمون نبود، مراسم آقاجون بود. خلاصه من ناراحت شدم، ولی خب راست میگه، ترافیک زیاده. ولی بازم دلیل نمیشد من ناراحت نشم. تا اینکه دیروز بهم گفت که چهارشنبه، تولد بابامه و تو بیا خونمون! منم گفتم که ما مهمون داریم و تو که نمیای، خیلی ضایعس که من خودمم نباشم! ضمن اینکه ما همچنان عزاداریم و نمیام تولد. اونم یه کم ناراحت شد، ولی بعدش کلی اوکی شدیم و کلی با هم تل حرف زدیم و بگو بخند کردیم.
از همین الان این دوری راه مشکل سازه! الان مهمونی داریم هر دو، هر کی طرف خودش رفته مهمونی! واقعا زشته! ولی خب من دیگه اصرار نمیکنم که بیاد مهمونیامون رو، خودش اگه خواست بیاد. من هم دیگه خودمو به آب و آتیش نمیزنم که هر هفته برم. والا! بنده الان یک عدد لاندای عصبانی از این همه راه دور و این همه مشغله کاری سیگما ام
کاملا معلومه حرصم گرفته ها

نظرات 6 + ارسال نظر
مارچ چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:25 ب.ظ http://azgil-11.blogsky.com

خب لاندا نمیدونم چرا ولی خب خودت گفتی شما شب هم خونه ی هم نمیمونین ... خب اینم خودش باعث میشه رفت و آمد سخت تر بشه چون حتما باید آخر شب برگردین هر کدومتون ...

آره دیگه دقیقا. آخه موندنمونم فایده نداره. وقتی قراره صبحا بره سر کار، صبح باید بریم دیگه. بازم سخته :-(

میلو چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:53 ب.ظ

من درک میکنم این موضوع رو.. و همون اوایل حلش کردیم. من خودم برام مهم نبود که مارس بیاد مهمونیامون رو. یعنی میگفتم دلیل نمیشه که اونم مثه ما حال کنه با آدمایی که ما باهاشون در ارتباطیم.. ولی بابام خیلی دوست داشت و هی هربار مهمون دعوت میکرد زنگ میزد مارس رو هم میگفت بیاد اونم تو رودرواسی میومد... بعد دیگه کم کم به بابام گفتم این کارو نکنه و از سرش کم افتاد.. توام ناراحت نشو.. تا وقتی زن و شوهر بعد از عروسی نشدین این چیزا طبیعیه و پیش میاد...

آخه میلو اصن داستان مهمونی نیست. البته که باید مهمونی رو هم حل کنم، ولی الان فقط جمع خانواده خودمونه. نمیشه که باهاشون حال نکنه! بعد بهونه ش هم حال نکردن نیست. کلی سرش رو شلوغ کرده و همش کار می کنه و کلا نیازای من رفته در اولویت پایینتر

عسل چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:14 ب.ظ http://withgod.persianblog.ir/

اوه لاندا گفتی دوری راه
من و ایلا چی بگیم پس از روزای نامزدی اینده /:))))

خب عسل اونایی که شهراشون فرق داره، باز حداقل چند روز تو ماه میرن شبانه روزی پیش هم میمونن. نمیدونم، البته من این روزا حال خودم خوب نیست، هی میخوام بهش گیر بدم

اناماری شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:16 ق.ظ

لاندا من چی بگم پس بعد 25 روز از شمال برای تولد من آمد.عنق و بهونه گیر میشم شدیدا.چقدر احساساتو توی پیام یا پای تلفن بگه.هممممممم

اوممم. خیلی سخته آنا. دقیقا، خیلی سخته....

غزال شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:53 ب.ظ

دوری از هر نوعیش خیلی بده و مسبب کلی ناراحتی الکی بین دو طرف میشه. دقیقا یادمه وقتایی که دلم تنگ میشد الکی گیر میدادم به چیزایی که خودم هم نمیدونستم چیه. همه اینا درست میشه به زودی.
بیشترش فکر کنم به خاطر استرس ها و نگرانی هایی باشه که این مدت تحملش کردی. انشاالله از الان همه چیز میفته رو غلطک

آره رسما من واسم ضرب المثل دوری و دوستی صدق نمی کنه
دعا کن غزال همه چیز بیفته رو غلتک واقعا. راستش الان شرایط اصلا عوض نشده، من سعی می کنم غصه نخورم فقط

asal شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:32 ب.ظ

لاندای عزیز همه ی پستات رو میخونم ...ولی گاهی وقتا نمیشه کامنت بزارم....برات ارزوی خوشبختی و سعادت و ثروت میکنم بابت فوت اقاجون تسلیت میگم ایشالله مسافر بهشت باشه
7 سالگیتون مبارک عزززیزم

ممنونم عسل جان. انشالله همینطوره حتما
بازم مرسی. کجایی راستی؟ دیگه وبلاگ نمی نویسی؟ دلمون برات تنگ شده دختر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد