میسینگ دیتا 2 :(

اصلا من از این به بعد، این دیتیل میام روزانه هامو اینجا می نویسم. اه. آخه من همه روزانه هامو تو دفتر خاطرات می نویسم. ولی این چند وقته از بس سرم شلوغ بوده، نرسیدم بنویسم از عید تا حالا و به جاش تو گوشی، بولت وار نوت برمیداشتم. ولی تا الان دو بار اینجوری اطلاعاتم پریده و مثلا الان یه ماه رو ندارم اصلا! باز خوبه اینجا هست که بیام از روش وارد دفتر کنم. واسه همین میگم همه رو اینجا بنویسم که نپره لااقل اعصابم خورده

تحویل خونه ی عشقمون

باز استاد اجازه دفاع نداد... بسی ناراحتم

اسباب کشی بتا بود و من تیلدا رو نگه داشتم و سیگما هم کلیییی کمک کرد بهشون.

خونه عشقمون رو تحویل گرفتیم بالاخره. خانواده سیگما برامون قرآن و آیینه برده بودن و رفتیم کلی نظر دادیم واسه بازسازی خونه. البته خونه 5 ساله س و کار چندانی نداره، ولی یه کم تغییر دکوراسیون و اینا لازمه براش. تموم بشه انشالله شروع کنیم به بردن وسایل

این پست از خونه ی سیگماینا داره گذاشته میشه


نیمه شعبان

معلومه نشستم پای پروژه که هی پست میذارم؟

شنبه شب خیلی یهویی تصمیم گرفتیم با بتاینا شام بریم بیرون و بعدشم سینما. ساعت 9، شب عید نیمه شعبان با همه شلوغی های شهر تازه تصمیم گرفتیم. واسه ساعت 12 بلیط رزرو کردیم و با بتاینا رفتیم که بریم پیتزا دکتر آرین که بسته بود و نیم ساعتی اوسکلمون کرد و دیگه رفتیم میخوش میدون سلماس. انقدر شلوغ بود و جلوش صف بود که نوبتمون نشد بریم تو. دیگه تایم سینما هم نزدیک بود و تا غذا حاضر شد گرفتیم و پریدیم تو ماشین و پیش به سوی اریکه ایرانیان. تو راه تند تند پیتزا میخوردیم، یه وضعی. نوشابه رو گذاشته بودم کف زمین که ریخت تیلدا رو بغل کرده بودم و در عین حال پیتزا و نوشابه هم میخوردم با سرعت نور بلعیدیم! خیلی چسبید. بعد هم به موقع رسیدیم به سینما، فیلم "بادیگارد". دوسش داشتم، بازم ترکیب پرویز پرستویی و حاتمی کیا گل کاشت. تا ساعت 1.5 شب سینما بودیم و بعد هم خواب خواب بودم که ما رو رسوندن خونه و رفتن بتاینا. تا سیگما کاراشو بکنه و بیاد من خوابم برد.

صبح قرار بود بره سر کار و من بشینم پای پروژه م که نرفت و قرار شد تو پروژه به من کمک کنه. با هم نشستیم فصل 4 و5 پایان نامه م رو که پرینت کرده بودم، خوندیم و اشکالات فنی و نگارشیشو گرفتیم و کلی مفید بودیم. خیلی دلسوزانه کمکم کرد و کلی هم بهم افتخار کرد که انقدر خوب نوشتم پایان ناممو. وسطاشم که من میرفتم واسه آوردن نهار و اینا، گوشی خودش رو درست می کرد و به همه کارامون رسیدیم. یه روز خوب تعطیل بود. الانم سیگما رفته و من نشستم که تغییرات رو به پایان نامه م اعمال کنم. یه ارائه ی مهم دارم، میشه کلی انرژی مثبت بفرستین و دعام کنین؟

سومین خرید جهیزیه

رفتیم خرید جهیزیه دوباره. با اینکه من یه ارائه مهم دارم این روزا و هی به همه می گفتم، وقتمو نگیرن، ولی در مقابل پیشنهاد مامان واسه خرید جهیزیه، نتونستم مقاومت کنم. پنج شنبه ظهر ماشین رو برداشتم و با مامان و بتا رفتیم خرید. تیلدا رو هم گذاشتیم پیش بابا!!! اونجا داماد هم بهمون ملحق شد. کلیییییییییییییی وسایل ریز و درشت واسه آشپزخونه. وای خدای من. این من بودم که واسه آشپزخونه ی خونه ی عشقمون، دونه دونه وسایلا رو با دقت انتخاب می کردم. خب من عاشق صورتی ام، صورتی خیلی ملیح. لذتی که از دیدن صورتی میبرم رو هیچ جایی ندیدم. یادمه بچه بودیم، صورتی ملیح زیاد نبود. عاشق رنگ قرمز بودم و سبز. سبز به خاطر طبیعت. ولی خب هیچ وقت به لباسا و وسایلام تم نمیدادم، نهایتا تم قرمز. مامان عاشق صورتی بود، ولی من صورتی رو لوس میدونستم (نینی ها وسایل صورتی داشتن اون وقتا)، بعد نمیدونم از کی دقیقا، ولی یهو فهمیدم که عاشق صورتی ام. اوایل صورتی جیغ، یعنی سرخابی. بعد کم کم صورتی ملیح، انقدری که مطمئن بودم لباس نامزدیم صورتییییهههه از سالها پیش.

داشتم می گفتم، من میخواستم همه وسایل آشپزخونه م رو صورتی بردارم. هر چیزی که میشد البته. حتی بدم نمیومد مبلا هم صورتی باشن. ولی یه روز رفتیم خونه ی یه تازه عروسی که همه چیزش بنفش بود و دیدم واقعا زشت میشه همه چی یه رنگ. این بود که بیخیال شدم. ولی همچنان صورتی میپسندیدیم. قابلمه های صورتی خوشگلم وسایل آشپزخونه، مثل پلاستیکا، صورتیشون پررنگ بود و زشت، سفید برداشتم. تمام وسایل برقی کوچیکا هم که سفیدن و بزرگا رو هم قراره سفید بگیرم. این بود که خورده ریزام رو هم همه رو سفید برداشتم. سطل برنج و حبوبات و جای سیب زمینی پیاز و .... سفید رو هم خیلییییییی دوس دارم، فقط حیف که خیلی زود کثیفش می کنم تو پوشیدنی ها.

اون شب سیگما خسته بود و زودتر رفته بود خونه ما، پیش بابا و تیلدا. ما ساعت 10 شب با یه ماشین پُر وسیله رسیدیم خونه و سیگما همشونو آورد تو و دونه دونه خریدامو بهش نشون دادم و دیدیم عه، یادم رفته بگم قوری فلزی نذاره و چینی بذاره و اینکه شیشه آبی رو  که خریدیم تو خریدا نبود. قرار گذاشتیم فرداش بریم اینا رو درست کنیم.

جمعه، من و مامان و سیگما رفتیم و بازم کلیییییییییی خرید کردیم. سطل زباله های اتاق و حمام و دسشویی و فرچه ها و سبد لباس چرکا و شیشه های مربا و ..... خیلی بود، نمیشه نام برد. آخرین چیز موند سرویس ادویه و شکر و چای اینا که من واقعا نمی تونستم انتخاب کنم. اینو گذاشتم به انتخاب مامان و سیگما و اونا هم یه سرویس گل گلیه پینک موری برام انتخاب کردن و بسی لذت بردم. انقدر دوسش دارم که.

همه رو آوردیم خونه و چپوندیم گوشه اتاقم و الان یه تیکه از اتاقم اشغال شده ولی دیدنشون لذت داره. این وسط یه چیزایی رو صورتی خریدم، مثل مگس کش و فرچه اینا

لذت دارن این کارا، یادتونه غر میزدم که من ظرف و ظروف دوس ندارم؟ چرت گفتم. الان عاشق وسایل خونه مونم.  این اولین باری بود که سیگما هم باهام میومد خرید جهیزیه و کلییییییییییییی ذوق کرده بود که داریم واسه خونه ی عشقمون، این ریزه پیزه ها رو میخریم. کلی خدا رو شکر کردیم و ازش خواستیم این روزا رو 

عمه - خاله

بهار زندگیم تیلداست. انقدر خوردنی شده الان که. حرف افتاده و خیلی خوشگل حرف میزنه. همه چیز رو میپرسه این چیه و تا توضیح نگیره ول نمیکنه. اما وقتی براش توضیح میدی قشنگ گوش میده و همون بار اول هم یاد میگیره. واسه همین من قشنگ براش وقت میذارم و واسش توضیح میدم. خیلی لذت میبرم از این کار، چون کاملا نتیجه توضیحاتم رو میبینم تو وجودش. تیلدا هنوز دو سالش تموم نشده و به نظرم جلوتر از بقیه همسن هاشه.

دیروز تو خونه، همینجوری یهو بهم می گفت تیلدا، من دوس دارم (یعنی دوسِت دارم)، یا مثلا راه میرفت، میگفت من لاندا دوس دالم، مامانی دوس دالم، مامان بتا دوس دالم. بعد بهش می گم دیگه کیو دوس داری؟ میگه سیگما. سیگما عاشقشه یعنی، خیلی رابطشون با هم خوبه. سیگما میاد اینجا اگر تیلدا نباشه بهش خوش نمیگذره تیلدا هم هر وقت منو میبینه میگه سیگما کجاس؟

خلاصه که با هم خوش میگذرونن حسابی.

کاپاجونم هم خیلی حس خوبی بهم میده، بغلش که میکنم یک دنیا آرامش میگیرم ازش. خیلی شلوغی و سر و صدا رو دوست داره، بغلش که می کنم اگر تکون نخورم گریه می کنه، باید باهاش برقصم و براش شعر بخونم

خلاصه که دنیای شیرینیه بچه کوچولو تو خونه داشتن