آخر هفته با بتا

شنبه سرم خلوت بود به نسبت. عصری با تاکسی رفتم خونه و خوابیدم. بیدار شدم و شام واسه خودم کباب برگ داشتم و خوردم، قرار بود سیگما دیر بیاد ولی زود اومد و برنج درست کردم و با فسنجون مامانش دادم خورد. خودمم رفتم حموم و موهامو خشک کردم. نشستیم پای تلگرام و خبرای شورش اینا رو خوندیم یه کم. بعدشم ادامه فیلم امتحان نهایی رو با هم دیدیم و لالا.

یکشنبه10 دی، باز دبستان ها تعطیل شد و طرح زوج و فرد از درب منزل. خوبیش این بود که ماشینم فرد بود. صبح زود با ماشین رفتم یوگا و چقدرم کلاس خوب بود. انقدر خوب انجام دادم حرکت ها رو که مربی اومد اسمم رو پرسید و هی کلی تشویقم کرد و چنتا حرکت اضافه تر از بقیه بهم گفت. ذوق مرگ شدم دیگه. خیلی خوشم میاد از یوگا، قشنگ دارم رشد مثبت بدنم رو میبینم. خیلی نرم شدم. بعدش رفتم شرکت و یه جلسه با رییس رفتیم و کلی کار دیگه. ظهر دیدم گلودردم بدجوره دیگه، گفتم بذار برم پیش دکتر شرکت شاید بتونم استعلاجی بگیرم. از اون طرف هم مادرشوهر پیام داد که دوستش دوره گرفته و عروس ها رو هم دعوت کرده واسه دوشنبه عصر، اول نمیخواستم برم ولی دیگه دیدم بهتره بار اول رو به خاطر دل مادرشوهر برم. و چون خیلی باید شیتان پیتان می کردم، ترجیحم این بود که اون روز رو خونه باشم کلا. شانس هم آوردم و دکتر بعد از معاینه و نوشتن داروها برام، واسم استعلاجی نوشت (البته به در خواست خودم) و دیگه با دمم گردو میشکوندم. اصلا واسم مهم نبود گلودردم. خخخ. عصری رفتم خونه مامانینا و ترافیک هم نبود اصلا و کلی زود رسیدم. مامان تنها بود و کلی حرف زدیم با هم. البته تا شب کم کم صدای من رفت و سرفه هام شدید شد. با این شلوغیایی که تو همه شهرا راه افتاده، تلگرام و اینستا هم فیلتر شد و مامان هم که معتاد شده به تلگرام، واسش فیلتر شکن نصب کردم. بعد هم کلی نشستیم حرص خوردیم از دست بعضیا! ماجرا از این قراره که ما چندین سال پیش صندوق خانوادگی داشتیم با فامیلای مامان. ولی یه داستانایی پیش اومد که به هم خورد صندوق و من دیگه واقعا دوس نداشتم چنین مهمونی هایی داشته باشیم. از اون طرف هم مامان خیلی دلش دوره زنونه میخواست و چون دوست خاصی هم نداره، خیلی حس تنهایی میکرد، این بود که پیشنهاد دادیم ما هم مثل همه، تو فامیل دوره زنونه داشته باشیم و صندوق باشه و وام بدیم. مامان این پیشنهاد رو مطرح کرد و گفت واسه اینکه این دوره ها رو شروع کنیم، بار اول بیاین خونه من، همه خانوما رو دعوت کرد یه ماه پیش و صندوق تشکیل دادیم. قرار شد ماهی 200 بذاریم و چون 12 نفر بودیم، هر ماه 2400 به یکی میدادیم به قید قرعه. تو قرعه اون روز، اسم خانم پسرخاله م دراومد. اونم یهو اومد تو گروه گفت که کیا میگن تو مهمونی مردا هم باشن و کیا میگن زنونه باشه؟ خیلی مسخره بود. مامان من خودش پیشنهاد داده به عنوان عمه و خاله بزرگه و خودش مهمونی گرفته و شروع کرده، حالا یه الف بچه اومده نظرسنجی راه انداخته! اگه میخواستین خب خودتون از اول خانوادگی راه مینداختین! من که رفتم گفتم در اون صورت نمیام. خیلی چرته آخه! با مردا حدود 50 نفر میشیم. خونه های همه جوونا هم که جغله! نمیدونم کجا میخوان جا بدن. همین خانم خونه ش 60 متره! 50 نفر آدم قراره بچپن تو خونه ش! بعد چون جا نمیشن زنا برن تو اتاق یا آشپزخونه بچپن تو هم و مردا واسه خودشون هی برن تو بالکن سیگار بکشن!!! من نمیدونم این چه دور همی ایه آخه! خود صاحبخونه هم باید همش سرویس بده و هیچی از مهمونیش نفهمه! اگه خانوما بودیم 20 نفر میشدیم تیپ های خوشگل میزدیم و مینشستیم کلی با هم حرف می زدیم. خلاصه به مامان هم برخورده که به حرفش بی احترامی کردن. چون مامان یه بار نظرسنجی کرده بود و چون همه موافق بودن خانوما رو دعوت کرده بود. اینکه یهو حالا بزنن زیرش واقعا بد بود!

اون شب خاله زنگ زد و من برداشتم. گفت 5شنبه میاین دیگه؟ من گفتم نه و دیگه پرسید چرا و من دلایلمو گفتم. گفتم مامانم هم خیلی ناراحت شده و نمیاد. دیگه با خود مامان حرف زد و فکر کنم تازه فهمید که چقدر کارشون بد بوده! رو مخ ها. یه سری چیز دیگه هم شده بود که کلی غصه خوردم اون شب. شام خوردم و رفتم خونه و سیگما فهمید حالم خوب نیس. هی پرسید و منم یه چیزایی واسش تعریف کردم و کلی گریه کردم. یه کم دلداریم داد و خوابیدیم.

دوشنبه مرخصی بودم. 9 صبح از صدای بالایی بیدار شدم. حالم بهتر بود. کلی گوشی بازی کردم و بعدش رفتم سراغ کارای خونه. اول از همه آشپزی. بسی دلم تنگ شده بود واسه آشپزی. گوشت گذاشتم بیرون و چلو گوشت درست کردم. شویدباقالی پلو هم درست کردم. کلی هم سیب و گلابی پوست کندم و همه رو کمپوت کردم. خیلی خانوم خونه شده بودم. رو بالشی ها و رو تختی رو هم با کلی لباس شستم، به گلای بالکن آب دادم و لباسا رو پهن کردم. رفتم حموم دبش و نهار خوردم. یه چرت نیم ساعته زدم و پاشدم حاضر شدم واسه مهمونی خونه دوست مادرشوهر. پیرهن سبز یشمی که یه تیکه هاش مشکیه پوشیدم با کفش مشکی. موهامو با اتو صاف کردم ریختم دورم. آرایش ناز با رژ قرمز. لاک یشمی. سرویس نقره با سنگ زمرد هم انداختم و با پالتوی بلندم سوار گیلی شدم و رفتم دم خونه مامان سیگما. تا بیان پایین یه اسنپ گرفتم و ماشین رو پارک کردم و با اسنپ رفتیم. زوج و فرد بود بازم. دوستش مامان یکی از خانمای هنرپیشه است. جالب بود که خونه شون رفته بودیم. دخترش نبود ولی عروسش بود. کلا مهمونی به مناسبت عروسا بود. هی همه عروس عروس می گفتن بهم. 3 تا عروس بودیم. صدبار بردنمون وسط که برقصید. بد نبود مهمونی. واسه یه بار خوب بود. ولی دفعه های بعد حال ندارم برم. امیدوارم دعوت نشم. خخخ. شب سیگما اومد دنبالمون و رفتیم مامانشو رسوندیم و رفتیم خونه. کلی از تیپ و قیافه م تعریف کرد و منم چلوگوشت رو آوردم براش خورد و بسی دلش واسه دستپختم تنگ شده بود و هی تعریف می کردم. والا خودمم دلم واسه آشپزی تنگ شده بود. سیگما می گفت خب هفته ای یه روز مرخصی بی حقوق بگیر اگه انقدر خونه میمونی شارژ میشی. خخخ. نمیشه که وگرنه من از خدامه دوشنبه ها نمیرفتم. خیلی تاثیر داره

سه شنبه 12 ام، صبح با ماشین رفتم یوگا. خیلی کیف داد. کلی پیشرفت کردم و حرکتای سخت رو خوب انجام میدم. مربی هم هی میاد تشویقم می کنه. حال داد. بعدشم رفتم شرکت و با رییس جلسه داشتم و کلی کار کردم. عصرم رفتم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم. خیلی شیرین زبونه ماشالله. ولی نمیدونم چرا دیگه جدیدا دوس نداره بره مهدکودک، میترسه انگار. خلاصه کلی بازی کردیم، تلگرام هم قطع بود و کار خاصی نمیشد کرد دیگه. این بود که خیلی بازی کردیم با هم. یوگا یادش دادم. یه سری حرکتا رو گفتم مامان انجام داد و انقدر خوب انجام داد که حسودیم شد. خیلی بدنش نرمه مامان. خلاصه دور هم شام خوردیم و دیگه ساعت 10 بلند شدیم. سیگما نیومده بود چون چاه همسایه گرفته بود و به عنوان مدیرساختمون باید میرفت کسی رو میاورد که درستش کنه. شب من رفتم خونه و سیگما هنوز شام نخورده بود. بهش شام دادم و دیگه تا 12 گپ زدیم و رفتیم بخوابیم. همسایه بالایی بازم مهمون داشت و تا ساعت 1 سر و صدا می کردن. هیییی

چهارشنبه که امروز باشه، صبح با بدبختی بیدار شدم. نیم ساعت هم دیر رسیدم. سیگما منو رسوند. بد نیست امروز، کارام جالب بودن. فقط خیلی خوابم میاد. زودتر امروز تموم شه و برم خونه لالا. خوابم میاد :پی

نظرات 2 + ارسال نظر
فرناز جمعه 15 دی‌ماه سال 1396 ساعت 08:31 ق.ظ

من بعد دوازده سال زندگی مشترک هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو هیچ مسئله خانواده شوهرم دخالت کنم. یعنی میگم اونا قوانین خودشون رو دارن بعد عروس خاله شما چه راحت نظر سنجی راه انداخته!! در مورد مهمونی دوستای مادر شوهرت هم نگران نباش همین یه دفعه است چون احتمالا اونا هم حوصله جوونا تو جمعشون رو ندارن

نمیدونم والا فازش چی بود. توطئه ش در نطفه خفه شد
خخخ، آره احتمالا همین یه بار بوده

شی شنبه 16 دی‌ماه سال 1396 ساعت 01:53 ب.ظ

مرسی لاندا جونم
من همچنان وبلاگت رو میخونم کلی همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد