حالا چی میشه؟

امروز شیفتمه. از صبح اومدم شرکت. خیابون که خلوت نبود صبح، ولی جای پارک فراوون بود. شرکت هم خلووووت. خیلی کم هستن بچه ها. بهتر. کارم هم زیاده. نرسیدم بلند شم از پشت میزم. 

دیروز عصر باز حوصله م سر رفت. پاشدم موهیتو درست کنم برای اولین بار. درست کردم. عالی شد. میارمش تو برنامه. بعد نشستیم پای فرندز دیدن. وسطش حمام رفتم و شام خوردیم. مهمون یخچال. ولی گرسنه م بود بازم. هی هوس خوراکی داشتیم. یه بسته پفک داشتیم که اونم خوردیم و در حینش اولین قسمت سریال هم گناه رو دیدیم. حوصله م سر رفته بود بازم. خیلی مسخره س که شبا هیچ جا نمیشه بریم. پوکیدیم. 

چه وضعیتی ایجاد کرده ها. حالا من ازش تشکر کردم یا هی سعی می کنم نذارم روحیه م خراب شه، ولی این رسمش نیست! این چه اسفندیه... اینجوری باشه عید هم معلوم نیس اصن برگزار بشه یا نه. دید و بازدید عید، مسافرت رفتن حتی. خلاصه که روزای جالبی نیست...

ولی حداقل کاش فقط همین باشه. معاون وزیر بهداشت گفته بود ممکنه تا آخر خرداد طول بکشه!

و اینکه سال بعد چی میشه؟ نکنه هر سال فصل سرد این داستانا رو داشته باشیم؟ ....

خلاصه این فکرا یه کم روان آدمو به هم میریزه. ولی سعی می کنم بهش فکر نکنم. یه جور دیگه نگاهش کنم. به شرایطی که یه کم زندگی رو از حالت معمولیش خارج می کنه و خاطره میشه! فقط امیدوارم همه کسایی که کرونا میگیرن درمان بشن و فوتی نداشته باشه دیگه...

انگار دوباره استرس پنهان دارم. هم وضع معده م داغونه و هر روز دارم قرص میخورم و هم اینکه پ نمیشم! احتمالا همین کرونا داره استرس پنهان بهم وارد می کنه!

یک هفته در منزل!

خب بریم روزای کرونایی رو تعریف کنیم. 

تا یکشنبه پیش نوشتم. عصرش یادمه سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. ولی بقیه ش رو یادم نیست. زمزمه های تعطیلی داشت میومد. بچه ها گفتن بهشون گفته ن که دیگه نیان. ولی کسی به ما چیزی نگفته بود. قرار شد دوشنبه برم که کارای آخری رو بکنم. 

دوشنبه از صبح حسابی کار داشتم. خیلی کم اومده بودن آدما. هر لحظه یه شایعه ای میومد که فلان نفر تو شرکت بیماری رو گرفتن. البته هیچ وقت اثبات نشد، احتمالا شایعه بود کلا. از شنبه هم مدیرا نمیومدن دیگه. خبر اومد پاشید برید. هول هولی همه کارا رو کردم. همه دسترسی ها رو هم اوکی کردم واسه دورکاری. البته من کلا محافظه کارم. از قبل دسترسی ها رو خرد خرد و یواشکی گرفته بودم. واسه همین کارم خیلی سریع راه افتاد. رییس تعجب کرده بود. راستی رییسم عوض شده. یه ماهی هست. آفیشیالی هنوز تو اداره قبلی ام، ولی کارم با رییس جدیده. خلاصه لپ تاپ و همه چیزایی که لازم داشتم رو زدم زیر بغل، گلدونام رو هم برداشتم و سیگما ساعت 2.5 اومد دنبالم و رفتیم خونه. حس اون وقتا که باباها از مدرسه میومدن دنبالمون که بریم مسافرت رو داشتم. رفتیم خونه و خوابیدم. خوشحال بودم که فعلنا نمیرم شرکت، ولی ناراحت از اینکه کروناست و هیچ جا نمیشه رفت. واسه شام تن ماهی رو با رب و پیازداغ تفت دادم و ریختیم رو برنج. عالی شد. 

سه شنبه صبح رفتم آزمایشگاه! یه عالمه آزمایش تو دفترچه م بود که هی نداده بودم و الان دفترچه م تموم شده بود و لازم بود دوباره بگیرم. واسه همین باید آزمایشا رو میدادم. خیلی مراقبت شده رفتیم آزمایشگاه. اونجا هم ننشستم اصلا. کارت و دفترچه و همه چیزم رو هم سریع با الکل ضدعفونی کردم قبل اینکه تو کیفم بذارم. وقتی برگشتیم خونه نهار خوردم و بکوب نشستم پای کارا. از شرکت  بزرگه هی زنگیدن و هی کار ریختن سرم. اونا تعطیل نبودن و حسودیشون شده. این وسط ماهیچه انداختم تو زودپز. معمولا بدون رب میپزم، این سری رب هم زدم. باقالی پلو هم گذاشتم بپزه. روی هم یه ربع هم وقت نگرفتم آماده سازیشون. جاتون خالی نهار دبشی با سیگما خوردیم. تا عصری همش پای کارا بودم. عصر حوصلمون سر رفت! خانواده ها هم هی میگفتن نمیشه که کلا نبینیمتون. خصوصا که خواهرامون با بچه هاشون میرن خونه مامانا و خب اونا کاراشون هم پابرجاست. دیگه دیدیم رفتن ما هم خیلی مورد نداره. دوش گرفتم و رفتیم خونه مامان سیگما. پیش مامانبزرگشم نرفتیم که های ریسک تره. با هیشکی دست ندادیم. ولی تا شب هی بچه ها میومدن بغلمون! البته من دم به ثانیه داشتم الکل میزدم به دستام. خدا رو شکر هیچ کدوم ناقل نبودیم.

چهارشنبه صبح 9 نشستم سر کارام. تا عصری درگیر کارا بودم. واسه نهار هم از همون نهار دیروز خوردیم. عصری یه لته ماکیاتو زدیم و رفتیم خونه مامانینا. بتاینا هم اومده بودن. دست ندادیم. ولی بچه ها از سر و کولم رفتن بالا. البته اول لباس عوض کردم و دست شستم و بعدش. ولی خب اصلا ول نمی کردن. منم 50 بار دستای خودم و تیلدا و تتا رو شستم و الکلی کردم. تتا سیگما رو برده بود رو تخت من کنار خودش خوابونده بود و هی بهش می گفت نازم کن. انقدر قشنگ میگه. سیگما میگفت حسابی دلمو برده. مامان واسه شام پیتزا درست کرده بود. حالا که نمیشه غذا از بیرون بگیریم، پیتزا در منزل بخوریم لااقل. تا شب اونجا بودیم و بعد هم خونه و نخوابیدیم که. نشستیم به فیلم دیدن.

پنج شنبه 8 اسفند، رفتیم بانک. شنبه یه چک گنده دارم که پولش تو حساب سیگما بود و سپرده ش ابطال نشده بود هنوز. یه سر رفتیم بانک سیگما و من تو ماشین نشستم. گفت تا شنبه طول میکشه و واسه همین دیگه بانک من نرفتیم. من کلا فقط تو ماشین بودم. ولی وقتی اومدیم خونه دوش گرفتیم. کلا خیلی رعایت می کنیم. خلال دندون گذاشتیم تو جیبمون واسه دکمه های آسانسور و اینا. ماسک و الکل و اینا. دستکش گیر نیاوردم. ماسک هم دو سه تا از قبل داشتم که موقع بیرون رفتن استفاده می کنم. ولی الکلم خیلی خوبه. اسپری ایه و دم به دقیقه میزنم. برگشتیم خونه جواب آزمایشمو آنلاین گرفتم. واسه نهار برنج سفید داشتیم که با تن ماهی خوردیم. ظهر هم خوابیدم حسابی. دیر پاشدیم و سیگما یه سر رفت خونه باباشینا در مورد یه چیزی صحبت کنه. منم دستگاه غذاساز رو آوردم پایین و حسابی شستمش و اول سیب زمینی باهاش خلالی کردم و بعدشم پیاز رنده کردم برای کباب تابه ای. به گوشت ادویه زدم و با پیاز ورزش دادم و گذاشتم تو یخچال. سیگما اومد و یه عالمه خوراکی خریده بود. چیپس و پفک و کرانچی و ماست موسیر. نشستیم پای فرندز. چند قسمت فرندز دیدیم و هی خوردیم. دو تیکه کوردون بلو داشتیم که اونم سرخ کردیم و خوردیم. پای تی وی سیگما خوابش برد و من بیدار بودم. دو قسمت دیگه تکی فرندز دیدم و بعد رفتیم تو تخت. باز خوابم نمیومد. یه عالمه کتاب خوندم. کتاب محدودیت صفر. تا 3.5 بیدار بودم. 

