مهمونی و ییلاق

سلام. روز بخیر. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه می کنین با این روزای خوشگل بهاری؟ روزای اردیبهشتی خوش آب و رنگ. الان بهترین موقع است واسه تمرینای مایندفولنس. هی آدم بشینه جلوی پنجره، به خودش یادآوری کنه که الان بهاره و داره توی این هوای خوب نفس می کشه و سرسبزیا و گل های ریز بهاری رو تماشا می کنه.

تعریف کنم از هفته پیش، چهارشنبه عصر که واسه همکارجان رفیق، تولد گرفتیم و ساعت کاری که تموم شد رفتم خونه و یه کم دراز کشیدم و بعد حاضر شدم که بریم خونه مادرشوهر. اول ابروهامو صفا دادم و بعد دیدم موهام حالت نمیگیره، یه مدل جدید بستمش بالا. سیگما اومد و حاضر شدیم رفتیم تو پارکینگ که مامان سیگما زنگید که عمشینا هم میان! هیچی دیگه تیپم خیلی تین ایجری بود، برگشتم بالا عوض کردم تیپم رو. البته دیگه به مدل موهام دست نزدم و سیگما دوست نداشت موهامو. وسط مهمونی بعد از شام رفتم دوباره فرق کج باز کردم. کلا من چارشنبه ها خیلی خسته ام و واسه مهمونی جدی حوصله ندارم. این بار هم اصلا حوصلشونو نداشتم. این همون عمه ش بود که کلا بچه هاش رو بار دومی بود که میدیدم. کلی با نینی سیگماینا حرف زدیم و تا 12 هم نشسته بودن اونا، ما چرت میزدیم. دیگه 12 اومدیم خونمون و بیهوش شدیم.

پنج شنبه 29ام، 9.5 بیدار شدم. سیگما رفت جلسه. منم کار خاصی نداشتم. خونه که خیلی تمیز بود و مرتب. رفتم سراغ دسر و غذا. مرغ گذاشتم بپزه واسه ته چین و پاناکوتا هم آب کردم و رنگی رنگی کردم و ریختم تو ظرفاش. ابروهامو رنگ گذاشتم و رفتم حمام.  به مامان زنگ زدم که زودتر بیاد، گفت رفته حموم که بیاد و یهو کمرش گرفته. با بابا رفتن درمانگاه که آمپول بزنه. گفتم بعدش واسه نهار بیان. تو این فاصله میوه ها رو هم چیدم و خورش کرفس از فریزر درآوردم یخ زدایی کردم و پلو هم پختم و سیگما اومد. سرویسا رو شست و مامان و بابا هم اومدن. نهار رو آوردم دور هم خوردیم و تا 3 اینا گپ زدیم. بعد مامان و بابا رو فرستادم رو تخت بخوابن و خودمونم رفتیم تو اون یکی اتاق یه کم دراز کشیدیم و حرف زدیم. بعد هم موهامو اتو کشیدم و چای گذاشتم و بیدارشون کردم. چای و قطاب خوردیم و بعد من و مامان حاضر شدیم که واسه صندوق بریم خونه پسردایی. من هی گفتم کمرت درد می کنه نریم. گفت نه زشته، بریم. قبل از رفتن لیست خرید رو به سیگما دادم و چون هم تخفیف اسنپ مارکت داشتیم هم شیرینی از اسنپ، جفتش رو سفارش دادیم. چیز کیک از نان سحر سفارش دادیم بیارن. دیگه من و مامان رفتیم خونه پسردایی و به جز یکی از زنداییا همه قبل از ما رسیده بودن. یه بلوز زرد با دامنش که مشکیه و گلای زرد داره پوشیده بودم با کیف و کفش زرد. تا رفتم تو همه گفتن چقدر لاغر شدی از 13بدر تا الان. کلی ذوق کردم. 2 کیلو فقط لاغر شدم ولی شکمم قشنگ کوچیک شده بود. همه متفق القول گفتن و پرسیدن که چی کار کردی؟ گفتم هیچی، روزی نیم ساعت پیاده روی کردم و غذام رو هم یه کم کردم. دیگه بسی ذوق نمودم و با فامیلا بگوبخند کردیم و خانم پسرخاله داشت آمار دبی رو ازم میگرفت که مسافر بودن و دختر دایی هم که الان دبی بود خودش. قرعه کشی کردیم و به نام دختردایی بزرگه افتاد و دیگه من و مامان 7.5 پاشدیم برگردیم خونه، چون بابا و سیگما تنها بودن. رفتیم خونه و دیدم خریدا رسیده. چای گذاشتم و با چیزکیک خوردیم و رفتم سروقت درست کردن ته چین. مامان هم کمردرد داشت و نشسته بود. ساعت 9.5 داداشینا اومدن و کباب هم رسید. میز رو چیدیم، کباب و خورش کرفس و ته چین مرغ غذاها بود. کاپا فینگیلیم که لب نزد به غذا. فقط کلی بلبل زبونی کرد برامون و قربون صدقه ش رفتیم. بعد هم پذیرایی کردیم ازشون. دسرا رو آوردم که حال کردن همه.دیگه 12.5 مامانینا رفتن. کاپا گیر داد که عمه لانی بیاد با من بریم دور بزنیم، هیشکی هم نیاد. بهش گفتم اگه غذا بخوری میام. دیگه لطف کرد یه کم شام خورد و منم حاضر شدم و وقتی میخواستن برن، من و سیگما هم باهاشون تا حیاط رفتیم و دیگه رفتن و ما برگشتیم خونه. این بار اصلا خسته نشده بودم چون خونه تمیز کردن نداشتیم. خیلی حال داد. ولی بعدش فهمیدیم داداشینا که رفتن خونه دیدن قلک کاپا شکسته و فهمیدن که دزد اومده. رفتن سراغ کیف طلاها و دیدن نیست.... دزد برده بود! به پلیس خبر میدن و خونشون دوربین و نگهبان داشته. تو دوربین دزده افتاده ولی کلاه داشته و یه جعبه هم گرفته بوده جلوی صورتش و واضح نیست! هیچی دیگه... خیلی ناراحت شدیم... شانس رو حالا، یه بار اومدن خونه ما این اتفاق افتاد و خاطره بد موند براشون...

جمعه 30 ام، 11.5 بیدار شدیم و چیزکیک خوردیم واسه صبحانه. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. لباسایی که دیروز شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم سر جاش. به گلدونا آب دادم وظرفا رو چیدم سر جاهاشون و یه کم دراز کشیدم تا سیگما که رفته بود بیرون برگرده. اومد و حاضر شدیم و وسیله جمع کردیم که بریم ییلاق، پیش مامان و بابا. رفتیم و 8 اینا رسیدیم. فیلم هشت نفرت انگیز(The Hateful Eight) رو پلی کردیم و با مامان دیدیم. خیلی طولانی بود. وسطش شام خوردیم و تا 12.5 اینا طول کشید. من اولاش خیلی حوصله م سر رفته بود از فیلمه. ولی آخراش قشنگ شد. هر چند که خیلی خشن بود و خون و خون ریزی داشت. پیشنهاد نمیدم فیلمه رو خلاصه.

شنبه 31 ام، بین التعطیلین بود و مرخصی گرفته بودم. صبح بیدار شدم و صبحونه خوردیم. چقدر سرد بود اونجا. چنتا بخاری روشن بود تو خونه. چنتا کار مدیرم باهام داشت که از راه دور انجام دادم. با سیگما رفتیم پیاده روی. تا آرامگاه پیاده رفتیم و دور زدیم از اونور، از روی یه پل روی رودخونه برگشتیم. خیلی محیط باحالی بود. همون حالت کم بودن سرعت زندگی، کنار رود پر سرعت رو آدم حس می کنه همیشه. یه ساعتی پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. نهار خورش بادمجون خوردیم و ظهر نصف فیلم گرین بوک رو دیدیم و سیگما واسه کاری برگشت تهران و من خوابیدم. عصری که بیدار شدم خبر دزدی خونه داداش رو شنیدم و مامان کلی دپرس بود. با هم پیاده رفتیم کنار رودخونه و یه ساعتی راه رفتیم. البته با مامان که میرم پیاده روی حساب نمیشه چون آروم میریم. بعدش برگشتیم خونه ماشین بابا رو برداشتم و خاله هم اومد و رفتیم خیابون گردی شب نیمه شعبان. خبر خاصی نبود خیابونا. رفتیم قنادی که خاله شیرینی بگیره که همه شیرینی هاش تموم شده بود و برامون بستنی خرید. تو اون سرما تو ماشین بستنی رو خوردیم و برگشتیم خونه. داشت می گفت که پسرشینا که میخوان برن دبی، بچه دوساله شون رو نمیبرن و میذارن پیش خاله. عروسش واسه من تعریف کرده بود که خیلی سختشه ولی پسرخاله میگه اگه بچه قراره ببریم، کلا نریم. جفتشون حق داشتن به نظرم. با بچه هیچ جا نمیشه رفت سفر. پارک آبی میخواستن برن که خب با بچه نمیشد. کلا سفر سخته. تو اون مهمونی همه میگفتن بچه نیاریا. اول همه کاراتو بکن بعد. راست می گن خدایی. الان دور و بریامونو که میبینیم سختشونه واقعا. خلاصه خاله رفت خونشون و ما هم رفتیم خونمون و بعد خاله و شوهرش اومدن خونه ما. سیگما هم نبود و من خیلی حوصله م سر رفته بود. خاله اینا که رفتن ساعت 11 سیگما برگشت از تهران. شام خوردیم و تا 12 با مامانینا بودیم و بعد رفتیم طبقه خودمون فیلم ببینیم. یه کم گرین بوک دیدیم و سیگما خوابش برد. من یه قسمت ممنوعه دیدم. چقدر بدم میاد از این فیلم. دیگه از قسمت 7 به بعد فصل دومش رو نخریدم. از دوستم گرفتم. یه قسمت دیدم و ساعت 3 نصف شب خوابیدم.

یکشنبه، 1 اردیبهشت، نیمه شعبان، روز خوشگلی بود. 9.5 بیدار شدیم و بعد از صبحونه، با مامان و بابا و سیگما رفتیم یه زمین خوشگل رو دیدیم و عاشقش شدیم. قرار شد بابا با بنگاه صحبت کنه و اگه به پولمون میخورد بخریمش. برگشتیم خونه و بتاینا هم از شمال اومدن اونجا. کپل خانومی رو خوردم یه کم و بعدشم نهار خوردیم و با این فینگیلیا بازی کردم. بعد دوباره با سیگما رفتیم سر اون زمینه و جذبش کردیم. برگشتیم بابا و سیگما رفتن بنگاه و کلی انقولت واسه اون زمین وجود داشت و نشد که بشه. بتاینا برگشتن تهران و ما موندیم. سیگما خوابید و من و مامی یه قسمت ممنوعه دیدیم و بعد مامان آش پخت و دور هم آش رشته خوردیم و دیگه 10 راه افتادیم به سمت تهران. یه کم شلوغ بود. 11.5 رسیدیم خونه و 12 خوابیدیم.

2شنبه 2/2، تاریخ خوشگلی بود. صبح به زور و با بدبختی بیدار شدم. با سیگما اومدیم شرکت. یه عالمه کار داشتم. عصری هم وسط راه از تاکسی پیاده شدم و پیاده برگشتم خونه. تا رسیدم قبل از اینکه لباسمو عوض کنم، دستامو شستم و سیب زمینی پیاز نگینی کردم و با عدس گذاشتم بپزه. خیلی سردم بود. رفتم زیر پتو و کتاب "یک بعلاوه یک" از جوجومویز رو شروع کردم به خوندن. 40-50 صفحه خوندم و غذام حاضر شد ولی چون منتظر بودم سیگما نون بیاره، نخوردمش و کلی گرسنه م بود. سیگما 9.5 اومد و اعصابم خورد بود. سر این سرمایه گذاری های مالی هم بی اعصاب بودیم. واسش برنج پخته بودم و با خورش خورد. بعد نشستیم پای دیدن گرین بوک. باز یه کمش موند. قسمت نیست تمومش کنیم. قشنگه فیلمش. کلی هم جایزه برده. ولی دلایل بردن این جایزه ها مسخره س. هر فیلمی که در مذمت نژادپرستی و در ستایش همجنس گرایی باشه کلی جایزه درو می کنه حالا نژادپرستی اوکی. ولی من با ترویج همجنس گرایی شدیدا مشکل دارم. اونم ترویج رابطه های موقت فقط جنسی. لااقل رابطه عاشقانه دوتا همجنس باشه باز یه چیزی. هر چند که اونم تهوع آوره، ولی باز خیلی بهتر از رابطه های یه شبه ست! خلاصه فیلم رو دیدیم و یه عالمه لباس پوشیدیم چون خیلی سرد بود و با بخاری برقی جونمون خوابیدیم.

3شنبه، 2/3، بازم با بدبختی بیدار شدم. سیگما من رو رسوند و دوست و همکار سابق که داره از ایران میره پی ام داد که امروز نهار با هم بریم بیرون. من و یکی دیگه از همکارا. دقیقا همون تایم نهار هم رییس جلسه گذاشته بود. دیگه بهشون گفتم من یه کم دیرتر میام. بعد از جلسه رفتم و نهار رو 4تایی با هم دوتا پیتزا گرفتیم و گپ زدیم و خوردیم. دلم براش تنگ میشه. خدافظی کردیم باهاش و اونا رفتن و ما برگشتیم شرکت. چقدر هوا سرد بود. استخون درد گرفتم اصن. پیاده روی عصر رو هم تعطیل کردم حالا که انقدر سرده هوا.  به جاش رفتم آرایشگاه نزدیک شرکت واسه ابرو و اصلاح و بعدشم سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. خیلی سردم بود. رفتم حمام. خبرای بدی از زمین ها رسید و هیچی باز موندیم رو هوا. سیگما هم اعصابش خورد بود دیگه. شام بهش پلو خورش دادم و خودم سوپ خوردم. واسه فردامون هم غذا نداشتم بدم ببره. این هفته اصلا خیلی بد شد، نرسیدم غذا درست کنم. با هم فیلم گرین بوک رو تموم کردیم. قشنگ بود. شب هم از 10 رفتم تو تخت و 10.5 خوابیدم تا صبحا انقدر زجر نکشم موقع بیدار شدن.

4شنبه، 4ام، صبح خیلی بهتر بیدار شدم ولی بازم نه عالی. با اینکه 9 ساعت خوابیده بودم! با هم اومدیم شرکت و داشتم برنامه میریختم که بریم سفر، که دیدم نمیشه مرخصی بگیرم. هییی. هیچی دیگه. اینجوریا.  انقدر هم شرکت سرده که من دارم یخ می زنم. عصری کاش بشه پیاده رویم رو برم و بعدشم برم خونه مامانینا. آخه سیگما امشب عروسی همکارش دعوته. فردا هم عروسی دوستشه که منم هستم. شنبه هم باز عروسی یه همکار دیگشه

نظرات 4 + ارسال نظر
مری چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام
بنده خدا داداشت اینا ..یعنی عرض دوسه ساعت ؟؟؟ قفل رو میشکونن؟ نگهبان وهمسایه ها نمی فهمن؟ امنیت نیست اصلا.... از پنجره اومدن یا درو باز کردن؟
چه خبره ..خدایااا

در رو باز کردن. انگار کلید داشته. یا شاه کلید. چون در هیچ مشکلی پیدا نکرده. فکر کن طبقه سوم بودن و چند واحدی...

فرناز چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 04:33 ب.ظ

اتفاقا دیروز صبح داشتم پیاده روی میکردم و فکر میکردم چقدر این تمرینا رو من تاثیر مثبت گذاشته. مخصوصا تو این هوای بهاری! خلاصه که دستت درد نکنه. ما الان سالهاست که مهمونی وسط هفته نمیریم خیلی سخته! وای لاندا من ترجیح میدم کل مسافرتهام رو کنسل کنم ولی بدون بچه جایی نرم اصلا بهم خوش نمیگذره همش دلتنگ بچه هام. حتی یک شب هم نمیتونم دوریشون رو تحمل کنم. من حتی دیگه مهمونی بدون بچه هم نمیرم کلا خیلی احساساتیم! در مورد زمین هم امیدوارم هرچی خیره پیش بیاد.

وای فرناز چقدر خوشحال میشم وقتی میگی از تاثیرات این تمرین ها. خدا رو شکر واقعا.
فکر کنم مامانا همینجورین. عروس خاله م که خیلی ناراحت بود. آدم وقتی داره هر روز و هر ساعت بچشو میبینه، دیگه خیلی سخت میشه بذارتش و بره تفریح. فکر کنم حق داری.
مرسی عزیزم. دعا کنین

فرناز چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 04:37 ب.ظ

راستی درباره اسنپ مارکت هم توضیح بده من تاحالا خرید سوپری اینجوری نکردم اینم آثار بالا رفتن سنه دیگه!!! ما بچه بودیم بیشتر مامان باباهامون نمیتونستن از مداد نوکی استفاده کنن ما میخندیدیم بهشون ولی الان درکشون میکنم

ای جان. مثل چند سال پیش که هی میخواستیم به مامانا وایبر و تلگرام و واتس اپ اینا یاد بدیم. سخت بود واقعا. ولی خودمونم کم کم همینجوری میشیم.
اسنپ مارکت یه اپلیکیشن جدیده. مثل اسنپ فود تقریبا. با این تفاوت که فعلا سوپرمارکتت رو خودت انتخاب نمی کنی. با توجه به محدوده خونتون، از یه هایپر استار واست میفرسته کالاهایی که میخوای رو. و حتما هم باید کالاهات رو از لیست اونا انتخاب کنی. و این میشه که خیلی از چیزایی که میخوای رو ندارن. ولی ما چون تخفیف داشتیم و میخواستیم استفاده کنیم، کلی شوینده سفارش دادیم

تیلوتیلو چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 04:53 ب.ظ

ته پست چ عروسی بارونی شد
همش به شادی
چقدر ناراحت شدم برای دزدی
پس اینهمه هزینه دوربین و این حرفا کلا به هیچ دردی نمیخوره
من که تا حالا ندیدم دزدی به خاطر این دوربین ها به دام بیفته

آره. همه دوستای سیگما یهو تصمیم به ازدواج گرفتن. والا الان دیگه همه میترسن بعد از ماه رمضون بازم همه چیز گرون شه. خوبه که زودتر اقدام کنن.
نه واقعا دوربین به درد نمیخوره. اگه به جای دوربین و نگهبان در آهنی آکاردئونی داشتن یا در ضد سرقت، اوضاع خیلی بهتر میبود. خونه دوستم که دزد رفته بود، قیافه ش کامل مشخص بود تو دوربین، ولی نتونستن پیداش کنن. اینم که اینجوری....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد