دو هفته آخر تابستون

دقیقا 3 ماه شد که اومدم سر کار. دوره آموزشی تموم شد. حالا باید ببینم چی میشه. این هفته ها درگیر یه سری کلاس آموزشی ایم که البته ربطی به دوره آموزشی یا آزمایشی نداره. بیشتر بچه ها هستن تو کلاس. 
باید بیام از 16ام بگم. خیلی خاص طور بود. 5شنبه از صبح با سیگما وایستادیم خونه رو سابیدیم. خیلی نامرتب شده بود. گاز و سینک هم واقعا کثیف بود. کلی تمیز کردیم خونه رو چون قرار بود شب دوستای سیگما بیان خونمون و تا صبح بمونن. برنامه 9 شب تا 9 صبح 
این بود که تا 4 کارا رو تموم کردیم. نشستیم یه قسمت شهرزاد دیدیم با هم و سیگما رفت سلمونی و من خوابیدم تا انرژی داشته باشم واسه شب بیداری. 1.5 ساعت خوابیدم و سیگما که با میوه ها اومد بیدار شدم. قرار شده بود که خیلی کار نکنم که سختم نباشه. واسه همین شام از بیرون میگرفتیم، پیتزا. پیش دستی های میوه و لیوانا رو هم یه بار مصرف گرفتیم. البته از این زیست تخریب پذیرها. میوه ها رو شستم و چیپس و پفک و تخمه و پاپ کرن و آلبالو خشکه ریختم تو ظرفای پذیرایی. میوه ها رو هم چیدم و قرار شد سیگما بره خرید شیرینی و دمنوش. دمنوش خوب که گیر نیاورد. با دو تا از دوستاش با هم اومدن. دوستاش برامون یه بازی فکری باحال آورده بودن. استوژیت. بعدش کم کم همه اومدن. آرش هم جز همین دوستاشه. اونم اومد. چند نفر که اومدن بازی ها رو شروع کردیم. اونی که بازی رو آورده بود بهمون یاد دادش. پو . کر هم به من یاد دادن. نشستیم دور همی بازی کردیم. تا ساعت 11 بازی کردیم و همه به جز یه نفر اومده بودن. شام سفارش دادیم اسنپ فود آورد برامون و اون یه نفر هم قبل از 12 اومد و دیگه شام خوردیم و بازیامون جدی شد. تا خود صبح یه سره بازی کردیم! تا حالا شب تا صبح بیدار نمونده بودم. فقط یه 10 مین رفتم دراز کشیدم که خوابم هم نبرد. بی نهایت خوب بود بازی. ساعت 7 به بچه ها گفتم صبحونه بیارم؟ همه تا خرتناق پر بودن از بس شب تا صبح میوه و شیرینی و چیپس و پفک خورده بودن. فقط نسکافه آوردم خودشون درست کردن و با شیرینی خوردن. باز بازی کردیم تا 9 صبح که دیگه رفتن. اول میخواستیم بخوابیم و بعد بریم ییلاق. دیدیم دیگه خیلی دیر میشه و تراف میشه. همون موقع وسایل جمع کردیم و 10.5 راه افتادیم. وسط راه هنوز از تهران خارج نشده بودیم که سیگما گفت خوابش میاد و نمیتونه رانندگی کنه و زد کنار که جامون رو عوض کنیم. من خوابم نمیومد اصلا. تا ییلاق من روندم و سیگما خوابید تو ماشین. رفتیم پیش مامانینا. بتا اینا هم بودن. کلی از شیرینی ها و خوراکی های مونده رو هم بردیم اونجا که همه بخورن. میموند خونه یا نمیخوردیم، یا چاق و خیکی میشدیم. دیگه بتا گفت یعنی چی تا صبح بیدار بودین و بازی کردین، حالا دیگه با ما نمیاین بازی. گفتیم میایم. نشستیم به شلم بازی کردن و تا ظهر بازی کردیم. ولی دیگه وسطاش من خواب خواب بودم. یه قسمت هم شهرزاد دیدیم دسته جمعی و وسطش سیگما که رفت خوابید و منم آخرش رفتم. هنوز 1 ساعتی نشده بود که خوابم برده بود که دیدم صدای دایی اینا میاد. باز هی خوابم میبرد تا اینکه بالاخره پاشدیم و رفتیم پیش دایی اینا. گیج خواب هم بودم. تا شب منگ و بداخلاق بودم. یه سر رفتیم باغ و هاپوها کلی تحویلم گرفتن و پریدن رو سر و کولم. شب هم رفتیم تو بالکن زیر پتو دراز کشیدیم و هوا سررررد بود. مامی قصه گفت برامون و من واسه اولین بار با قصه خوابم برد! بعدشم تو حالت خواب و بیداری رفتم تو اتاقم خوابیدم تا صبح!
