خیلی روزانه!

شنبه 10 ام، عصر پلو یونانی درست کردم. واسه اولین بار! خوشمزه شد. دوس داشتیم. ولی خب بقیه شب خوش نگذشت.
یکشنبه سر کار دعوت شدیم به یه همایشی تو یه هتلی! و خیلی خوب و مجلسی بود. نهار هم مهمونشون بودیم و بسی خوش گذشت. عصری قرار بود برم خونه ماماینا. اولین باری بود که تنهایی با ماشینم میرفتم. هنوز واسه ماشین اسم نذاشتم. شاید گیلی خوب باشه. اسمشو اینجا میگم گیلی. به خاطر رنگش. بادمجونیه ولی میگن گیلاسی. پس اسمشو میذارم گیلی. خلاصه من و گیلی دوتایی رفتیم خونه ما. تیلدا و بتا هم بودن. سیگما هم اومد و رفتیم آتلیه پیاده. پیاده روی هم شد. ولی کار خاصی انجام نداده بود و ضایع شدیم. تو راه یه پایه بلند واسه سشوار خریدیم تا از این بلاتکلیفی دربیاد. بعدشم کلی با تیلدا بازی کردیم و حال داد. شب 11 رفتیم خونه و بدیو بدیو لالا.
دوشنبه سر کار جالب بود. یه جلسه دو نفره با خانوم همکار داشتیم و یه کم چیز میز دیگه دستم اومد. عصری رفتم خونه 45 مین خوابیدم. خیلی خسته بودم. بعدشم حموم رفتم و سیگما اومد و رفتیم خونه اونا.
سه شنبه تو شرکت کلاس داشتم از صبح تا عصر. خیلی خوب بود. کلی یاد یونی افتادم. چقدر این درسا رو دوس داشتم. بعدش بدیو بدیو رفتم خونه گیلی رو گذاشتم و رفتم دکتر پوست. دستام اگزما داره. کلی گفت مراعات کنم به هیچی دست نزنم و حتی یه قاشق هم نشورم! حتی با دستکشای لاتکس هم. گفت زیرش دستکش نخی بپوش! هیییی. مجوز لیزر موی زاید همه جا رو هم گرفتم. خخخ. واسه ناخنام هم ویتامین خفن داد تقویتشون کنم. گفتم کلی هم آزمایش ویتامین د و کلسیم و این چیزا نوشت. میخوام برسم به خودم حسابی. بعد تو راه خونه دوتا بستنی نون خامه ای با شهرزاد 2 رو خریدم و اومدم خونه و سیگما هم رسید همون موقع. بساط شهرزاد بینون راه انداختیم با بستنی و کلی میوه. بعدشم چنتا تیکه از فیلم عروسیمون رو دیدیم و بسی خوب بود. زندگی کارمندی شده قشنگ. از 11 کارهای قبل از خوابم رو شروع می کنم و دیگه قبل از 12 میخوابم.
این روزا صبحا زود میام که به ترافیک نخورم. اینجوری باشه باید یه کم خواب عصر رو هم اضافه کنم به زندگیم. کمبود خواب میارم!

چارشنبه هم هیچ خبری نبود. واسه اولین بار از شرکت غذا گرفتم که بدک نبود. ولی تهییجم هم نکرد. جوجه کباب خشک بود! میخواستم روزایی که از شرکت غذا میگیرم پلویی نباشه چون همه روزای دیگه پلویی میبرم. ولی خب عملا خوراکش راضیم نکرد. چارشنبه عصرا که میرم خونه میخوابم، چون شب قرار نیس زود بخوابم. واسه شام هم سیب زمینی با گوشت چرخ کرده درست کردم و با نون خوردیم. یه سری هم کرم کارامل درست کردم واسه بتا. فردا مهمونی داره.

پنج شنبه نهار خونه بتا دعوت بودیم. صبح پاشدم یه دور دیگه کرم کارامل قلبی درست کردم و حموم رفتم و دو سری لباس شستم و حاضر شدم با گیلی رفتیم خونه بتاینا. حس استقلال خاصی داره ماشین داشتن و هی با سیگما هماهنگ نکردن! البته این حس رو خونه بابا داشتم کامل! خونه بتا لباسام رو هم پوشیدم و بعد خاله اینا و زنداییا و دخترداییا اومدن. بتا واسه نهار زرشک پلو با مرغ، جامبو، سالاد تن ماهی و چاینیز درست کرده بود. خوش گذشت دور هم. کلی گفتیم و خندیدیم. کاپای عزیزم رو هم بعد از حدود 3 هفته دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. خلاصه تا عصر بودیم و همه رفتن. رفتم خونه ماماینا و صبر کردیم تا سیگما هم اومد و همگی رفتیم ییلاق. قرار بود بتا اینا و داداشینا هم بیان. مامان اونجا واسمون پیتزا پخت. یه پیتزای گنده با خمیر نون بربری. عالییییی شد. یه خروار پیتزا خوردیم! من خیلی خوابم میومد. هنوز داداشینا نیومده بودن ولی من رفتم کلی خوابیدم. 1.5 ساعت خوابیدم تا اومدن. کاپا جیگرم هم بود. انقدر ذوق کردن با تیلدا که نگو. کلی بازی کردن و 2.5 رفتیم که بخوابیم ولی این دو تا خوابشون نمی برد و انقدر گریه کردن که نگو. تا صبح همینجوری صدای گریه شون میومد! آخرش 9 بیدار شدیم از دستشون. اصلا کم خوابی طول هفته م جبران نشد. ولی خب شیرینن. خوش میگذره باهاشون. استخر بادی گنده ای که برای تولد تیلدا گرفته بودم رو آب کردیم توی بالکن و تیلدا و کاپا با ما خانوما همگی رفتیم تو آب! خیلی بزرگه استخره. بسی حال داد. ولی خب این نق نقوها کم خواب بودن و هی نق میزدن. بعدش سیگما رفت که بره دنبال شیر بز واسه بچه گاما و این جوجه ها خوابیدن و ما هم یه چرت خوابیدیم ساعت 1 ظهر، قبل از نهار! بعد از نهار هم شلم مشت بازی کردیم که من و سیگما با اختلاف 1500 تا بردیمشون! بسی حال داد. بعد همه میخواستن برن باغ، ولی ما دیگه راهو به مقصد تهران کج کردیم و کلی به ترافیک برون شهری و بعدم درون شهری خوردیم و نابود شدیم. الان من رفتم حموم و به دلیل اعصاب داغونم که خود سیگما هم دلیلش بود، اعلام کردم که شام نه میخورم و نه درست می کنم. بسی هم بی اعصابم این لحظه، دلم میخواد بخوابم تا صبح. ولی خوابم نمیاد! دیگه برم ببینم چی کار می تونم بکنم.


لاندا مارکوپولو می شود.

این هفته که گذشت خیلی خوب بود. هر هفته 5 روز کاره و 2 روز استراحت، این هفته برعکس بود. 2 روز کار و 5 روز استراحت. البته من قصد داشتم 4شنبه هم بیام سر کار ولی خب نشد. حالا تعریف می کنم.

دو روز اول هفته که رفتم شرکت. شنبه روزه بودم ولی همچین معده دردی گرفتم که رفتم غذا خریدم و روزه م رو شکستم. دو روز آخر رو روزه نگرفتم. کلا هم 15 تا تونستم بگیرم. خوبه همینش هم. دوشنبه عید فطر نهار خونه مامانبزرگ سیگما دعوت بودیم. رفتیم اونجا و خوب بود. دور هم خوش گذشت. عصرش رفتیم خونه و حاضر شدیم و رفتیم ییلاق. نینی سیگماینا به لبنیات گاوی حساسیت داره و از ییلاق براش شیر بز میگیریم. هر دفعه هم پیدا نمیشه و چندتا لبنیاتی سر میزنیم تا پیدا کنیم. بالاخره براش پیدا کردیم و رفتیم ییلاق پیش مامان و بابا. قرار بود فرداش دوستامون بیان و اکیپی بریم نزدیک لفور، هفت آبشار تیرکن. آرش و سحر و پریسا. همون اکیپ قدیمی. سه شنبه صبح اومدن و ماشینشون رو پارک کردن و با ماشین ما، 5تایی رفتیم. بسی دور بود. نزدیک شیرگاه. حدود 4 ساعت از تهران فاصله داشت. کلی بگو بخند کردیم و بالاخره رسیدیم. حدود نیم ساعت یا 40 دقیقه پیاده روی داشت تا آبشارا. رفتنی سرپایینی بود ولی سخت بود. زانوام دیگه داشت درد میگرفت. هوا هم بی نهایت گرم و شرجی و مزخرف بود. بالاخره رسیدیم به آبشارا و کلی شلوغ بود. تونستیم اونور رودخونه یه جای خلوت پیدا کنیم و زیرانداز انداختیم. بساط جوجه برده بودیم. ما دخترا گوجه اینا رو آماده کردیم و سیگما هم جوجه ها رو کباب کرد و زدیم بر بدن. بعدش دیگه کلی گپ زدیم و یه سر هم من با پسرا رفتیم زیر آبشار. البته نه دقیقا زیرش. دیگه خیس نشدم. ولی خوب بود همونش هم. برگشتنی ولی راه بسی صعب العبورتر. هر چی میرفتیم نمیرسیدیم و سربالایی هم بود و من قلب درد گرفته بودم حتی! خیلی حالم بد شده بود. تو راه برگشت هم به یه ترافیک حدود 1 ساعت خوردیم و دیگه بسی ضد حال. البته سخت نگذشت اصلا. انقدر چرت و پرت می گفتیم میخندیدیم که نگو. کلی هم خوراکی خوردیم. ثانیه ای بی خوراکی نبودیم! ترکیدیم رسما. گرم هم بود و کولر زده بودن و من باز استخون درد گرفتم. کمرم هم درد گرفته بود. خلاصه ساعت 10.5 شب رسیدیم نزدیکای ییلاق و دیدیم که اووووه. تا تهران بسی ترافیکه. ما که میخواستیم شب بمونیم ییلاق و صبح از اونجا مستقیم بیایم تهران و برم سر کار. ولی دیدیم انقدر ترافیکه بچه ها رو تعارف کردم بیان خونه ما (خونه ماماینا یعنی). دیگه قبول کردن و من کلی سرزده طور مهمون بردم واسه مامان. 10 مین قبل رسیدنمون زنگیدم بهشون گفتم با بچه ها داریم میایم. حالا انقدر خورده بودیم قصد خوردن شام نداشتیم ولی فکر کن مامان جلو مهموناش شام نذاره! و خیلی شانسی هم دو مدل خورش داشتیم! خیلی شیک و مجلسی میز شام چید برامون مامان. پریسا و سحر که از همون دبیرستان عاشق قرمه سبزی های مامان بودن. آرش هم کلا خورش بادمجون دوس داره و با خورش مامان هم خیلی حال کرد و کلی تشکر کرد. خوب بود که خوب برگزار شد. شب هم قرار شد سیگما و آرش تو اتاق من و سیگما بخوابن و ما سه تا دخترا هم تو اتاق بتا اینا (بتا اینا نیومده بودن). مامان و بابا هم تو اتاق خودشون خوابیدن و ما 5 تا رفتیم تو بالکن ورق بازی کردیم و تا 4 صبح. بی نهایت حال داد. محدودیت حرفی گذاشته بودیم رو بازی و کلی جذابش کرده بود. خیلی خوش گذشت. بعدش هم نیم ساعتی تو رختخواب حرفیدیم دخترا و بالاخره خوابیدیم. صبح من زودتر بیدار شدم و بچه ها 10. مامان برامون نیمروی رسمی درست کرد و با شیر گرم ارگانیک و البته بقیه مخلفات صبحونه روستایی طور باحالی شد. بعدشم با بچه ها رفتیم باغ ما، که هاپوهامون رو ببینن. سحر عاشق حیووناس. انقدر خوب بود با سگها که. کلی حال کردم و کلی ذوق کرد. میگفت امروز بهش بیشتر از دیروز خوش گذشته حتی. دو ساعتی پیش سگا بودیم و دیگه بچه ها گیر دادن که میخوان برن تهران. هر چی گفتم واسه نهار بمونید نموندن و برگشتن. خودمون رفتیم خونه و نهار خوردیم و از شدت خواب بیهوش شدیم. عصری وقتی بیدار شدیم جهیدیم به سمت تهران و رفتیم خونه. دوش گرفتم و یه کم استراحت کردم و سیگما کاراشو بیرون انجام داد و 10 اومد خونه و گفت بریم خرید! واسه پنج شنبه که قرار بود با فامیلا بریم میگون، لباس ورزشی بخریم. 11 شب رسیدیم بام لند، کنار دریاچه چیتگر. مرکز خرید و مرکز تفریحیه که تازه باز شده. ولی خب اون ساعت شب بسته بود. اسکل شدیم ولی به گشت و گذار ادامه دادیم. همه برندها اونجا شعبه دارن. حالا ایشالا یه بار تایم بهتری بریم ببینیمش. یه فودکورت ساحلی بود که خیلی توجهمون رو جلب کرد. ساعت 12 شب بود. اصلا قصد شام خوردن نداشتیم ولی جذبش شدیم. رفتیم تو و دیدیم کوبابا و تومو سرویس میدن تو این فودکورت. رفتیم تو بخش ساحلی طورش نشستیم و کلی آهنگای ترکی گذاشته بودن و حس ترکیه به آدم دست میداد. یه عرایس از کوبابا و یه لازانیا از تومو سفارش دادیم. مزه هاش خوب بود ولی حجمش بسی کم بود. موقع حساب کردن دیدیم به جای عرایس واسمون پیده آورده بوده و وقتی اینو گفتیم پول اون غذا رو بهمون پس دادن. هر چی هم گفتیم حالا مهم نیست و نمیخواد ولی پس دادن! جالب بود. بعد دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و از اتوبان خرازی (ته همت) داشتیم میومدیم خونه که یهو یه پرایده توجه من رو جلب کرد. یه ترمز کرد و خواست لایی بکشه که جلوش پر بود (سبقت از راست داشت میگرفت احمق) و یه چپ و راست کرد و نتونست کنترل کنه و عمود شد به اتوبان و هی لیز میخورد. من مثل چی ترسیده بودم. گفتم الان میخوره به ما و جیغ میزدم! تازه داشت چپ هم می کرد که نکرد و عمود به گاردریلای کنار اتوبان خورد به اونا و اگه بیشتر عقب میومد به ما هم میخورد. سیگما هی میگفت نگران نباش من هندل می کنم. کلی اومد اینورتر و بالاخره اون به ما نخورد و جستیم از خطر. من انقدررررررررر ترسیده بودم که نگو. یه کم که گذشت تازه زدم زیر گریه تا یه کم بهتر شد حالم. مثل بید داشتم می لرزیدم. از دماغم دراومد تفریحاتم!

پنج شنبه صبح بلند شدم دو سری لباس ریختم تو ماشین و خونه رو مرتب می کردم. عصر قرار بود بریم دنبال ماماینا و بریم لواسون. اون وسط بدیو بدیو آرایشگاه هم رفتم و دوش گرفتم و سیگما اومد و وسیله جمع کردیم و رفتیم دنبال ماماینا و زدیم به دل جاده لشگرک. پسرخاله هام دعوتمون کرده بودن به صرف شام و صبحونه و نهار جمعه. خوشم اومد از جاشون. 50 نفر بودیم. کل فامیلا. خیلی خوش گذشت. پسرا بساط قلیون هم راه انداخته بودن. ما زیاد اهل دود نیستیم. من که کلا از هر دودی بدم میاد. سیگما هم فقط گاهی (مثلا ماهی یه بار) پیپ میکشه و سالی 4-5 نخ سیگار! البته اونجا یه کم قلیون کشید. منم چند پک زدم که دیدم دارم سردرد میگیرم و بیخیال شدم. کلی آهنگ گذاشتن و همه پیر و جوون ریختیم وسط و رقصیدیم. خیلی خندیدیم. پسرخالم همه رو به زور میبرد وسط یه قری بدن. مامان و بابا رو هم حتی :) خلاصه بسی خوب بود. بعدشم شامیدیم و کلی گپ زدیم. من بیچاره سخت ترین شب تقویمم رو داشتم و اینا گفتن که دستشویی توی ساختمون خرابه و باید ته باغچه میرفتیم دستشویی!!! خونه دوبلکس بود و خانوما بالا خوابیدن و آقایون بالا. 4 ساعت کلا خوابیدیم و 7.5 صبح بیدار شدیم. خیلی جالب بود حس سحرخیزی دسته جمعی. کلی طول کشید تا ظهر شه. کلی ورق بازی کردیم و کلی خاطره بازی کردیم. خیلی خندیدیم به خاطرات ملت. خوراکی بازی هم کردیم کلی و نهار مبسوط زدیم و برگشتیم تهران سریع که به ترافیک نخوریم. ما نخوردیم ولی بقیه که دیرتر اومدن خوردن. رفتیم خونه ماماینا و یه چرت زدیم تا 5 بشه و بریم آتلیه. بیش از 10 ماه از عروسیمون گذشته و ما هنوز آلبوم و فیلممون رو نگرفتیم. رفتیم اونجا و آخرین تغییرات آلبوم رو هم گفتیم و تسویه کردیم و اولین نسخه از فیلم عروسیمون رو گرفتیم. بسی ذوق. بدیو بدیو رفتیم خونه و سیگما رفت واسه ماشینم دزدگیر بندازه و من حموم و خالی کردن ساک های این مسافرتا و مرتب کردن خونه شلووووغ. شام هم درست کردم بعد از مدتها. سیگما اومد و شامیدیم و با شیر نسکافه نشستیم پای فیلم عروسیمون. واااااییی. یادش بخیر. چقدر خوب بود همه چی. با فیلممون حال کردیم. البته هنوز یه جاهایی واسه تغییر داره ولی در کل حال داد. یادم رفته بود اصلا چی به چیه. خخخ. نصفش موند واسه امشب. بسی ذوق دارم بازم براش.

امروز صبح خیلی خنگ بازی درآوردم. برنامه نریخته بودم که چند باید بیدار شم و اینا. الکی دیر بیدار شدم و حدود نیم ساعت دیر رسیدم. تازه نزدیک بود پارکینگ هم پر بشه! اولین روزیه که میشه خورد و اومدم سر کار. خخخ. کلی با خودم چیز میز آوردم. یه بطری شیر هم خریدم و گذاشتم تو یخچال که هی برم بخورم. روزی دو لیوان. دتوکس لیمو تخم شربتی هم آوردم با کلی خوراکی سالم هیجان انگیز. خخخ. مثل نخورده ها! قراره جام میزم عوض شه. هنوز نشده. از فردا میرم یه جای بهتر میشینم. امشب هم واسه اولین بار پلویونانی درست کردم. خسته هم شدم. سخته آدم بعد از 9 ساعت کار بیاد خونه شام درست کنه ها.

بقیه فیلم عروسی رو هم ندیدیم امشب. خستگیه و هزار و یک دردسر!

لاندا شاغل می شود

این پست رو روز 31 خرداد نوشته بودم ولی پست نکرده بودم:

بله بله، امروز دقیقا دو هفته س که بنده دارم هر روز میام سر کار. اوه اوه. لانی تنبل، که دو ساله که یونی هم هفته ای یه بار می رفت و کلا هم 9 ماهی بود که اصلا یونی هم حتی نمی رفت، حالا داره هر روز، روزی 9 ساعت میره سر کار! 

هفته اول خودِ کار و محیطش خوب بود ولی من شدیدا تن درد می گرفتم. از روز اول هر روز کمر درد داشتم و کم کم پا درد هم اضافه شد تا سه شنبه که دیگه حس فلج بودن داشتم و تا میتونستم گریه کردم. چقدرم اشک داشتم! هر روز غر میزدم که این چه وضعشه و من نمیتونم این همه ساعت طولانی هر روز برم و بعدشم که رسما جنازه بودم. تکون نمی تونستم بخورم. ولی خب دوست داشتن محیط کار باعث شد دلزده نشم. خب من سه سال و نیم پیش یه تجربه سه ماهه کار تو یه شرکت کوچیک رو داشتم که الان هر چی رو با اون مقایسه می کنم بهتره به مراتب و واسه همین راضیم از کارم. هر چند که هنوز اصلا درگیر پروژه ها نشدم و فعلا دارم داکیومنت می خونم. دو روز آخر هفته کلی استراحت کردم و از کمرم مراقبت کردم. بعدشم کلی تمهیدات اندیشیدم! تا کمرم به نابودی نره. اولیش گرفتن پشتی طبی صندلی بود. سیگما و دوستم (که الان همکارش شدم) هر دو پشتی طبی هوشمند داشتن و منم میخواستم بگیرم که هر جا رفتم نداشت و خلاصه یه آلمانیشو پیدا کردم به اسم زیکلاس که تازه خوشرنگ تر از هوشمندا هم هست  : پی بنفش صدفیه   دومیش گرفتن زیرپایی بود و سومیش و مهمترینش این بود که از خدماتی ها خواستم تا کولرهای منو ببندن که گفتن هیچ کولری مستقیم به من نمیخوره (به جز یه فن کوئل که چند ساعتی تو روز بچه ها روشنش می کنن و من میرم دریچه خودمو میبندم.)، ولی همچنان جای من سرد بود و به این نتیجه رسیده بودم که کمردرد و پادردم از سرماست. دیگه مثل اغلب خانومای شرکت، یه سویشرت با خودم آوردم و حالا هر وقت سردم میشه میپوشمش! و واقعا فهمیدم که همه این کمردرد و پا درد از سرما بود. آخر خرداد، تو این گرما، من سردم میشه! تازه سویشرت سیگما رو آوردم چون هم بزرگتره و حس پوشیدن تنگ و ترشای خودمو نداشتم و هم اینکه دم دست بود. خلاصه که با این کارا، هفته دوم کمرم بسیار بسیار بهتر بود و پا درد هم نداشتم. 

این هفته دوم هر شب ما افطار بیرون بودیم. یعنی دقیقا از 5 شنبه پیش تا امروز هیچ شبی خونه خودمون نبودیم افطار و شام. آخر هفته که رفتیم ییلاق استراحتیدم همش. شنبه خونه سیگماینا، یکشنبه خونه ما، دوشنبه با دوستای من افطار رفتیم بیرون و کلی برنامه هیجان انگیز که حالا تعریف می کنم، دیشب هم افطاری شرکت سیگماینا دعوت بودیم. ببینم امشب میتونیم خونمون باشیم یا نه (که نبودیم، رفتیم خونه سیگماینا!)

داستان بیرون رفتنمون با بچه ها اینجوری بود که همین اکیپمون که چند وقت یه بار دوره داریم با هم، تصمیم گرفتیم مثل پارسال با همسرانمون بریم افطاری. از اونور هم تولد 30 سالگی یکی از دوستان بود و تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم. یه گروه بدون اون تشکیل دادیم و برنامه ریزی کردیم واسه کادو و کیک و بادکنک و این حرفا. قرار شد کادو براش یه ساعت مچی بگیریم همگی. همون چیزی که میخواسته. روی کیک هم عکس خودش رو بزرگ چاپ کردن و عکس هممون رو کوچیک زیرش. خیلی جالب شد. تو اون یکی گروه هم تقسیم بندی کردیم که چیا ببریم، زیرانداز و فلاسک و گردو با من بود. یکی ظرف یه بار مصرف آورد و یکی قند و شکر و زولبیا بامیه و خلاصه همه چی. رفتیم پارک آب و آتش و بساط کردیم. 25 نفر اینطورا بودیم. خیلی خوش گذشت کنار هم. بعدشم رفتیم به سمت فودکورت جزیره که بچه ها کیک رو سپرده بودن بهشون. یکی زودتر رفته بود تو کشتی اونجا و تزیین کرده بود و کیک و گل و بادکنک و فشفشه گذاشته بود و ما با این دوست سورپرایز شونده مون وارد شدیم و بیییی نهایت ذوق کرد. تولد خوشگلی شد. بعدشم رفتیم بالا تو فود کورت نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و بسیار شب دلچسبی بود. ما شام پیتزا و پیده خوردیم. صاحب تولد کلی اصرار کرد که مهمونمون کنه، ولی خب قبول نکردیم. آخراش دیگه من دوس داشتم زودتر بریم که بخوابم واسه فردا (لاندای کارمند طوری)، ولی سیگما قشنگ داشت لذت میبرد. خودمم البته. دیگه تا بتونیم سوار ماشین شیم و این وسط هی تک تک خدافظی باید میکردیم، ساعت شد 1! و تونستیم بریم خونه بالاخره. خخخ. ساعت 2 خوابیدیم و سیگما چون خوابش میومد به من گفت تو ماشینو ببر که من میخوام دیر برم سر کار (ساعت کاری سیگما از من دیرتر شروع میشه. ولی این مدت هر روز من رو میبرد و میاورد.) 

صبح من با ماشین رفتم و پارکینگ هم ماهانه اجاره کردم نزدیک شرکت. قشنگ پارک کردم و رفتم شرکت (اداره قرار شد بگم دیگه؟ :پی) یه کاری دستم بود که انجام دادم و همه داکیومنتامم خونده بودم و منتظر بودم رییس باز بهم کار بگه که نبود. انقدر حوصله م سر رفته بود که نگووو. هی هرچی داکیومنت داشتم باز نگاه می کردم و کلافه شده بودم تا زمان بگذره. (چیزی که روزای دیگه رخ نمیداد و زمان زود میگذشت به نسبت). تایمم که پر شد رفتم ماشینو برداشتم که برم اپیلاسیون. وقت داشتم. اولش یه کم گم و گور شدم و تا پیدا شدم افتادم تو یه ترافیک شدید. اینجا هم یه کم اعصابم خورد شد تا اینکه رفتم آرایشگاه. ساعت 6 بهم وقت داده بودن با یکی که کارشو دوس داشتم، بعد همون ساعت به 2 نفر دیگه هم وقت داده بودن. کلی ناهماهنگی ایجاد شد و کلی آدم دروغ گفتن و من حدود یه ساعت منتظر شدم و دیگه با اون خانومه قاطی کردم و دعوام شد! بی نظمای مزخرف. افطار هم دعوت بودیم و باید زود میرفتم ولی چون مجبور بودم اپیلاسیونم انجام شه، به یکی دیگشون گفتم انجام داد و سیگما هم که محل کارش نزدیک بود اومد و با هم رفتیم خونه. من هی اعصابم خورد بود و واسه اولین بار خیلی قشنگ داشت آرومم میکرد. خخخ. باید حدس میزدم خبریه. ولی نزدم. در پارکینگو باز کرد بریم تو که بچه همسایه اومد گفت نرید تو، یکی جای شما پارک کرده. من کلی تعجب کردم چون هیچ وقت اینجوری نمیشد. خلاصه سیگما بیرون پارک کرد و یهو یه سوییچ داد بهم. واااییی. ماشین من بود که پارک بود! اولین باری شد که کاملا سورپرایز شدم. اصلا نمیدونستم واسم ماشین ثبت نام کرده. سه هفته ای بود که اقدام کرده بود و من اصلا خبر نداشتم. ماشین بادمجونی نازم. خیلیییییییی ذوق کردم. خیلی خیلی. بعدش بدیو بدیو رفتیم خونه و حاضر شدیم که بریم افطاری و چون همکارای سیگما گفته بودن بیار ماشینتونو و بعدم میخواستم به مامانینا هم نشون بدمش، با همون ماشین بی پلاک رفتیم افطاری و پارکینگ هم پر بود و مجبور شدیم ماشین بی هیچ چی رو تو خیابون پارک کنیم. حتی ممکن بود با جرثقیل ببرنش بخاطر بی پلاک بودن ! (البته پلاک داشتیم، فقط نصبش نکرده بودن هنوز) بعد از مراسم هم رفتیم خونه ماماینا و نشونشون دادیم و اونا هم بسی ذوق کردن. حالا دیگه راحت تر میتونم برم خونه ماماینا و بیام. و حتی سر کار و اینا. قبلا همش باید واسه سیگما محدودیت ایجاد می کردم. ولی واقعا دستش درد نکنه. حتی یه روز هم با تاکسی نرفتم سر کار. (تاکسی خور محل کارم خوب نیس اصلا. مترو هم نمیخوره هیچی. دو کورس ماشینه با کلیییییی پیاده روی) و اینگونه بود که لاندا ماشین دار شد.

امروز ولی نیاوردمش. ماشین سیگما رو آوردم تا اون بره پلاکش کنه و قفل فرمون اینا براش بخره. عصری هم قراره برم لیزر. راستی گفتم؟ یه جلسه لیزر رفتم واسه رفع موهای رو مخ! دیگه خودتون بفهمید. از یه جلسه که راضی بودم. حالا تا ببینیم چی میشه. من خیلی میترسیدم که ضرر داشته باشه، ولی کلی تحقیق کردم و فهمیدم ضرر نداره. البته فعلا در مورد زیربغل هنوز میترسم. باید از دکتر پوستم بپرسم. خوبیش اینه که خودش لیزر انجام نمیده و آدم می فهمه الکی اوکی نمیده. البته اونم تمام منابع میگفتن مشکلی نداره، ولی خب به هر حال دیگه. 

دیگه همین. دیر اومدم ولی دست پر اومدم. کل این دو هفته رو براتون تعریف کردم.

پیش به سوی کاااار

بله بله بنده از شنبه میرم سر کار. این هفته آخرین روزای بیکاری رو سپری کردم. رفتم معاینات بدو استخدام رو هم انجام دادم، شنوایی سنجی، بینایی سنجی، تست ریه و آزمایش خون و این حرفا. یه ذره کمبود آهن دارم. دیگه اینکه خوشحالم دیگه. دارم میرم سر کار. خخخ. دروغ چرا؟ بیشتر سعی می کنم خوشحال باشم. استرس دارم. اولین باره که فول تایم میخوام برم سر کار. یه کاری که فکر می کنم حالا حالا ها نیام بیرون ازش. نمیدونم میکِشم یا نه. سخته زندگی کارمندی و زناشویی با هم...

دیروز کلی قیمه درست کردم واسه هفته آینده. آخه آخر هفته داریم میریم ییلاق. آینده نگریم تو حلقم

امروزم که درگیر خبرای حمله به مجلس و حرمیم. خدا به خیر بگذرونه... الانم میخوام برم ختم مادربزرگ همکار آینده و همکلاسی قدیمی.

یه سری کار ناتموم دارم که این هفته کلیش رو انجام دادم، ولی باز هم مونده. تا شنبه تموم که نمیشه، ولی سعی می کنم بخش زیادیش انجام شه

فوقع ما وقع


آخیش. بالاخره بعد از 8 ماه و یه هفته که از دفاعم میگذره، مقاله م سابمیت شد! فقط هم سابمیت ها، فکر نکنید اکسپت هم شده که انقدر خوشحالم!

همین که به یه جایی رسید که استاده دیگه نتونه ایراد بگیره، خودش واسم بهترینه.

میشه دعا کنید اکسپت هم بشه؟ من واقعا دیگه توانایی ندارم روش کار کنم. هر زوری میشده زدم. الان دیگه در آستانه سر کار رفتنم، باید باید تموم شده باشه.

خیلی جالبه. دقیقا 10 روز مونده به سر کار رفتنم، از شر مقاله راحت شدم. کاملا ظرف زمان رو پر کرد