نیمه شعبان

معلومه نشستم پای پروژه که هی پست میذارم؟

شنبه شب خیلی یهویی تصمیم گرفتیم با بتاینا شام بریم بیرون و بعدشم سینما. ساعت 9، شب عید نیمه شعبان با همه شلوغی های شهر تازه تصمیم گرفتیم. واسه ساعت 12 بلیط رزرو کردیم و با بتاینا رفتیم که بریم پیتزا دکتر آرین که بسته بود و نیم ساعتی اوسکلمون کرد و دیگه رفتیم میخوش میدون سلماس. انقدر شلوغ بود و جلوش صف بود که نوبتمون نشد بریم تو. دیگه تایم سینما هم نزدیک بود و تا غذا حاضر شد گرفتیم و پریدیم تو ماشین و پیش به سوی اریکه ایرانیان. تو راه تند تند پیتزا میخوردیم، یه وضعی. نوشابه رو گذاشته بودم کف زمین که ریخت تیلدا رو بغل کرده بودم و در عین حال پیتزا و نوشابه هم میخوردم با سرعت نور بلعیدیم! خیلی چسبید. بعد هم به موقع رسیدیم به سینما، فیلم "بادیگارد". دوسش داشتم، بازم ترکیب پرویز پرستویی و حاتمی کیا گل کاشت. تا ساعت 1.5 شب سینما بودیم و بعد هم خواب خواب بودم که ما رو رسوندن خونه و رفتن بتاینا. تا سیگما کاراشو بکنه و بیاد من خوابم برد.

صبح قرار بود بره سر کار و من بشینم پای پروژه م که نرفت و قرار شد تو پروژه به من کمک کنه. با هم نشستیم فصل 4 و5 پایان نامه م رو که پرینت کرده بودم، خوندیم و اشکالات فنی و نگارشیشو گرفتیم و کلی مفید بودیم. خیلی دلسوزانه کمکم کرد و کلی هم بهم افتخار کرد که انقدر خوب نوشتم پایان ناممو. وسطاشم که من میرفتم واسه آوردن نهار و اینا، گوشی خودش رو درست می کرد و به همه کارامون رسیدیم. یه روز خوب تعطیل بود. الانم سیگما رفته و من نشستم که تغییرات رو به پایان نامه م اعمال کنم. یه ارائه ی مهم دارم، میشه کلی انرژی مثبت بفرستین و دعام کنین؟

تولد 26 سالگیم

بله بله، از اتاق فرمان اشاره می کنن که دیگه بنده اکنون 26 ساله می باشم. توضیحات زیر عکس کنار وبلاگم رو هم آپدیت کردم، 26 ساله شدم، هورااااا.

همون جور که گفته بودم، مامانینا، شب تولد من رفتن ییلاق. بنده هم تنها میموندم دپرس می شدم، این شد که رفتم خونه بتاینا. سپردم که نذاره تیلدا بخوابه، تا من برم. تیلدا جونم انقدر خوشحال شد از اینکه رفته بودم خونشون که. بتا بردش تو اتاق و وقتی بیرون اومدن، تیلدا گفت: تَبَلُتِ مُبالَک! ای جون دلم. تازه داره خوشگل خوشگل میحرفه. به من میگه "لاندا خاله"، بچمون ترکی حرف میزنه جیگر خاله. انقدر سورپرایزم کرد با گفتن تولد مبارک که، آخه بلد نبود بگه. کلی با هم بازی کردیم و بعدش هم من و بتا با هم خوابوندیمش و من هم رفتم تو رختخوابم و به پیامای تبریکم جواب میدادم. سیگمولی هم رأس 12 زنگید که بهم تبریک بگه

روز تولد خوشگلم، صبح با بتا و تیلدا صبحونه خوردم و بعدش رفتم خونه خودمون، حاضر شدم و سیگما اومد پیشم. تیپ زدم و یه کم سرچیدیم که کجا بریم که طبیعت داشته باشه  و کافه کارزین کاخ نیاوران رو انتخاب کردیم. تیپ صورتی کالباسی زدم و رفتیم. عجب جای قشنگی بود. بی نهایت ذوق داشتم از دیدن اون محیط. فرصت نداشتیم بریم خود کاخ رو هم ببینیم. فقط رفتیم کافه و بسیار بسیار محیط خوشگلی بود. ما به قصد نهار رفته بودیم. یه ساندویچ بوقلمون گرفتیم با یک عدد پاستای کیچن پستو. حالا شاید عکساشو بذارم اینستا. خوشگل بود و خوشمزه. اونجا سیگما هدیه تولدم رو هم بهم داد. دیگه ذوق مرگ بودم از محیطی که انتخاب کرده بودیم و خدا رو شکر غذا هم خوشمزه بود و برخورد پرسنلش هم بسیار خوب. بعد از اونجا اومدیم خونه و استراحت کردیم و بار و بندیل جمع کردم و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و پیش به سوی ییلاق. به به. مامان و بابا منتظرمون بودن. یه کم ورق بازی کردیم من و سیگما و بتا و بعد از شام، قسمت 27 سریال شهرزاد رو تماشا کردیم و لذت بردیم. من زیر پتو بودم در حین تماشای فیلم، بسکه سردم بود. خخخ. وسط بهار و پتو بعله، وسط بهار، تولد لاندا خانوم. لی لی لیلی لیلی لی لی ماهگرد 8اممون هم بود. اصلا از قصد خواسته بودم که روز عقدم، همون روز تولدم باشه، البته 4ماه بعدش کیک هم نگرفتیم، چون داداشینا و داماد نبودن. قرار شد فرداش تولد بازی کنیم.

  
ادامه مطلب ...

جشنواره

خب ببخشید من هی نمیام اینجا، سرم واقعا شلوغه، اون مریضیه که منو یه هفته انداخت رسما و هیچ کاری نمی تونستم بکنم، تو تخت بودم همش. هنوزم سرفه هاش مونده. بعدشم درگیر پایان نامه شدم، هنوز البته شروع به نوشتنش نکردم و کارای عملیش تموم نشده، ولی شدیدا افتادم تو دور کارای عملیش.

تو این مدت هم مقاله م اکسپت شده و خوشحالم، ولی خب خوشحالی واقعیه وقتیه که دفاع کنم. یعنی میشه؟

دیروز از کله سحر بیرون بودم، از 6 صبح رفته بودم مدرسه و به شغل شریف تدریس پرداختم، وسطش که کلاس نداشتم، با سیگما و باباش قرار داشتم که برم دفتر اسناد رسمی واسه وام باید یه کارایی می کردیم. بعدش هم باز مدرسه کلاس داشتم و برگشتم. بعد از مدرسه باید میرفتم یونی. چه برفی هم میومد. هلک هلک رفتم یونی، یکی از سال پایینیا بهم تبریک میگه! دو ساعت داشتم فکر می کردم که چرا به من تبریک می گه؟ با قیافه گیج و مبهوت نگاش می کردم، گفت چون همکلاسیاتون دفاع کردن تبریک می گم!!! (دو نفر دفاع کردن ) بعد رفتم تو جلسه، استاد هم می گه خانوم لاندایی تبریک میگم! همین جوری نگاش کردم و گفتم چرا؟! گفت واسه اکسپت شدن مقالتون دیگه! تقصیر نفر قبلی شد که یادم نبود واسه چی داره بهم تبریک میگه!

سیگما دوباره کمرش درد گرفته و سر کار نرفته این هفته رو. بعد قرار بود شب بیاد دنبالم که بریم خونه ما، ولی زنگ زد که بلیط جشنواره فجر دارم، میام دنبالت بریم سینما. خخخ. اونم دو سانس. خونه رو پیچوندیم و سیگما و پسرخاله ش اومدن دنبالم و رفتیم سینما.

اولیش فیلم "دختر" بود، ساخته رضا میرکریمی، خیلی خوشم اومد از فیلمش. واقعا قشنگ بود. سانس بعدی، "بارکد" ساخته مصطفی کیایی، اونم خیلی باحال بود، تازه یه نمه هم طنز بود و بسی خندیدیم و واقعا خوش گذشت. همه اینا همراه با کمردرد سیگما بود، سر کار نرفته بود، اون وقت دو سانس سینما. خخخ

بعد رفتیم میخوش، من طبق معمول پیتزا قارچ و گوشت. تو اولین قاچی که برداشتم و گاز زدم، مو دیدم! (البته دور بود از گازی که زدم!) تا دادیم عوض کنه برامون کلی طول کشید. راس ساعت 12 شب سیگما و پسرخاله ش منو رسوندن خونه. حس سیندرلا داشتم

امروزم قراره با دوستام برم یه جای هیجان انگیز. بعدشم اگه سیگما کمرش اجازه بده، میریم سینما باز.

نمیدونم چرا هی میگیره کمر سیگما خدایا میشه خوب شه زودتر و دیگه هم نگیره؟

سالگرد نامه - 7

بالاخره قرار گذاشتیم که جشن هفتمین سالگردمون رو بگیریم.بعد از 10 روز که از سالگردمون میگذشت:

http://s6.picofile.com/file/8222724900/7sal.png

البته میخواستیم بساط جوجه اینا ببریم پارک امسال، ولی دیگه چون یهویی بود و هنوز هم مخفی طور! بیخیال جوجه، کباب کردن شدیم و قرار گذاشتیم مثل سال های قبل بریم. حالا من از روزی که آقاجان فوت کرده، دیگه به احترام مامان خیلی کم آرایش می کنم. اصن نمیدونم که ناراحت میشه از آرایش کردنم یا نه ها، ولی بای دیفالت خودم خیلی نامرئی و کم آرایش می کنم. بعد واسه سالگرد دلم نمیخواست کم باشه واقعا، واسه همین یه خط چشم تپل کشیدم بعد از مدتها و آرایش بی رنگ. ولی دلم رژ قرمز هم می خواست. اونو گذاشتم واسه تو ماشین! باز هم یواشکی طور! سیگما اومد دنبالم و  کلی خوشش اومد و گفت چقدر بشاش شد صورتت، این مدت همش انگار غم داشت چهره ت. رفتیم دنبال کیک کوچیک تازه و یکی دوتا قنادی رفتیم که نداشت. بعد رفتیم همون قنادی ای که کیک اولین سالگردمون رو از اونجا گرفته بودیم. اون موقع ها من اصلا محدوده خونه سیگماینا رو بلد نبودم و محل اون شیرینی فروشیه، واسم مثه یه رویا گنگ بود. نمیدونستم کجا رفته بودیم. ولی وقتی اندفعه رفتیم، حجم خوشحالیِ عظیمی داشتم، انگار تیکه های یه پازل رو پیدا کرده بودم. دوتایی با هم رفتیم تو شیرینی فروشی و دوتا سایز کوچیک داشت، یه نسکافه ای و یه کاکائویی که نسکافه ایه دلم رو برد و برداشتیمش. یه شمع 7 هم انتخاب کردیم که عینکی بود . وقتی کارتشو داد که پول بردارن، فروشنده گفت عه شما نوه ی آقای علی سیگماییانید؟ (فامیلیشو از رو کارت خونده بود)، سیگما گفت نه ایشون عموی پدرم هستن و خلاصه فروشنده آشنا دراومد. منم سریعا دست چپم رو از زیر کاپشنم آوردم بیرون که آشنا حلقمونو ببینه فوبیای آشنابینی دارم خلاصه با کیک کوچولوی خوشگلمون رفتیم پارک رویاییمون.


http://s3.picofile.com/file/8222724984/Cake_77.jpg


ورودی پارک دیدیم چای فروشی هم باز شده و خوشحال رفتیم به سمت جای همیشگمون که با وجود اینکه پارک به نسبت تو این سالا شلوغ تر شده بود، ولی جامون بازم خالی بود. زیرانداز همیشگیمون رو انداختیم و بساط کردیم. کیک و دوربین و پایه دوربین و حتی مونوپاد هم برده بودم که استفاده نشد. بشقاب و چاقوی یه بار مصرف هم داشتم که برده بودم. چنگال نداشتم که سیگما سر راه خریده بود. کبریت هم خودمون سر راه خریده بودیم، ولی یادمون رفت شمع رو روشن کنیم! با همون شمع خاموش عکسا رو گرفتیم. خخخ. اون دوربینه که اینستنت فتو  بود و همون لحظه عکس رو میداد بیرون رو هم برده بودیم و یه عکس یادگاری باهاش گرفتیم.

قبل از اینکه شروع به بریدن کیک کنیم، یه دور آرزوهامونو گفتیم و واسه سلامتیمون دعا کردیم. بعد سیگما رفت دوتا چایی نبات خرید و اومد با کیکامون خوردیم. نصف کیک رو خوردیم دوتایی. بعد هم بساط رو جمع کردیم و نصفه ی دیگه ی کیک رو دادیم به آقای چای فروش و رفتیم به سوی نهار.

واسه نهار رفتیم رستوران ژوانی. تعریف پاستاشو شنیده بودم، یه پاستای تورینو سفارش دادیم و یه پارمژان مرغ. پاستاش عااالی بود، ولی پارمژانش رو اصلا دوست نداشتیم.موبایلش زنگ خورد و داشت با دوستش صحبت می کرد، من اون وسط ذوقش رو می کردم و ازش عکس مینداختم. خخخ.

بعدش قرار بود که سیگما منو برسونه خونه و خودش بره خونشون و به کاراش برسه، ولی بعد از نهار شدیدا خوابمون میومد و قرار شد که سیگما که من رو رسوند، بیاد بالا یه چرت بزنه و بعدا بره خونه. تو راه خوابش نبره. رفتیم خونه و ماماینا هم داشتن میرفتن خونه دایی و ما کلی خوابیدیم و چسبید. بعد هم یه شیر نسکافه و کمی میوه زدیم بر بدن و دیگه سیگما رفت و بدین ترتیب هفتمین سالگردمون هم برگزار شد و تموم شد.


پ.ن: آپدیت شد: این زاغی ه همش میومد کنارمون و علاقه زیادی به کفشا و وسایلمون داشت و خیلی اهلی طور بود و هر کار می کردیم نمیرفت. کلی فیلم ازش گرفتیم:

http://s3.picofile.com/file/8222742800/photo_2015_11_14_21_04_41.jpg

پیتزا پنتری + بازی تیمی

این پنج شنبه و جمعه اولین پنج شنبه جمعه تاهل بود که تهران موندیم و جایی نرفتیم. تازه حتی پنج شنبه خونه همدیگه مهمونی هم نرفتیم و کلا همدیگه رو ندیدیم

فقط سیگما بهم قول داده بود که جمعه میریم بیرون، چون کیف می خواست و قرار بود بریم بخریم. صبح جمعه زنگید و قرار شد بریم حموم و بعد بیاد دنبالم که بریم کیف بخریم و بعدشم نهار بریم رستوران. بعد از نامزدی اصلا وقت نشده بود بریم. تو این مدت که رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم، کلا کم شده بیرون غذا خوردنامون به نسبت قبلا. بنده هم شدیدا هوس فست فود داشتم، کلی دلم پیتزا میخواست. خلاصه که شاد و خندان رفتم حموم و وقتی اومدم سیگما گفت گاما واسه صبحونه زنگیده بوده که بریم کلپچ، ولی ما خواب بودیم و می گفت نهار بیاین خونه مامانشینا، که همه دور هم باشیم. این در حالی بود که شام خونه ما مهمون بودیم و نهار هم برنامه بیرون گذاشته بودیم. خب بنده ضدحال خوردم، چون دلم پیتزا می خواست و نهار دو نفره و برنامه ش رو هم چیده بودیم. سعی کردم غر نزنم، ولی گفتم آخه رستوران چی و اینا، یه کم نق و نوق کردم، ولی در نهایت گفتم اشکال نداره، بریم، فقط یه روز تو این هفته بریم پیتزا. خلاصه بعدش سیگما زنگید که نهار رو کنسل کردم و گفتم نمیایم، ولی بعدش بریم! دیگه نگفتم که من برنامه ریخته بودم که بعد از نهار بیایم خونه ما و بچرتیم و بعد رو پروژه من کار کنیم. با این برنامه به مهمونی شب خونه مون هم دیر میرسیدیم

هیچی نگفتم دیگه، بی خیال شدم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم منوچهری و دو دست ورق رویال مشت خریدیم، جدیدا نسخ ح.ک.م و ش.ل.م شدیم بعد رفتیم نوین چرم و یه کیف خوشگل واسه سیگما خریدیم. 20% هم تخفیف داشت و 15% هم کارت هدیه ش رو شارژ می کرد. خخخ. با کارت هدیه ش، یه کیف پول هم میگیریم براش حالا بعد دیگه گفتیم یه جای جدید بریم و گاما پیتزا پنتری قائم مقام رو پیشنهاد داده بود. رفتیم ساعت 3.5 عصر و یه پیتزا مخصوص و یه قارچ و گوشت سفارش دادیم. محیطش خیلی خوشگل بود، سنتی طور بود. ولی غذاش اصلا خوب نبود. مخصوصش شدیدا تند بود و منم از غذای تند بدم میاد. گوشت و قارچشم شور بود و قارچشم کلی آب انداخته بود! خوشمون نیومد اصلا. ولی از گرسنگی خوردم دیگه. بعدش تازه رفتیم خونه سیگما اینا. جالبه که به جز گاما هیشکی هم نبود و تا ساعت 5 وایستادیم تا همه بیان حرص مخفی می خوردم.خلاصه دامادشون اومد و چارتایی با پدر شوهر گرام حکمیدیم که با نهایت بدشانسی، 7-1 باختیم! و عجله مون رو بهانه کردیم و سریعا پیش به سوی خونه ما. 8 رسیدیم و به نظرم دیر بود. ولی خب اشکال نداشت دیگه. تیلدا بازی کردیم و بعدش داداشینا هم اومدن و من و سیگما، داداش و داماد تیم شدیم و ش.ل.م بازی کردیم. خخخ. من و سیگما تقلب می کردیم و صداشونو درآورده بودیم. اولاش کلی عقب بودیم، ولی آخراش هی میبردیم و امتیازاشون رو کم کردیم و دیگه اختلاف امتیازیمون خیلی کم شد. ولی از بس بازیش طولانیه، بقیشو گذاشتیم واسه هفته بعد.

امروزم یونی با سیگما رفته بودیم که کمرش درد گرفت و دیگه نمیتونست راه بره. زنگیدم به آژانس که بیاد دنبالش و از دم در دانشکده ببرتش خونه که ماشین نداشت. با بدبختی رفتیم دم در دانشگاه و دربست گرفتیم و سیگما رو فرستادم خونه. خودمم تو بارون و ترافیک و بدبختی، با یک ساعت بیشتر تو راه موندن رسیدم خونه. پروژه م هم به جایی نرسید و دست از پا درازترم الان و مریض. سیگما هم که کمردردش کرده یهویی