شنبه عید غدیر بود. صبحونه مفصل خوردیم و راهی تهران شدیم با بتا اینا. اونا رو رسوندیم و رفتیم خونه. دوش گرفتم واسه عروسی شب. سیگما بیرون کار داشت و نبود. منم کلی خوابیدم باز. وقتی اومد با هم یه قسمت عاشقانه دیدیم و از 5.5 شروع کردم به حاضر شدن. صورتم رو آرایش مبسوط کردم و بعد سیگما رو دزدیدم که بیاد با هم موهامو درست کنیم. دستگاه فر پرینسلی دارم که موها رو میکشه تو و فر شده تحویل میده. ولی خب همونشم سخته و کار داره. دوتایی موهامو فر کردیم و تهش برس کشیدم که از حالت خیلی لول دربیاد و موج دار درشت بشه. لباسامم پوشیدم و 7.5 رفتیم دنبال مامان بابای سیگما و همگی رفتیم عروسی. عروسی فامیل خیلی دورشون بود. حوصله آدم هم سر میره تو این عروسیا. 3 تایی با مامان و خواهر سیگما رفتیم سر یه میز نشستیم و من فقط با نینی بازی میکردم که حوصله م سر نره. بازم کلی سر رفت. عروسی هم طولانی بودا. بالاخره تموم شد و رفتیم خونه بدیو بدیو آرایش پاک کردم و لالا کردم. عروسی اول هفته خیلی بده  تا ته هفته کم خوابی میده به آدم!
یکشنبه صبح تا عصر کلاس بودیم. سر کلاس خوابم برد واسه اولین بار تو زندگیم! میخواستم لوازم تحریر و کیف بگیرم بفرستیم واسه بچه های مرزی. با دوستام. ولی انقدر هماهنگیش سخت شد و وقت فرستادن نداشتم که قرار شد هزینه ش رو بریزیم به حساب یه خیری. ولی دوست داشتم برم بخرم ذوق کنم از خریدش. بجاش دوستم گفت واسش خرید کنم و حداقل یه ذره لذتشو بردم. رفتم خونه و سیگما هم زود اومد ولی من بسی خوابم میومد و گرفتم خوابیدم. شام هم نداشتیم ولی خوابم مهمتر بود. خیلی خوابالو شدم این چند روز. یه کم ماکارونی داشتیم که هیچ مایه ای واسه روش نداشتم. بیدار که شدم 8.5 بود و حوصله شام پختن نداشتم. میخواستم تا خود صبح بخوابم. واسه همین دیدم سوسیس داریم، واسه روی ماکارونی استفاده ش کردیم و از هیچی شام درست شد!  بسی حال داد. بعد هم یه قسمت عاشقونه دیدیم و باز لاندا خوابالو خوابش میومد و خوابیدیم. 

دوشنبه صبح هوا ابری بود و تاریک. با اینکه باید خوابم کافی بوده باشه ولی باز خوابم میومد هنوز. تا عصر کلاس بودم و عصری بدیو بدیو رفتم خونمون. بتا واسه تیلدا لوازم تحریر گرفته بود و کلی بازی کردیم باهاشون و بالاخره تونستم یه پک جمع کنم واسه دو تا بچه. بقیه ش رو هم خودم میگیرم و اضافه  می کنم. 
سه شنبه هم باز کلاس داشتیم و وسطش جلسه. کلاس خیلی جالبه. مدرسش چینی ها هستند. از این همه چینی فقط یکیشون لهجه انگلیسی حرف زدنش خوبه. بقیشون افتضاحن. اصلا نمی فهمیم! به ه میگن خ! من دیدم هی خیار خیار می کنن، آخر فهمیدم به here میگن خیار  خلاصه بعد از کلاس رفتم لوازم تحریر خریدم. پاک کن و تراش و مداد و دفتر نقاشی و این چیزا. خیلی حس خوبی داشت. بی نهایت خوشحالم از این کار. هم حس خوب اول مهر رو خودم تجربه کردم با خرید اینا، هم اینکه انشالله لبخند به لب یکی دوتا بچه میاد... حالا اینکه دارم اینجا جار میزنم واسه پز دادنش نیست قطعا که خب آدم خیلی جاها کمک می کنه و هی نمیاد هوار بکشه. ولی گفتن این یه فایده مهم داره، ترغیب بقیه به انجام این کار، به این دلیل که خودشون هم لذت خواهند برد. لذتی به جز لذت کمک کردن. خلاصه بگذریم. رفتم خونه و خوابیدم مثل خرس. خدا رو شکر همسایه بالایی این هفته نیست و من تونستم کلی خوب بخوابم. شب هم که سیگما اومد رفتیم خونشون. فوتبال پرسپولیس دیدیم و لذت بردیم. 3 بر 1 الاهلی رو برد. 
چارشنبه هم که چارشنبه خوشگله س. سر کار خوشحال بودم همش. واسه عصر برنامه خواب و واسه شب برنامه فیلم دیدن گذاشتم هوارتا. فردا هم استراحت تو خونه و مرتب کاری کم. چون خونه تقریبا تمیزه. هفته پیشترش مهمون داشتیم.
چارشنبهههه. عاشقشم یعنی. عصری رفتم خونه و خوابیدممممم حسابی. دو ساعت و خورده ای خوابیدم. با صدای در بیدار شدم که سیگما اومد. رفت ماشین من رو بنزین بزنه و یه کم خرید کنه. تو این فاصله گوشت چرخ کرده سرخ کردم و با پلو سفید آوردم شام خوردیم. بعد نشستیم پای دیدن سریال عاشقانه. این وسط من میوه آوردم و سیگما قهوه ترک درست کرد و با شکلات خوردیم. عاشق شبای فیلم دیدنم. خصوصا 4شنبه ها که میشه کلی بیدار موند. 4-5 قسمت پشت سر هم دیدیم تا سه و نیم نصف شب و بالاخره تموم شد. بسی حال داد.
 5شنبه 10 اینا بیدار شدیم و من در به در دنبال سونوگرافی نزدیک خونه میگشتم که وقت بده برم، که گیر نیاوردم و دست از پا درازتر نشستیم پای صبحونه. صبحونه های 5شنبه ها تنها صبحونه دونفرمونه. بعدش سیگما رفت سر کار و من لباس های تیره رو ریختم تو ماشین لباسشویی و خودم تیپ ورزشی زدم با دامن و بیکینی و وایستادم به ورزش کردن. هولاهوپ و دمبل و رقص و همه چی. کلی موزیک ویدئو دارم واونا رو پلی می کنم و می ورزشم! بعدشم لباسای شسته شده رو تو بالکن روی بند پهن کردم و یه بار دیگه لباسای روشن رو ریختم تو ماشین و به گلا آب دادم و واسه خودم سالاد میوه درست کردم. هلو، شلیل و آلو با چنتا گردوی تازه و بادوم. به جای نهار خوردم. بعد خونه رو مرتب کردم حسابی، چون قرار بود که شب با بتا اینا بریم جشن شرکتشون و بهش گفتم که بیاد خونه ما و با هم بریم. برق انداختم خونه رو و بعد هم خودم رو. خخخ. ابرو و پشت لبمو تمیز کردم و جهیدم تو حموم. بعد هم وسیله جمع کردم واسه ییلاق و سیگما اومد از سر کار. بتا زنگید که دیگه نمیاد خونه ما و مستقیم میره جشن. الکی تمیز کردم ) ولی خوب شد. حالا میگم چرا. بعدش یه اسنپ گرفتیم و خودمون رو رسوندیم به جشن. داماد و بتا و تیلدا بودن. عموپورنگ و امیر محمد اومدن و تیلدا کلی حال کرد. بعد هم چنتا برنامه مفرح داشتن با حضور ماهی صفت و چنتا هنرمند دیگه. خیلی خندیدیم. حسن ختام هم کنسرت گروه سون بود که عالییی بود. من قبلا کنسرتشون رو رفته بودم. خیلی خوبن. خیلی با انرژی و با احساس میخونن. آخرش هم یه پک شامل ساندویچ و کلی خوردنی بهمون دادن که ببریم. بتا اینا میخواستن ما رو برسونن خونمون تا ماشین و وسایلمون رو برداریم و بعدش بریم ییلاق. دیگه گفتیم بیاین بالا حداقل با همین پک ها از خودمون پذیرایی کنیم و شام بخوریم. اومدن. و خوب شد که خونه رو مرتب کرده بودم. هاه. دور هم شام خوردیم و تیلدا کلی دلش واسه خونه ما تنگ شده بود. هی میگفت خاله من خیلی خوشحالم که اومدم خونه تو. دوس دارم بیشتر بیام. الهی بگردم، خونمون دوره نمیتونن زیاد بیان. از عید تا حالا نیومده بودن. منم که هی مهمونی نمیگیرم خلاصه بعدشم گیر داد که من با شما میخوام بیام ییلاق. مامانش هم هی نمیذاشت. بالاخره اجازشو گرفتم و صندلی ماشینش رو آوردن تو ماشین ما نصب کردن و منم نشستم عقب کنار تیلدا و سیگما رانندگی کرد و رفتیم. تو راه کلی با پرچمای اهدایی جشن بازی می کردیم و کلی خندید تیلدا. عاشق خنده هاشم.  بعد دیگه حس کردم خیلی خسته س. خودمم واقعا خوابم میومد واسه اولین بار تو ماشین. بهش گفتم بیا چشمامونو ببندیم و بست و خیلی زود خوابش برد. خودمم چشمامو بستم و نیمه خواب و بیدار بودم تو ماشین. بالاخره رسیدیم ساعت 1 شب. سیگما و داماد رفتن ماشینا رو پارک کنن و ما رفتیم توخونه. مامی و بابا خواب بودن. مامان فقط پاشد با ما سلام علیک کرد و بعد رفت خوابید. منم شدیدا خوابم میومد. جام رو درست کردم و خوابیدم! سیگما هنوز بیرون بود. داشتن با داماد گپ میزدن تو کوچه ) من همیشه تا نیاد خوابم نمیبره ولی اون شب خوابیدم قشنگ. وقتی اومد بیدار شدم و تا رفت مسواک بزنه دوباره خوابم برد و دیگه تا صبح یه تیکه خوابیدم. صبح هم خواب آقاجان رو دیدم مفصل. خیلی خوب بود. دلم کلی باز شد...
جمعه 24 ام، ظهر یکی از داییا پاگشامون کرده بود. بعله هنوز بعد از یه سال ما پاگشا میشیم. خخخ. رفتیم خونه دایی اینا. همه فامیلا بودن. حدود 50 نفر. ماشالله. من شلوار جینی که سیگما برام سوغاتی آورده بود رو پوشیدم با یه پیرهن چارخونه سفید آبی با کفش سفید. بسی خوب شد تیپم. نهار خوردیم و بعد دیدم پسرا نشستن پای پ.وک.ر بازی کردن. سیگما هم رفت بهشون پیوست و منم رفتم. همه پسر بودن فقط من دختر بودم. خخخ. دخترا دور هم جمع بودن حرف میزدن. اولش پیش اونا بودم ولی خب بازی جذاب تره :پی . بسی هم رو شانس بودم و کلی جلو افتادم. 8 نفر بودیم. سیگما همون اول باخت بچم. خیلی بدشانس بود دیروز. بجاش من کلی بردم. مال اونم جبران کردم. فقط پسردایی کوچیکه از من بیشتر برد آخرش. کلی خوش گذشت. بعد هم پسرا رفتن فوتبال و ما دور هم نشستیم. یه ظرف هم کادو گرفتم. کلی گپ زدیم و دیگه 7 اینا رفتیم خونه. مامی اون لوازم تحریرا رو داد به اون دوتا بچه ای که میشناختیم. بعدشم شام درست کرد و خوردیم و دیگه 9.5 راه افتادیم سمت تهران. بتا و تیلدا هم با ما برگشتن چون داماد کار داشت و زودتر رفته بود تهران. خلاصه رسیدیم خونمون و خوابیدیم.
شنبه 25 ام با گلودرد بیدار شدم. الانم سر کار همش آبریزش بینی داشتم و گلودرد. خبر رسید که مادر بزرگ دوستم (همکارم) - ساحل - فوت شده و نیومده سر کار. از سیگما گرفتم ولی اون گلودرد نداشت، عصر رفتم خونه خوابیدم. بعد هم که بیدار شدم سیگما اومده بود با میوه و لیمو شیرین و لیمو ترش و بسته سوپ آماده. گفت میخوام واست سوپ درست کنم و آب لیمو شیرین بگیرم. انقد ذوق کردم که نگو. خودم میخواستم املت درست کنم واسه شب و درست هم کردم. سیگما آب لیمو شیرین بهم داد و بعد هم سوپ درست کرد اونم چه سوپی. کلی خوشمزه شد. بعد از شام نشستیم پای دیدن فیلم عروسیمون که مشکلاتش رو بگیم به آتلیه. بعد از یه سااال! هنوز حتی آلبوممونم نگرفتیم! تسویه هم کردیم!!! امیدوارم تو محرم که سرشون خلوت میشه بتونیم این دو تا رو بگیریم. همه میخندن بهمون! 
یکشنبه صبح خوابم میومد و به سیگما گفتم من دیر بیدار میشم و منو ببره سر کار. ساعت 8.5 بیدار شدم و سیگما منو رسوند سر کار. گلو درد داشتم و قرص هم خوردم و خوابم میومد باز. رفتم پیش دکتر شرکت که معاینه م کرد و قرص داد، بهش گفتم استعلاجی هم بنویسه برام. و در کمال تعجب نوشت. خخخ. دوشنبه رو پیچوندم رفت. دیگه انقدر انرژی گرفتم که نگو. کلی کار کردم و همون مقداری که دیر اومده بودم هم بیشتر موندم و بعدش پیاده راه افتادم مغازه گردی! خودم میدونم مثلا مریض بودم! رفتم واسه خودم کلی ظرف پیشی خریدم. دو تا کاسه و دو تا ماگ و یه دونه قندون مرغی واسه سر کار که با ماگم ست باشه. میخوام توش شکر بریزم. بعد هم رفتم کلی تو صف تاکسی نشستم تا یه ون اومد. تو راه که بودم سیگما زنگید که رسیده خونه و کی بریم خرید کادوی تولد یه سالگی نینیشون. منم گفتم بیا دنبالم بریم. از تاکسی که پیاده شدم سیگما اومده بود و با هم رفتیم کلی طلافروشی دیدیم. میخواستیم آویز حرف اول اسم نینی رو بگیریم با یه فونت خوشگل سه بعدی. ولی پیدا نکردیم. بعد خسته و ناامید، یهو جرقه اولین پیتزایی ای که با هم رفتیم خورد تو ذهنمون و شادان و خندان رفتیم میخوش! وای که چقدر پیتزاهاشو دوس داریم. مثلا سرماخورده هم بودم ولی خب در مقابل پیشنهاد میخوش حالم خوب خوب میشه همیشه .خخخ. برگشتیم خونه و انگار که شب تعطیلی باشه، عزم دیدن کلی فیلم و سریال کردیم. اول نشستیم یه قسمت از سریال شهرزاد رو دیدیم، بعد هم دکتر استرنج که هزار سال پیش نصفه دیده بودیم رو بالاخره کامل کردیم و 2 شب خوابیدیم.