جمعه 9 اسفند، ساعت 9.5 بیدار شدم. خوابم نمیومد بیشتر! بعد از صبحونه رفتم سراغ آشپزخونه. ظرف جمع کردم و باز گذاشتم بشوره. کلی لباس شستم. واسه نهار کباب تابه ای درست کردم با پلو سفید خوردیم. بعد رفتم سراغ گردگیری. کل میز توالت رو خالی کردم که وسایل رو بچینم توی کمدش و روش خلوت شه. فقط عطرا و مجسمه ها روی میز بمونه. همه جا رو حسابی گردگیری کردم. به گلا کود دادم و کلی ناز و نوازششون کردم. بعد فیلم once upon a time in Hollywod رو پلی کردم و دیدیم. بد نبود ولی خوب هم نبود. بازیاشون خوب بود خیلی. موضوعشو دوس نداشتم شاید چون در جریان نبودم. بر اساس داستان واقعی بوده. خونه حسابی تمیز شده بود. لذتشو می بردم. این روزا هر روز سیگما بهمون ماکیاتو میداد. ولی معده م به هم ریخته بود. جمعه هیچ چیز اضافه ای نخوردم. بهتر بودم. پ هم که نشدم. کمی استرس داشتم. اخر شب پرشیاز گات تلنت رو دیدیم. دوسش ندارم زیاد. بعدشم خوابیدیم.

شنبه 10 اسفند، تایم اون چک گندههه بود. سیگما از صبح رفت بانک بس بشینه که پولمونو بریزن. هی میگفتن به خاطر کرونا نیروهامون کمن و فلان و بهمان. آقا ما از 4 روز قبل سپرده رو بستیم، نباید تا الان پولش بیاد؟ منم تلفنی به بانکم گفتم اگه میشه چکم رو تا آخرین لحظه نگه دارن که اوکی دادن. من نشستم پای کارام.قبلش البته آبگوشت رو بار گذاشتم بعد. حس خوبی بود تنهایی تو خونه تمییییییز و پر از نوووور. که تو پست قبل حسش رو باهاتون به اشتراک گذاشتم. ظهر سیگما با لیست خرید بلندبالا اومد. همه رو گذاشت دم در و رفت دنبال تمدید دفترچه بیمه من. البته غیرحضوری زده بودیم برامون بفرستن، ولی پیک نداشتن و نفرستاده بودن. فقط سیگما رفت گرفت اومد. تو این فاصله من همه خریدها رو ریختم تو سینک و دِ بشور! شیر و ماست و دوغ؛ گوچه فرنگی و سیب و پرتقال و هویج و سیب زمینی. شامپو و صابونا رو گذاشتیم تو بالکن که 48 ساعت بهش دست نزنیم و خودشون تمیزشن! پیاز رو هم که نمیشد شست! گذاشتم یه کناری که اونم 48 ساعت زمانش بگذره!!! اسیر شدیم به خدا! سیگما که اومد نهار خوردیم.جاتون خالی خیلی خوشمزه شد آبگوشته. البته نون سنگک نداشتیم چون تصمیم گرفتیم دیگه نون باز نخریم و فقط صنعتی بگیریم که تو بسته بندی باشه. بسته هاش رو هم میشوریم!!!  آقا بیبی چک هم گذاشتم، منفی بود خدا رو شکر. خخخ. نمیدونم چرا مثل آدم پ نشدم این ماه. هی لکه بینی فقط  

تا عصر کار کردم و از 4 خوابیدم تا نزدیکای 7! یه جوری میخوابم که خرس نمی خوابه! بعد بهم زنگیدن که برنامه 3شنبه م کنسل شده و افتاده یه شنبه بعدی. یه کم با دوستام تل حرف زدم. سردرد داشتم و یه کم با سیگما هم بحثم شد. کلا زیاد با هم خونه موندن این چیزا رو هم داره دیگه. زود آشتی کردیم و دوقسمت فرندز دیدیم. شام نخوردم به جاش یه سری چیپس و ماست خوردم، بعد کلی میوه خوردم. آخرشم ساعت 9.5 دیدم هنوز گرسنمه، کیک میخواستم. نمیشد چیزکیک نان سحر سفارش بدیم که. به جاش پاشدم به کیک درست کردن! دستور کیک هویج و گردو رو از بتا گرفتم و درست کردم. بعد دیدم هم خامه قنادی داریم و هم توت فرنگی یخ زده. گفتم بذار تزیینشم بکنم. البته یه تزیینی در حد همون 11 شب دیگه. سیگما هم دوتا ماکیاتو درست کرد و نشستیم پای فرندز و خوردیمشون. جاتون خالی بسی چسبید. تا 2.5 هم بیدار بودیم. 

امروزم که از 8.5 پاشدم و درجا قبل صبحونه رفتم سراغ کارای شرکت. سرم شلوغ بود. نهار هم از همون کباب تابه ای و آبگوشت مونده بود که خوردیم و کار کردم. بالاخره وقت کردم یه کم بشینم پای اینجا و این پست رو کامل کنم. 

تو این روزا حواستون به کودک درونتون و کودک های بیرونتون (اگه بچه دارید) باشه. نذارید با این اخبار نگران کننده روحشون آسیب ببینه. دیشب که جنگ ترکیه و سوریه (به همراه ما و روسیه) هم رسمی شد. خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه با این همه بلا!!!!

تعطیلات کرونایی

سلام سلام. من اومدم با یه عالمه انرژی

همین اول کاری تشکر می کنم از کرونا که عامل اصلی این انرژیه  بله درست خوندین. اگه ایشون نبود من الان از خونه پست نمیذاشتم که.

الان نشستم کنار گلدونای گل و گلابم که دیروز بهشون کود مایع هم داده ام و منتظرم شاد و شاداب تر بشن. این خونمون هم حسابی نورگیره. نووووور داره ها. پرده ها رو دادم کنار بیشتر تر تر هم نور بیاد. دیروز خونه رو تمیز کردم حسابی. گردگیری کردم. همه چیز رو مرتب کردم. الان با یه خونه تمیز در خدمتتون. تازه آبگوشت هم رو گازه، داره جا میفته. 

آخ که کاش همیشه همینجوری بود. 

از ذوقم نمیدونم کجا بشینم اصن. اول که پشت میز تحریر بودم تو اتاق، گفتم برم پیش گلدونا. یه کم پیش گلدونا نشستم دیدم فیلیستی کینگ (فیل بنده هستن با الهام از قصه های جزیره؟) نشسته رو کاناپه، رنگشم به مبلا میاد، رفتم کنارش. بعد دیدم رو فرش طلایه های نور افتاده، حیفه تو نور غلت نزنم، اومدم رو فرش دراز کشیدم. خلاصه من و این همه خوشبختی محاله 

یه عالمه تعریف کردنی دارم ولی از دستم در رفته روزا. 

دیشب کتاب محدودیت صفر رو تموم کردم. خیلی خیلی خوب بود. میخوام رویه ش رو در پیش بگیرم. مرسی از پیشاگ برای معرفیش 

الان باز برگشتم رو مبل پیش فیلیستی 

ولش کن تعریف کردنیا رو تو یه پست دیگه میگم. اینو باید همین الان انتشار بدم انرژی پراکنی کنم 

در آخر، بازم جا داره اینجا یه تشکری هم بکنم از کرونا که باعث این همه حال خوب شد!!!! خب هی داریم ازش میترسیم و باهاش بد صحبت می کنیم، بنده خدا یه تشکر هم بشنوه، شاید بیخیالمون شه بذاره بره 



کرونا

اخبار خیلی بدی از شرکت به گوش می رسید. گویا دو نفر غش کرده بودن و آمبولانس برده بودشون. گفتن کورنا بوده. مدیرا نیومدن شرکت. اعتراض کردیم پشت هم. با هم هماهنگ شدیم و شیفتی شد کارمون. دوشنبه شیفت من بود. رفتم شرکت. هیشکی نبود. کلی از کارا رو انجام دادم. همه وسایلمو برداشتم که با خودم بیارم خونه و کار رو از خونه انجام بدم فعلنا. اینه که الان دو روزه خونه ام. 

خیلی خوبه. هم به همه کارا میرسم، هم وسطش میرم نهار درست می کنم میام، آهنگ گوش میدم. اتاقم گرم بود، پنجره رو باز کردم و از صدای بارون لذت بردم. 

از استرس این روزا خلاص شدم یه کم. چی بود شرکت دم به دقیقه داشتم دست می شستم و استرس داشتیم همش.

آخیش

خدایا شکرت برای این امکان


نامزدی آرش و پرستو

سلام سلام. حال و اوضاعتون چطوره؟

آقا این کرونا چی بود دیگه اومد تو این کشور فلک زده؟ خسته شدم انقدر دست شستم. من دستام بسیار حساسه و در حالت کلی با پن های مخصوص پوست حساس میشورم و اسم مایع دستشویی رو هم نمیتونم بیارم. حالا با این اوضاع که هی با الکل ضدعفونی می کنم و میشورم، پوست کف دستم رفته. کلا روحی خسته شدم. زندگی واسه وسواسیا چقدر سخته ها. تو محل کار به هر چی دست می زنم یا باید با دستمال باشه یا برم دستمو بشورم.

برم سراغ نوشتن پست آخر هفته، شاید برای دقایقی ذهنم جدا شه از این داستان. در حین کارام که پرت نمیشه اصن.

خب، من 4شنبه رو مرخصی گرفتم که یه کم استراحت کنم. اون هفته خوابم خیلی به هم ریخته بود. دوس نداشتم دیگه 4شنبه هم برم سر کار. همه کارا رو سه شنبه انجام دادم و کاری نمونده بود دیگه. سه شنبه شب تو خونه کلی فیلم دیدیم و شب دیر خوابیدیم.

4شنبه 30 بهمن، صبح 9.5 اینا بیدار شدم. رفتم حمام، یه حمام طولانی و دبش. بعدش اومدم بیرون کلی با حوله چرخیدم. عاشق این کارم. سیگما هم یه کاپوچینوی داغ داد دستم و خیلی چسبید. واسه خودم کلی لوسیون مالی کردم و لم دادم و سیگما یه سر رفت بانک و بعد برگشت. حاضر شدیم بریم رستوران. از این پیجای فود تیسترها یه رستوران انتخاب کردیم برای چلو ماهیچه، رستوران بین المللی شاین، رفتیم هیشکی نبود توش. دو نفر دیگه هم بعد از ما اومدن. غذاشونم بد نبود ولی خیلی عادی بود. خودمم تو خونه درست می کردم همین میشد. دیگه بعدش رفتیم یه گلدون سانسوریا واسه خونه ساحل خریدم و برگشتیم خونه و من خیلی خوابم میومد. خوابیدم. سیگما هم رفته بود دنبال کاراش. لنت ماشین رو عوض کنه و اینا. 6 بیدار شدم. زنگیدم به مامان. از سه شنبه صبح تا 4شنبه عصر رفته بود خونه دایی که مواظب زندایی باشه به خاطر بچه تازه به دنیا اومده. بچه هم زردی داشته و کلی سختشون شده، صدبار رفتن دکتر و اینا. دیگه سیگما اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. اول رفتیم خونه مامانبزرگ که هدیه روز مادر رو بهش بدیم. پول دادیم. منتظر بودیم با گاماینا شریکی یه چیزی بدیم که نشد و آخرش پول دادیم. مامان بزرگ میخواست بره رای بده، مخشونو زدیم رای ندن 

 بعدشم رفتیم بالا خونه مامانش، دختر گاما چشماش یه ویروسی گرفته بود که چشماش باد کرده بود و ملتهب شده بود و قرمز. البته از اول هفته داشت و گفت تازه الان بهتر شده. همش مواظب بودن به چشم پسر کوچولو دست نزنه که اون نگیره. گاما و پدرشوهر هم SS ویروسی گرفته بودن. هی نگران بودیم که نگیریم. صدبار دستامو شستم اونجا. تا 12 بودیم و بعد رفتیم خونه لالا.

پنج شنبه 1 اسفند، خوشحال بیدار شدیم. کلی برنامه داشتیم آخه. خبر کرونا رو شنیدیم که دو نفر تو قم مبتلا شدن. خب دیگه تو ایران هم اومد. قرار بود از دیجی کالا بیان. برای سیگما موزر سفارش داده بودیم. اینم شد کادوی ولنتاینش. ببینم میتونم همینو جای کادوی روز مرد هم حساب کنم یا نه  سیگما چندتا کار بانکی داشت، گفت پس تو برو حموم بیا که اگه دیجی اومد در رو باز کنی. منم زود رفتم حموم و اومدم و زود هم لباس پوشیدم و نتونستم تو حوله بچرخم واسه خودم. سیگما رفتنی کلیدش رو هم نبرد که مثلا اگه لازم شد برم پایین بگیرم، یادم بمونه کلید ببرم! دلیل چرتی بود. خب خودم کلید داشتم و یادمم نمیرفت. خلاصه رفت و زنگید که دیجی همینجا بود و خودم گرفتم ازش. منم واسه خودم خورد خورد خوش می گذروندم. لوسیون زدم و از این کارا. بعد زنگید و گفت که آرش رفته ماشین نامزدی رو گل بزنه، ولی گلفروشه دیر اومده و کاراش مونده، من ماشین خودم رو دادم بهش و اومدم وایستادم بالاسر ماشین عروس. تو میخواستی بری خونه دوستت برو، من دیگه نمیرسم بیام. گفتم خب کلید نبردی که. گفت حالا فوقش برام با پیک بفرست. گفتم باشه.

دیگه پاشدم حاضر شدم. قرار بود سشوار اینا ببرم خونه دوستم که اون یکی دوستم موهامو سشوار بکشه برای عروسی. یه عالمه بار و بندیل داشتم به اضافه گلدون گنده. ماشین هم که نداشتم. قرار بود اون یکی همکارم که ماشین داره بیاد دم خونه ما، اون دوتای دیگه هم بیان دم خونه ما، همه از اینجا بریم. ساعت 1:15 قرار بود دم خونه ما باشه. از 12.5 هر چی به سیگما زنگیدم که کجایی که کلید رو بفرستم، برنداشت. یادم افتاد مامانشینا هم دارن کلیدامونو. ولی مطمئن نبودم که همه رو دارن یا نه. بهشون زنگیدم برنداشتن. زنگیدم به آرش که شماره گلفروشه رو بگیرم، شماره رو داد ولی اونم برنمیداشت. کلافه شده بودم. ساعت از 1 گذشت و هنوز کلید رو نفرستاده بودم. دلم میخواست سیگما رو خفه کنم دیگه. اسنپ رو گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم پایین، زیر بارون شدید کلید رو دادم یارو برد. کوچه هم ترافیک بود حتی! بعد برگشتم بالا باز زنگیدم به گلفروشه و بالاخره برداشت. سیگما گفت زیر بارون کنار خیابونم و نشنیدم! گفتم برات فرستادم، گفت گاما کلید رو آورده بود برام!!!! بعد به من نگفته! خلاصه برام توضیح داد که آینه بغل ماشین عروس کنده شده و زیر بارون داره میچسبونتش و این داستانا. بچه ها هم که قرار بود بیان دم خونه ما، همه با 40 دقیقه تاخیر رسیدن. بالاخره راه افتادیم و رفتیم. خونشون دور بود و واسه همین همگی با هم رفتیم. یادتون باشه ساحل سه چار ماه پیش عروسی کرد. رفتیم خونشو ببینیم. قشنگ بود. خونه عروس بود. مبلا سفید و همه چی قشنگ. چای و شکلات خوردیم و گپ زدیم. نهار برامون زرشک پلو با مرغ و سوپ و الویه درست کرده بود با سالاد کلم و ژله انار. عالی بود همه چی. کلی خوش گذشت. کلی گپ زدیم با هم. بعد دیگه دوستم موهای من رو سشوار کشید که البته به نظرم گند زد. دو بار که موهامو کشید تو سشوار از پشتش و داغون شد موهام. پوش داد و تافت زد یه جاش گوله چسبید به هم. خلاصه آخرش دیگه زود تشکر کردم گفتم خوبه تا بیشتر گند نزده! خودم یه کم درستش کردم. آرایش هم کردم و سیگما زنگ زد که تا یه ربع دیگه میرسه. لباس عروسی رو پوشیدم و رفتم یه کم با بچه ها رقصیدم و بعد ازشون خدافظی کردم و با سیگما رفتیم که بریم مراسم. خارج شهر بود، احمدآباد مستوفی. یه کندرو رو نرفتیم و خروجی رو رد کردیم و بدبخت شدیم. تازه داشت دعوامونم میشد، چون قرار بود من مسیر رو بگم. حالا این سری مسیریابی رو دادم به خود سیگما، از راه اصلی نرفت و از یه راه دیگه رفت که خاکی بود و آسفالت نبود، تاااااریییییک. زمینا هم خیس و پر از چاله آب. خیلی بد بود. همش میگفتم الان یکی میاد خفتمون می کنه. با کلی سلام صلوات رسیدیم. خاک تو سر مملکت واقعا. یه کاری می کنن که یه بدبختی که میخواد مهمونی قاطی بگیره، باید بره تو دهات کوره بگیره. تازه همینشم از ساعت 9-9:30 اینا گفتن از اماکن اومدن و زن و مرد جدا! تا آخر آخر جدا بود! خیلی مسخره س. خب طرف رفته تو همون دهات کوره گرفته که قاطی باشه دیگه. اگه جدا بود که همینجا تو شهر می گرفت مراسم رو! خلاصه خیلی نشد برقصیم، ولی همون بخشی که با هم بودیم حسابی با پسرا خندیدیم و بعدشم با سیگما رقصیدم. قبل از شام جدا شدیم. با سمیرا که تازه عروسیشو رفته بودیم و یه سری مشکلات پیش اومد که باهاش حال نمی کردم تنها شدم دیگه. حوصلشو نداشتم ولی خودشم نفهمید که ناراحت شدم از اون کارش. فقط پرسیدم که چندتا دلیل آورد و دیگه ترجیح دادم ببخشمش. شام خوردیم و آخر مراسم با عروس رفتیم تو مردونه چنتا عکس انداختیم. بعدشم دنبال ماشین عروس راه افتادیم. آرش هی میگفت برید دیگه خبری نیست، ما ول نمی کردیم که. تا دم خونه پرستو اینا رفتیم. عروس داماد رو یه ساعت سر پا نگه داشتیم، بعد رفتن و ما هنوز بودیم. کل انداخته بودیم. بعدشم نیما گفت بیاین بریم خونه من. ما هم تو کل کل گفتیم بریم. قرار شد بریم خونه لباس عوض کنیم و بریم خونه نیما. وقتی رسیدیم خونمون من خیلی خوابم میومد. خسته بودم. رفتم زیر پتو و بچه ها رایزنی رو شروع کردن که نریم، ولی چون حرفشو زده بودیم دیگه باید میرفتیم. رفتیم خونشون من پتو پیچیدم دورم و میخواستم بخوابم که سمیرا اینا هم اومدن. دیگه کلی بازی اورده بودن با خودشون و نشستیم به بازی کردن. تا 5.5 بازی کردیم و دیگه من همونجا کنار بازیا خوابم برد. 6.5 سیگما بیدارم کرد و گفت بریم بخوابیم. تخت اضافه داشتن. ما رفتیم خوابیدیم و بقیه هم رفتن.

تا 11.5 جمعه خواب بودیم. بیدار که شدیم دیدیم فقط نیما هست. سیگما رفت حلیم مجید گرفت و خوردیم و رفتیم خونمون. دو سه تا مهمونی رفته بودیم و کلی لباس مباس وسط بود. جمع و جور کردم و چند سری لباس شستم. یه کم گپ زدیم و یه کوچولو چرت زدیم و حمام رفتم و بعدش حاضر شدیم که بریم دیدن نینی کوچولوی دایی. رفتیم و مامان و بابا هم قبل ما رسیده بودن. گفتیم به خاطر کرونا دست ندیم. مشت میزدیم به مشت هم! خخخ. دیگه یه کم نینی رو دیدیم و بتاینا هم اومدن. یه جا زندایی نینی رو داد بغلم که با شیشه شیر بهش شیر بدم. تتا حسودیش شد گفت من بیام بغلت. میزد به من میگفت "بیشینم. ای جا" یعنی اینجا بشینم  عاشقشم من. مامان هم براش ققناق؟ ققاناق؟ قیقاناخ؟ درست کرد. حالا نمیدونم چی بهش میگن. بعدش رفتیم خونه و زنداداش و کاپا و بعد داداش هم اومدن. یه ماهی بود ندیده بودیمشون. بعد دیگه شام خوردیم و دور هم بودیم. برنامه مهناز افشارینا رو هم کامل ندیدم. تا 11.5 بودیم و بعد رفتیم خونه. خونه هم سر و صدااااا. اینجا همسایه بالاییمون آرومه، به جاش همسایه پایینیمون ولوله س. تا 1:15 اینا داشت میدویید! و عجیبه که صدا از پایین هم میره بالا. خلاصه تا بخوابیم 1.5 شد دیگه.

شنبه اومدیم سر کار، دیدیم چه جدیه ماجرای کرونا. ما تو شرکتمون چینی هم داریم. گویا یکیشون داشته. هیچی دیگه. کلی استرس داریم همش. هی میز و ظرف و ظروف رو ضدعفونی کن. صدبار دست بشور. ماسک بزن. و از این کارا. داروخانه رفتم نداشت ماسک و ضدعفونی کننده. هییی. عصری با اسنپ رفتم. خونه یه نفس راحت کشیدم که تو خونه م میتونم به همه چی دست بزنم و نگران نباشم. خیلی سخت بود سر کار. سیگما نبود و نیم ساعتی خوابیدم. وقتی اومد پاشدم سوپ عدس کینوآ آماده کردم و شام خوردیم. سیگما حال و حوصله نداشت زیاد. کرگدن رو دیدیم. بدم نمیاد از فیلمش. معماییه. میتونه باحال باشه. بعدش یه کم با هم گپ زدیم و حالش بهتر شد. شب خودم از اینکه فردا باز باید بیام سر کار با این اوضاع اعصابم داغون بود. 12 خوابیدیم.

امروزم که باز اومدم سر کار. بازم همون برنامه ها. پوست دستم هی داره میره. هی بد و بدتر میشه! هی خبر کرونا میاد. بچه ها هم میگیرن گویا... همه چی بده... مثل یه کابوس میمونه... هیچ وقت یه اتفاقی انقدر با پوست و خون حس نشده بود تو زندگیمون... یا انقدر ملموس و سریع. مثلا گرونی تاثیر داشت، بنزین تاثیر داشت، ولی اینجوری که کلا لایف استایلمون عوض شه، انقدر سریع....

خدایا خودت رحم کن...