مهمونی بازی + شخصیت شناسی

سلام سلام. چطورین؟ من خیلی سرم شلوغه و کمی اعصابم خرد. در حدی که نمیرسم حتی یه وبلاگ بخونم دیگه! کتف دردم هم شروع شده. مدیر کل هم هر روز صدام میزنه یه عالمه کار دیگه به من اساین می کنه. خسته شدم. یه ربع دیگه دارم میرم. اعصابم خورد شد، صفحه کارامو بستم. گفتم یه کم بنویسم، شاید ذهنم آروم شه.

از چهارشنبه بگم که سیگما نیومد دنبالم و اسنپ گرفتم و رفتم خونه. تو راه سمفونی مردگان گوش میدادم. وقتی هم که رسیدم گوش دادم و بعد رفتم حمام و سیگما اومد. بیرون که اومدم برنامه با دوستامون یه ساعت عقب افتاد و قشنگ نشستم سر فرصت موهام خشک بشه. بعدشم البته اتو مو کشیدم و دم اسبی بستم. بدلیجات مثلثی خوشگلم رو انداختم و رفتیم شرکت. آرش اومد و بعدشم نیما. من خیلی گرسنه م بود ولی چون پویا هنوز نیومده بود نمیشد شام سفارش بدیم. این بود که یه عالمه چیپس و پفک خوردم تا بالاخره پویا اومد. همین 5 نفر بودیم این دفعه. من که هم سردرد داشتم هم دلدرد پریود. سیگما هم سردرد وحشتناک داشت. قرص خوردیم و یه کم که بازی کردیم، خواب 7 عالم اومد سراغمون. شام از باروژ سفارش دادیم و بعد من رو کاناپه ولو شدم و سیگما هم رو یکی از مبلا! خوابمون برد. 1 ساعتی خوابیدیم و دیگه ساعت 3 بود. بچه ها گفتن بریم خونه دیگه. شما هم زابراه نشید. سیگما که خواب بود و نمیتونست رانندگی کنه. من هی می گفتم من خوبم خودم میشینم، هی میگفتن نه بیاین ما برسونیمتون. آخر گفتم بابا من خیلی هوشیارم به خدا. خودم نشستم ولی اونا بازم از پشت سر دنبالمون اومدن تا دم در خونه و بعد رفتن. ما هم بیهوش شدیم. هر چند که من تا صبح صدبار بیدار شدم.

پنج شنبه 10 مرداد، ساعت 10 بیدار شدیم. به بتا زنگیدم که حالا که داماد شب کاره و شما تنهایین، بیاین خونه ما. گفت باشه عصر میایم. سیگما هم رفت دنبال کابینت و من افتادم به جون خونه. سمفونی مردگان رو پلی کردم و حسابی گردگیری کردم. خوبیش این بود که خود خونه نسبتا مرتب بود. فقط گردگیری وقت برد. واسه شام میخواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم. ظهر سیگما اومد و نهار نخوردیم. به جاش شیرانبه خوردیم. میوه ها رو هم شستم و یه چرت خوابیدیم و بیدار که شدیم سیگما سرویس ها رو شست و منم رفتم سروقت غذا. مرغا سرخ کردم و بعد هم ادویه و رب و اینا و گذاشتم بپزه. دیگه آماده ی آماده بودیم. ساعت 7 بتا با دخملاش اومد. شربت بهشون دادم و نیم ساعت بعد حاضر شدیم رفتیم پارک سر کوچه. تیلدا سرسره بازی می کرد و دوتا دوست پیدا کرد. تتا هم تاب بازی. سیگما رفت برامون بستنی خرید و آورد خوردیم. 2 ساعتی تو پارک بودیم. قبل از اومدن برنج رو گذاشته بودم پلوپز بپزه. رفتیم بالا غذا حاضر بود. سفره رو انداختم روی زمین که این فینگیلیا راحت باشن. آخه تتا نمیشینه که. همش باید راه بره. شام رو خوردیم و بعد واسه تیلدا لاک زدم و گپ میزدیم و تتا چون مریض بود و خوابش میومد دیگه بهانه می گرفت. هر چی گفتم شب بمونید نموندن و 11.5 رفتن.

جمعه 11ام، ما 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و هر کی رفت سی کار خودش. سیگما اخبار میدید و من سمفونی مردگان رو از روی کتاب میخوندم. وقتایی که بیکارم از رو کتاب میخونم، وقتایی که کار دارم وویسش رو گوش میدم. خلاصه باحاله. واسه نهار هم من باز شیرانبه خوردم اما از غذای دیشب که یه خروار مونده، به سیگما دادم. ظهر هم میخواستیم بخوابیم که خوابمون نبرد و یه کم فیلم دیدیم و ساعت 5 حاضر شدیم بریم خرید. رفتیم پاساژ گردی و من یه صندل مشکی، یه شلوار مشکی مدل جدید، یه مانتوی مشکی و یه شال مشکی خریدم. البته که بعدا دیدم شاله رو دستفروش داشت 30 تومن ارزونتر! یه بستنی هم خوردیم و رفتیم خونه. شام سالاد خوردم. آخه دیدم دارم چاق میشم باز. اینه که گفتم رعایت کنم یه کم. شب هم تی وی دیدیم و یه کم سرچ کردیم ببینیم میشه بریم سفر یا نه و اینا و بعدشم لالا.

شنبه صبح با گلودرد پاشدیم. نگو دیشب من یه بار کولر رو خاموش کردم و بعدش یه بار روشن کردم و این رو یادم نبوده. هی سردمون بوده و فکر می کردیم کولر خاموشه و یخ زدیم حسابی. و مریض شدیم. من رو رسوند شرکت و یه عالمه کار داشتم. عصری با تاکسی رفتم خونه مامانینا. یه هفته بیشتر بود ندیده بودمشون. بابا دندوناش رو عوض کرده بود و دندونای جدیدش خیلی خیلی بد بود. خیلی خورد تو ذوقم. نامردی نکردم و بهش هم گفتم حسابی. بنده خدا پکر بود. کاش بشه بره عوض کنه. اصلا شبیه بابای خودم نبود دیگه :( با بچه ها بازی کردم و شب هم داداشینا هم اومدن و همه دور هم شام خوردیم و 11.5 رفتیم به سمت خونه. از 12.5 تا 1.5 غلت خوردم و سرماخوردگی نمیذاشت بخوابم. سیگما هم همینطور. گفت فردا نمیره سر کار و من باید خودم برم.

تا اینجا رو یکشنبه عصر نوشتم. بقیه ش رو هم دوشنبه صبح:

یکشنبه صبح که بیدار شدم با تپسی رفتم سر کار. سرماخورده بودم و نابود. یه کاری از دیروز مونده بود که باید انجام میشد. سریع انجامش دادم و فرستادم واسه مدیر کل. اونم باز یه عالمه کار بهم داد. دیگه یه سره پاش بودم. فقط تایم نهار رو خالی کردم که نهارمو هول هولی نخورم. وگرنه که حتی وقت آب خوردن هم نداشتم. خلاصه عصری سیگما اومد دنبالم و شدیدا خسته بودم و بی حال. شب هم قرار بود بریم خونه مادرشوهر. 6 رسیدیم و تا 6.5 خوابیدم و بعدش بداخلاق تر بیدار شدم. خیلی حس بدی بود. رفتم حمام و یه کم بهتر شدم. آرایش کردم و بلوز سفید با شلوار جین پوشیدم و رفتیم خونه مامانشینا. مریض هم بودیم و به هیشکی دست هم ندادیم. دلم همش میخواست فینقیل یه ماهه رو بغل کنم، ولی گفتم حالا بچه سرما نخوره. البته که نوزادا چون فقط شیر مادر میخورن، ماه های اول اصلا مریض نمیشن. ولی خب احتیاط واجبه. دیگه از هر دری سخنی و شامی و اینا. بستنی و چای نبات هم نخوردم. شام هم کم خوردم. کلا از 5شنبه که کنترل کردم پرخوریامو، 1 کیلو کم شدم. تا آخر هفته برسونمش به 2 کیلو خیلی خوبه (چون وزنی بود که تازه بالا رفته بود و تثبیت نشده بود، زود داره کم میشه. وگرنه میدونم هفته ای 2 کیلو خوب نیست) بعدشم که خونه و لالا.

امروز صبح 14 مرداد هم با سیگما اومدم. گلودرد دارم هنوز و مریضم. نمیخوام به خودم فشار بیارم در این حد که یادم بره آب و قرصمو بخورم! مشکلم اینه که کاری بهم سپرده میشه نمیتونم انجام ندم! و انگار فقط من هستم اینجا که همه کارا میاد سمت من. امروز میخوام یه کم ملوتر پیش برم 

خب یه کم از جلسه مشاوره بگیم.

خانم دکتر می گفت معمولا وقتی تعارضی رخ میده، مثلا دعوا و بحث میشه یا تنش پیش میاد، اون کارایی که بدون فکر کردن بهش انجامش میدیم رفتار کودکانه س. {اینو میدونیم که شخصیت ما به سه دسته کودک، والد و بالغ تقسیم میشه} هر جایی که داریم میگیم تقصیر اون بود که این کار رو کرد و من رو مجبور کرد فلان کنم، کودکمون داره حرف میزنه. یعنی تحت تاثیر هیجانات کودک عمل کردیم. هممون بای دیفالت، ترجیح میدیم فکر نکنیم به انتخاب عکس العملی که میخوایم نشون بدیم. یه کار تکراری که همیشه انجام دادیم رو انجام میدیم. مثل کودک که میبینه مثلا وقتی جیغ میزنه، به خواسته ش میرسه.

والد هم اون بخشی از شخصیتمونه که قانون گذاری می کنه و باید و نباید تعیین می کنه. مثلا: سر ظهر نباید بری بیرون، هوا گرمه، مریض میشی. یا مثلا به پارتنرمون میگیم آشغالا هر شب باید از خونه بره بیرون! امکان نداره یه شب بمونه! یا حتی به خودمون میگیم، ظرفا رو باید هر شب بشوری و از این دست. والد اکثراً سرزنشگره. هم بقیه هم خودمون رو سرزنش می کنه. 

بالغ هم که دیگه خیلی با شخصیته. همه مرام گذاشتنا، بخشیدنا، تصمیمات عاقلانه و اینا از ایشون سرچشمه میگیره که متاسفانه نقشش کمرنگه تو زندگی آدما. باید یاد بگیریم ایشون رو بیاریم رو. خیلی وقتا که اتفاقا حضورش خیلی لازمه، هیجانات کودکمون انقدر بالاست که نمیذاره هیشکی دیگه اظهار فضل کنه. کودک همیشه امنیت کامل میخواد. میگه هر چی من میخوام باید همون بشه. بااااید اوضاع خوب باشه. بااااید دوستم بدارن. بااااید بهم احترام گذاشته بشه در همه حال و ... اما اگه بالغ بیاد وسط انعطاف داره. استثنا در نظر میگیره. اوضاع رو آروم می کنه.

حالا تمرین این دوره، اینه که هر وقت اتفاق ناراحت کننده یا تنشی رخ داد، هر جا، سر کار، با همسایه، با پارتنر، با دوست، یه چک بکنیم خودمون رو و ببینیم می تونیم نظاره کننده رفتارمون باشیم؟ ببینیم میفهمیم این رفتار از کجا شکل گرفته؟ میفهمیم که کار کودکمون بوده یا والد؟ مساله اینه که اینجور وقتا بالغ وسط نمیاد. بعد از ماجرا میاد که تازه اونم اکثراً به والد سرزنشگر آلوده س. بدیش اینه که این اتفاق باعث میشه یه مکالمه درونی بین کودک و والد درونمون صورت بگیره که اون بگه تقصیر تو بود، اون یکی بگه نخیرم کار اون باعث شد من این واکنش رو نشون بدم و ...... این مکالمه تهش باعث میشه به هیچ شناخت و خودآگاهی ای نرسیم.

به بلوغ فکری نمیرسیم مگر اینکه بتونیم افکار و رفتار کودکانه مون رو درک کنیم و بدون سرزنش بخوایم واکنش دیگه ای نشون بدیم.

حالا ازتون میخوام این تمرین رو انجام بدین و اگه دوس داشتین بیاین اینجا برامون بگین از تجربیاتتون. البته این تمرین مال رفتارای جدیدمونه. نَشینید به قبلیا فکر کنید یا بخواین به اونا تعمیم بدید. نه. فقط واسه رفتارای جدید. بررسی کنید ببینید این دوگانگی رفتاری (کودک و والد) رو تو لحظه های حساس میبینید؟ میتونین تفکیکشون کنید؟

 

نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:48 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

سلام لاندای عزیزم
مراقب خودت باش تا زود خوب بشی
سرماخوردگی تو این گرما خیلی بد هست
امیدوارم زودی خوب بشی
خواهرمم سرما خورده... شدید


چه جلسه مشاوره خوبی بود... البته خیلی خوش بینانه حس کردم رفتارهای بالغم خیلی خیلی بیشتر و پررنگ تر هست

چشم عزیزم. اتفاقا جات خالی الان دارم دمنوش روتارین با عسل میخورم.
بنده خدا خواهرت. مهمون هم دارین و سخت تر میشه اینجوری
شاید واقع بینانه بوده. منم حس می کنم رفتار بالغانه ت بیشتر تو چشم میاد

فریبا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:35 ب.ظ

سیگمای عزیز سلام
ممنون که تمرینات و دستورات مشاورت رو با ما به اشتراک گذاشتی.

خواهش می کنم عزیزم. امیدوارم براتون کاربرد داشته باشه. دوست داشتی بیا از نتیجه ش بگو

شهره دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 05:52 ب.ظ

وای من والدم بیشتره

تمرین میخواد دیگه. اکثرمون یه جای کارمون می لنگه. باید به تعادل برسونیم اینا رو

هستی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:02 ب.ظ

وای سرماخوردگی توی تابستون خیلی سخته. ایشالا زودتر خوب بشی. کاش میشد یکی دو روز استعلاجی بگیری.
ممنون از مطالبی که درباره مشاوره ات نوشتی. کمک کننده بود

اتفاقا یه روز گرفتم مرخصی رو. واقعا بهش نیاز داشتم.
قربونت

نسرین سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی من چندین ساله باهات اینجا اشنا شدم دلم میخواد پیج اینستا شما رو هم دنبال کنم میشه ادرسش رو بهم بدی

سلام. ممنون. لطفا شما آیدیتون رو بدین که من ریکوئست بدم.

فرناز سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:41 ب.ظ

خیلی جالب بود من که دقیقا هرسه تای اینارو به یک اندازه دارم البته فکر میکنم در مواجه با ادمای مختلف بخشهای مختلف خودشون رو نشون میدن حالا تجربیاتم رو مینویسم. لباسهات هم مبارک من فقط یه دونه روسری مشکی دارم اونم مال مراسم خاصه از لباس مشکی متنفرم اصلا فراریم ازش. نمیدونم مال اون مانتو مقنعه های مشکی و لباسهای تیره زمون نوجوونیمونه یا نه ولی حیف نیست تا وقتی این همه رنگ زیبا هست مانتو و شال مشکی. البته نمیخوام فضولی کنم ولی اگه نمیگفتم تو حلقم گیر میکرد

خیلی عالیه فرناز. دقیقا باید به همین تعادله رسید. معمولا آدما وقتی بچه دار میشن، یه لول بزرگ میشن. یعنی بالغشون بیشتر میاد رو کار. خیلی خوبه که واسه تو این اتفاق به صورت متعادل افتاده.
مشکی؟ آخه من هیچی مشکی نداشتم. بعد سیگما همش بهم میگه مشکی خیلی بهت میاد (معمولا مشکی رو با قرمز قاطی می کنم و هیچ وقت مشکی پیور نمیرم بیرون)
این چند وقته همه تیپام روشن بود. دیگه خسته شده بودم.
خوب شد گفتی. من دوس دارم نظرات رو بدون پرده بشنوم

فرناز چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 04:31 ب.ظ

چه جالب من فکر کردم مثلا شخصیت بالغ باید غالب باشه. البته اگه اینجوری باشه کلا هیچ بحث و دعوایی پیش نمیاد. ببین من سی سالم بود بچه دار شدم ولی حسم نسبت به سنم مثلا ۲۰ بود حتی کمتر بعد یه شبه انگار ده سال بزرگ شدم. بعدم فکر کنم آدم بچه دار میشه بیشتر شخصیتش والد بشه من الان نسبت به مامانم هم حس مادری دارم. ولی کلا جالبه من الان همش دارم خودم رو تحلیل میکنم

اااااا. چه جالب بود این حس یه شبه ای که گفتی.
والد از این نظر که امر و نهی کنه آره، ولی اون بخشی که درکش میره بالاتر، میدونه همیشه نمیشه همه چیز پرفکت باشه، اون بالغه. وقتی آدم با بچه ها سر و کار داره و مفهوم صفر و یکی نبودن آدما رو به عینه میبینه، دیدش بازتر میشه و بالغ فرصت ظهور پیدا می کنه.
خیلی عالیه. من خودم یادم میره هی تحلیل کنم.

الهام دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام امیدوارم خوب باشید.
این مواردی که گفتین دقیقا همون کتاب "وضعیت آخر" هست که ادامه اش میشه "ماندن در وضعیت آخر" . اگه دوست داشتین می تونید مطالعه کنید.

سلام. ممنون.
بله بله. قبلنا یه کم این کتاب رو خونده بودم. مرسی که یادآوری کردین. یه روزی کامل میخونمشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد