این منم

مراسم چهلم آقاجون برگزار شد... مراسم سر خاک خیلی خوبه. راحت نشستم یه گوشه و گریه کردم. سر ختم اینا همش باید حواسم به مهمونا می بود که چیزی کم و کسر نباشه، هیچی نفهمیدم چی شد! اینجا هم شب رفتیم تالار، بازم همش باید حواسم به همه چیز می بود، مامان سیگما اومده بود و چون تنها بودن من کلا رفتم پیششون نشستم و بازم حواسم به همه چیز بود جز خود مراسم. ولی سر خاک رو دوس داشتم. هی....

بعد دیگه مامان بهمون گفت که مشکیامون رو دربیاریم و بریم آرایشگاه.  که دیگه من و بتا دیروز تاختیم به سمت آرایشگاه و انقذه خوشحالم که پوستم نفس میکشه که

بسی سرم شلوغ بود این روزا. یه امتحان و یه ددلاین و یه سری کار که گذشت و هست بعضیاش هم هنوز. ولی من از پسشون برمیام. من لاندا ام

یه عالمه ایده واسه شب یلدا دارم که نمیرسم انجام بدم. استاد هم گیرم آورده و کلی کار رو سرم ریخته. ولی امسال شب یلدای خاصمه، باید خوش بگذرونمش حتما. تو اینستا یه لیست از چیزایی که واسه اون شب باید بخرم رو نوشتم. ولی هنوز هیچ کدومشو نگرفتم.


شفاف سازی روحیاتم واسه خودم!

دو سه تا پست روزانه نوشتم، ولی پابلیششون نکردم. به نظرم دیگه خیلی وقایع اتفاقیه بود. نکته خاصی هم نداشت. البته بماند که بنده نکات حسی ماجرا رو، چه خوب چه بد، اکثرا سانسور می کنم حس هام خیلی خصوصین واسم. حتی تو دفتر خاطراتم هم نوشته نمیشن. فقط گاهی حس های مثبت تو دفتر گاهنامه م ثبت میشه. حس های منفی هم که نباید نوشته شن تا اثری ازشون نَمونه. بعدا همچین فراموش میشن که!

گفتم دفتر خاطرات یادم افتاد که حدود یک ماهه که آپ نکردمش. البته همه چیزایی که باید توش بنویسم رو نت وار تو گوشیم می نویسم تا بالاخره وقت کنم و همه رو وارد دفتر کنم! با اینجا هم اورلپ زیادی داره، ولی هر کدوم لطف خودشونو دارن.

حال الانمو دوس دارم. مثل قدیمم. چون قرصای لعنتی رو قطع کردم. خخخ. باز از فردا باید شروع کنم. به توصیه دوستان داروسازم قراره این ماه  قرصمو عوض کنم. از این قرصای کوفتی موسوم به پیش گیریه! البته پرواضحه که بنده واسه پیش گیری مصرفشون نمی کنم! تجویز جناب دکتره، واسه درمان! بعد منم این نوع قبلی که اصلا بهم نساخت. حالمو خیلی بد کرده بود. رفتم این یکی رو گرفتم. خانمه داروخونه! پولشو نوشت رو کاغذ که برم صندوق حساب کنم. یه ورق قرص بود دیگه. خیلی شیک 2 تومن گذاشتم رو کانتر. بعد یهو دیدم چرا انقدر صفر داره چیزی که نوشته! نگو 20 تومن بود. خخخ. یه ورق قرص! حالا از فردا باید شروعش کنم. کلی انرژی مثبت و دعا حواله ش کردم که جون مادرش این یکی دیگه بهم بسازه و اخلاقمو گُ.ه نکنه! شما هم لطفا دعا کنید  یعنی خودمو نمی تونستم تحمل کنم ماه قبل! تازه مشکلات جسمانی هم برام ایجاد کرده بود که دیگه تحمل هیچ کدومشو ندارم و یهو درمان رو نصفه میذارما! خیلی هم شیک و مجلسی! کلا من آدم صبوری نیستم. همه چی باید زود درست شه، وگرنه بیخیالش میشم! البته به جز مورد ازدواج که شاهد بودین 6سال و نیم صبر کردیم. نکته ش هم این بود که عجله نداشتم زیاد، و خیلی هم از شرایط بدم نمیومد که بخوام همش رو صبر کنم، وگرنه اگر اینجوری بود اصلا صبر نداشتم!

یادم باشه یه پست در مورد دوران دوستی بذارم. واقعا با همه سختی هایی که داشت، خیلی دوست داشتنی بود. هنوزم قند تو دلم آب میشه وقتی یاد این مدت میفتم.

آره خلاصه، اون شب داشتم به سیگما می گفتم، من کلا اینجوریم که باید ته یه چیزی رو بدونم تا شروعش کنم. مثلا می دونستم که اگر فلان موسسه برم زبان بخونم، بعد از n سال تموم میشه و یه مدرکی میگیرم. یا مثلا لیسانس رو میگیرم و تموم میشه، بعد میرم ارشد رو میگیرم و تموم میشه یا همچین چیزایی. به نظرم همه چیز باید تموم شه، نه اینکه تا ابد ادامه داشته باشه. با همین ایده گیتار رو هم کنار گذاشتم، چون هیچ وقت تموم نمیشد! درست یا غلط ایده م مهم نیست، مهم اینه که من اینجوریم!

پ.ن: این تموم شدنه به این معنی نیست که به آخرین حدش رسیده باشه و کلا دیگه کنار گذاشته شه. باید به یه جای خوب و معتبری برسه از نظر من.

به درک که واسه پروژه هیچ کاری نمی کنم!

آخر هفته ها به خودم قول میدم که در طول هفته کارای مربوط به یونی رو انجام میدم حتما! رو پروژه م وقت میذارم حتما! ولی رسماً ری. ده. ام!!!

ولش کن، خسته شدم از بس اومدم غر زدم که حوصله ندارم رو پروژه م کار کنم. بدبختی با موضوع پروژه مشکل ندارم که، کلا حوصله انجام کار مفید رو ندارم! همش تو تلگرامم و وبلاگا! ذهنم پرش داره. کلا آدم رو مخی شدم واسه خودم. شاید خودمو طلاق بدم به زودی

ولش کن، به درک. همه سرزنشم خواهند کرد از اینکه الکی پایان نامه م رو کش میدم! همه حتی خودم. خودم شاید بزنم خودم رو با کمربند آخرش! خل شدم رفت پی کارش!

ولش کن، مهم اینه که امروز کلی عاشق سیگما بودم. مهم اینه که امروز خوش اخلاق بودم و مهم اینه که دارم سعی می کنم استرس نداشته باشم زیاد.


پ.ن: ته این پست زدم تلگرام دسکتاپمو پاک کردم!

تولد مامان

اون شب با ماماینا رفتم خونه دایی تا حوصله م سر نره و به سیگما بیشتر از این گیر ندم! فرداش قرار بود برم خونشون. تو راه یه شاخه گل رز سفید خریدم و رفتم.

اولین باری بود که بهش گل میدادم. بسی ذوق کردم. حسشو پرسیدم، گفت خیلی خوشحال شدم، واسه همین از این به بعد واست بیشتر گل میگیرم

نهار خونه مامانبزرگش بودیم. بعد اومدیم خونه ما و رفتیم سرخاک آقاجان به رسم پنج شنبه های قبل از چهلم. این هفته، اولین هفته ای بود که سیگما میومد. برگشتیم خونه و من بسی خسته بودم، چون همه امروز رو من رانندگی کرده بودم. ماماینا رو گذاشتیم خونه و دوتایی پیاده رفتیم تا سر کوچه و یه بسته خامه خریدیم و برگشتیم.

تولد مامان بود. چون عزاداره، نمیذاشت براش کیک بگیریم. منم شب قبل خودم کیک درست کرده بودم، ولی هنوز نخورده بودیمش. یه کیک خیلی کوچیک و ساده. خامه رو که گرفتم، باهاش و با شکلات تخته ای، گاناش درست کردم و ریختم رو کیک و خوشگل شد. با گاناش واسه سیگما سبیل پوآرویی درست کردم و کلی خندیدیم البته خیلی تزیین اینا نکردم. یه ذره از کیک رو خوردیم و بعدش حاضر شدیم که بریم رستوران.

آهان، گفتم که حقوقمو گرفتم این ماه و چون جبرانی ماه قبل رو هم داشت، مقدارش بد نبود. بعد من همیشه دلم میخواست واسه اولین حقوقم، سور بدم، اما همیشه حقوقام انقدر کم بودن که یا به سور نمیرسید، یا همش تموم میشد! این بود که تا حالا نشده بود. دیگه این سری گفتم روز تولد مامان هم هست و میتونم هم سور بدم، پس 4 نفری بریم رستوران. خودم تو ذهنم بی بی کیو بود، چون دوس داشتم استیک مرغ با سس قارچ رو مامانینا هم امتحان کنن، ولی از مامان که پرسیدم چی دوس دارین امشب، هوس کباب داشتن. دیگه تصمیمم عوض شد و رفتیم نایب. مامان می گفت نمیخوام تو خرج بیفتی زیاد و اینا، ولی گفتم مهم نیس، این تنها باریه که دارم با اولین حقوقم شام میدم و میخوام خوب باشه. رفتیم نایب سهروردی. بسی هم کباباش خوشمزه بود و حال داد. کلی پیاده شدم ولی خب می ارزید به نظرم، با جون و دل این کارو کردم. بعدش دیگه بردیم سیگما رو رسوندیم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه.

سیگما کلی ازم تشکر کرد. خب میدونین جامون عوض شده بود. من رفتم دنبالش، براش گل بردم. آوردمش خونمون. {کیک درست کرده بودم براشون (این تیکه ش جامون عوض نشده بود)}، شام مهمونش کرده بودم و رسوندمش خونه. همه اینا کاراییه که اون همیشه میکنه. خواستم اینجوری ازش تشکر کرده باشم و معذرت خواهی بابت اخلاق چرتم تو روزای گذشته.

چی میخوام من؟

همین دیروز وسط غرغرهام داشتم فکر می کردم که چرا اصلا به ذهنش نمیرسه حالا که انقدر حال من بده، مثلا پاشه همینجوری بیاد پیشم که تنها نباشم و غصه نخورم.

بعد امروز، بدون هیچ اطلاعی از اینکه دلم چی میخواسته، پیشنهاد داد که حوصله داری شب بیام دنبالت، شام بریم بیرون؟ خوشحال شدم از پیشنهادش. بعد نشستم فکر کردم که کی بیاد و کجا بریم که به ترافیک شدید چارشنبه ها نخوره. بعد دیدم هر جوری حساب کنم باز هم تو ترافیکه و دلم براش سوخت. گفتم نمیخواد بیای...

بعد خب داشتم فکر می کردم کاش اصن بهم نمی گفت و یهو پامیشد میومد. هیچ وقت سورپرایزی نیومده، همیشه همه چیزو هماهنگ کردیم. حالا هم از شدت محاسبه کردن خستگی و ترافیک و این چیزا، دلم نمیخواد اذیتش کنم. ولی از اونور هم دوس داشتم میومد...خلاصه که هم میخوام هم نمیخوام. بعد من میگم نق نقوام، باورتون نمیشه