خریدای عروسی

همه ی ذوقم برگشت پیشم

هفته ی پیش خیلی استرس کارهای عقب مونده م رو داشتم. خیلییییییی زیاد. هی میشمردم که اوووه، چقدر کار مونده و غصه می خوردم. بعد نشستیم با سیگما یه لیست از کارهای مونده و ددلایناشون آماده کردیم. البته خیلی کلی ئه. مثلا گفتم لباس عروس، حرفی از کفشش و تاج و تورش نزدم. اینا از ماه دیگه مهم میشن. تو برنامه باید هفته اول تیر، تکلیف سرویس و ساعت ها و آیینه و شمعدونمون رو مشخص می کردیم که شد.هفته قبل 3-4 جای مختلف رفتم و سرویس هاشون رو دیدم و چند موردی کاندید کردم. ولی اصل تصمیم رو گذاشتم واسه بعد از دیدن بازار. شمعدون رو هم که یه بار قبلا رفته بودیم دیده بودیم و تصمیم گرفته بودیم که چی کار کنیم. قرار شد پایه هاش رو بخریم و لاله روش رو بریم از سرویس کریستالم بگیریم.

یه روز پنج شنبه، دوتایی با هم رفتیم بازار.سرویس ها رو نگاه می کردیم و یهو یکی دیدیم، زرد بود ولی خیلی خوشگل بود. همونی بود که میخواستیم، ولی من سفید دوس داشتم. به نظرم با لباس عروس فقط سفید خوشگل میشه. آقاهه گفت 40 مین طول میکشه تا آبکاری سفید بشه. ولی مطمئن نبودیم که سفیدش هم خوشگل میشه یا نه. این بود که بیخیال شدیم و به گشتن ادامه دادیم و بله یهو، همون سرویس، سفیدش رو دیدیم. و دقیقا همونی بود که میخواستم. چقدر خوب بود رو گردنم. چند گرمی هم از اون یکی بیشتر بود، ولی خواستنی. تمام فاکتورایی که میخواستم رو داشت. دستبندش برام بزرگ بود و بردن که سایز کنن و تو این فاصله رفتیم دیدن ساعت. دوست داشتم ساعت هامون ست باشه، چون روز عروسی، قراره اون ساعت نقره که سیگما از مشهد برام گرفت به عنوان  کادوی روز زن،  رو بندازم. اولین کادوی روز زن باید تو عروسی دستم باشه. در نتیجه مهم نبود که ساعت ست خیلی اسپرت طوری میشه. واسه بقیه وقتا عاشق ساعت اسپرت هم هستم خب. اینو گذاشتم به سلیقه سیگما که خب با سلیقه خودم همراستا بود. خوشگل ترینشو انتخاب کرد و گرفتیمش. سفید و طلایی با هم. دوس داشتنیه. آقای طلافروش زنگید که بیاید و درست شده. رفتیم اما باز همچنان بزرگ بود و قرار شد کوچیکتریش کنه. تو این فاصله رفتیم سراغ شمعدون. پایه هاش رو همونجوری که میخواستیم سفارش دادیم و اونجا برامون سرهمش کرد. یه آیینه ی بزررررگ خوشگل هم براش گرفتیم. آیینه ی دل باز دوست داشتنی. بعد دیگه پیش به سوی طلافروشی و بالاخره دستبندش خیلی سایز شده بود و تحویل گرفتیم. چقدر استرس داشتیم واسه دزد. سیگما که آیینه و شمعدون رو هم میاورد و خیلی دستش بند بود. ماشین گرفتیم و آوردیمشون خونه و یه نفس راحت کشیدیم. یه روز پرکار بود برامون و یهو به 4 تا از کارامون رسیده بودیم. بی نهایت شاد!

برنامه این هفته دیدن یه سری چیزا بود، لباس عروس، کارت عروسی، آرایشگاه و مبلمان و گرفتن لاله های شمعدون البته. من خیلی بهم فشار میومد که بخوام روزه همه این کارا رو بکنم. شنبه آزمایش خون داده بودم و بی حال و بی اعصاب بودم و نتونستم کاری کنم، فقط خوبیش این بود که شب افطاری دعوت بودیم و روی اون روز حساب نکرده بودیم. یکشنبه هم که سونوی تیرویید داشتم صبح و کاری نکردم، فقط استرس لباس عروس داشتم خیلییییییییییی زیاد! میلو میدونه چی میگم. از کلی آدم مشورت خواستم و یه کم اطلاعات جمع کردم. با بتا و بیتا هماهنگ کردم که عصر بریم لباس عروس ببینیم. بعد استرس جاپارک و ترافیک داشتم!!! یعنی دلم میخواست خودم رو خفه کنم انقدر الکی استرس می گرفتم هی! عصر شد و 3 تایی خیلی شیک بدون ترافیک، رفتیم یه جاپارک آس هم پیدا کردیم و شروع کردیم به دیدن. چه لباسایی، اون مدلی که دوس داشتم رو هر جا میدیدم عاشق ترش میشدم. ولی خب نمیدادن پرو کنیم همون اول. تا اینکه رفتیم پیش اون خانم خوش زبونه و با کلی مهربونی تنم کرد و واییی، عاشق لباسه شدیم.

اول دکلته تو ذهنم بود. خب تصور من از لباس عروس، همیشه از بچگیم، لباس سیندرلا بود. چند وقت پیش فهمیدم دکلته هم نیست لباس سیندرلا،  و خب خیلی هم برام مهم نبود دکلته بودنش. اونجا دیدم آستین رو سرشونه یا بازو چقدر خوشگله و مال سیندرلا دقیقا همین شکلیه. حالا ممکنه این مدل رو انتخاب کنم. ولی خب خیلی باید بگردم، چیزی که فهمیدم این بود که از مدلی که میخوام، با گشتن زیاد پیدا می کنم، ولی اینکه قیمتش هم خوب باشه یا نه نمیدونم. این لباسه خودش 5 میلیون تومن بود و اجاره ش 4 میلیون! خب اصلا دلم نمی خواد واسه یه شب لباس اینقدر هزینه کنم. ترجیح میدم این پول رو جاهای دیگه خرج کنم. سیگما هم همین طوره، مثلا در زمینه طلا، همش می گشت دنبال بهترین چیزا، نه اینکه حالا بگم 40 میلیون سرویس جواهر، ولی خب تا یه حدیش واقعا عاقلانه بود. اما لباس دیگه نه خداییش! 5 تومن به نظرم زیاده براش. همچنان باید بگردم. یه لباس آستین دار اسکارلتی هم پوشیدم که واقعا خوشگل بود، ولی چیزی که میخواستم نبود. میترسم هر چی بپوشم بپسندم بعد از اینکه لباسا رو دیدم خیلی استرسم کم شد. سه تایی اومدیم خونه و دقیقا سر اذان رسیدیم و افطار کردم. بعدش هم یهو حالم خوب شد. روزای قرمز خوشگل تقویم اومدن ماه رمضونا عاشق این روزا میشم تازه بداخلاقی و استرسم هم یهو رخت بربست و شاد و شنگول تا شب نشستیم با بیتا حرف زدیم. عکس لباسو به سیگما نشون دادم، علی رغم اینکه بیتا میگه داماد نبینه و روز عروسی سورپرایز شه، ولی من دوس دارم سیگما ببینه و نظر بده. کلا زیاد با سورپرایز خوشحال نمیشیم. نظر دادنو بیشتر دوس داریم جفتی خیلی از لباسه خوشش اومد و قرار شد این بار با هم بریم ببینیم.

امروز 12 بیدار شدم! تیلدا نبود و راحت خوابیدم. اتاقم رو هم تمیز کردم. سیگما هم رفته توالت فرنگی و دوش حموم خریده امروز.

فردا وقت دکتر دارم و نگرانشم کمی. البته بیشتر سعی می کنم نگرانی به خودم راه ندم، ولی جواب آزمایش و سونو یه جوری بود.... تو این شبای عزیز ما رو فراموش نکنید لطفا

دوره افطاری

قرار گذاشتیم که واسه اولین بار، همسرامون رو هم ببریم تو اکیپ. یعنی افطار با حضور همسران. میخواستیم بریم رستوران که دو ساعت آخرکه من راه افتاده بودم، گفتن که رستوران واسه 20 نفر آدم جا نداره و پیک نیک طور بریم و این در حالی بود که من راه افتاده بودم . یه سریامون راه افتاده بودیم، بقیه جورمون رو کشیدن و واقعا عالی بودن تو همه چیز. با سیگما رفتیم و تو یه آلاچیق بهشون پیوستیم. بی نهایت خوب بود جمع دوستانه مون. افطار کردیم و بعدش پانتومیم بازی کردیم تا شام برسه. پیتزا سفارش داده بودیم و در معیت دوستان بسیار بسیار چسبید. کلی خوشم اومد که سیگما انقدر صمیمی شد با آقایون و کلا همه با هم خوب بودن. اختلاف سنی ها هم بیشترینش 6 سال بود که ما وسطشون بودیم و خیلی خوب بود.

اژدها وارد می شود

دیشب بعد از افطار با فامیلا رفتیم سینما آزادی، فیلم "اژدها وارد می شود!"، خیلی دوس دارم قرارای دسته جمعی رو. فیلمش رو وقتی تموم شد دوست نداشتم. ولی کم کم که همه چیز رو گذاشتم کنار هم، بد نبود. میشه گفت قشنگ بود. ولی خب خیلییی سلیقه ای بود. اکثر آدما بدشون اومده بود.

الان یونی ام. منتظر جلسه با استاد!

استرسا کار دستم داد. فردا میخوام برم پیش روانشناس، واسه اولین بار تو زندگیم. اونم منی که روانشناس رفتن واسم تابو بود و معنیش میشد ناتوانی در خوب کردن خودم! ولی دیگه پذیرفتم و میخوام برم. باشد که به روزای خوش سابق برگردم.

روند فرسایشی پایان نامه

من از اینکه پایان نامه م یک سال طول کشید، خیلی خیلی ناراحتم. البته که خیلی وقتا بود که اصلا سراغش نمی رفتم و اگر رفته بودم الان تموم شده بود. ولی از وقتی هم که نتایج رو گرفتم و پایان نامه رو نوشتم و تموم کردم، کلی تایم میگذره، اما هنوز نتونستم اجازه دفاع بگیرم، چون هر دفعه استاد گیر میده کلی نتایج دیگه باید بذاری! خسته شدم دیگه. دوس داشتم چند ماه مونده به عروسیم، فقط دنبال کارای عروسی باشم و استرس دیگه ای نداشته باشم، اما تا الان که نشده... 2 ماه مونده تا عروسی و من هنوز اندرخم یک کوچه ام...

این استرسا و کارای دیگه، باعث شدن یه لحظه حس کنم دارم افسرده میشم یا حتی شدم. از یکی از دوستام که تازگی از دام افسردگی رهانیده شده! یه کم اطلاعات گرفتم و علایم رو که می گفت تو خودم میدیدم دقیقا! کلی گریه کردم که افسرده شدم. بهم گفت تست افسردگی بدم و وقتی دادم، از 1-10 افسرده نبودن و من امتیازم 11 شده بود! توصیه سایت هم این بود که" با خود درمانی و یا مشورت روانپزشک میتوانید بر مشکل غلبه نمائید. هر روز حداقل10 تا 20 دقیقه از ورزش های هوازی بهره ببرید."  و این جایی بود که با گریه و ناراحتی داشتم پر می کردم فرم رو. این جوابو که داد خیلی خوشحال شدم. یاد حرف دکترم افتادم که می گفت علایم بیماری ها رو نخون، اگه به اینا باشه، همه مردم ایران افسردگی دارن یا فلان بیماری ها رو. راست می گفت. دوستم که داشت می گفت، من به نظرم همه رو داشتم حالا خدا رو شکر که فهمیدم ندارم، اما واقیعت اینه که نسبت به قبلنا، حس درونیم متلاطم تره، استرس بیشتری دارم. من قبلا اصلا استرس نداشتم، ولی الان دارم و این بده. باید یه جوری هندلش کنم.

من واقعا عاجزانه ازتون درخواست دعا دارم تو این شبای عزیز. دعا کنید که بتونم روی پروژه م کار کنم و تمومش کنم و به آرامش برسم. این روزا بیشتر از هر چیزی به آرامش نیاز دارم. ممنونم ازتون...

خریدای خونه و عروسی رفتنمون

رفتیم خیابون بنی هاشم و کلیییییییییی کاشی و توالت و روشویی و این چیزا دیدیم. دو روز کامل وقت گذاشتیم و آخرش دو سری کاشی خیلی خوشگل واسه حموم و دسشویی خریدیم با یه روشویی و توالت واسه توالت فعلا. بالاخره فرصت شد دوتایی تنها بریم تو خونه ی عشقمون واسه اندازه گرفتن روشویی و تستش و کلی لذت بردیم از خونه خوشگلمون. دوسش دارم. 

من خیلی خنگم! گذاشتم دقیقا روز عروسی پسردایی، بندانداز برقیم رو آوردم و باهاش شروع کردم به بند انداختن واسه اولین بار. خب نتونستم صبر کنم تا بعد از ازدواج ازش استفاده کنم بعد با علم به اینکه این یهو ابرو رو می کنه، نزدیک ابرو نمی رفتم، اما از همون دور یهو افتاد رو ابروم و کلیییییییی از ابروم رو کند و منم تا میتونستم گریه کردم! با مداد میشه پوشوندش و دیده نشه.... واسه عروسی رفتم موهام رو شینیون کردم و این بار دیگه برخلاف عروسیای قبلی واسه میکاپ صورت نرفتم. گفتم فقط بیس و کرم پودر رو برام بزنه و بقیشو میخوام خودم آرایش کنم. ابروهام رو هم برام کشید و بقیه ش رو خودم تو خونه آرایش کردم، انقدر خوب شد که مامان و بتا هم گفتن ما رو هم آرایش کن و اونا هم خیلی راضی بودن از نتیجه.

عروسی خیلیییییی خوب بود. خصوصا آخر شب تو پارکینگ که تا می تونستم رقصیدم با سیگما. خیلی خوش گذشت بهم. فقط بدیش این بود که 1 ساعت تمام تا ساعت 3 نصف شب سیگما داشت موهام رو باز می کرد! مگه باز میشد حالا؟ نابود شدم. حیف که موهام زودی میفته پایین، وگرنه عمرا نمیذاشتم این همه سنجاق بزنه!

سیگما کارگر گرفت واسه درست کردن حموم و دسشویی و دوتا خورده کاری دیگه. همه این 3 روز تعطیلی رو کارگر داشت و منم دیدم نمی تونیم پیش هم باشیم، با ماماینا رفتم ییلاق که مثلا در نبود سیگما یه کم رو پروژه کار کنم! که کور خوندم. خاله اینا و داداشینا هم اومده بودن و اصلا وقت نشد رو پروژه کار کنم!

این دو سه روزه، اصلا اعصاب ندارم. هم اینکه دوران قرمز تقویمه، هم اینکه چند روزه سیگما رو ندیدم و طبق معمول با ندیدنش حالم بد میشه، و بعد هم اینکه اصلا نمی تونم به برنامه هام برسم و از خودم بدم میاد! و این بد اومدنه طولانی مدت شده! واسه همین از خودم حالم به هم میخوره!

از اینکه این پروژه همه زندگی من رو تحت الشعاع قرار داده حالم به هم میخوره!!!