روزهای بعد از عروسی .... + آشپزی ها

حدود یه ماهه که اینجا نیومدم. البته میومدم و سر میزدم و کامنتا رو جواب میدادم. تو اینستا هم که در جریان حال و روزم هستین. ولی خب نیومدم اینجا چیزی بنویسم. 

درگیر دفاع بودم. بالاخره من دفاع کردم. هی میومدم می گفتم یعنی میشه من بیام بگم که دفاع کردم و تموم شد؟ بله بله دفاع کردم و نمره م شد 19.5. ولی هنوز تموم نشده، مقاله دادن مونده و اصلاحیه تز و از این حرفا که البته دیگه واسشون استرس ندارم.

نزدیکای دفاع دیگه خونه نشین شده بودم تقریبا. البته بازم نه زیاد. کلا ما همش اینور اونوریم. یه شب درمیون خونه مامانامون. یه جوری که به زور اگه بتونیم یه روز رو فقط خونه خودمون باشیم. البته خوب یا بد، اولشه. بعدا بالطبع نمیذارم اینجوری بمونه اوضاع :پی


در جریان آشپزی هام هم که هستین:

1) پلو سفید (با پلوپز درست کردم، هیچی بارم نبود، کلی سرچ کردم مامان قرمه سبزی داده بود و با اون خوردیم)   ----- 10 شهریور 95

2) نیمرو (روی لوبیاپلوی مامان گذاشتیم و خوردیم) ------ 11 شهریور 95

3) سوسیس تخم مرغ (سیگما نهار برده بود شرکت و من خونه غذا نداشتم، تنهایی خوردم) ----- 25 شهریور 95

4) فیش اند چیپس (اولین غذای درست و حسابی ) ----- 26 شهریور 95

5) پلو سفید (بازم خورش داشتیم ) ----- 27 شهریور 95

6) پلو مرغ (مرغ درسته، برای اولین مهمونام، یعنی مامان و بابا و بتا و داماد و تیلدا کوچولوم) ----- 29 شهریور 95

7) خوراک مرغ ( مرغ بریون داشتیم که خیلی سفت و بدمزه بود، با پیاز داغ و فلفل دلمه ای و مخلفات تفتش دادم و بسی خوشمزه شد) ----- 30 شهریور 95

8) پلو مرغ ( خونه مامانینا درست کردم. مامان نبود و شام خانواده با من بود. واسه خودم و سیگما و بابا و بتا و تیلدا و داماد) ----- 7 مهر 95

(تو پرانتز بگم که این دفعه سس مرغم سوخت و مجبور شدم دوباره درستش کنم. هیشکی هم نفهمید که سوخته بوده، ولی خودم لو دادم.)

9) ماکارونی (جمعه نهار دوتایی، بسی چسبید) ----- 9 مهر 95

10) کتلت (واسه نهار بابا و سیگما درست کردم و خودمم نخوردم اصلا) ----- 11 مهر 95

11) سبزی پلو ماهی  ( تجربه پخت سبزی پلو با پلوپز که یه نمه هم شفته شد، ولی ما دوس داشتیم ) ----- 12 مهر 95

12) ماهی با همون سبزی پلوی مورد قبل ----- 18 مهر 95

بعدا اضافه شد:

13 و 14) سوپ جو و شویدباقالی پلو با گوشت برای سیگمای مریضم ---- 26 مهر 95

15) نیمرو رو که دیگه نمیشمرم.

15') عدس پلو با گوشت چرخ کرده و کشمش ---- 2 آبان 95

16) کیک پختم. (به من چه که غذا حساب نمیشه) ---- 2 آبان 95

17) گوشت چرخ کرده با پیاز داغ و گوجه و رب، واسه روی برنج --- 12 آبان 95

18) قرمه سبزی ---- 15 آبان 95

19) اسنک گوشت و قارچ + کیک قلبی سنگ شده ---- 19 آبان 95

20) پلو مرغ (صبح درست کردم واسه شام) ---- 22 آبان 95



خسته نشم با این آشپزیام. دو سه تا دونه غذای درست و حسابی از توش درمیاد تازه بماند که اولش زعفران هم بلد نبودم چجوری بدم رو غذا و نمیدادم رو برنجایی که دو نفری میخوردیم. تازه هنوزم زرشک ندادم رو برنجام ولی با این حال سیگما همیشه تعریف می کنه از دستپختم و خب الحق و الانصاف هم که خوشمزه ن غذاها، خودم فکر نمی کردم اولین بارهام هم خوشمزه باشن.

اون وسط ماماینا دوتا سفر رفتن، یکی خانوادگی رفته بودن شمال که تو راه برگشت گفتم شام بیان اینجا که خستگیشون دربیاد، یکی دیگه هم مامان با خاله اینا رفته بود مالزی و 10 روزی نبود و تو این مدت کلی مستقل شدم. کلی غذا درست کردم و یه کم هم بیشتر به دوری از خانواده عادت کردم.

آهاااان، یادم رفت بگم. چند روزی قبل از دفاع، بنده زندایی شدم. یه دخمل ناز و مامانی. کلی اتفاقات افتاده این چند وقت که من نیومدم بگم ها.

الانا هم دنبال جا واسه ماه عسلیم. بخاطر دفاع من بلافاصله بعد از عروسی نرفتیم ماه عسل. حالا هم هی دنبال کاراشیم و فعلا نشده که بریم و حتی نمیدونیم کجا قراره بریم.

خب این روزا هم که محرمه و حال و هوای خاص خودش رو داره. البته بماند که هر چی جلوتر میریم، بدتر میشه اوضاع کوچه و خیابونا، ولی با همه این حرفا، حال و هوای محرم رو دوست دارم. خدا بخواد امشب راهی ییلاق میشیم و همه فامیل هم میان و اونجا دور هم جمع میشیم. یاد آقاجانم بخیر.... پارسال تو همین شبا از دست دادیمش....

التماس دعا دارم از همتون دوستای خوبم

عروسی لاندا و سیگما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین کارهای قبل از عروسی

صدای لاندا رو از خونه خودشون، لونای دوست داشتنی میشنوین. پشت میز پذیرایی نشستم و مثلا میخواستم به کارای پایان نامه م برسم، ولی کلی ذوق دارم اینجا تعریف کنم عروسی رو

4 روز قبل از عروسی، تازه رفتیم دنبال سفارش دادن شیرینی عروسی و بعد هم گل، از گل های سالن گرفته تا ماشین عروس و دسته گل. با پدر سیگما رفتیم شیرینی رو سفارش دادیم و بعد چندین گل فروشی رو دیدیم برای گل آرایی سالن که نپسندیدیم و اومدیم گل فروشی سر کوچمون، کوچه ی لونایمون، همینی که جدیدا مشتریش شدیم اساسی. کل گل آرایی سالن رو سفارش دادیم بهشون. گل ماشین عروس رو هم سفارش دادیم و من دلم میخواست که با توجه به مشکی بودن ماشینمون، گل های قرمز جیغ رو ماشین کار بشه و گل ها هم سفت و محکم باشن و تا شب آخ نگن. قرار شد برامون گل های رز و میخک قرمز کار کنه و مدل رو هم بهش گفتیم و خیالمون راحت شد. آخرین کارا هم تیک میخورد.

اون روز من کلی استرس داشتم که روزای قرمز تقویم برسن که روز 2 و 3 که روزای سختین، نیفته تو روز عروسی. و بالاخره شد و بسی خوشحال شدم. اینجوری روز عروسی، 4 روز تمام شده بود و تو روز 5ام بودم و همه چیزم خوب میشد دیگه.

سه روز مونده به عروسی، دسته گل عروسی مونده بود هنوز. من با بتا رفتم گل فروشی ای که پارسال دسته گل نامزدیم رو بهش سفارش داده بودم و چیزی که میخواستم رو سفارش دادم، ولی گفت زودتر از 10 نمیتونه حاضر کنه! و این در حالی بود که من حداکثر 9 می تونستم بخوام ازش! این بود که پشیمون شدیم و سفارش ندادیم. بجاش من بدیو بدیو رفتم دم خونه سیگماینا و با سیگما رفتیم گل فروشیای نزدیکشون رو دیدیم که روز عروسی سختش نباشه گرفتن گل. دسته گل خوشگلم رو سفارش دادم و تاکید کردم چنتا کاکتوس کوچولو هم بذاره و بالاخره پرونده ی کارهای سفارشی بسته شد. شب هم داداش بالاخره اومد لونای و خونه خوشگلمون رو دید.

دو روز قبل عروسی، رفتم آرایشگاه واسه ناخنام. نمی خواستم ناخن بکارم. قبلا خیلی تو دو راهی کاشتن یا نکاشتن مونده بودم. یه روز سیگما بهم گفت که اصلا دوس نداره من ناخن بکارم و همینجوری ناخنای طبیعی خودم رو دوست داره و دیگه مصمم شدم که نکارم. اما ناخنای خودم که کلی واسه اسپرت نگهشون داشته بودم، آخر سر یکیش شکست و خب دیگه نمیشد عملا رو ناخنای خودم حساب کرد. ناخن مصنوعی برام گذاشت و با ژلیش روشو پوشوند و حسابی مثل کاشت شده. هنوزم که هنوزه رو دستمه و نمیشه برداشتش فرنچ سفید کردم و انگشت حلقه رو طرح گل رز سفید زدم. عاشقشم. صورت و ابروم رو هم شیو کرد و بعدش اومدم خونه و تیلدا رو نگه داشتم، چون مامان و بتا رفته بودن موهاشون رو رنگ و هایلایت کنن. بعدش اومدن و کلی خوب شده بود موهاشون. با مامان رفتیم خیاطی که دیگه لباسای پاتختیمونو تحویل بگیریم. این اولین لباسی بود که من میدوختم. همون پارچه بنفش بادمجونی ای که مامان سیگما برام آورده بودن روز بله برون رو داده بودم خیاط بدوزه و بالاخره دقیقا دو شب قبل از عروسی، آماده شده بود و الحق و الانصاف که عاالی دوخته بود اون شب کمی دنبال دکمه اینا گشتیم که پیدا نکردیم و دیگه رفتیم خونه. دیدم این کت هایی که برای روی لباس عروس موقع عقد و تو ماشین اینا گرفتم، مشکل دارن. اونی که قرار بود بپوشم پارچش ضخیم بود و تمام تنم رو میخورد و قرمز می کرد. اصلا خیلی بد بود صبح با مامان پارچه لطیف خریده بودیم و خیاط هم که یه روزه نمیداد و مامان گفتن خودم میدوزم. دیگه نشستیم با مامان از روی قبلیا الگو درآوردیم و مامان مشغول شدن. منم قرار بود خودم دستکش بدوزم واسه خودم که یک و نیم لنگه ش تموم شده بود و هنوز یه لنگه ش مونده بود. اونو کامل کردم. خاله هم زنگید که بالاخره پارکینگ خونشون اوکی شده و بعد از عروسی میتونیم بریم اونجا.

روز قبل از عروسی، ظهر سیگما اومد خونمون و بالاخره تونستیم با دی جی هماهنگ کنیم واسه فردا شب پارکینگ! یعنی در این حد لب مرزی. آخرین هماهنگیا رو انجام دادیم و دیگه داماد جونم رفت خونشون و منم رفتم اپیلاسیون. موهای پام رو دو هفته قبلش واسه اسپرتمون اپیلاسیون کرده بودم و تو یه سایز بدی بود که با کلی مشکل این بار هم اپیلاسیون کردش بعدش من رفتم از خرازی، چسب دو طرفه واسه کت و دکمه و سنجاق و از این چیز میزا خریدم و اومدم خونه. یه دوش گرفتم و نشستم دستکشا رو جمع کردم و مامان هم بالاخره کتم رو تموم کرد. هورا. من نشستم یه کم خاطره هم نوشتم از شب عروسیم. بابا اومد و حنا خریده بود. من و مامان و بابا سه تایی جشن حنابندون گرفتیم مامان یه کم حنا گذاشت رو برگ کاهو و داد دستم و با لباس تو خونه، من و مامان میرقصیدیم با آهنگ حنابندون و بابا ازمون فیلم میگرفت. بسی خندیدیم

قرار بود روز عروسی ساعت 6 آرایشگاه باشم. واسه همین ساعت 11 شب رفتم تو تخت خوشگلم و آخرین شب هم روش زودی خوابم برد....

و این روزهای پایانی مجردی....

دیگه داریم خیلی نزدیک میشیم به روزایی که خیلی دور بودن ازمون.... راه خیلیییییییییی طولانی ای رو با هم اومدیم. همه ی کسایی که ما رو میدیدن، تعجب می کردن که چطوری تونستیم. راه سخت بود، ولی خدا بخواد داریم به مقصد میرسیم و صد البته که وقتی رسیدیم نباید دست از تلاش برداریم و فکر کنیم که حالا دیگه همه چی تموم شده و نگه داشتن این زندگی دغدغه مون نباشه. باید سعی کنیم بیشتر از روز اول واسه به دست آوردن دل هم تلاش کنیم...

خب من خیلی خوشحالم که به برنامه هام رسیدم. خونه رو خیلی زودتر از موعد شروع کردیم به چیدن و دقیقا 2 هفته قبل از عروسی، همه چیز، حتی وسایل توی یخچال و فریزر سر جای خودشون قرار گرفتن و ما یه نفس راحت کشیدیم. بزرگترین پروژه ی عمرم بود خرید این همه وسیله. تو تک تک خریدا هم خودم بودم و نظر دادم. فقط خود سه تا برقی های بزرگ یخچال رو مدل هاش رو انتخاب کردم و دیگه برای خریدش نرفتم. حتی تی وی رو هم اعمال نظر کردم حدودی و سیگما و داداش تهیه ش کردن. به جز اینا فقط ساعت دیواریمون بود که هیچ نظری ندادم، اونم چون کادوی گاما بود و منم سلیقه م رو قبلا به سیگما گفته بودم و میدونستم در نظر میگیرتش. همین. بقیه چیزا رو همه ش رو خودم بودم. آهان، تلفن و مودم رو هم من نبودم. خخخ. با سیگما سلیقه هامون هم سو شده دیگه. خدا رو شکر خونمون خیلی خوب شد. همه چیز با هم هارمونی داره و شدیدا به هم میان. پرده ها کلی مورد استقبال قرار گرفت و همه از خونمون تعریف کردن و من تشخیص میدادم که الکی میگن یا واقعی. بیتا جونم که کلیییی از خونه ی من خوشش اومده بود. زیاد با هم، هم سلیقه نیستیم، ولی می گفت این اولین خونه ایه که همه چیزش رو دوس دارم و هیچیش نیست که خوشم نیاد ازش. خب من خودم فکر نمی کردم انقدر خوشم بیاد از خونه م. فکر می کردم همه چیش باید صورتی باشه تا خوشم بیاد. ولی الان به جز پرده ها که یه تم صورتی خیلیییییییی ملیح داره، هیچی دیگه صورتی نیست، ولی من عاشق خونمونم. لونای ما. البته اینجوری نبوده که نظر مخالف هم نشنوم ها، خوبه ملت رکن، بعضیا گفتن که مثلا فلان چیزو دوس ندارن. ولی خب من واقعا ذره ای ناراحت نشدم، همه چیز سلیقه ایه و سلیقه آدما با هم متفاوته. مهم اینه که من و سیگما خونمون رو دوس داریم و خانواده هامونم حتی.

این مدت دیگه کارای خورد مونده بود و وقت آزادم زیاد شده. امروز هم با بتا رفتم تاج انتخاب کردم. آرایشگاهم بهم یه جایی رو معرفی کرد که رفتم و به موهام یه مدل همینجوری داد و کلییییییییی تاج برام تست کرد و 4 تا خوشگلشو پسندیدم، تا اون روز آرایشگرم از بینشون برام انتخاب کنه. همشون رو هم دوس دارم. خانمه خیلی خوش اخلاق بود. بهم گفت عکس لباستو نشون بده تا ببینم چه مدل تاجی بهش میاد. لباسو که دید گفت واو چه شیک و اروپایی. بعدش هم با کلی خوش اخلاقی، دقیقا وقتی همون مدلایی که دوس داشتم رو میذاشت رو سرم، به به چه چه می کرد که چقدر اینا بهت بیشتر میاد. واقعا بعضیا انرژی مثبتن فقط. بعدش با بتا رفتیم سالن و سیگما هم اومد و سفره عقد انتخاب کردیم. یه سفره ی دوست داشتنی ملو. عکسای اسپرتم رو هم گرفتم از اتلیه تا انتخاب کنیم برای عکس شاسی مون و چقدر که خوب بودن و چقدر حس تو وجودم زنده کردن این عکسا....

دیگه چیزی نمونده به عروسی.... کارا یکی یکی داره تیک می خوره و نزدیک میشیم به اون روز رویایی... محتاج دعاهای خوشگلتون هستم، خیلی زیاد. سعی کردم این پست خالی از استرس باشه، ولی شما میدونین تو دلم چه خبره....

یک روز با مامان

دو روز از موعد تحویل لباس عروس گذشته بود و هنوز نرفته بودم بگیرم. وقت نکرده بودم. صبح با مامان رفتیم. مزون توی طرح اصلی بود و نمیشد با ماشین بریم. ولی با ماشین رفتیم نزدیکاش پارک کردیم و با اتوبوس رفتیم مزون. دو ساعتی معطل شدیم تا بالاخره لباس رو بهم داد و تنم کرد. عالی شده بود. مامان رو صدا کرد که بیاد ببینه. تا منو دید چهره ش پر شد از ذوق و بغلم کرد و بوسم کرد. خیلی لذت بخش بود... خدا رو شکر اصلاح احتیاج نداشت. فقط گفتم به دنباله ش یه بندینک بدوزه که بتونم تو خیابون اینا، زیر لباسو بگیرم بالا. بعدش هم تور سر گرفتم و یه دربست گرفتیم تا ماشین. ساعت 2:15 بود و من 3.5 باید میرفتم دندون پزشکی که دیروزش دندونم رو پر کرده بود، تا اضافه دندون رو برام کوتاه کنه. تو این فاصله میتونستیم نهار بخوریم. خب کم پیش میومد که با مامان برم اونورا، پس چی بهتر از این بود که دوتایی با هم بریم خانه کوچک؟ رفتیم و دوتا از خوشمزه هاش رو که دوس دارم، جوجه چینی و پنه مرغ و قارچ رو سفارش دادم و چقدرم که مامان پسندید. فقط مجبور شد رژیمشو بشکنه بعدش رفتیم دندون پزشکی و دندونم رو کوتاه کرد و خوب شد. از اونجا رفتیم لونای با هم. مامان ذوق خونه م رو می کنه. خونه تمیز و مرتب و خیلی کیف میده. گفتم چیدنش تموم شد؟ دو تا مهمونی بزن برقصی خانومانه هم گرفتم توش تازه دوستمم دعوت کردم و اومد و یه کم ازش پذیرایی کردم و خدافظی کردم ازش، داره میره ایتالیا. تازه یه شب هم من و بیتا و سیگما تو خونه خوابیدیم و حتی حموم و حوله م رو هم افتتاح کردم. آخه قرار بود شنبه صبح بریم باغ و عکسای اسپرتمون رو بندازیم و مسیر باغ به لونای نزدیک تر بود تا خونه ما. این بود که همون لونای خوابیدیم با بیتا. ولی خب تختمون رو افتتاح نکردیم.

خلاصه داشتم می گفتم. مامان یه چرت خوابید و من اینترنت خونه رو وصل کردم بالاخره. انقدر حال داد که. کلی از عکسای اسپرتمون رو هم همونجا واسه بتا فرستادم. بعدش دیگه با مامان رفتیم خونه بتا. یعنی کل شهر رو گشتیم ما تو یه روز  خونه ی بتا من لباس عروسم رو پوشیدم و تیلدا هم لباس عروس کوچولوش رو پوشید و دنباله ی لباسم رو می گرفت. قربونش بره خاله. عشق منه   با هم کیک خوردیم و دیگه ترکوندیم تو یه روز از بس چیز میز خوردیم! ساعت 8.5 هم بالاخره رفتیم خونمون و یه روز خوب رقم خورد برامون کنار مامان