مهمون بازی

سلام سلام. صبح بخیر. اول هفتتون به خیر و شادی. تعطیلات چطور بود؟ ما که برنامه داشتیم کلا.

از همون 3شنبه بگم که روز قبل از تعطیلات بود. خبرهای جدیدی از اون سازمانه اومد و سیگما کلی از کاراشو لغو کرد که کارای اون سازمانه رو انجام بده. حالا کلی خرید مرید هم داشت. عصری من با تاکسی رفتم خونه مامانینا. یه آقای خیلییی پیر راننده یه پراید بود که سوار ماشینش شدم. دلم سوخت که انقدر پیر بود و مجبور بود هنوز این کار سخت رو انجام بده. کرایه رو یه کم بیشتر بهش دادم و بقیشو پس نگرفتم. 7 تومن میشد، 10ی بهش دادم. بعدشم رفتم مترو و دیدم یه پسر جوون خوش صدا داره گیتار میزنه و میخونه. مثل صدای رضا صادقی بود، به اونم یه پولی دادم و دیگه خیلی خوشحال بودم. البته کلا که مبالغ کمی بود، ولی حس خوبی بهم برگردوند این کار. رفتم خونه مامانینا و تیلدا و تتا رو بعد از 12 روز دیدم. خیلییییییی دلم براشون تنگ شده بود. تتا هم همش بغلم بود و هی بوسم می کرد. عاشقشم. حتی یه جا با سر خورد زمین  و یه عالمه گریه کرد. مامانش بغلش کرد و منم هی سرشو بوس می کردم که تو گریه هاش گفت گاله گاله و اومد بغل من، دیگه هر کی میومد بغلش کنه، نمیرفت بغلشون و دوس داشت بغل من باشه. چند ساعتی با مامان و بتا تنها بودیم و کلی حرف زدیم. از عروسی براشون تعریف کردم. بعد بابا و بعدشم کم کم دامادا اومدن. داداشینا هم نمیومدن. دیگه کلی با بچه ها بازی کردیم و اونا 12 رفتن و ما هم 12.5 رفتیم خونه و چپه شدیم.

چهارشنبه 15 آبان، قبل از 10 بیدار شدیم و بعد از صبحونه، کم کم شروع به کار کردیم. سیگما رفت خرید دوباره و منم مرغا رو سرخ کردم. پیاز خرید آورد و پیاز خورد کردم و گوشتای خورش قیمه رو توش تفت دادم و دونه دونه بقیه مخلفات و ادویه هاشو اضافه کردم و گذاشتم بپزه. بدون زودپز. مرغ رو هم همینطور. اونم گذاشتم بپزه. وسطاش داشتم گردگیری هم میکردم خونه رو. دیجی کالا هم خریدامو آورد. کلی عروسک سفارش داده بودم. تا ساعت 3 نصفه نیمه زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم یه ساعتی خوابیدم چون داشتم میمردم از کمردرد دیگه. روز سخت پ هم بود. یه ساعتی خوابیدم و خیلی سرحال شدم. باز رفتم سراغ کارا و حمام هم رفتم. سیگما هم رفت کیک تولد گرفت برای باباش که برای تولدش سوپرایزش کنیم. باباش سبیلوعه، استیکر سبیل هم گرفت با فشفشه. دیگه غذاها حاضر شد تقریبا. سالاد هم درست کردم و تمیز کردن آشپزخونه مونده بود که دیگه اونم لحظات آخر تمیز کردم و حاضر شدم و 7.5 اومدن. مامانشینا، گاماینا و مادربزرگ. شیرینی خشک برامون آورده بودن که آوردیم با چای خوردن و میوه اینا هم چیده بودیم رو میز. پسرکشون بار اولی بود که میومد خونمون. واسه همین براش عروسک گرفته بودیم. یه عروسک شیر کوچولوی لباس آبی پسرونه. برای دخترکشونم یه دختر لباس قرمز گرفته بودیم. دخترک اونا رو برداشت و یه کم باهاشون بازی کرد و ول کرد رفت سر میز توالتم. اول از همه رژ زد. بعد شت رژگونه رو برداشت و به کل صورتش و کل دستاش مالید و بعد دستای رژگونه ای رو به همه جا. خخخ. کل اتاق نارنجی شد. من که رها کردم گفتم حالا فوقش بعدا میرم تمیز می کنم. بادمجون اینا رو آماده کردم و کم کم زرشک رو هم درست کردم و برنج هم که داشت تو پلوپز میپخت. واسه دخترک لاک زدم و دیگه رفتم سراغ شام. سیگما و دامادشون میز رو چیدن. گاما هم برنجا رو کشید. منم مرغ و خورش و اینا رو و دیگه میز رو چیدیم. چقدر از غذاها تعریف کردن. البته تک تکش رو هم پرسیدن چجوری درست کردی. نمیدونم میخواستن مچ بگیرن که ببینن خودم درست کردم یا نه صرفا واسه اینکه در مورد غذا صحبت شده باشه بود. گاما میگفت من مرغ زیاد دوس ندارم ولی این خیلی خوشمزه شده. انصافا هم خوب خورده شد غذاها. دیگه میز رو جمع کردیم و خانوما رو بردم تو اتاق، خریدای سفر رو نشونشون دادم و بعدشم برنامه رو بهشون گفتیم. سبیلا رو چسبوندن و کلی هم خندیدیم سر سبیلا. بعدشم سیگما فشفشه روشن کرد داد دستشون که بریم بیرون بابا رو سورپرایز کنیم. فقط بد ماجرا اینجا بود که فشفشه فرش اتاقمونو سوزوند. من ذهنم پیش فرش اتاق موند و ضدحال بود برام. ولی سعی کردم نشون ندم. خدا رو شکر سیگما اون موقع فرش رو ندیده بود چون عمرا میتونست نشون نده ضدحال خوردنش رو. خلاصه دیگه همه کلی با سبیلا و فشفشه ها حال کردن و یه عالمه عکس گرفتیم و کیک و چای خوردیم و دیگه چون آمار خرابیای دخترک داشت میرفت بالا (یه بار سرش خورد به لبه تیز میز، یه بار گوی موزیکالمو انداخت رو زمین شانس آوردیم نشکست، به گلدونام کلی آب داد همشون آبشون راه افتاده بود کف زمین، کل اتاق رو هم رژلبی و لاکی کرده بود)، سریع جمع کردن برن. آخرشم گیر داد که لاک صورتیتو بده من ببرم. اون لاکه هم به جون من بنده. سرخابیه و عاشقشم. تو یکی از سفرا خریدمش و دیگه گیرش نمیارم. از ایناس که خیلی زود خشک میشه و لب پر هم نمیشه. هر چی گفتم بعدا میارم تو راهرو گیر داده بود همین الان. هر لاک دیگه ای بود بهش میدادما ولی این یکی رو نمیخواستم بدم. آخرش یه لاک دیگه بهش دادم تا حالا بعدا براش یه لاک سرخابی دیگه بخرم. البته مامانشم هی میگفت بهش نده بد عادت میشه. خلاصه دیگه اونا رفتن و من تازه فرش رو به سیگما نشون دادم. یه کم با لکه بر سیاهیاشو بردیم ولی سوخته بود دیگه. نشستیم دونه دونه الیاف سوخته رو با قیچی و ناخن گیر، خیلی دقیق، کندیم. خیلی خیلی بهتر شد. دیگه سیاهی که روش دیده نمیشه. از 4تا لک، فقط یکیش یه ذره دیده میشه که یه کوچولو گود شده. بقیه ش درست شد تقریبا و یه نفس راحت کشیدم. بعدش رفتم سراغ غذاها. قیمه رو تو ظرفای کوچیک یه وعده ای ریختم و فریز کردم. مرغ هم اندازه دو وعده مونده بود که گذاشتم تو یخچال. دیگه ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی و سیگما هم قابلمه ها رو شست و همه چی رو جمع کردیم و خونه شبیه دسته گل شد و رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 16 آبان، ساعت 10 بیدار شدیم و بعد از صبحونه سیگما رفت پارکینگ چون قرار بود لوله کش بیاد و مشکل فاضلاب همسایه طبقه اول رو حل کنه و یه جاهایی رو بکنه و اینا. سیگما رفت بالا سر کارگرا باشه. منم بیکار. اول ظرفای توی ظرفشویی رو خالی کردم و همه چیز رو سر جاش چیدم، بعد دیگه هیچ کاری نداشتم. خوابیدم تو تخت و پادکست گوش دادم و گوشی بازی کردم. انقدررررررر حال داد. خیلی وقت بود دلم میخواست یه عالمه تایم بمونم تو تخت لش کنم هیچ کار مهمی نکنم. سیگما که اومد مرغ رو گرم کردم و نهار خوردیم. بعد گفتیم بریم پیاده روی. اول رفتیم پاساژ نزدیک خونه که کاسه بگیرم که بسته بود و رفتیم پارک 1ساعت و 5 دقیقه پیاده روی تند خفن کردیم و خسته شدیم حسابی. بعدش دوباره رفتیم پاساژ و نداشت و رفتیم یه مغازه دیگه بیرون از پاساژ که داشت و خریدیم و برگشتیم خونه. خیلی خسته بودیم. یه چرت خوابیدیم از 5.5 تا 6.5. قشنگ خستگیمو گرفت. ساعت 7.5 یا نزدیکای 8، نوا و فرشاد اومدن. نوا یه کیف زرشکی خوشگل برام آورد که گفت کادوی تولدم بوده ولی هر دفعه یادش میرفته بیاره برام و الان بعد از 6 ماه آورد. خیلی تشکر کردم و دیگه رفتیم سر میز خوراکیا و حال کردیم با هم. یه تیکه هم ما حرفای دخترونه داشتیم، غیبت بچه های گروه که به پسرا گفتیم شما برید سراغ بحثای کاریتون ما کار داریم. اونا هم کنجکاو همه گوششون پیش ما بود. خخخ. خلاصه خیلی خوش گذشت. شام از بیرون پیتزا گرفتیم و بعدشم یه کم بزن برقص کردیم که من پام پیچ خورد و خوردم به میز، پام کبود شد. ولی چیز خاصی نبود. دیگه نشستیم سر جامون و شلم بازی کردیم تا 3 صبح. 3 رفتن دیگه و ما هم جمع و جور کردیم و رفتیم خوابیدیم. 4 خوابیدم.

جمعه 17 آبان، 11.5-12 بیدار شدیم و دیگه مستقیم رفتیم سروقت نهار! مرغ پریشب رو گرم کردم و خوردیم و دیگه تموم شد. بعدش من یه کم سردرد داشتم و ولو بودم. ولی یه قرص خوردم و زود خوب شدم و رفتیم سراغ لباسای زمستونی. لباسای تابستونی رو از تو کشوها آوردم بیرون و چمدون رو هم آوردیم پایین و لباس گرما رو درآوردیم. همه کاپشنا و بوت ها رو هم یه دور پوشیدیم و تست کردیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانینا. قبلش البته بریم پیاده روی. مامان هم رفته بود پارک و ما هم رفتیم پیشش نیم ساعت بیشتر پیاده روی نکردیم چون مامان خسته بود. دیگه برگشتیم خونه مامانینا و ماشین رو گذاشتیم اونجا که پیاده بریم پاساژ. تو راه سر کوچه شون رفتیم تو یکی از بوتیکا و سیگما شلوار جین میخواست که پیدا کرد و یه سویشرت یشمی هم دید و خرید و دیگه پاساژ نرفتیم، خیلی هم خوشحال زودی برگشتیم خونه شون. دیگه شام خوردیم و آمیرزا بازی کردیم و باباینا کلی تشکر کردن از اینکه رفتیم پیششون و از تنهایی درشون آوردیم. به خودمونم خوش گذشت باهاشون و دیگه شب برگشتیم خونه و لالا.

امروز دیگه بالاخره مهمونی دونم پر شد بعد از 3-4 روز مهمونی بازی. بریم یه هفته پر مشغله رو شروع کنیم. 

نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 18 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 04:12 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

سلام خوشگلم
همیشه به مهمونی
امان از دست این آمیرزا... منم مدتی هست گرفتارشم... هرچی بیکار میشم بازش میکنم
بهترین قسمت بعد از مهمونی این هست که تا چند روز غذای آماده هست و نیاز به هیچ کاری نیست

سلام خانوووم
آخ آخ آره، حالا من خودم بازی زیاد دارم، خیلی سمتش نمیرم. ولی مامان اولین باریه که به بازی های موبایل اعتیاد پیدا کرده، خیلی باحاله.
بعلهههه. دقیقا. فقط خوبه تنوع غذا بالا باشه، وگرنه مثل الان ما میشه که شبیه مرغ و قیمه شدیم

. شنبه 18 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 06:06 ب.ظ

عزیزم خسته نباشی تو چقدرررر صبوری..... ناراحت نشی ولی چه بچه ی بی ادبی بود این دختر بچه ای که اومد مهمونی..... مخصوصا اون قسمتی که به زور میخواست لاکت رو ور داره...... پدر مادر های این دور و زمونه چقدررر بچه ها رو لوس بار میارن..... اصلا بچه چه حق داره که بدون اجازه بره سراغ وسایل صاحب خونه و این همه خرابکاری بار بیاره؟؟؟ کلییی عصبانی شدم از دستش
لاندا جون تو چقدرررر صبوری...... چه طور میتونی برای خانواده ی شوهرت انقدرر انرژی بگذاری؟
اول و اخر که قدر نمیدونن و تهش میخوان یه تکه ای بپرونن و یه مچگیری کرده باشن
شاید چون رفتار همسرت با خانواده ی تو خیلییی خوبه همینه که بهت انرژی میده..... وگرنه خانواده ی شوهر اصلا و سر سوزنی ارزش چنین وقت گذاشتن و صبوری رو ندارن....

اول از همه که مرسی، کلی حال کردم بهم گفتی صبور چون من همیشه فکر می کنم که اصلا صبور نیستم و کلی هم عجولم.
ولی در این خصوص دیگه عادت کردم، بچه ها واقعا غیر قابل کنترلن. اینم از ایناس که دائم جیغ میزنه، ترجیح میدم کار بد بکنه ولی جیغ نزنه. انقدر که جیغ رو اعصاب منه.
ببین آره واقعا سیگما با خانواده من خوبه. و خب کلا هم خانواده ش هم با من خوبن. یعنی من این تز رو ندارم که ارزش وقت گذاشتن اینا رو ندارن. دیگه سالی 2-3 بار دعوت کردنشون اونقدرا واسم غیرقابل تحمل نیست.
راستی کاش اسمتو مینوشتی. من معمولا به پیامای بی نام جواب نمیدم. اینم جواب دادم چون دیگه خیلی وقت گذاشته بودی تایپ کرده بودی

فرناز یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:29 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

چه خوب که مهمونی همونجور که دوست داشتی برگزار شد. فکر نکنم میخواستن مچتو بگیرن چون بالاخره قبلا هم دستپختت رو خوردن. چیزایی هم که تعریف کردی به نظرم آدمای معقولی هستن. حتما خوشمزه شده بوده که دستورشو گرفتن. بچه شیطون واقعا آدم رو خسته میکنه حتما پدر و مادرشون خیلی بیخیالن من که نمیتونم تحمل کنم دیوانه میشم

آره کلا آدمای بدی نیستن. فقط خودشون عادت دارن واسه همدیگه غذا درست می کنن، از اون نظر گفتم. چون تمام مهمونیای گاما رو مامانش آشپزی می کنه براش
آره دقیقا بچه شیطون واسه خود خانواده ش از همه سخت تره. حالا منم که کلا کار داشتم تو آشپزخونه و خیلی کاراشو نمیدیدم حرص بخورم. بیشتر سیگما دنبالش بود که خرابی خاصی به بار نیاره

خدی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام خسته نباشی خانوووم
حالا خرابکاری ها پاک شدن؟ منم اصلا نمیتونم و نمیخوام به بچه ها چیزی بگم بچه ن دیگه کاری نمیشه کرد مخصوصا اگه شیطون باشه که پدر و مادره هم خودشون در عذابن حالاا دو ساعت خونه ی من در ارامش باشن البته قبلش اگه وسیله ی شکستنی و یا چیزی که روش حساس باشم رو از دم دست برمیدارم و اینکه خودم بیشتر از بچه ها شیطونی می کنم یکی میخواد منو آروم کنه
وای بعد مهمونی هم که عالیه همه چی خونه تمیز غذا اماده حس خوب

آره پاک شدن. با لاک پاک کن، لاکا رو پاک کردیم، با شیرپاک کن هم رژلب و رژگونه رو
منم خودم زیاد روم نمیشه چیزی بگم به بچه ها چون مامان باباشونم اذیت میشن. یعنی اگه قراره چیزی بگن خودشون میگن، وقتی نمیگن یعنی قرار نیست بچه چیزی بشنوه.
منم یه سری چیزا رو جمع کرده بودم، ولی اصلا فکر نمی کردم بخواد رژلب بازی یا رژگونه بازی کنه
آره البته تمیزی زودی نابود شد جمعه. چون چمدون لباس گرما رو آوردم بیرون و همه چی فعلا پخش و پلاست

هستی دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:04 ق.ظ

خسته نباشی با مهمون داری ها. من واقعا یادم نیست آخرین باری که واسه مهمون غذا پختم کی بوده. آفرین به همتت
راستی یه سوال: تو سریال مانکن رو میبینی آیا؟ خوبه؟ ببینم؟

جدی؟ چه جالب. البته منم همینم تقریبا. همیشه فقط سوپ میپختم. اما دو مهمونی اخیر رو سعی کردم خودم آشپزی کنم.
مانکن رو میبینم. موضوعش بنظرم بد نیست، ولی خب کارگردانیش خیلی قوی نیست. در کل پیشنهاد می کنم ببینی. از ممنوعه خیلی بهتره

الهه دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام بی زحمت میشه طرز تهیه مرغت را بنویسی ماله ما دیگه تکراری شده ممنون

سلام. خواهش می کنم زحمتی نیست ولی این مرغ هم خیلی عادی و تکراری ایه اتفاقا. واسه همین من ازشون تعجب کردم که چرا پرسیدن چجوری درست کردی. خخ.
مرغ رو اول سرخ می کنم، بعد پیازداغ و زردچوبه و رب رو تفت می دم و مرغا رو میندازم توش باز یه تفت میدم و پودر سیر هم میزنم و روش آب میریزم که بپزه. همین.
واسه مخلفات کنارش هم هویج و لوبیا سبز و سیب زمینی سرخ کرده میشه گذاشت.

میترا دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:22 ب.ظ

لانداجون انشالله مامان شدی صبرتم ببشتر میشه
من دوقلو دارم کلا بیخیال همه چی شدم فقط مواظبم سقف خونه رو نکنن
انشالله همیشه به مهمون بازی عزیزم

وای جدی دوقلو داری؟ چند سالشونه؟ من عاشق دوقلو ام. خدا نگهشون داره برات.
آره دقیقا. همه میگن مامان شی درست میشی. همین الانشم با وجود تیلداینا، نسبت به دوران تین ایجیم، خیلی صبرم بیشتر شده، حالا امیدوارم به بعدا

میترا سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:47 ب.ظ

عززززیززم اگه دوقلو دوس داری انشالله قسمتت بشه
دوسالشونه تو اوج شلوغی و شیطنت
هم خیلی شیرینه و هم وحشتناک سخته

خدا نگهشون داره برات. چه جالب. فکر کنم خیلی سخت باشه. اگه دعات گرفت باید بیای مفصل یادم بدی چی کار کنم. خیلی سخته دوقلو داری. البته شما که دیگه استادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد