خوشحالم. بیدارم.

و شد آنچه شد....

با هم حماسه ساختیم. حماسه بدبخت نشدن....

اینا رو فردای انتخابات نوشته بودم. ولی تو این یه هفته وقت نشد پست رو تکمیل کنم. من خیلی خوشحالم که روحانی رییس جمهور شد و اون یکی نشد! که اگه میشد میخواستیم فرار کنیم از کشور............

روز پنج شنبه قبل از انتخابات تولد گرفتم واسه دوستام. بعد از بچگی دیگه نگرفته بودم تو خونه. 5 تا از دوستای دبیرستانمو دعوت کردم خونه و براشون پیتزا پختم واسه اولین بار. سوپ شیر و دسر کارامل هم که جز جدانشدنی مهمونیامه. جامبو و سالاد سیب زمینی هم درست کردم براشون. کلی رقصیدیم. کیک خوشگلمو خوردیم و عکس انداختیم. بعد کلاس آموزش میکاپ دوستم گذاشت واسمون و تا شب با هم بودیم. بسی خوش گذشت.

جمعه هم که داشتیم حماسه میافریدیم همش شب هم تا 3.5 بیدار موندیم که رایمون رو ردیابی کنیم و فرداش باز کله سحر بیدار شدیم و زل زدیم به تی وی. خبر خوش که رسید بعدش یه دل سیر خوابیدم

این هفته بسی سرم شلوغ بود. همش دنبال کارای مدرکم بودم. یکشنبه رفتم دانشگاه دنبال بقیه کارهای فارغ التحصیلیم. تز صحافی شده م رو به کتابخونه تحویل دادم و تو سایت هم آپلود کردیم. با همه جا هم تسویه حساب کردم و دیگه قرار شد کاراش انجام شه. این وسط به یه گیر و گوری هم خورد که دیگه دادم دست خودشون. من دیگه حوصله پیگیری حضوری ندارم

بعدش قرار بود با دوستان بریم تفریح. با ماری که خونشون نزدیکمونه، تپسی گرفتیم و رفتیم هایلند. سحر هم اومد و قرار بود بهمون مشاوره خرید لوازم آرایش داد. بعدش سه تایی رفتیم سینما آزادی و مهتاب و پریسا منتظرمون بودن. کلی خوراکی خریدیم و رفتیم فیلم " نهنگ عنبر 2". خندیدیم ولی زیاد دوس داشتنی نبود. موضوع هم که نداشت الحمدالله. برگشتنی هم 4تایی باز تپسی گرفتیم. خیلی باحاله که خونمون اومده نزدیک این دوستام و میتونیم بیشتر بپوییم با هم. شب رفتیم خونه سیگماینا.

دوشنبه قرار بود مامان بیاد خونمون. انقدر بهش اصرار کرده بودم که تا من نرفتم سر کار، یه روز خودت بیا خونمون. با مترو اومد و قرار شد برم دنبالش. قبل از تماسش رفتم کلی آلبالو خشکه و آلو جنگلی خریدم. مامان عاشق ترشیجاته. رفتم دنبالش و بعد هم کباب ترکی خریدم و اومدیم خونه. نهار زدیم و کنار هم دراز کشیدیم و کلی حرف زدیم. یه چرت هم خوابیدیم. عصر هم نشست خبری روحانی رو دیدیم. آقای روحانی البته. خخخ. بعد دیگه هر کار کردم مامی نموند و بابا هم نمیومد و قرار شد ببرمش که یهو سیگما اومد. مامان یه کم دیگه هم واسه سیگما نشست و بعد بردمش مترو رسوندمش. خیلی بده که خونه هامون انقدررررر دوره اون شب سیگما تب و لرز کرد و حالش خیلی بد بود. سوپ بهش دادم و ساعت 10 شب خوابید و فرداش 1 ظهر بیدار شد!

سه شنبه با مامان قرار استخر گذاشته بودیم و بلیط داشتیم و باید میرفتیم. حال سیگما رو پرسیدم و دیدم بهتره و بهم نیازی نداره، این بود که رفتم دنبال مامان و اول تیلدا رو بردیم گذاشتیم مهدکودک و بعد دوتایی رفتیم استخر با مامان. یه سانس بودیم و بعد رفتیم تیلدا رو برداشتیم و رفتیم خونه. سیگما هم عصر اومد پیشمون و حالش خوب شده بود. اما باز شب که رفتیم خونه، تب و لرز کرد. مثکه از این ویروس جدیدا!!! گرفته بود. تب و لرز و گلاب به روتون اسهال ماهگرد 9ممون هم بود که ماس مالی شد. سیگما مریض بود

چهارشنبه باز بهتر شده بود. بدیو بدیو رفتم آرایشگاه و بعدشم مدارکمو پرینت کردم و سیگما منو رسوند محل کار آینده و باز بخشی از مدارکم رو تحویل دادم. بعد بدیو بدیو رفتم دانشگاه و سی دی پایان ناممو تحویل دادم. بعد بدیو بدیو رفتیم تست روانشناسی فردی دادیم. جایزه واسم بستنی سوهان میهن خرید که بسی دوسش میداشتم. سهم اونم خوردم شب هم خونه سیگماینا. خخخ. زیاد چتریم خونه مامانا، نه؟

5شنبه تولد تیلدام رو جشن گرفته بود بتا. البته 2 هفته ای مونده، ولی به خاطر ماه رمضون زودتر برگزارش کرد. حالا تو این هیری ویری، من باید نسخه آخر مقاله م رو هم میدادم که دیگه استاده سابمیت کنه! کشت من رو انقدر ایراد گرفت. 8 ماهه دفاع کردم، هنوز مقاله م مونده! تو کل این تعطیلات بین دفاع و سر کار نرفتن، همش استرس این مقاله لعنتی بود. البته من نذاشتم لاندا خانوم زیاد استرس بکشه. تازه دو ماهی هم بود که مقاله رو داده بودم استاد و فکر می کردم تمومه و شاد بودم. تا اینکه 2 هفته پیش باز حالمو گرفت. خلاصه دیروز همه ی هم و غمم رو گذاشتم تا تمومش کنم و شد آنچه شد 2 تموم شد و من بالاخره تونستم به کارای تولد تیلدا برسم. دسر کارامل درست کردم و کادوهاش کادو کردم. بتا خودش از طرف ما کادوهای تیلدا رو خریده بود. از طرف من و سیگما یه استخر خیلی گنده آب و توپ که البته تو خونه نمیشه گذاشتش. مجبوریم ببریم ییلاق ازش استفاده کنه. از طرف مامانینا یه میز تحریر مخصوص نقاشی. چیز باحالی بود. از طرف اون یکی مامانبزرگش اسکوتر و خودش و داماد هم یه ماشین شارژی خیلی گنده خریده بودن براش. بسی حسادت برانگیز بود. کاش منم بچه بودم خب شب عمه ها و عموش و کل خانواده ما رفته بودیم تولدش. تم تولدش دورا بود و خودشم بسی خوشحال. با دختر عمه هاش و کاپا اینا بازی میکرد. کادوهاشم که دید دیگه خدا رو بنده نبود. از ماشینشم دیگه پیاده نمیشد و باباشو مجبور کرده بود با کنترلش، فرمونشو هدایت کنه و اینا رو راه ببره. سه نفری سوار ماشین شده بودن تو خونه کلی هم خوردیم و ترکیدیم.

و امروز... دیر بیدار شدیم. بعد رفتم گل و گلدون بخرم و بیام گلکاری راه بندازم. یه مغازه بود که نداشت همه چیزایی که میخواستم رو. فقط ازش بیلچه خریدم که بهم انداخت! داد 10 تومن، در حالی که عصرش با سیگما رفتیم باغ گل که بقیه چیزا رو بخریم، همین بیلچه 5 بود! دزدن ملت! دوتا گلدون دیگه خریدم واسه پشت پنجره آشپزخونه. یه صورتیشو داشتم، یه بنفش و یه آبی هم خریدم. دستکش و قیچی باغبونی و سه تا گلدون گل هم خریدم. یه دونه ساناز صورتی و دوتا ابرآبی. انقدر خوشگلن. بعدش بدیو بدیو رفتیم تیراژه واسه خرید مانتوی اداری. کلی گشتیم و دو تا مانتوی کرم و یشمی خریدم واسه اداره. (تو پرانتز بگم که دوس دارم به محل کارم بگم اداره. آخه اون موقع ها که بچه بودم، همیشه میگفتیم بابا رفته اداره و اداره رفتن واسه من یه آرزو بود یه جورایی. حالا این شرکت هم توش چنتا اداره داره. واسه همین دوس دارم بگم میرم اداره ) خسته و کوفته اومدیم خونه و من شروع کردم به درست کردن املت! بله شام اول ماه رمضون املت درست کردم! سحری هم قرار نیست بخوریم. البته املتم سوسیس هم داره. و اینکه هم قرمه سبزی ظهر درست کرده بودم و هم 3 وعده چلوگوشت داریم آماده، ولی دارم احتکارشون می کنم واسه روزای بی افطاری ضمن اینکه گوجه فرنگی ها هم داشت کپک میزد! بعدشم سیگما رو راهی خواب کردم و خودم بیدار موندم تا سحر شه :))) تصمیم دارم این مقداری از ماه رمضون رو که هنوز کارم شروع نشده، شب بیداری کنم. (بقیشم نمیدونم چه خاکی به سرم کنم ) البته الان شدیدا خوابم گرفته. برم یه چیزی بخورم و بخوابم


اولین هفته ی 28 سالگی

شنبه اول کلی رفتم دنبال کارای استعداد درخشان و فهمیدم یه سال دیگه هم وقت دارم، پس فعلا و موقتا بیخیال دکتری شدم. واقعا حوصله ش رو نداشتم :پی

بعدش هم رفتم مشاوره. نیاز میدیدم که برم و باشد که بتونم برم. جلسه اول بدک نبود. بچه ها قرار گذاشتن بریم پارک و من هم بدترین روز تقویمم بود. ولی دیدم خونه بخوابم بدتر میشه حالم. رفتیم پارک گفتگو و کافه شمرون کلییییییی گپ زدیم. یکی از دوستام که نامزدن میخواد جدا شه :( نامزدش افسردگی داره و تحت درمان هم هست، ولی خوب نمیشه انگار و فقط داره اینو فرسوده می کنه :( هییی. بعدش رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و اونجا رو هم دیدیم، ولی حیف که نمیشد خرید. یکشنبه رفتم خونه مامانینا و کلی کار بانکی انجام دادم و یه مانتوی خوشگل هم واسه خودم خریدم. مثلا کادو از طرف بتا. عصرش اومدم خونه و شام گرفتیم و با سیگما رفتیم خونه پدرش (پدرش تنها بودن چون همه رفته بودن سفر). واسه فردا شب هم دعوتشون کردم.

دوشنبه از صبح خونه رو مرتب کردم و خرید کردم و کارای شام رو انجام دادم. استیک مرغ با سس قارچ میخواستم درست کنم. شب تا سیگما بره دنبال پدرش و مادربزرگش، خیلی دیر شد. منم به عنوان ساید دیش میخواستم سیب زمینی تو فر درست کنم که کلی دیر شد و بعدشم نپخته آوردم سر میز خیلی بد بود. البته مهمونا خیلی اوکی بودن و فقط نخوردنش، ولی بعد از رفتنشون من کلی گریه کردم از دست پا چلفتگی خودم

سه شنبه ماشینو برداشتم و رفتم کلی خرید کردم و رفتم خونه ماماینا. بسته رنگی رنگیم رو هم گرفتم و وایستادم به درست کردن لیدی فینگر برای اولین بار. بعدش هم تیرامیسو و کرم کارامل واسه مهمونی فردای مامان. شب هم کوچ کردم خونمون

چهارشنبه صبح دوباره زود رفتم خونه مامانینا کمک. ژله و بازم کارامل درست کردم. تو درست کردن لازانیا و ذرت مکزیکی و الویه هم به مامان کمک کردم و ... بالاخره مهمونا اومدن و بسی خوب بود. همه تشکر کردن از خوشمزه جاتم و کلی تعریف

پنج شنبه سیگما خونه موند و یکی رو آورد کولر رو سرویس کرد و ظهر رفتیم خونشون دیدن مامانشینا که از سفر اومده بودن و بعدشم وسایلو جمع کردیم و رفتیم ییلاق. هوا بسی خوب بود. اونجا کلی جشن بود به مناسبت نیمه شعبان و کلی هم آَش و بادکنک بهمون دادن. با مامانینا خوردیم و نشستیم پای خندوانه

جمعه نهار هم خونه ییلاقی عمه پاگشا شده بودیم که بسی باصفا بود و دوست داشتنی. کلی در مورد انتخابات حرفیدیم. عمه سنش زیاده، بزرگترین عممه و داشت می گفت که میره مسجد و روحانی مسجد بهشون گفته به ری.ی.سی رای بدین! سعی کردیم یه کم رایشو بزنیم، ولی در نهایت فکر کنم موفق نشده باشیم!!!

بعدشم رفتیم خونه و مناظره رو دیدیم و بسی لذت بردیم. وسطاش باد زد آنتن قطع شد و کوچ کردیم تو ماشین و بقیه مناظره رو دسته جمعی زیر بارون تو ماشین دیدیم شب هم که برگشتیم تهران

و اما امروز، شنبه 23 اردیبهشت، صبح یه خبر مهمی بهم داده شد. خبر تایید شدنم واسه کار. هنوز راجع به شرایط صحبت نکردیم، ولی شدیدا امید دارم که کاره رو دوست داشته باشم. میشه دعا کنین برام؟ من از اونایی ام که اگر کارم رو دوست نداشته باشم زود افسرده میشم. تا الان هم زمین و زمان رو به هم دوختم که جاهای دیگه نرم، فقط به امید مدل کار اینجا. اگه اینم دوست داشتنی نباشه مجبور میشم از رشته م متنفر شم :((( ازتون خواهشمندم دعا کنین :*

تولدم مبارک

بله بله بله، امروز تولدمه. بسی خوشحالم. حالا نه بسی. ولی خب خوشحالم. انقدری من این ماه رو دوست دارم که نمیدونم اگر یه ماهِ دیگه هم به دنیا میومدم، انقدر روز تولدم رو دوست داشتم یا نه. خب هر چی باشه نیم بهاره.

یک سال بزرگتر شدم. این سال خیلی مهم بود برام. کلی اتفاقات مهم افتاد. عروسی کردم، دفاع کردم و کلا وارد حیطه جدیدی از زندگی شدم. تجارب خیلیییییییی زیادی به دست آوردم، پس باید خوشحال باشم.

دیروز با مامانینا تولد گرفتیم. مامان و بابا برام یه آویز ساعت خریدن، انار طور که بسی دوسش دارم. سیگما هم عطر گود گرلِ کارولینا هررا رو برام گرفت. بسی خوش بو و خوشگله. بقیه هم نقدی حساب کردن. تولدم رو خونه مامانینا گرفتیم. دیگه حوصله مهمونی گرفتن تو خونمون رو ندارم میخواستم تزیین کنم با بادکنک و چیزای خوشگل ولی یادم رفته بود از خونه ببرم. این بود که با کاغذ کشی های تولد 7 سالگیم تولد 27 سالگیم رو تزیین کردم کیک حیوون طور میخواستم که تیلدا و کاپا ذوق کنن، ولی پیدا نکردم و به جاش کیک آرزوهام رو یافتم. دیدینش دیگه.

امروز هم با سیگما قرار بود بریم باغ گیاهشناسی. صبح پاشدیم و یَک رعد و برقایی میزد که داشتیم پشیمون میشدیم، ولی دیگه همتون میدونین من روز تولدم رو باید تو طبیعت باشم. اینه که تا آفتاب دراومد شال و کلاه کردیم و زدیم به جاده. رفتیم باغ گیاهشناسی و بسی ذوق نمودم. البته بازم بسی نه، چون قرار بود سیگما ظهر بره ختم و هی مجبور بودیم عجله کنیم و یه کم، کم خوش گذشت ولی خب بد نبود. نهار هم فرصت نشد بریم بخوریم و زودی اومدیم خونه و سیگما حاضر شد و رفت و من موندم در انتظار مناظرات. الانم داریم مناظره میبینیم. شب هم قراره خونه سیگماینا تولد بگیریم.

خواهشا برید رای بدید. ولی با چشم باز....


پ.ن: سمت راست وبلاگ آپ شد. یه سال بزرگ شدم

روزای بهشتی + دیکته

من هر چی از خوبی این ماه بگم کم گفتم

هر روز دوس دارم برم پیاده روی. این روزا حسابی بیکارم و بسی حال میده! البته یه ذره هم حوصله م سر میره، ولی به لطف زیاد رفتن خونه ماماینا و بازی با گوشی، خیلی حس نمی کنم. پیلاتس ثبت نام کردم. اول میخواستم به قصد لاغری برم باشگاه ولی الان کلی راضیم از پیلاتس. ماهیچه هام خیلی ضعیف شده بود و الان داره رو میاد. با دوستم میریم باشگاه. تا حالا با دوست نرفته بودم. مثل بچگیا شده، هم محله ای ایم با این دوستم و با هم میریم باشگاه و بعد اون میاد دم در منو میرسونه (پیاده) و من بهش میگم حالا من بیام برسونمت که البته نمیذاره. یا اینکه بعد از کلاس با هم میریم پارک سر کوچه ما پیاده روی و کلی حرفای زنونه میزنیم! از هم غذاهای جدید یاد میگیریم و کلی چیز میز واسه هم تعریف می کنیم. 10 سال پیش وقتی کف حیاط مدرسه ولو میشدیم و نهار میخوردیم دور هم، نمیدونستیم که 10 سال دیگه، هر دو ازدواج کردیم و با هم همسایه شدیم و با هم میریم باشگاه و پیاده روی. واقعا زمونه خیلی قشنگه.

امروز با یه دوست دیگه م که تک رقمی دکتری شده رفتیم دانشکده خودمون و یه دانشگاه دیگه که شرایطشونو بپرسیم و یه کم اطلاعات بگیریم. دوستم داره مخم رو میزنه که دکتری بخونم (استعداد درخشان شدم و بدون کنکور می تونم دانشگاهای سراسری دکتری بخونم.) ولی من واقعا خسته ام از درس خوندن. خلاصه هی اصرار کرد و یه کم هوایی شدم. ولی از اونور هم دلم کار کردن میخواد. درس بسه دیگه. گول نمی خورم.

راستی اون کیک ماهگرد رو بگم. اولا که از قالب در نمیومد و دوستم رو وسط پیاده روی آوردم خونه و واسم درش آورد. بعد با هم با اسپری خامه تزیینش کردیم بسی زیبا. یه گل گنده خوشگل. گذاشتم یخچال و رفتیم بقیه پیاده روی و وقتی برگشتم همه خامه هاش آب شده بود! لعنتی. روش پر از توت فرنگی کردم و لحظه ای که میخواستم بیارم بازم یه کم خامه زدم و بد نشد.

دیگه چی؟ آهان. خب چاق شدم. 3 کیلو تقریبا از وزن همیشگیم و 5-6 کیلو از وزن عروسیم بیشترم! خودم کاملا حس می کنم و منزجرم. ولی دوستم اذعان داشت که چاق نشدم. یعنی نشون نمیده. با مانتو شاید نشون نده. ولی شکمم رو دارم میبینم دیگه. اینه که افتادم رو دور ورزش و پیاده روی. تو خونه حلقه میزنم و کرانچ میرم. دیروز خودمو خفه کردم. نیم ساعت هولاهوپ (البته یادتون باشه بیشتر از یه ربع یه سره حلقه نزنین. وسطش استراحت کنین.) و 60 تا کرانچ رفتم. بعد رفتم 1 ساعت پیلاتس. بعدشم رفتم پارک و 45 دقیقه پیاده روی کردم که آخرش دیگه حالم بد شد و اومدم خونه. از همون دیروز عصر تا الان تن درد شدید دارم. انگار مجبور بودم همه رو پشت هم برم!

در آخر یه چیزی بگم که خیلی رو مخمه. اینکه تو دنیای مجازی، همه متن ها پر از غلط املاییه، شدیدا منو اذیت میکنه. همه فعل "گذاشتن" رو به غلط با "ز" صرف می کنن. مثلا میگن من این پست رو میزارم!!!! من همینجا ازتون خواهش می کنم نکنین این کار رو. این خیانت به نوشتار فارسیه. من خودم متن هام به زبون محاوره نوشته میشه، ولی باز هم سعی می کنم شبیه ترین شکل به محاوره باشه. مثلا همینکه ته فعل هام از حالت  "د" دار به "ه" دار تبدیل میشه. این بابه. اینکه "ه" به جای "است" به کار بره. به جای "د" آخر فعل ها به کار بره. ولی اینکه "ه" به جای کسره به کار بره کاملا غلطه. مثلا "کتابه لاندا" کاملا غلطه. باید بنویسیم "کتاب لاندا". همه هم میخونن "کتابِ لاندا"، نگران نباشید. یا مثلا تو تلگرام میگن "دسته شما درد نکنه!" !!!!! دسته ی من درد نکنه؟! معنی عوض میشه اینجوری. باید یه فرقی بین دست و دسته باشه! حاله شما چطوره؟! خواهش می کنم ننویسید اینجوری. همین الان کلی دارم حرص میخورم اینا رو تایپ می کنم  

خواستم از این تریبون واسه مقاصد آموزشی استفاده کنم. ممنون میشم اگه شما هم از اطرافیانتون بخواین درست بنویسن. البته خودم هنوز موفق نشدم. به عنوان یه خواهر شوهر بدجنس باید بگم که خانم داداش هم اینجوری مینویسه و من روم نمیشه که بهش بگم. خانم پسر خاله هم اینجوری مینویسه و باز هم روم نمیشه بهش بگم. فقط حرص میخورم.

پ.ن: شوخی می کنم من اصلا خواهر شوهر بدجنسی نیستم. چون کلا 10 سال کوچیکتر از خانم داداش هستم و کاری به کارش ندارم. کلا هم بسی بی زبونم. بخوام هم نمیتونم کاری به کارش داشته باشم

بعد از دفاع

خب خب خب، بیام از روزام بگم. فروردین تموم شد و اردیبهشت زیبا اومد. من عاشق اردیبهشتم. مدیونید فکر کنید چون ماه خودمه عاشقشم. خخخخ.

از 3 مهر که دفاع کردم تا الان 7 ماه میگذره. تو این 7 ماه هر کار دلم خواسته کردم.

کلی فیلم دیدم.

کلی کتاب خوندم.

کلی بازی (موبایلی) کردم.

کلی آشپزی کردم.

کلی مهمونی رفتم.

کلی مسافرت رفتم.

دیگه خلاصه هر کار که خواستم کردم. (فقط باشگاه و گیتار نرفتم که گیتار رو که کلا پشیمون شدم، باشگاه رو هم از این هفته شروع می کنم.)

این وسط یه کم مقاله نوشتم و یه کم مصاحبه هم رفتم. نتیجه ش این شد که مقاله م بالاخره توسط استادم پذیرفته شد و همین روزاست که سابمیتش کنه تو یه ژورنال داخلی. این یکیشه. اون یکیش رو که با دوستم بودیم قراره تو ژورنال خارجی سابمیت بشه و اگه کلا اکسپت بشه چی میشه. نتایج مصاحبه ای که خیلی بهش دل خوش کردم هم هنوز نیومده. این وسط استادم هم ازم دعوت به کار کرد تو شرکت خودشون با پیشنهادهای خیلی خوبی که واقعا دلم رو برد، ولی منتظر جواب اون شرکت بزرگه ام هنوز. شاید شرایط استاد بهتر باشه، ولی اونجا رو دوست دارم. نمیدونم. هر چی خیره پیش بیاد انشالله. دیگه توکل به خدا...

راستی تغییر دکوراسیون دادیم. تختمون رو از اتاق بزرگه منتقل کردیم به اتاق کوچیکه. این اتاق هم کلی خنکه، هم کلی از واحد بغلی دوره و صداشون نمیاد، هم خیلی دنجه.

خب اردیبهشت رو در حالی شروع کردم که روز قبلش با بتا رفته بودم ییلاق پیش مامانینا. اول اردیبهشت رفتیم تو دل باغ سرسبز و بهاری و پر از گل و شکوفه. بی نهایت لذت داشت. خصوصا که دوتا هاپوی نازم هم انقدر ازم استقبال کردن که نگوووو. بی نهایت دل تنگشون بودم. کلی هم رو بغل کردیم، یکیشون کلی سرش رو گذاشت رو پام و نوازشش کردم و اون یکی هم هی کفشم رو لیس میزد. کلی آرامش گرفتم ازشون....

امروز ماهگرد 8ام ازدواجمونه! 8 ماهههه. خب خیلی سریع میگذره، ولی دوس دارم این گذر رو. به مناسبت ماهگرد پاشدم براونیز درست کردم واسه اولین بار. همین الان هم بوق بوق فر (مایکروفر) دراومد که بیا کیکتو بردار خانومی، پخت! رفتم درش آوردم و قیافه اش بسی هوس انگیزه. ولی فعلا گذاشتم یه کم خنک شه تا بتونم از تو قالب درش بیارم و مایعش رو بریزم توش. بعدشم میخوام با خامه تزیینش کنم. بازم گامبوها به بهشت میروند داریم