ساعت ٤:١٥ صبح!

این هفته همش مهمونی بازی بود. جمعه خونه مامانبزرگ سیگما و بعد خودشون، شنبه دوره خونه دوستم، یکشنبه عروسی پسرخاله، دوشنبه پاتختی، سه شنبه عروسی فامیل دور سیگماینا، بسی خسته ام اما الان نصف شبه و من بی خوابم. ساعت ٤ و خورده ایه و گلودرد دارم و بیخواب ...

واسه عروسی پسرخاله رفتم آرایشگاه و بی نهایت از میکاپم خوشم اومد. به نظرم خانمه عالی کار گریمو بلد بود، تهشم یه رژ پررنگ برام زد و هر چی هم که زمان میگذشت خوشگلتر میشد میکاپم. تو این فکرم که واسه عروسیمم کاش میشد باهاش باشم، نمیدونم

مشغله های مهمونی ای تموم شد، حالا احساس خلاء میکنم... باید برم سروقت پروژه ... اه، ولش کن.

کلی برنامه س که بهش نمیرسم، بخاطر پروژه و دغدغه ش...

نیاز به مشاوره دارم، اما وقتشو ندارم. مشاور اینترنتی نمیشناسین؟

22 اردیبهشت


امروز تیلدا خونمون نیست و من نه لازمه برم کتابخونه، نه خونه بتا و نه مدرسه و یونی. کلی خوشحالم، قشنگ دیر بیدار شدم، کسی هم خونه نبود و همه صبحونه م رو وزن کردم که یه سنسی از کالری مصرفیم داشته باشم. آدم کالری شمردن نیستم، همینجوری یه کم رعایت کنم لاغر میشم. مثل این مدت که یه کیلو کم کردم بدون هیچ زحمتی و حتی با اون همه خوردن 3-4 سری کیکای تولدم!

آهنگ فیلم نامزدیمون. وای خدا چقدرررررررررر دوست داشتنیه. اصن ترغیب شدم برم فرانسوی یاد بگیرم. دیشب خودمو به در و دیوار میزدم تا آهنگشو پیدا کنم. چرا من فرانسوی بلد نیستم خب؟ خلاصه خدا پدر و مادر دوستم رو نگه داره که برنامه شزم رو بهم معرفی کرد و خودش هم برام پیدا کرد اسم و خواننده آهنگ رو....

از صبح آهنگ رو زدم رو ریپلی و هی دارم گوش میدم و لیریکسشو هم درآوردم و خوشحالم باهاش.

خدایا شکرت...

چند وقتی بود که حس افسردگی داشتم. دلیلشو فهمیدم. یاد خدا تو زندگیم کمرنگ شده بود و باعث شده بود از خودم هم دور بشم. خدای من، خدای خود خودم. قراره بیشتر از قبل بیاد تو زندگیم. وقتی باشه همه چیز خوبه، همه چیز عالیه....

خدایا چقدر این آهنگ خوبه، دارم میبلعمش....

میخوام حضورم تو زندگی خودم رو پررنگ کنم. هر لحظه م رو استشمام کنم و بدونم کجای کارم. میخوام مایندفول باشم. همیشه با دفتر خاطرات سعی میکردم گم نکنم روزا و کارام رو، ولی این کافی نیست. باید مثل بچگی باشم که همه چیز رو ثبت می کردم. شکل همه چیز رو میدونستم. الان اما نه، از همه چیز سَرسَری رد میشم. باورم نمیشه که الان نمیدونم مسواکم چه شکلیه، صرفا یه کلیتی ازش میدونم که بین بقیه مسواکا بتونم تشخیصش بدم. ولی اگه به یه نفر بخوام بگم بره مسواکمو بیاره، زیاد نمیدونم چی بگم به جز رنگش! و خب این الان به نظرم بده. میخوام بیشتر وقت بذارم رو چیزایی که ازشون ساده رد میشم. و این رو پاس نمیدم به بعد از دفاع. از همین الان باید بیشتر حواسم به خودم و زندگیم باشه که یهو نگم چقدر زود گذشت. مثل این دوماهی که از بهار گذشت.... چقدرررر سریع میگذره.... باید این حس رو تعدیل کنم. باید این چند ماهی رو که توی این خونه ام، یه جور دیگه ثبت کنم.... تا ابد توی ذهنم حک بشه....

دوشنبه پرکار

عجب روز پرکاری بود دوشنبه. عصر مهمونی دعوت بودم خونه خاله و از صبح باید میرفتم مدرسه و بعدشم یونی. در نتیجه با ماشین رفتم و پیِ ترافیک رو به تنم مالیدم. رفتم مدرسه و آخرین جلسه کلاس هام بود و احتمالا سال آخریه که درس دادم بنا به دلایلی و بی نهایت دلم تنگ میشه واسه اونجا که مدرسه خودم بود و این همه خاطره خوب ازش دارم. امسال تدریس هم واقعا عالییییییییییی بود. تجربه بی نظیری بود. پروژه هاشونو تحویل گرفتم و بچه ها کلی اظهار ناراحتی کردن از تموم شدن کلاس. همدیگه رو بغل کردیم و با هم عکس یادگاری گرفتیم. دیگه یاد گرفتم گریه نکنم... بعد از مدرسه خیلی غیرمترقبه، یکی از دوستامو دیدم بعد از 8 سال. اومده بود مدرسه واسه جلسه خواهرش. خواهرش هم مدرسه خودمون میومد، ولی من نمیدونستم. چقدر خوشحال شدم از دیدنش. بعدش ماشینو برداشتم و رفتم یونی. کیفمو عوض کردم و رفتم دسشویی یونی آرایش کردم واسه مهمونی. بعد هم جلسه استاد و هدیه روز معلمش. بعد باز رفتم دسشویی و مانتومو عوض کردم حتی! بعدشم ممنونم از ترافیک که نبود و زود رسیدم خونه خاله. بزن و برقص کردیم کمی و به عنوان عروس بعدی برام دست زدن همه. خخخ. 

من چند وقته هی اینجا دارم میگم پایان نامه؟! چرا تموم نمیشه؟ فکر کنم طلسم شده اصن :(

خواب - لطفا درخواست رمز نفرمایید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد 26 سالگیم

بله بله، از اتاق فرمان اشاره می کنن که دیگه بنده اکنون 26 ساله می باشم. توضیحات زیر عکس کنار وبلاگم رو هم آپدیت کردم، 26 ساله شدم، هورااااا.

همون جور که گفته بودم، مامانینا، شب تولد من رفتن ییلاق. بنده هم تنها میموندم دپرس می شدم، این شد که رفتم خونه بتاینا. سپردم که نذاره تیلدا بخوابه، تا من برم. تیلدا جونم انقدر خوشحال شد از اینکه رفته بودم خونشون که. بتا بردش تو اتاق و وقتی بیرون اومدن، تیلدا گفت: تَبَلُتِ مُبالَک! ای جون دلم. تازه داره خوشگل خوشگل میحرفه. به من میگه "لاندا خاله"، بچمون ترکی حرف میزنه جیگر خاله. انقدر سورپرایزم کرد با گفتن تولد مبارک که، آخه بلد نبود بگه. کلی با هم بازی کردیم و بعدش هم من و بتا با هم خوابوندیمش و من هم رفتم تو رختخوابم و به پیامای تبریکم جواب میدادم. سیگمولی هم رأس 12 زنگید که بهم تبریک بگه

روز تولد خوشگلم، صبح با بتا و تیلدا صبحونه خوردم و بعدش رفتم خونه خودمون، حاضر شدم و سیگما اومد پیشم. تیپ زدم و یه کم سرچیدیم که کجا بریم که طبیعت داشته باشه  و کافه کارزین کاخ نیاوران رو انتخاب کردیم. تیپ صورتی کالباسی زدم و رفتیم. عجب جای قشنگی بود. بی نهایت ذوق داشتم از دیدن اون محیط. فرصت نداشتیم بریم خود کاخ رو هم ببینیم. فقط رفتیم کافه و بسیار بسیار محیط خوشگلی بود. ما به قصد نهار رفته بودیم. یه ساندویچ بوقلمون گرفتیم با یک عدد پاستای کیچن پستو. حالا شاید عکساشو بذارم اینستا. خوشگل بود و خوشمزه. اونجا سیگما هدیه تولدم رو هم بهم داد. دیگه ذوق مرگ بودم از محیطی که انتخاب کرده بودیم و خدا رو شکر غذا هم خوشمزه بود و برخورد پرسنلش هم بسیار خوب. بعد از اونجا اومدیم خونه و استراحت کردیم و بار و بندیل جمع کردم و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و پیش به سوی ییلاق. به به. مامان و بابا منتظرمون بودن. یه کم ورق بازی کردیم من و سیگما و بتا و بعد از شام، قسمت 27 سریال شهرزاد رو تماشا کردیم و لذت بردیم. من زیر پتو بودم در حین تماشای فیلم، بسکه سردم بود. خخخ. وسط بهار و پتو بعله، وسط بهار، تولد لاندا خانوم. لی لی لیلی لیلی لی لی ماهگرد 8اممون هم بود. اصلا از قصد خواسته بودم که روز عقدم، همون روز تولدم باشه، البته 4ماه بعدش کیک هم نگرفتیم، چون داداشینا و داماد نبودن. قرار شد فرداش تولد بازی کنیم.

  
ادامه مطلب ...