این چند روز - از هر دری سخنی


خب خب خب. هفته عشق. خخخ. 5شنبه من رفتم خونه مامانینا و سیگما رفت سر کار. قرار بود شب بیاد اونجا ولی یهویی عصر تصمیم گرفت بره نمایشگاه ماشین و کلی دیر اومد و من باهاش قهر کردم. کلا هم بخاطر هورمونا بی حوصله بودم. شب خیلی دیر رفتیم خونه چون بنزین نداشتیم و یه پمپ بنزین بسته بود و کلی تو صف یکی دیگه موندیم و 2 رسیدیم خونه! دم در واحد سیگما گفت یه دیقه نیا تو! منم اصلا شک نکردم، نق میزدم که خوابم میاد و میخوام بیام تو. یهو برقو روشن کردم، دیدم واووو. چقدر برام تزیین کرده. همون گلبرگا و شمعا و قلب نمدیا رو اندفعه آورده روی میز و مبل پذیرایی چیده و با این چراغای ریسه ای، رو زمین یه قلب گنده کشیده برام و روشنش کرده. جعبه کادوم هم وسط میز بود. بسی ذوق سوپرایز شدم. کادوم هم مجسمه توگدر ویلوتری بود. عاشقش شدم. خیلی خوش حسه 

فرداش چند جا قرار بود بریم که صبح با زنگ گاما (خواهر سیگما) بیدار شدیم که گفت صورت نینیشون بدجوری زخم شده از اگزما و سیگما بیاد که برن بیمارستان. واسه همین نشد اون ایده صبحونه قلبی رو اجرا کنم. همون نیمروی قلبی تو نون و این داستانا. این بود که کلا منتفی شد. بعدش که سیگما اومد نهار خوردیم و رفتیم دیدن بچه همکارش تو یکی از جنوبی ترین محله های تهران. رانندگی هاشون شدیدا بد بود و یه خانومی یهو دنده عقب اومد و کوبوند به ماشین ما. جالبه که حدود 5-10 ثانیه سیگما داشت براش بوق میزد که عقبی نیاد و کلی فاصله داشت و اومد خورد! بعدم اومده پایین میگه چیزی نشده که، من برم دخترمو برسونم، برمیگردم!!! بهش می گم خانوم این همه بوق زدیم واستون! میگه من اصلا نمیدیدمتون! گفتم دیدنو فراموش کن، بوق! شنیدنیه! گفت اصلا نمیشنیدم! حواسم نبود! گفتم مثلا راننده ای، نه میدیدی، نه میشنیدی، نه حواست بود! پس چرا نشستی پشت فرمون؟!  خلاصه این از این. رفتیم دیدن نینی و کلی با خانوم همکارش صمیمی شدیم. خیلی آدمای ساده و خوش برخوردی بودن. همکارش تو کارشناسی همکلاسیمون بود. ولی خیلی مذهبی طور و مثبت، من فقظ سلام علیک داشتم باهاش و حرف خاصی نمی زدیم. حالا این بار که خونشون رفتیم بیشتر حرفیدیم و یه کم صمیمی شدیم. از اونجا قرار بود بریم خونه خاله سیگما. دم خونشون یه پاساژ خوبی هست و رفتیم اونجا و الکی داشتیم قدم میزدیم که یه مانتو تن مانکن دیدم و از صد فرسخی عاشقش شدم. رفتیم تو پرو کردم و تو تنم عاااالی بود. بدون اینکه مانتو بخوام خریدیمش. بعد هم شام رفتیم خونه خاله سیگما و سپندارمونم اینجوری سپری شد.

شنبه من خونه ماماینا بودم. مامی کمرش درد گرفته و هی میرم که یه کم کاراشو انجام بدم. شب که داشتم با مترو برمیگشتم که سیگما بیاد دنبالم، زنگیده که آرش گفته من امشب میام خونتون! در حالیکه ما خونه نبودیم. قرار شده بود نیم ساعت بعد از ما برسه. حالا تو این گیر و دار، قطار مترو ایستگاه ما واینستاد خیلی یهویی و تا برم بعدی و برگردم یه ربع هم بیشتر تو راه بودم! دیگه دوییدم خونه آب برنج گذاشتم و مرغ سرخ کردم و پختم. برنج رو هم ریختم تو پلوپز و تو این فاصله سیگما خونه رو مرتب می کرد. میوه اینا هم چیدیم و حاضر شدم و آرش اومد. خیلی هم گرم و صمیمی طور. شام رو حاضر کردم و میز رو چیدیم و دور هم غذا خوردیم و خوبیش اینه که دستپختمم دوس داره کلی. بعد از شام آقایون پیپ کشیدن و بعدش نشستیم پای ورق. آرش بهمون رامی یاد داد و خیلی خوب بود. من خوشم اومد از بازیش. تا 1.5 شب موند و بازی کردیم و بعدش رفت و ما بیهوش شدیم.

دیروز هم باز رفتم خونه مامی کمکش. عصری بتا و تیلدا و خاله اومدن. بتاینا ماشین جدید گرفتن. منم یه کم پیششون موندم و بعدش قرار بود با سیگما و مامانش بریم تئاتر. دختر دوست مامان سیگما یه هنرپیشه معروفه و ما رو دعوت کرده بود که بریم تئاترشون. خیلی جالب و البته ناراحت کننده بود تئاتر. آخرش هم هنرپیشه مذکور بغل و بوسم کرد و عروسیمونو تبریک گفت و عکس یادگاری انداختیم باهاش. خخخ. من کلا از اینکه با هنرپیشه ها عکس بندازم متنفرم، ولی خب این یکی فرق داشت. آشنا بود و خودش ما رو به این تئاتر دعوت کرده بود. خیلی هم دختر صمیمی و مهربونی بود. بهش نمیومد اصلا. شام هم رفتیم خونه سیگماینا و من همش فکر می کردم که دارم سرما میخورم، چون شدیدا سردم بود و گرم نمی شدم.

از شما چه پنهون که الان هم سردمه

امروز دقیقا 6 ماه از عروسیمون گذشت. 6 ماه یعنی نیم سال! نصف ساله که با هم داریم تو یه خونه زندگی می کنیم. چقدرررررررررررر زود گذشت... برم یه کم تدارک ببینم واسه جشن ماهگردمون

مهمونی پنجم + ولنتاین

این هفته رو خیلی دوس داشتم. یهویی افتادم تو یه سری کارا که کلی لذت داشت برام. البته یه روزش اصلا خوب نبود. میخواستیم ماشین ثبت نام کنیم و سیگما سر کار نرفت و خودمونو به کشتن دادیم تا نتی ثبت نام کنیم ولی نشد که نشد و تموم شد و ما کلی غصه خوردیم. دربی هم که پرسپولیس باخت و روحیه مون نابود شد. از اونور هم مامان قلب درد گرفته بود و رفته بود دکتر و دکتر براش اسکن نوشته بود و نگران بودم. البته که شکر خدا مساله حادی نبود و اون حل شد. ولی چون ماده رادیواکتیو تزریق شده بود بهش، باید 24 ساعت از بچه های زیر 10 سال دوری می کرد و نمی تونست تیلدا رو نگه داره. این شد که به بتا گفتم که تیلدا رو بیاره پیش من. خب خونه ما خیلی دوره ازشون و سخته، ولی دیگه واسه یه روز آوردش. کل روز من و تیلدام تو خونه تنها بودیم. تصمیم گرفتم که شام مامانشینا رو نگه دارم و بگم مامان و بابا هم بیان (24 ساعت مامان تموم میشد). این بود که گفتم سیگما قبل سر کار، هویج و قارچ بگیره و بعد بره. وقتی رفت واسه تیلدا کارتون گذاشتم و خودم مشغول درست کردن سوپ شیر و قارچ پرطرفدارم شدم و بعدش هم قرمه سبزی بار گذاشتم. این وسط کنار تیلدا هم میومدم و بهش خوراکی میدادم کلی. ظهر هم که خانوم همیشه 3 ساعت میخوابه نیم ساعت بیشتر نخوابید و سرویسم کرد دیگه عصری مامانش اومد و با هم عصرونه خوردیم و باباش هم اومد و سیگما هم رفت مترو دنبال مامان و بابا و همگی اومدن خونمون. کباب هم از بیرون سفارش دادیم و برنج هم درست کردم با کرم کارامل قلبی و ماست رو هم قلبی تزیین کردم و تم ولنتاین دادم به سفره. شب ولنتاین بود آخه. دیگه همه کلی از غذاها خوششون اومد. بتا و داماد فقط یه بار دستپختمو خورده بودن همون ماه اول که زیاد هم تعریفی نبود. ولی این بار بسی سورپرایز شدن از سوپ و قرمه سبزی و کلی تعریف و تمجید کردن. دیگه حسابی رو ابرا بودم.

ولی خب کارای یهویی این هفته باعث شده بود که به هیچ کاریم واسه ولنتاین نرسم. کلی برنامه داشتم ولی وقت نداشتم. سه شنبه به سیگما گفتم که ماشینو بذاره واسه من و رفتم دنبال خریدام. اول از همه یه عالمه گلبرگ مصنوعی گل رز خریده بودم تو خریدای جهیزیه واسه تزیین تخت که نگه داشته بودم واسه ولنتاین. اون روز صبح گلا رو ریختم رو تخت و دیدم خیلی خشک و خالیه. نمد قرمز داشتم و نشستم قلب های سایز مختلف بریدم و گذاشتم کنار گلبرگا رو تخت، بازم خالی بود. یاد شمعدونام افتادم که خونمون بود. تو این فاصله تو قالب قلبیم پاناکوتا هم درست کردم و بعد شال و کلاه کردم و رفتم خرید. اول رفتم یه گل فروشی تا واسه سیگما گلدون بگیرم. چند وقت پیش گفته بود که جاش تو محل کار عوض شده و رفته جلوی پنجره و حالا دوس داره یه گلدون بذاره رو میزش. یه کاکتوس که بالاش قرمز بود انتخاب کردم و یه گلدون قرمز هم براش گرفتم. بعدش رفتم از مغازه محبوبش براش پاپیون قرمز بگیرم که نداشت و زرشکی گرفتم و خود پاپیونه دکمه سردست ست هم داشت و بسی لذت بردم. گرفتم و رفتم خونه ماماینا. سر راه دوتا بادکنک قلبی هم براش گرفتم. رفتم خونه ماماینا و جاشمعیام و کلی مخزن ولنتاینی که داشتم رو بررسی کردم و کلی جعبه و روبان که کنار گذاشته بودم رو برداشتم و گذاشتم کنار. عصر قرار بود بریم دیدن نوه خاله. خاله هم دیگه مامانبزرگ شد. رفتیم و من هی دوس داشتم زودتر برم خونه که به تزییناتم  برسم. اول قرار بود سیگما بره بدنسازی و دیر بیاد، ولی گفت کمرم درد می کنه و زود میرم خونه. شانس من! منم زودتر از خونه خاله راه افتادم اما 2 ساعت تمام تو ترافیک موندم و در نتیجه سیگما 2 مین قبل من رسید خونه! دیگه نتونستم برم براش شکلات اینا بخرم. شانس آوردم شکمو خان رفته بود سراغ یخچال تا ببینه کیک درست کردم یا نه و در اتاق خواب رو باز نکرده بود. بهش گفتم بره تو اتاق کار تا من بیام تو خونه. دوییدم رفتم تو اتاق خواب و وسایل رو گذاشتم و تازه اومدم باهاش سلام علیک کردم. بعد تلفن رو دادم دستش تا بزنگه چندجا و حواسش پرت شه که من به تزییناتم برسم. شمعا رو چیدم و روشن کردم و دسر رو هم بردم تو اتاق که از قالب درنیومد و ضایع شدم! خلاصه اتاق که آماده شد، صداش کردم. انقدر ذوق کرد کهههه. اصلا باورش نمیشد به این همه کار رسیده باشم. خودش فرصت نکرده بود کاری کنه و عذرخواهی کرد. منم گفتم اشکال نداره، سپندارمذگان مال تو کادوهاش رو بهش دادم و بی نهایت خوشش اومد ازشون. پیشنهاد داد که شام بریم بیرون. رفتیم و همه جا شلوغ بود. رستوران ژوانی رو انتخاب کردیم که گفت 1ساعت و 20 مین دیگه نوبتتون میشه. ما هم رفتیم یه دور زدیم و آلبوم حامد همایون خریدیم و فیلم ساکن طبقه وسط شهاب حسینی عزیز و بعد هم داروخانه و پیدا کردن قرص کمیابم و بالاخره وقتی برگشتیم ژوانی، نوبتمون شد. طبق معمول یه پاستا تورینوی عشق که سفارش دادیم. این بار پیتزا پپرونیش رو هم امتحان کردیم که عالی بود. بعدش هم رفتیم خونه و پاناکوتای عزیزتر از جان رو نوش جان کردیم و بدین ترتیبشب عشقمون تموم شد. من بینهایت راضی بودم از کارایی که کرده بودم. خودم خیلییییییی ذوق کرده بودم و بهم خوش گذشته بود.

فرداش هم که دیروز باشه، صبح مادر شوهر گرام زنگید که هستی خونه، میخوایم خریدایی که قرار بود بابای سیگما برامون بکنه رو بیاریم بهت بدیم. (ما چون هنوز گوشت و مرغ و ماهی بلد نیستیم بخریم، زحمتشو میدیم به بابای سیگما. البته باهاشون حساب می کنیم) منم بدیو بدیو خونه رو مرتب کردم و میوه و چای دم کردم که بیان بالا. ولی گاما اومد دم در داد و رفت، بچه ش خونه بود و نمی تونستن بیان بالا :( ضایع شد تلاشام. بعدش شال و کلاه کردم رفتم مغازه سر کوچه که افتتاحیه ش بود. افق کوروش باز شده و غلغله بود. خیلی واسمون خوب میشه سر کوچمون کوروش باشه. یه کم خرید کردم و اومدم خونه لباسا رو ریختم تو ماشین و سیگما پی ام داد که عصر میخواد بره بدنسازی. منم که در شرف پوکیدن بودم تو خونه، به ذهنم رسید تا خونه مرتبه و میوه و شیرینی آماده داریم، زنگ بزنم به مهتاب بگم بیاد پیشم. مهتاب دو روز قبل عروسی ما رفته بود ایتالیا و الان برگشته بود. بعد چیدن جهیزیه اومده بود خونمون رو دیده بود، ولی خب عروسی که نبود. این بار اومد و برام کادو یه ظرف ناز آورد و کلی با هم گپ زدیم و واسم تعریف کرد از ایتالیا. اصلا دوس نداشتم جاش باشم. ملت با ذوق هم که واسم از زندگی تو کشورای خارجی تعریف می کنن باز دلم نمیخواد از ایران برم! هر کی یه جور منگله دیگه خلاصه مهتاب هم باباش منتظرش بود پایین و زود رفت. منم نشستم کتابی که داشتم میخوندم رو تموم کردم. بلندی های بادگیر. خوب بود ولی عاشقش نشدم. دیگه تقریبا کارایی که میخواستم تو استراحت بکنم رو انجام دادم. وقتشه یه لیست درست کنم از کارایی که این مدت کردم و ببینم چطور گذروندم زندگیم رو این چند وقت

آخر هفته


خب فعلا هیچ خبری از کار مورد نظر نیست. تماس نگرفتن 

گفتم با مامی رفتیم استخر دیگه؟ انقدر خوشمون اومد که بعد از مدتها رفتیم، این شد که قرار گذاشتیم با بتا که 5شنبه هم بریم. تیلدا تا حالا استخر نرفته بود. بتا براش مایو خرید و رفتیم. انقدررررررررررررررر خوشش اومد که نگو. خیلی لذت می برد. من هم این بار بیشتر از سری قبل شنا کردم. دیگه انگار بدنم عادت کرده بود و همش تو عمیق بودم و شنا می کردم. البته یه بخشایی هم میرفتم کنار استخر بچه ها میشستم و از تیلدا مواظبت می کردم. هنوز بلد نیست نفسشو نگه داره و وقتی تو آب میخوره زمین، خیلی آب میخوره. ولی با همه این احوال بی نهایت خوش گذشت. شبش عمه کوچیکه پاگشامون کرده بود و خونشون با دختر عمه ها و شوهراشون کلی گرم گرفتیم و خندیدیم و خوش گذشت بسی.

جمعه رفتیم خرید کیف و کفش عید. مانتوم سفیده و دنبال یه کیف و کفش رنگ خاص بودم. دنبال فیروزه ای بودم اول. پیدا نکردم خوش رنگشو، یهو یه لیمویی دیدم دلم رفت براش. همونو گرفتم. بسی دوسش میدارم. شب هم خونه مامانینا بودیم و بسی تیلدا بازی و کاپا بازی کردیم. کاپا بوسم کرد، از این بوسایی که دهنشو باز میکنه هر چی تف داره میماله به آدم

همچنان محتاج دعاهاتونم

مهمونی دوره

گفته بودم مهمونی دوره این دفعه نوبت منه دیگه؟

16 تا مهمون داشتم! واسه اولین بار این تعداد. بیشترین مهمونم 6 نفر بودن، حالا یهو نزدیک 3 برابر. خخخ. منوم اینا بود:

1) سالاد ماکارونی جامبو

2) سوپ شیر و قارچ

3) دلمه

4) کیک مرغ

5) سیب زمینی سرخ کرده

6) بورانی و دسر (کرم موز و کرم کارامل)

دلمه رو سپردم به مامی. مهمونیم یکشنبه بود و از روز 5شنبه شروع کردیم خورد خورد. 5شنبه با سیگما رفتیم خرید. همه چیزایی که فکر می کردم لازمه رو خریدم. جمعه هم شروع کردیم به تمیزکاری. جاروبرقی و بخارشو کشیدن کل خونه با سیگما بود. منم گردگیری و مرتب کردن خونه که هیچوقت مرتب نمیشه.

شنبه صبح خودم تنهایی باز رفتم خرید و کلی چیز میز خریدم و اومدم شروع کردم به درست کردن غذاها. مواد جامبو و کیک مرغ رو پختم و خورد کردم و بعد هم این دوتا غذا رو درست کردم. کرم کارامل هم درست کردم و بعد چون بلیط جشنواره داشتیم، به بقیه کارام نرسیدم و رفتیم فیلم "خوب، بد، جلف" که عااااالیییییییییییی بود. قرارم این بود که همه غذاها رو روز قبل درست کنم، ولی خب با وجود سینما نشد دیگه. شب هم تا رفتیم میزعسلیای گاما اینا رو بگیریم طول کشید و 11 شب برگشتیم خونه در حالی که کلیییییییی کار مونده بود. اتاق کار تمیز نشده بود و روتختی رو عوض نکرده بودیم و سرویس ها رو تمیز نکرده بودیم و سوپ و دسر هم مونده بودن :(( به جای همه این کارا خوابیدیم. خخخ. صبح 8 پاشدم و سیگما سرویس ها رو تمیز کرد و منم سوپ و بعد از کرم موز و یک سری دیگه کرم کارامل درست کردم و بعد الهام اومد کمکم. دستش درد نکنه خروار ظرفایی که کثیف کرده بودم رو شست و با همدیگه کیک مرغ رو تزیین کردیم و من موهام رو صاف کردم و آماده شدم و ساعت 1:30 اولین سری مهمونا اومدن. ازشون پذیرایی کردم و شروع کردم به درست کردن سیب زمینی سرخ کرده. تا همه بچه ها جمع شن، با کمک اینایی که اومده بودن، میز رو چیدیم و حدودای ساعت 3:30 اینا، میز چیده شد و شروع کردن به سرو کردن. میزمون 8 نفره س و جا نمیشدن همه، واسه همین سلف سرویسی چیدیم. چقدررررررررررر همه از سوپم و از دلمه مامان تعریف کردن. دو سه نفری هم از کیک مرغ و جامبو تعریف کردن. ولی در مورد سوپ و دلمه همههههه متفق القول هی تعریف می کردن. بعد براشون فیلم نامزدی و فیلم پروجکشن عروسیمون رو گذاشتیم و بعد فیلم نامزدی یکی دیگه از بچه ها رو دیدیم و کلی عکس انداختیم و بسیییییییییییییی خوش گذروندیم. رو میز پذیرایی رو هم پر کرده بودم از چیپس و پفک و چیپلت و پاپ کورن و آجیل و کرن بری و بلوبری و اسمارتیز و شکلات و میوه. تایم زیاد بود و نمیخواستم حوصله شون سر بره. از ساعت 6 دیگه کم کم پاشدن برن و یه سریاشون تا 9:15 موندن. سیگما رو فرستاده بودم سینما بعد از کارش. خخخ. بعدشم رفته بود شام بیرون و ساعت 10 شب برگشت. خخخ. چقدر بچه ها کمکم کردن. هر چی چای و شیر نسکافه اینا میاوردم، ظرفا رو میشستن و کل ظرفای نهارم چیدن تو ماشین و هی آشپزخونه رو تمیز می کردن. دستشون درد نکنه واقعا. خیلی بهم خوش گذشت. تازه کلی هم کادوهای خوشگل برام آورده بودن و ذوق زده م کردن. تا سیگما بیاد خودم یه سری دیگه ظرفا رو شستم، ولی گنده هاش موند دیگه واسه فرداش. شب داشتم از تن درد (پادرد، کمردرد) میمردم. خیلیییییی خسته بودم. دوتا مسکن خوردم و خوابیدم. فرداش هم خونه رو به همین منوال ترک کرده و رفتم خونه مامانینا و با مامان رفتیم استخر. خوش و خرم. بسیار حال داد. خیلی وقت بود نرفته بودیم. از استخر که اومدیم بیرون هوا تمیز شده بود و بوی عید میومد. بسی ذوق کردیم و رفتیم خونه بتا اینا و کلی با تیلدا بازی کردم و شب برگشتم خونه و با سیگما یه کم فیلم دیدیم. اینفرنو که بسی دوس دارم فیلمشو.

اون کاری که گفتم هم باز رفتم مصاحبه، ولی جوابش معلوم نیس. من الان در خماریم. میشه دعا کنین جور شه؟

شب زنده داری به یاد دوران مجردی

امشب موندم خونه مامانینا. الان ساعت 1.5 شبه و من دارم از تو اتاق خودم، پای کامپیوترم پست میذارم. بی نهایت دلم تنگ شده بود واسه این موقعیت. اینکه شب تو اتاق خودم باشم، هی بین تخت و میزم جولون بدم و تا نصف شب برق رو خاموش نکنم و هر کاری دوس دارم بکنم. عذاب وجدان نگیرم از بازی کردن با گوشی و وقت نذاشتن واسه همسر و نامرتب بودن خونه و ..... بی دغدغه بشینم پای علافی و لذت ببرم از شرایط. وسطش تلفنی هم با سیگما حرف بزنم و دلتنگیم رو جبران کنم.

به سیگما گفتم دوستاشو ببره خونه. خخخ. اولین باریه که بچه ها میان خونمون. خونه کمی ریخت و پاش هم بود و سیگما سه سوته همه چیزو ریخته تو یه اتاق و در رو بسته گویا. خخخ. تازه به جز سیب میوه دیگه ای هم نداشتیم. باز خوبه یه چیپس و ماستی خریده براشون. امیدوارم نصف شبی خیلی گرسنه شون نشه

(دوستاشو میشناسم و دوستم باهاشون. واسه همین مشکلی نداشتم با رفتنشون به خونه م. فقط بهش گفتم دوستات تو خونه سیگار نکشن چون خونه روشنم دودی میشه. خخخ.)

دلم تنگ شده واسه دوران مجردی. انقدر تنگ که حتی همین الان که دارم حسش می کنم بازم تنگه و برطرف نمیشه این خواستنه. هیییی. قدر روزاتون رو بدونین. تو هر حالتی که هستین، چه بعدا خوب تر بشه چه بدتر، دلتون تنگ میشه واسه الان...

مثل من که بجز دوران مجردی، دلم واسه این 5 ماه علافی اول ازدواج هم تنگ شده از همین الان....

من خیلی سخت با تغییرات کنار میام. حق داشتم نتونستم مهاجرت رو بپذیرم، قطعا روانی میشدم....