اولین پست از خونه جدید

سلام، چطورین؟


خیلی وقته ننوشتم، تقریبا بیست روزی میشه. این مدت شدیدا درگیر بودم. اسباب کشی کردیم با اعمال شاقه. خیلی اذیت شدیم با لینکه تقریبا هیچی رو خودمون جمع نکردیم. همه کار رو کارگرا کردن، کل وسایل رو بسته بندی کردن و بردن خونه جدید، اما کار چیدن با خودمون بود. یه روز به چیدن آشپزخونه گذشت. با وجود دلتا کارمون سخت بود. خب بتا اینا هم که کرونا داشتن و نمیشد دلتا رو بذاریم پیشش. مامان میخواست کمکم کنه. دیگه از گاما (خواهر سیگما) کمک خواستیم. خونشون خیلی دوره ازمون، ولی دیگه سیگما تنهایی دلتا رو برد اونجا تحویلش داد و اومد و یه سری از کارا رو کرد، من و مامان هم آشپزخونه چیدیم. عصری گاماینا دخترکمون رو آوردن و دیگه نشد ما کار کنیم. فقط سیگما و دامادشون رفتن وسایل یخچال و فریزر رو خالی کردن و بردن خونه مامان که فرداش کامیون بیاد وسایل بزرگ رو بیاره. همون شبی که وسایل رو با کامیون آوردن، بابا تب کرد. ما هم برای اینکه یه وقت دلتا نگیره (با این فرض که اومیکرون باشه)، جمع کردیم اومدیم خونه جدید بخوابیم. تنها کاری که کردیم سرهم کردن تخت بود. قرار شد نریم خونه مامان تا ببینیم وضع بابا چی میشه. صبحش مامان برامون غذا آورد و دو ساعتی دلتا رو نگه داشت تا یه کم کار کنیم. عصر دوباره همینطور. کارا مگه تموم میشد حالا؟ چند روزی مرخصی گرفتیم. له شدیم ولی. کارایی که از دست من برمیومد تقریبا تموم شد ولی کارای سیگما خورد به پیک کاریش و نصفه موند. دست تنها از پسش برنمیومد. تا اخر هفته با خونه چیده نشده بدون فرش سر کردیم اونم در حالیکه دلتا همش تو بغل بود. نابود شدیم از خستگی. فقط بغل کردن دائمیش بار شدیدی بود جسمی و روحی. کلی هم دعوامون میشد هی. البته بعد از سه روز که دیدیم بابا خوب شده و به جز همون یه تب هیچ علائم دیگه ای نداره من برگشتم خونه مامانینا. یه بار هم دلتا از حالت ایستاده با پشت سر خورد زمین و درجا بالا آورد. نگم چقدرررر ترسیدم. درجا زدم زیر گریه. بهتر که شد همه سوالا رو ازش پرسیدم و جواب داد. بگو بابا، بگو آگا، دست بزن، بای بای کن، برق کو؟ همه رو جواب داد. از دوست دکترم هم پرسیدم و گفت ۵-۶ ساعت مانیتورش کن و کردم و خدا رو شکر اوکی بود. ولی یه عااااالمه گریه کردم تا فرداش. دیگه آخر هفته خدا خواست و مدت قرنطینه بتاینا تموم شد و بابا هم بهتر شد و دیگه بابا و داماد اومدن خونمون کمک سیگما و کلی از کارا رو کردن. پرده ها نصب شد، داماد طبقات کمد دیواری رو رفت سفارش داد و کابینت خراب رو داد درست کردن. خونه تا حد عالی ای اوکی شد. فرداشم خودم دلتا رو گذاشتم پیش خواهر و اومدم قشنگ کمد دیواریا رو چیدم و دیگه بالاخره تموم شد. همه جعبه ها و کیسه ها رفت بیرون از خونه. تو اسباب کشیای قبلی یکی دو روزه جمع میشد همه چی، این سری وجود دلتا و کمک نداشتنمون و البته مشکلات خود خونه باعث شد کلیییی طول بکشه. خلاصه سرویس شدیم. آهان تو جریان چیدن کمدا، چنتا چیز که اضافه و دست و پاگیر بود رو برای اولین بار گذاشتم رو دیوار و یه کتونی و یه کوله پشتی رو فروختم. خیلی کیف کردم :)) این وسط کارای شرکت هم سر به فلک کشیده، فقط،شانس آوردم که دورکار شدیم. از بس همه اومیکرون گرفتن. تازه ماهگرد دلتا هم بود که این سری اصلا حوصله نداشتم ولی خب مجبور بودیم دیگه. اتفاقا خیلی هم خوب شد عکساش. همون روز هم مامانینا و بتاینا و داداش رو دعوت کردم اومدن خونمون کیک بخوریم. شام رو هم از بیرون گرفتم، شد سور خونه. هنوز یه سری کارا مثل نصب تابلوها و اینا مونده که آخر هفته ها انجام میدیم. ولی خسته ام شدید. نمیدونم چرا حالم خوب نیست اصلا. ناراضیم. همش در حال بدو بدو. استرسی شدم اصلا. همین آپ کردن اینجا هم واسم شده بود آرزو. الانم ساعت ۱.۵ نصف شبه! دلتا کنارم خوابه و استرس صبح زود پاشدن برای کار رو ندارم، چون فردا تعطیله. بالاخره تونستم آپ کنم. بازم خدا رو شکر که تو فرآیند اسباب کشی کرونا نگرفتیم. 


خیلی شدید نیاز به آرامش دارم. 

نظرات 5 + ارسال نظر
زری.. سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 10:50 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

فقط بگم از خواهرشوهرت حرصی شدم :)) خب بابا اینهمه راه را کوبیدند اومدن بچه را برات آوردند بعد تو عصری باز بچه را برداشتی برگردوندی خودت هم سرش اومدی!؟ چه فایده ای داشت اصلا؟
میفهمم خسته ای فقط خدا رو شکر تموم شد
به سلامتی و دل خوش روزگار بگذرونید تو این خونه


البته همینکه چند ساعت نگهش داشتن و این همه راه برگشت رو خودشون اومدن و دلتا رو آوردن واسه ما کمک بزرگی بود.
سلامت باشی زری جان

آبگینه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 06:28 ب.ظ

اووووف دست تنها خیلی سخته
ولی دیگه یهو همه کارا شد و دم عیدی خونه تکونی هم نداری

آره واقعا

آیناز چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 08:21 ب.ظ

ان شاء الله بسلامتی و دل خوش باشید توی خونه جدید

میترا پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 01:40 ق.ظ

به به خدا قوت عزیزم
خداروشکر تموم شد و نظم به زندگیت برگشت
انشالله خونه پر ارامش و پر از شادی براتون باشه

نیلا شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:57 ق.ظ

انشاالله یه دو سه سالی تو این خونه بمونید و تو این مدت آپارتمان خودتون را بخرید و دیگه برید خونه خودتون. با تمام وجود برای خونه دار شدن تون دعا می کنم.

بهترین دعا. مرسی عزیزم انقدر مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد