کارهای عروسی...

اوووه، چقد نیومدم اینجا. سرم بسیار شلوغه. تو این مدتی که گذشت، کارت عروسیمون رو تحویل گرفتیم و عالی شده. شعرش رو اول سیگما گفته بود که به دلایلی اون شعر رو نذاشتیم و به جاش پسرخاله سیگما برامون یه شعر بسیار وزین گفته که اسمامونم توش هست حتی. بی نهایت دوس دارم کارتمون رو.

بعد هم وسایل بزرگ آشپزخونه رو باباجونم برامون خریدن و همون روز هم مبلا و هم این بزرگای آَشپزخونه رو آوردن برامون لونای. یهویی خونمون پر و پیمون شد. تازه همون روز با آتلیه مون هم قرارداد بستیم. تو یه روز کلی از کارا تیک خورد.

یه روز یکه و تنها پاشدم واسه خودم بدون ماشین رفتم یکی از قابلمه هامو که تعویض کردم و یه صندل سفید لژدار هم واسه روز عروسی خریدم. بسی دوسش دارم. عصرشم بقیه سرویس مبلمان رو برده بودن لونای. فرداش خورده ریزای عروسی رو خریدیم، مثل لباس خواب اینا بسی دوسشون دارم. یه روز هم باز با مامان رفتیم باغ گل و البته این بار تیلدا رو هم بردیم. وسایل تزیینی دوس داشتنی خریدم و بعدش رفتیم با بابا ماشین رو پر کردیم از وسایل برقی کوچیکی که واسه آشپزخونه گرفته بودیم و رفتیم پرده های خوشگلمون رو هم تحویل گرفتیم و رفتیم لونای دوتایی. سیگما هم از سر کار اومد و بارها رو خالی کردیم و سیگما شب با دوست مهربونش وایستادن کابینتای یخچال رو نصب کردن.

پنج شنبه نوبت رسید به چیدن خونه. بله. بالاخره رفتیم که بچینیم. صبح مامان و بابا با یه ماشین پر رفتن و من و بتا و تیلدا با ماشین بتا رفتیم. کابینتا رو شستیم! و شروع کردیم به چیدن. جعبه جعبه وسایل برقی رو خالی کردیم و جعبه هاشو گذاشتیم بیرون تا دور و برمون زیاد شلوغ نشه. همه رو چیدیم تو کابینتا. ظرفام رو هم بتا چید همه رو. کلی باحال و با دقت. سیگما هم اومد و شروع کرد به نصب در اون دو تا کابینت جدید و جای ماشین لباسشویی رو با بابا اوکی کردن. آشپزخونه رو چیدیم و رفتیم سر چیدن ویترین  و نهار. این وسطا تیلدا هم شیطونی می کرد همش. داماد هم از سر کار اومد و برامون بستنی آورد و بهمون پیوست و با بابا و سیگما چوب پرده ها رو وصل کردن و بعدشم پرده های اتاقا رو. این وسط دشکمونم آوردن که گذاشتیم و اتاق شکل اتاق گرفت به خودش. وای که چقدرررر خوب شد با پرده ها.

ولی همچنان کف خونه کثیف بود و مبلا ریخت و پاش وسط. هنوزم هست البته. فقط زیرسازی انجام گرفته. کارت خوشگلمون رو هم اون روز تحویل گرفتم. شب مامان سیگما برامون شام فرستاد و تا 11 شب موندیم و چیدیم.

جمعه صبح باز با مامان و بابا رفتیم لونای و سیگما هم اومد. بابا چوب پرده های هال و پذیرایی رو نصب کرد و ما هم اتاق کوچیکه رو چیدیم تقریبا و اتو اینا رو وصل کردیم. هنوز خونه یه سری کار داره. دیگه مامانینا رفتن و من و سیگما سعی کردیم تابلو رو وصل کنیم که موفق نبودیم و بعد از کمی استراحت با گاماینا رفتیم خرید کت و شلوار که هنوز دودلیم بین دو تا مدل و نخریدیم. شب هم من با داداشینا رفتم ییلاق.

شنبه و یکشنبه روز خوردن کاپا خان بود. انقدر که گوگولی شده این بچه. رو تخت خودم خوابونده بودمش و براش حرف میزدم و کارتای عروسیمو درست می کردم. اونم هی برام میخندید و من قربون صدقه ش می رفتم. خیلییییییییی جیگر شده

دوشنبه با مامان رفتیم یه کم واسه توی یخچال خرید کردیم و رفتیم گذاشتیم لونای و نهار هم از عطاویچ نزدیک خونه سفارش دادم و اشتراک گرفتم با فامیلی سیگما. بعدشم با مامان رفتیم یه باغ رو دیدیم واسه عروسیمون. عصر رفتیم خونه خاله و کلییییی با بیتا خوش گذروندم و حرف زدیم و خندیدیم.

بقیه روزا هم که به خریدای ریز ریز میگذره و از این چیزا. کلی استرس دارم این روزا. بیشتر واسه فیلم و عکس اسپرتم که هنوز نمیدونم قراره چی کار کنم. یه کم خسته ام :(

همه هی بهم کلی کار میسپرن و هیشکی بهم اهمیت نمیده. البته خداییش مامان و بابا خیلییییییییییییی بیشتر از حدش تو زحمت افتادن و پا به پام همه جا اومدن. بیشتر حرصم از دست بتا دراومده الان. به جز اون روزی که خیلی کمک کرد تو چیدن، کلا زیاد نیست تو وقایع عروسیم و اعصابم خورده. همه هم الان که عروسیمونه بچه دار شدن! هم خواهر برادر خودم هم خواهر سیگما. از اونور هم سیگما کاملا دست تنها داره کارای خونه رو انجام میده و کلییییی طول میکشه. اونم یه کم باباش کمکش می کنه، ولی خب بازم کافی نیست و همه کارامون خیلی بیشتر طول میکشن :( دوس دارم تا آخر هفته خونه چیده شه، یه دغدغه م کم شه.

یه چیز دیگه که الان حرصم داده اینه که 3 تا خودکار طلایی خریدم واسه کارت عروسی ولی همش به نظرم خوب نیستن و نمیدونم چی کار کنم :( وسواس همه چیز گرفتم. اه

خونه بودن چه خوبه

دیروز و امروز رو صرف خریدن لوازم آرایش کردم. خب خیلی بیشتر از حد تصورم شد، ولی خب بخاطر یهویی خریدنشونه. باید واسه خودم خوب خرج بکنم دیگه؟

تازه از هایلند و روژا که اومدم بیرون، اومدم از دیجی کالا کلیییییییییییییییی خورده ریز خریدم. کلی کرم و محصولات بهداشتی اینا، واسه خونه جدید، لونای. همه این وسایلمو میذارم اینجا بمونه، چون دیگه دوتا خونه خواهم داشت. تازه قرار بود کتابخونه اتاقم رو هم با خودم ببرم، ولی هر چی بهش فکر کردم، دیدم امکان نداره موقع بسته بندی کردن کتابام گریه نکنم و با دیدن جای خالی کتابخونه م غصه نخورم. این بود که تصمیم گرفتم اتاقم رو بدون هیچ تغییری، بذارم بمونه. خودمم هستم. اوایلش که خیلی زیاد میام. دوری راه هم از این نظر خوبه که بیام ساعات بیشتری هستم باید خودمو دلداری بدم یه جوری دیگه

فعلا دارم این حس گریه رو به تعویق میندازم

داشتم می گفتم، این شد که دیگه بر خلاف این چند روزه که هم صبح بیرونم و هم عصر، عصر خریدامو اینترنتی کردم و از خونه بیرون نرفتم و به جاش وقت واسه ورزش پیدا کردم. با آهنگای شاد کلی هولاهوپ زدم و رقصیدم.

وزنم هم تو ماه رمضون که 2 کیلو کم شد، همونجوری مونده و خوشحالم. اگه بتونم 1 کیلو دیگه هم تا 1 ماه آینده یا زودتر کم کنم عالیه. بیشترش رو نمیخوام دیگه

مبل و تختمون بدقول بازی درآوردن. قرار بود 5شنبه بیارن که مثکه نمیارن

مابقی خریدهای عروسی

هفته پیش رفتم همه چیزو به استاد تحویل دادم و توپ رو انداختم تو زمین اون! همونجا کلی ایراد چرت از چکیده اینا گرفت. میمرد از فروردین که بهش داده بودم این ایرادا رو بگه! منم بهش گفتم که عروسیمه و من دیگه نمیام یونی فعلا. دفاع هم باشه آخر شهریور، بعد از عروسی. ولم کن بابا، کچلم کرده بود. الان دیگه استرسشو ندارم.


یه روز با مامان و بابا و بتا و داماد و تیلدا، رفتیم لونای رو ببینیم. سیگما لوسترای اتاق خوابا و کل ست حموم و دسشویی رو وصل کرده بود و خونه نورانی و خوشگل. خیلی خوششون اومد ماماینا، فقط مامان از دوری راه غصه خورد

یه روزش دوره خونه دوستم بود. یکی از دوستان از کانادا اومده بود و به مناسبت اومدنش، خونه یه دوست دیگمون، پات لاک داشتیم. همون قابلمه پارتی. من ماکارونی جامبو درست کردم و اونجا هم بسی بزن برقص کردیم واسه اولین بار و بسی لذت بردیم. خیلی خوش گذشت. بعد از اونجا با سیگما رفتیم آتلیه دیدیم که نپسندیدیم. یارو کلیپ اسپرتش با حضور فعال شیشه م.ش.روب  بود!

یه روزم پرو لباس عروسم بود که دوسش داشتم.

روز بعدی خرید حوله با سیگما و بعد نهار با دوستان و تور هایلند گردی با دوست متخصصم و با کمک هم کلی از شماره های لوازم آرایش مورد نظرمو انتخاب کردیم، ولی نخریدم!

جمعه اصلا خوب نبود. بماند چرا

شنبه با مامان و بابا رفتیم بازار بزرگ. روتختی خریدم و یه چیز سورپرایزی که فعلا نمیخوام سیگما بدونه. هر چند اینجا رو نمی خونه، ولی فعلا نمی گم چیه عصرشم با سیگما رفتیم یه آتلیه دیگه دیدیم که بازم نبود اونی که میخواستیم.

امروز با مامان و بتا که مرخصی گرفته بود رفتیم خرید پرده. عاشق پرده پذیرایی و آشپزخونه شدم و بعدشم پرده های اتاق خوابا. دوسشون دارم شدیدا. شب هم با سیگما رفتیم آتلیه نامزدیمون رو دیدیم و پسندیدیم. ولی هنوز قرارداد نبستیم. داریم به جاهای سخت خریدا و کارا میرسیم

مثل همیشه ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید

تعطیلات پرکار عید فطر

کل هفته قبل رو رفتم آرایشگاه دیدم، آخرین روز ماه رمضون، زبون روزه، با مامان رفتیم گاندی پارچه بگیره و کلی هم آرایشگاه دیدیم و آخر همونی که تو پست قبل گفتم رو رزرو کردیم. بسی هم خوشحالم. یه روز هم تست میکاپ داره و این خیلی خوشحالم میکنه. یادمه آلما، تو وبلاگ کفتر چاهی یک جفت، قبل عروسیش تست آرایش داشت، از همون چند سال پیش هی دلم میخواست برم یه جایی که قبلش تست کنه و اینجوری مطمئن شم، اما هیچ جایی این کارو نمی کرد. اینجا اولین جایی بود که خودشون گفتن این کارو می کنن، قبل از اینکه من بپرسم. و خب این خیلی راضیم میکنه. ضمن اینکه کار خانمه رو هم خیلی قبول دارم. خدا کنه خوب باشه همه چیز.

کل این سه روز تعطیلی هم صبح تا عصر خرید بودم و عصرا هم کارای خونه جدید. کلییییییییی وسایل خورده ریز خونه خریدم. چهارشنبه صبح عید فطر، من و مامان و بابا رفتیم مولوی و دم کنی و سری های لیف و نمیدونم چای صاف کن و انواع ژله ها و  از این خورده ریزا خریدیم. بعدش ساعت 4 نهار رفتیم فودکورت و این اولین باری بود که ماماینا فودکورت میومدن و خوشحال بودم که راضی بودن. لیندو هم حراج گذاشته بود و من که خریدام تکمیل بود، ولی یه سر زدیم و چنتا خورده ریز و گلدون اینا گرفتیم. بعدش رفتم خونه دوش گرفتم و کلی از وسایلی که گوشه اتاقم بود رو بار زدیم با بابا و من خودم با ماشین رفتم خونه جدید. اسم خونمون رو گذاشتم لونای. لونایِ لاندا و سیگما سیگما و باباش اونجا بودن و داشتن آیینه و جاصابونی و بند و بساط حموم رو وصل می کردن. منم اولین وسایل رو بردم. قرآن عقدمون اولین چیزی بود که بردم. بابا میگفتن آیینه هم ببر، ولی دردسر داشت، یادم افتاد که آیینه دسشویی رو خودم تحویل گرفته بودم و برده بودم. اون میشه آیینه (البته یادتونه که اولین روزی که خانواده سیگما خونه رو تحویل گرفته بودن، یه آیینه و قرآن کوچولو برده بودن). خلاصه اون چنتا کارتن رو از ماشین خالی کردیم و من وایستادم کمک سیگما و با آچار آلن پیچ باز می کردم و حال می کردم شام هم رفتیم خونه سیگماینا و بعد اومدم خونمون خوابیدم.

پنج شنبه صبح، باز با مامان و بابا رفتیم مولوی باز و دیگه آخرین خورده ریزا یعنی دمپاییای حموم دسشویی، سبد حموم و سطل آشغال پذیرایی و اتاق و اینا رو هم خریدیم و خسته و مرده داشتیم میرفتیم خونه که سیگما گفت من لاله زارم، بیا با هم لوستر انتخاب کنیم. من رفتم و دیدم یه لوستر آشپزخونه، تو مایه های چیزی که قبلا دیده بودیم خریدن و خوشگل بود. فکر کنم این تنها چیزی بود که خودم تو خریدش نظر ندادم والا، خسته شدم انقدر واسه همه چیز خودم رفتم خرید، ولی لذت داره. یه لوستر خوشگل واسه پذیراییمون پسندیدیم و خریدیم. دوباره ساعت 4.5 رفتیم خونه سیگماینا نهار خوردیم. حالا من از صبح خیلی له طور بیرون بودم و نه ذره ای آرایش داشتم و نه همراهم بود. فقط عطر همراهم داشتم ،  لباس راحت هم حتی نداشتم، ولی به خاطر مسافتا مجبور شدم همینجوری برم دیگه. سیگما و باباش رفتن لونای و آهنگر اومده بود که بالکن رو حفاظ بزنه و آکاردئونی هم واسه در بذاره. ما هم  عصر رفتیم لونای و با سیگما رفتیم تعدادی قفل کتابی و توپی در و باربیکیو خریدیم. تا شب هم سیگما و باباش ریسه های سقف و لوستر آشپزخونه رو نصب کردن و منم نشستم رخت آویز لباس خیسا! رو سرهم کردم و پیچ و مهره ش کردم. لذت داشت. تا 11 شب لونای بودیم و بعد رفتیم خونه سیگماینا شام خوردیم و اومدیم خونه ما خوابیدیم.

جمعه صبح من و سیگما رفتیم حسن آباد، واسه خریدن زیر تلویزیونی. دست گذاشتیم رو گرون ترینش و آقاهه هم هیچی تخفیف نداد! ما هم خریدیمش! خنگیم قشنگ. آخه دلمونو برده بود، دیگه نتونستیم مقاومت کنیم بعد میز به اون گندگی و سنگینی رو گذاشتیم تو ماشین خودمون دیگه جا نبود من بشینم. صندلی جلو تو حلق داشبرد بود، ولی به زور نشستم! از همونجا رفتیم منوچهری که چمدون بخریم. اولین مغازه 3 رنگ گذاشته بود. فانتزی من همیشه این بود که چمدونم قرمز قرمز باشه و تو سفرای خارجی، رو اون ریلا، از دور ببینمش و ذوق کنم! ولی مامان و سیگما می گفتن قرمز زود کثیف میشه و خوب نیس. دیگه به بنفش رضایت داده بودم. رفتیم تو و آقاهه انقدر از چمدونه تعریف کرد که شیفته ش شدیم. ولی خب قرار بود قرمز نخریم. هر چند که رنگ قرمزش دقیقا همونی بود که میخواستم. گفت اینا آبی و سبز لجنی و قرمز و بادمجونی داره. گفتیم خب بادمجونیشو بده، گفت تموم شده! و از اونجایی که قبلش داشت از کثیف نشدنشون هم کلی تعریف می کرد، سیگما گفت قرمزشم میشه بگیریم و گرفتیم. همون مغازه اول بعد رفتیم لاله زار دوباره و دنبال لوستر اتاق خواب بودیم. لوستر کریستال سفید میخواستیم، از اونایی که آتلیه نامزدیمون داشت. بالاخره یافتیمش، سفید با شِید گل گلی. واسه اون اتاق هم لوستر سفید فلزی خریدیم با ساعت سفید غیرتیک تاکی! کلماتم منو کشته همه رو بار ماشین کردیم و به سختی، سه باره 4.5 رفتیم خونه و نهار خوردیم. بعد بدیو بدیو رفتیم آتلیه سالن عروسیمون رو دیدیم و حالا معلوم نیس بریم همونجا یا نه. بعدشم رفتیم بارها رو خالی کردیم تو لونای و پیش به سوی خونه لانداینا. شب بچه ها هم اینجا بودن و دور هم بودیم و خریدامو نشونشون دادم.

کارامون یکی یکی تیک خورد و پرونده این 3 روز کار سخت بسته شد. هنوز البته و بالطبع کلی کار مونده. خرید پرده ها و حوله ها و لوازم ارایش و کت شلوار داماد و .... اوووه، تمومی نداره که.

امروزم با مامان رفتیم لباس پاتختیمو که پارچشو روز بله برون برام آورده بودن رو دادم بدوزن. خدا کنه خوشگل بدوزه خانمه. من تا حالا لباس ندادم بدوزن برام

این وسطا کارای پروژه هم هست که حال ندارم بگم دیگه

سرویس چوب + لباس عروس

نگرانی بیماریم بیخود بود. دکتر گفت همه چیز خوبه و خوشحالم کرد ممنونم از دعاهاتون

چه 5شنبه ای بود این 5شنبه، 10 تیر 95 صبح من و سیگما و مامان و بابا رفتیم یافت آباد و تو پاساژ دوم، مبل خوشگل دوست داشتنیم رو پیدا کردم و خریدیمش. با ویترین و کنسول. کنسول تو برنامه م نبود اصلا، یهویی خوشمون اومد و خریداری شد. قرار شده آخر ماه ببرتش تو خونه خوشگلمون

بعدشم از جلو یه مغازه رد شدیم و بعلهههه، تخت خوشگل دوست داشتنیم. شبیه صدف میمونه و ما دو تا مروارید توشیم خیلی عاشقش شدم یهو

باورم نمیشد انقدر زود یهو حل شه این داستان!

از اونجا سیگما می گفت بریم لباس عروست رو هم اوکی کن که دیگه من دوس داشتم بتا هم باشه حتما. این بود که اومدیم خونه و نهار خوردم و بابا رو گذاشتیم خونه و بجاش بتا رو بردیم و لباس عروس رویاییم رو دوباره پوشیدم و مامان و بتا هم چشماشون برق زد وقتی دیدنم و همون رو سفارش دادیم! یه کمی گرون شد، ولی خب همگی عاشقش شدیم. خدا کنه همونی که میخوام بشه حالا

واقعا باورم نمیشد یهویی تو یه روز، 3 تا سفارش مهم و زمانبر رو داده باشیم. حجم زیادی از استرسم کم شد.

کم کم کارا داره تیک میخوره. این هفته هم باید پرونده ی آرایشگاه و آتلیه رو ببندم اگر بشه. هنوز کلی مرددم کجا برم. یه جا تو ذهنمه، ولی خب خیلی گرون میشه. یکی دیگه هم هست که قیمتشو هنوز نمیدونم. فردا برم تحقیقاتمو تکمیل کنم. آتلیه هم که هیچ ایده ای ندارم هنوز.

مثل همیشه محتاج انرژی های مثبتتونم