فکر میکنید دوشنبه صبح چند بیدار شدیم؟ 12! اونم با زنگ در که نفهمیدیم کی زنگ زد آخرش. صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت سر کار و من ورزش کردم و سالاد میوه خوردم و رفتم حموم و بدیو بدیو تازوندم تا خونه مامانینا. تیلدا هم بود. واسش یه ماگ پیشی خریده بودم و بهش دادم و بسی حال کرد. بعد هم میخواستم برم چنتا طلافروشی ببینم که تیلدا گیر داده بود منم میام و بیخیالش شدم و سه تایی رفتیم خونه بتا اینا. بتا کلی گفت بگو شب سیگما هم بیاد، گفتم نه ترافیکه و فردا هم داریم میایم، دیگه خیلی دیر میشه. خودمم هی میخواستم برگردم ولی خیلی ترافیک بود و تا 10 شب موندم و شام هم خوردم. 10.5 رسیدم خونه سیگما تو لک بود. نگفت چرا. منم گیر ندادم. خوابم میومد. زودی رفتم لالا
سه شنبه صبح زود اومدم سر کار و دوستام هیچ کدوم نبودن. کارم زیاد بود و خدا رو شکر می کردم. ولی همه رو انجام دادم و باز ظهر حوصله م سر رفت. عصری هم ختم مادربزرگ همکارمه. بنده خدا از بس مرخصی نداشت همه رو اومد سر کار. باهاش (ساحل) که ختم مادربزرگش بود و یه دوست دیگمون سوار ماشین من شدیم و رفتیم دم خونه ساحلینا که لباس عوض کنه و با هم رفتیم دم مسجد. بهش گفتیم زودتر بره و خودمون یه کم طولش دادیم و رفتیم تو. از موسسه بهنام دهش یه استند سفارش داده بودیم با طرح گلای شیپوری. گذاشته بودنش تو سالن. قرار بود 1.5 ساعت اونجا باشه. یه کم نشستیم و قرآن هم خوندیم و بعد ازشون خدافظی کردیم و رفتیم. دوستم رو رسوندم دم تاکسی ها و خودم رفتم خرید. کلی طلافروشی رو گشتم واسه پیدا کردن آویز ولی چیز قشنگی پیدا نکردم. سسگما هم قرار بود بیاد که تو ترافیک بود و دیر اومد. تا اون بیاد من رفتم ماشینمو در خونه ماماینا پارک کردم و سیگما اومد و با هم رفتیم یه پاساژی که کلی طلا داشت، بازم هیچی نیافتیم و دست از پا درازتر و کلی خسته برگشتیم. قرار شد کارت هدیه بدیم بهش. کاش از اول همین کارو میکردیم. دو روز وقت گذاشتیم گشتیم، آخرم هیچی به هیچی. رفتیم خونه مامانینا و بتا اینا هم تازه اومده بودن. داداشینا هم دیرتر اومدن. کاپا خیلی خجالتی طوره. سخت میاد سمت آدم. یعنی فرار می کنه بیشتر. فقط با تیلدا خوبه. رفتار خانوم داداش هم بدجوری رفته رو مخم. داره یه بچه لوس و بسیار وابسته تربیت می کنه. لوس از این نظر که همه شلوارا و لباسای بچه سه تا سایز بهش بزرگه که بهش فشار نیاد. پاچه شلوارش همیشه کلی آویزونه، چون معتقده کش شلوارهای سایز خودش اذیتش می کنه! و پوشکش رو هم همیشه دو سایز بزرگتر و خیلی شل و ول میبنده! اعصاب نمیذارن واسه آدم. والا! )
شب رفتیم خونه دیدیم همسایه واحد کناری که مستاجر بود، اسباب کشی کردن و رفتن  خیلی خوب و بی سر و صدا بودن. کاش بعدی هم خوب باشه...
امروز صبح هم پشه خر نذاشت خوب بخوابم. واسه همین دیرتر بیدار شدم و دیر اومدم سر کار. میز تکونی آخر فصل کردم حسابی. هر چی تو کشوهام بود رو ریختم بیرون و کشوها رو با شیشه پاک کن! پاک کردم و از اول همه چیز رو مرتب چیدم سر جاش. حالا عصرم باید زود برم که کلی کار دارم و حاضر شم و بریم تولد نینی سیگماینا. بیرون گرفتن تولد رو. بهتر. فردا هم گفتم دوست شفیق دوران راهنمایی (ناهید) که رفته کانادا، بیاد خونمون. صبحم باید برم سونوگرافی. هیچی دیگه. همه کارام تو هم پیچیده. کی برسم خونه رو مرتب کنم خدا داند!    
نظرات 1 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 07:15 ب.ظ

سلاااام لاندای عزیزم
از خوندن دلنوشته هات حسابی لذت بردم و صفا کردم. مرسی
همیشه خوب و خوش باشی.

سلام عزیزم. ای جانم. خدا رو شکر
ممنون. شما هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد