اثاث کشی بتا

سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی. 

البته واسه اونوریا، آخر هفتتون 

از هفته پیش، رایزنی هامون تو شرکت جواب داد و بسته به نظر مدیرامون هفته ای 2-3 روز میتونیم دورکار باشیم. خیلی خیلی خوشحال شدم. البته آمار کرونا وحشتناک رفته بالا و این خیلی ترسناک و ناراحت کننده س. قطعا دوس دارم کرونا بالکل ریشه کن بشه و همونجوری عادی بیایم سر کار. مامان حسابی ترسیده باز. به نظرم رعایت آدما کمتر از قبل شده.  اون موقع به هوای عید، خیلیا کاملا خونه نشین شدن، اما الان دیگه مغازه ها هم باز شده و روزای بلند، همه میزنن بیرون از خونه و ترسناکه که ماسک ندارن خیلیا. 

خب هفته گذشته، دوشنبه که رفتم خونه، چون قرار بود چند روز خونه بمونم، خوشحال بودیم و شب پیتزا سفارش دادیم. کل شب هم به فرندز دیدن گذشت. از سه شنبه موندم خونه و از تو خونه کار کردم. واسه نهار کوکوسبزی درست کردم که کار زیادی نداشته باشه. بالاخره تونستم کوکوی قالبی رو خوب درست کنم و وا نرفت. رمز کار همون تعداد تخم مرغ بود. کارام که تموم شد یادم افتاد که شنبه کلی فلفل دلمه ای خریده بودیم و هنوز تو یخچالن. دیگه رفتم سراغشون و همه رو خرد کردم واسه تو فریزر. البته که آدم تازه تازه بخره بریزه تو غذا خیلی بهتره، ولی وقتم کمه معمولا و به کارای خردکردنی نمیرسم. بعدشم کیک شیفون موکا پختم و شب که رفتیم خونه مامان سیگما، دور هم خوردیمش. 

چهارشنبه صبح باید میرفتم آزمایشگاه. قرار شد پیاده بریم که استارت پیاده روی روزانه مون رو زده باشیم. ناشتا هم باید میبودم. 1 ساعت پیاده راه بود. از مسیری که تو دوران دانشگاه هر روز پیاده میرفتیم، رد شدیم و کلی از خاطرات قدیم زنده شد. یادش بخیر. آزمایش خون دادم. وقتی تو نوبت صندوق بودیم، یه پسری اومد گفت میشه بیاین تو ماشین خون بگیرین؟ بیمارم کنسر داره و حالش خوب نیست و نمیشه بیاد تو. کلی براش غصه خوردم، فکر کردم مثلا مامانش باشه. از فکرم بیرون نمیرفت. کارم که تموم شد و رفتیم بیرون، دیدم همون آقایی که از من خون گرفت، دم یه ماشین خفن و خوشرنگ ایستاده،  رفته بود از اون خانمه تو ماشین تست بگیره. دیدم یه دختر جوونه. حالا یا خواهر پسره بود یا همسرش. دلم کباب شد. واقعا چند درصد آدمایی که بیرون میبینیم و فکر می کنیم شاد شادن، واقعا حالشون خوبه و خوشحالن؟ خدایا حال اون دختر رو خوب کن، چشم امید خیلیا به توعه. سعی کردم خیلی فکر نکنم... بگذریم.

همیشه وقتی میرفتیم آزمایش خون میدادم، بعدش میرفتیم طباخی نزدیک همونجا و کله پاچه میخوردیم. ولی خب به خاطر کرونا نمیشد. ضمن اینکه هر سال تو ماه رمضون حداقل یه بار طباخی می رفتیم. دیگه به خاطر کرونا، 6 ماهی بود کلپچ نخورده بودیم. این بود که رفتیم طباخی همیشگی، پرس های همیشگی خودمون رو سفارش دادیم که ببریم خونه. اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه، همشو ریختم تو قابلمه و دوباره داغش کردم که کرونازدایی بشه! بعد هم جاتون خالی، زدیم بر بدن.

بعد دیگه تا عصر نشستم پای کارام. ساعت 7 قرار بود با خانواده سیگما بریم سر اون پروژه ای که خونمون رو به خاطرش فروختیم. رفتیم و مامان بابای سیگما خوششون نیومد زیاد. همش غصه میخورن که ما و گاماینا خونه هامونو فروختیم. مامانش همش دعا می کنه ضرر نکنیم تو این اوضاع. نمیدونم والا. خسته شدم دیگه از فکر به این چیزا. خدا بزرگه. ایشالا که هوامونو داشته باشه. مامانشینا رو رسوندیم خونشون و همش دلمون میخواست برنگردیم خونه. دیدیم نه خرید میشه رفت نه رستوران. گفتیم بریم پارک. بعد دیدم که کتونی که نپوشیدم راه بریم، نشستن تو پارک هم که نمیشه. هیچ جایی بیرون نمیشینیم، حتی تو آزمایشگاه که کلی معطل بودیم ننشستیم، حالا بریم تو پارک که واجب نیست بشینیم رو صندلی عمومی؟ دیگه بی خیال شدیم، گفتیم بریم خونه مامانینا. خیابونا هم نسبت به 4شنبه عصرای همیشگی خیلی خلوت بود. بتاینا اسباب کشی دارن. گفته بودم؟ یه خونه کنار خونه مامانینا اجاره کردن که بیان نزدیک مامانینا. اینکه هر روز دوتا بچه رو بکشونن بیارن خونه مامان خیلی سختشون بود. دیگه رفتیم اونجا و برای اولین بار خونشون رو دیدم. قشنگ بود. یه کم قدیمی بود ولی خوب بود. تازه هم رنگ شده بود. آشپزخونه شون رو چیده بودن و دیگه کمک کردم کمد دیواری ها رو هم چیدیم. بقیه وسایل رو نیاورده بودن. رفتیم خونه مامانینا و دیگه مامان خیلی خسته بود. من شام درست کردم. سیب زمینی سوسیس. دور هم شام خوردیم و قرار شد فردا صبح باز برن وسیله جمع کنن و عصر باربری بیاد واسه اسباب کشی. ما هم عصر بریم کمکشون. دیگه شب رفتیم خونه خودمون. 

پنج شنبه 12 تیر، که بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه واسه آشپزی. گوشت ریختم تو زودپز بپزه، آخرین لوبیا سبزم رو گذاشتم بیرون یخش باز شه که آماده کنم واسه فردا که میخوام لوبیاپلو بپزم. بعد دیدم 5-6 تا پیاز تو یخچاله که دیگه داره خراب میشه. همه رو خرد کردم و سرخ کردم. گوجه فرنگیا هم داشت خراب میشد. گفتم املت درست کنم. تخم مرغ نداشتیم که زنگیدم سوپری آورد برامون. دیگه املت درست کردم و گوشت و لوبیای لوبیاپلو هم آماده شد. پیاز سرخ شده ها رو هم برداشتم. سالاد درست کردم و نهار خوردیم. یه کم فرندز دیدم و ظهر حلقه زدم. بعدشم یه بار دیگه همون کیک رو پختم که ببریم برای خونه جدید بتا. پشت هم که میپزم دیگه همه چیزش دستم میاد، هی کیفیتش بهتر میشه. بتا هم گفت واسه ساعت 6 باربری میاد. حاضر شدیم و رفتیم خونه قبلی بتاینا. دیدیم اومده کامیون. بابا و بتا هم دوتا ماشینای خودشون رو پر از وسیله کرده بودن داشتن میرفتن خونه جدید. دیگه سیگما رفت پیش داماد کمک و منم سوار ماشین بابا شدم رفتم خونشون. بچه ها رو گذاشتن پیش من رفتن خونه جدید. من میخواستم غذا درست کنم که دیدم مامان خودش از صبح خورش اسفناج درست کرده بود. گفت از قبل دلمه هم تو فریزر آماده داشته و دیگه شام نمیخواد درست کنی. این بود که تو خونه مامانینا 45 دقیقه پیاده روی کردم برای خودم. بعدش با بچه ها رفتم خونه بتاینا. کاراشون تقریبا تموم بود. فقط چمدونا رو میخواست بذاره بالای کمد دیواری که من گذاشتم. دیگه دیدن تا کامیون نیاد کاری نیست، برگشتیم خونه مامانینا، کیک خوردیم با شیر. بعد مردا با کامیون اومدن. داداش داماد هم اومده بود کمکشون که دیگه نیومد خونه مامان و رفت. مردا که کارشون تموم شد اومدن شام خوردیم و کلی حرف زدیم و دیگه ما برگشتیم خونمون و کلی فرندز دیدیم باز و 2 خوابیدیم.

جمعه 13 تیر،  11.5 بیدار شدیم! خیلی وقت بود انقدر دیر بیدار نشده بودیم. باز تصمیم گرفتیم صبحونه مفصل بخوریم که نهار نخوریم. بعد بساط موچین رو راه انداختم و یه صفایی به ابروها و پشت لبم دادم، در حینشم کلی کلیدر گوش دادم. ظهر شیر انبه درست کردم و با فیلم آقازاده خوردیمش. فیلمه یه حالیه! اوج ساختتش با نویسندگی حامد عنقا! دیگه فازش معلومه! خوشم نمیاد از فاز فیلم ولی فکر کنم تا آخر میبینم! والا از سریال دل که متنفرم هنوز دارم دنبالش می کنم! دیگه این که حداقل بازیاشون خیلی بهتر از دل عه! بعد از فیلم هولاهوپ زدم و بعد رفتم سراغ بقیه ماجرای لوبیاپلو. برنج آبکش کردم و گذاشتم بپزه. ساعت 6 حاضر شد و غذا خوردیم! نمیدونم شام بود یا نهار! باز فرندز دیدیم و ساعت 7 رفتیم پیاده روی. باید یه سر میرفتیم ATM، یه دونه دورش رو انتخاب کردیم. نیم ساعت رفتیم و نیم ساعت برگشتیم. از کنار یه پارک هم رد شدیم. واقعا 50 درصد آدما ماسک نداشتن. اکثرشونم سن بالا بودن. پارک شلووووووووووغ. خودمون خیابونای خلوت رو انتخاب می کردیم برای پیاده روی که بتونیم ماسک رو برداریم. ولی هرجا آدم میدیدیم، ماسک میزدیم. از کنار سطل آشغالا هم سعی می کردیم رد نشیم یا حتما ماسک رو بزنیم بعد رد شیم و نفسمونم حبس می کردیم کنارش! خلاصه که پیاده روی با اعمال شاقه داشتیم. 8.5 برگشتیم خونه و رفتیم حمام. بعد بازم فرندز دیدیم. بعدشم رفتم سراغ کلیدر جانم. دیگه آخراشم. فکر کنم 100 صفحه مونده تا جلد 10 هم تموم بشه و دیگه با کتابش خدافظی کنم. جاهای حساسشه و دلم هم نمیاد بخونم. 

امروزم جواب آزمایشم اومد. باز فریتینم کلی اومده پایین. بازم باید برم تزریق  میترسم از درمانگاه و بیمارستان تو این اوضاع 

نظرات 5 + ارسال نظر
kindgirl شنبه 14 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:09 ب.ظ http://kindgirl.blogsky.com

سلام
دورکاری مبارک انشالله قسمت ما هم بشه
آفرین خانم با سلیقه از این کیکای سخت و دلبر درست میکنی
انشالله که همه کارهاتون خوب پیش میره و به اهداف اقتصادیتون میرسین نگران نباش
خانه خواهر هم مبارک واقعا تصور کردن اسباب کشی خانم شاغل با دو تا بچه خیلی سخته خوبه که کنارش هستین و کمکش میکنین.

ایشالا. به رایزنی هاتون ادامه بدید. ما در ناامیدی تمام یه راهی پیدا کردیم.
کیکش خیلی آسونه، امتحان کن. سبک و پوک هم میشه
مرسی عزیزم. لطف داری.
آره واقعا. ماشالا حالا خودش زرنگه. البته مامان هم خیلی کمکش کرد واقعا. من خیلی کار خاصی نکردم. یه کم پیش بچه هاش بودم فقط

پیشاگ شنبه 14 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 03:13 ب.ظ

خوشبحالتون که مجدد دورکاری شرایطش مهیا شده و میتونی چن روز خونه بمونی در هفته
منم واقعا نمیرسم همه چیزو تازه بخرم اینه که اکثرا فریز میکنم این مدل چیز میزارو
خونه جدید بتا هم مبارکش باشه
منم یه مدتی فریتینم پایین بود که با فیفول برطرف شد البته نه که خیلی پایین باشه
لاندا یکم به رژیم غذاییت بیشتر توجه کن بی تاثیر نخواهد بود

اره خیلی خوبه یکی دو روز هم خونه بودن. خصوصا واسه ما که ساعت کاریمون زیاده.
ببین به رژیم غذاییم اصلا ربط نداره. من جذب آهنم خیلی پایینه. حتی قرص هم که میخوردم هیچیش جذب نمیشد. نمیدونم حالا از کی وبلاگمو میخونی ولی دو سه سال پیش خیلی داستان داشتم سر این چیزا. که دیگه بعد از راه های زیاد، آخرش چندتا دکتر به این نتیجه رسیدن که تزریق کنم سالی دو سه بار.

ترانه شنبه 14 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 08:19 ب.ظ http://taraaaneh.blgosky.com

مبارک باشه دور کاری. واقعا هم وقتی میشه از خونه همون کار رو انجام داد آخه چه کاریه که مردم رو میکشونن با این اوضاع از خونه بیرون.
من هم از سریال دل زیاد خوشم نمیاد ولی از سر بیکاری وکنجکای که ببنم چی میشه نگاه میکنم البته تقلب میکنم توی نگاه کردنش یعنی گاهی وقتی صحنه رو زیادی کشش میدن من دورش رو تند میکنم و میگذرم ازش.

آره واقعا. سر یه داستانایی مجبور شدن وگرنه بازم رضایت نمیدادن. حالا خدا کنه ادامه بدن به این روند.
آخ آخ گفتی. این کنجکاویه نمیذاره منم نبینم دیگه. وگرنه خیلی خسته کننده س. منم همش میزنم جلو. گاهی به بتا میگم برام تعریف کنه که خودم دیگه نبینمش. با اون بازیای مزخرفشون. دلم میخواد ساره بیات رو خفه کنم

Zari یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 08:47 ق.ظ http://maneveshteh.Blog.ir

به به بوی دورکاری میآد:)
خونه ی خواهرت هم مبارک باشه انشاالله به سلامتی.
عزیزم تو این مملکت که همیشه همه چیز ملتهب هست خیلی کار اقتصادی کردن سخته، انشاالله خدا هواتون را داره و موفق میشید.
راست میگی دیدن مریضی دیگران مخصوصا افراد جوان خیلی سخته، خدا قسمت نکنه و هر کسی هم مریضه راه علاجش باشه.
آفرین کیک های سخت میپزی من مدل کیک ‌پختنم‌ مثل کوکو هست اصلا نمیرسم خیلی وقت بذارم. با چنگال قاطی میکنم یا تو فر یا تو ماهی تابه میپزم.

مرسی زری جون. بوی دورکاری خیلی شیرینه واقعا.
ممنون.
اره واقعا دلم سوخت، امیدوارم خوب شدنی باشه مشکل اون دختر...
چه جالب. مطمئنم منم اگه یاد بگیرم که کیک با چنگال و رو گاز خوب بپزم دیگه نرم سراغ همزن و فر.

ترانه ٢ یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام لاندا جان دور کاری مبارک،انشالله خوب و سرحال باشین و در کسب و کار موفق من اینطوری فکر میکنم یا واقعا اینطوریه این ساره بیات چرا اینطوری حرف میزنه حس میکنم مدل حرف زدنشو از عمد تغییر میده،نچسب،مواظب خودت باش بانو

مرسی عزیزم. ممنون.
من فکر کنم مشکل از کارگردانه که یکی نمیزنه تو دهنش وقتی اینجوری حرف میزنه خشم لاندا
ممنون عزیزم. چشم. شما هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد