تعطیلات تاسوعا و عاشورا 98

سلام سلام. بعد از یه تعطیلات طولانی حالتون چطوره؟ من که حس اول مهر رو دارم. حس مزخرفش رو البته  امروز هم هوا شبیه پاییز بود و صبح بیدار شدن یه جوری بود. هر چند که راحت بیدار شدم. یعنی خوابم خیلی بد بود دیشب. عین شبایی که فرداش میخوام یه جای جدید برم و یه استرسی دارم، "یه استرسی" داشتم و بد خوابیدم. البته قهوه ترک دیشب هم بی تاثیر نبود.

خب از روز شنبه بگم که رفتم خونه مامانینا. بتا اولش بود و کلی با فسقلیم بازی کردم. بعدش خودش رفت دکتر برای کمردردش و داماد هم تتا رو برد دکتر برای سرماخوردگیش. تیلدا هم موند پیش ما و با هم بازی کردیم کلی. سیگما هم اومد و شام خوردیم و رفتیم خونه و لالا.

یکشنبه صبح سر کار اومدم و وسط روز رفتم آرایشگاه. کلی هم معطل شدم. اصلاح و ابرو و لاک ناخن. آرایشگاه هم سرد بود و اون دردی که توی پهلوم دارم (زیر قفسه سینه) خیلی بیشتر شده بود. اصلا نمیتونستم بشینم یا راه برم. ساعت 6.5 با بچه ها قرار داشتیم بریم کافه. یه کم بیشتر موندم شرکت و یه مسکن خوردم و بهتر شدم و بعد رفتم پیش بچه ها. 4 نفر بودیم. من و نوا و فرنوش و بهارک با بچه ش. بهارک مجبور شد زودتر بره چون بچه اذیتش می کرد. فرنوش کلی داستان ماورایی برامون تعریف کرد. خیلی خفن بود. عالم و آدم دست به دست هم دادن که من به چشم زدن ایمان بیارم. گپمون جالب بود. نوا که فرشاد اومد دنبالش و رفتن. من و فرنوش هم پیاده تا یه جایی با هم رفتیم و بعد اسنپ گرفتم رفتم خونه. سیگما هم تازه رسیده بود. تو شرکت نذری داده بودن که نصفشو نخورده بودم و بردم برای سیگما. شامش رو خورد و خیلی خسته بودیم. یه کم نشستیم پای تی وی. از نماوا یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم.

دوشنبه روز تاسوعا، خاله سیگما مراسم داشت برای خانوما. ساعت 10.5 بیدار شدیم و رفتم حمام و حاضر شدم که برم دنبال مامان سیگما. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم خونشون. آقایون موندن خونه و من مامان سیگما و مامانبزرگش رو سوار کردم و رفتیم. یه خانم مداح آورده بودن. بد نبود مراسم. ولی دیر بود تایمش. آخرش نهار رو دادن ببریم. رفتیم خونه مامانشینا. غذای مردا رو هم برده بودیم. تازه ساعت 4 نهار خوردیم. بعدش من خیلی خوابم گرفته بود. یه کم نشسته چرت زدم و ساعت 5 پاشدیم رفتیم خونمون که وسیله جمع کنیم بریم ییلاق. دایی منم نهار تاسوعا همیشه نذری میده که امسال واسه اولین بار من شرکت نکردم توش. رفتیم ییلاق و همه بودن. داماد تازه برگشته بود تهران و دیگه ندیدیمش. با فسقلیام بازی کردم کلی. تتای شیرین من مال خودمه. همش بغل منه. اون دوتا بزرگترا هم با هم بازی می کردن. ما که رسیدیم خاله و بیتا اومدن یه سر پیشمون. با هم بودیم و واسه شب رفتیم حسینیه. من هی نگران بودم حالا که داماد نیست حوصله سیگما سر بره ولی پسرداییا پیشش بودن و خوب بود. شب تا ساعت 2.5 بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

سه شنبه روز عاشورا، ساعت 9.5 با صدای دسته بیدار شدیم. اومده بود دم در خونه های عزادار. نمیدونم چه فازیه کله سحر دسته راه میفته  بعد از صبحونه، من و سیگما پیاده راه افتادیم سمت مزار و بقیه با ماشین رفتن. البته تیلدا هم گفت با ما پیاده میاد. من همیشه ظهر عاشورا مینشستم روی قبر مامانبزرگم و زیارت عاشورا میخوندم و دعا می کردم. این سری تتا نذاشت که. انقدر غرغر کرد مجبور شدیم زود برگردیم. اونا رفتن خونه و ما رفتیم حسینیه و بعدش خونه و خواب. کلا این چند روز همش داشتیم میخوابیدیم. از این نظر خیلی خوب بود. کلا هم خاله بازی طور بود. شب باز رفتیم حسینیه و اومدیم خونه باز تا 2 بیدار بودیم.

چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم. صبح که بیدار شدیم بتاینا داشتن میرفتن شمال. خودش دوتا فسقلیا رو برداشت برن دنبال شوهرش از سر کار بردارنش و برن شمال. اونا که رفتن یه کم خونه آرامش گرفت. هر چند که کاپا بود هنوز و یه عالمه که گریه کرد از رفتن اونا. بعدشم فاز بچگونه حرف زدن و لوس بازی برداشته بود، رو مخ من. سه روز باقی مونده رو کلا لوس حرف زد. من هر سری دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار! کلا هم رو مخم بود شدید. همش گریه می کرد، هیچ جا نمیومد با هیشکی. ثانیه ای از مامانش جدا نمیشه. حتی تنها تو اتاق ما نمیومد! با اینکه من یه عالمه باهاش بازی می کنم و باهام دوسته. مثلا اگه میخواست بیاد پیش من تو بالکن میرفت مامانش رو هم میاورد! حسابی رو مخم بود با این کاراش. تازه بماند که همش گیر میداد رژلب بزنه و حتی ریمل و مامانش هم براش میزد دائم! بابا شاکی شده بود دیگه. والا دختربچه رو هم نمیذارن زیاد رژلب بزنه، چه برسه به پسربچه! خلاصه بتاینا که رفتن مامان پاشد برامون آش درست کرد و تو بالکن تو هوای ابری خوردیم. خیلی حال داد. ظهر هم باز خوابیدیم و عصری پاشدیم بریم بگردیم. مامان و فامیلاش رفتن خونه بغلی، منم یه سر رفتم پیششون. میخواستیم تخت و کاغذ دیواری اینا بخریم که همه مغازه ها بسته بود و به جاش یه دسته ی خیلی خوشگل و با عظمت دیدیم. تعزیه طوری بود و کلی فردای عاشورا رو به تصویر کشیده بودن. یه عالمه اسب و خیمه و اینا داشت. من تا حالا اینجوری ندیده بودم. خوشم اومد. شب هم باز رفتیم حسینیه. عزاداریا ادامه داشت. شب که برگشتیم خونه فیلم جان ویک رو پلی کردیم که سیگما زود خوابش برد و یه کم دیدیم فقط.

پنج شنبه، قرار بود واسه نهار بریم باغ آبگوشت بخوریم. خاله و شوهرش هم قرار بود بیان. وقتی رفتیم هاپوها رفتن بیرون گشت و گذار. منم کلی گردو تازه شکوندم خوردم. بعدشم دور هم آبگوشت خوردیم. شوهرخاله ترسیده بود از سگا. خخخ. بعد از غذا من و سیگما باز رفتیم دنبال تخت و بساط. چند مدل تخت و کاغذدیواری دیدیم و انتخاب نکردیم. سیگما من رو رسوند خونه دایی، چون مامانینا اونجا بودن. خودش رفت خونه. ما هم دور هم بودیم با زنداییا و دخترداییا و خاله. حال میده خاله بازی. شب هم باز رفتیم حسینیه. پوکیدیم دیگه انقدر این ور اون ور رفتیم. البته من دوس دارم. واسه همین چیزاشه که ذوق محرم رو دارم اصن. شب هم باز تا 2 بیدار بودیم و یه کم دیگه از جان ویک رو دیدیم و باز آقا سیگما فرتی خوابش برد.

جمعه روز آخر تعطیلات بود دیگه. صبح رفتیم باغ با داداش یه کم به بابا کمک کردیم تو جمع کردن گردوها. بعدشم برگشتیم خونه و نهاریدیم و دیگه پیش به سوی تهران. سر راه باز لبنیات محلی خریدیم و اومدیم. سیگما برد داد به مامانشینا و من تو این فاصله نیم ساعت چرتیدم. بعدش پاشدم به خالی کردن ساک و شستن لباس مشکیا و مرتب کردن خونه. مثل دسته گل شد خونه. نشستیم با هم جان ویک 1 رو تموم کردیم. سفره انداختم روی زمین جلوی تی وی و مثل خانواده آقای هاشمی (کتاب اجتماعی دبستان) نشستیم شام خوردیم. از قرمه سبزی نذر دایی برامون نگه داشته بودن. اونو خوردیم. بعدشم جان ویک 2 رو پلی کردیم و سیگما قهوه ترک درست کرد برامون و خوردیم. فکر کنم همون باعث شد شب خوب خوابمون نبره. ساعت 1 خوابم برد! و تعطیلات طولانی تموم شد.

و اینم از امروز که سر کاریم. سیگما هم رفته چندجا تخت دیده و عکساشو برام میفرستاد. اوکی دادم و خریده و حالا ماشین گرفته ببره ییلاق. منم یهویی جور شد عصری میخوام برم خونه دوستم. لباس هم نیاوردم. نمیدونم خلاصه چجوری برم. شاید برم یه تیشرت بخرم و بعد برم