نامزدی آرش و پرستو

سلام سلام. حال و اوضاعتون چطوره؟

آقا این کرونا چی بود دیگه اومد تو این کشور فلک زده؟ خسته شدم انقدر دست شستم. من دستام بسیار حساسه و در حالت کلی با پن های مخصوص پوست حساس میشورم و اسم مایع دستشویی رو هم نمیتونم بیارم. حالا با این اوضاع که هی با الکل ضدعفونی می کنم و میشورم، پوست کف دستم رفته. کلا روحی خسته شدم. زندگی واسه وسواسیا چقدر سخته ها. تو محل کار به هر چی دست می زنم یا باید با دستمال باشه یا برم دستمو بشورم.

برم سراغ نوشتن پست آخر هفته، شاید برای دقایقی ذهنم جدا شه از این داستان. در حین کارام که پرت نمیشه اصن.

خب، من 4شنبه رو مرخصی گرفتم که یه کم استراحت کنم. اون هفته خوابم خیلی به هم ریخته بود. دوس نداشتم دیگه 4شنبه هم برم سر کار. همه کارا رو سه شنبه انجام دادم و کاری نمونده بود دیگه. سه شنبه شب تو خونه کلی فیلم دیدیم و شب دیر خوابیدیم.

4شنبه 30 بهمن، صبح 9.5 اینا بیدار شدم. رفتم حمام، یه حمام طولانی و دبش. بعدش اومدم بیرون کلی با حوله چرخیدم. عاشق این کارم. سیگما هم یه کاپوچینوی داغ داد دستم و خیلی چسبید. واسه خودم کلی لوسیون مالی کردم و لم دادم و سیگما یه سر رفت بانک و بعد برگشت. حاضر شدیم بریم رستوران. از این پیجای فود تیسترها یه رستوران انتخاب کردیم برای چلو ماهیچه، رستوران بین المللی شاین، رفتیم هیشکی نبود توش. دو نفر دیگه هم بعد از ما اومدن. غذاشونم بد نبود ولی خیلی عادی بود. خودمم تو خونه درست می کردم همین میشد. دیگه بعدش رفتیم یه گلدون سانسوریا واسه خونه ساحل خریدم و برگشتیم خونه و من خیلی خوابم میومد. خوابیدم. سیگما هم رفته بود دنبال کاراش. لنت ماشین رو عوض کنه و اینا. 6 بیدار شدم. زنگیدم به مامان. از سه شنبه صبح تا 4شنبه عصر رفته بود خونه دایی که مواظب زندایی باشه به خاطر بچه تازه به دنیا اومده. بچه هم زردی داشته و کلی سختشون شده، صدبار رفتن دکتر و اینا. دیگه سیگما اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. اول رفتیم خونه مامانبزرگ که هدیه روز مادر رو بهش بدیم. پول دادیم. منتظر بودیم با گاماینا شریکی یه چیزی بدیم که نشد و آخرش پول دادیم. مامان بزرگ میخواست بره رای بده، مخشونو زدیم رای ندن 

 بعدشم رفتیم بالا خونه مامانش، دختر گاما چشماش یه ویروسی گرفته بود که چشماش باد کرده بود و ملتهب شده بود و قرمز. البته از اول هفته داشت و گفت تازه الان بهتر شده. همش مواظب بودن به چشم پسر کوچولو دست نزنه که اون نگیره. گاما و پدرشوهر هم SS ویروسی گرفته بودن. هی نگران بودیم که نگیریم. صدبار دستامو شستم اونجا. تا 12 بودیم و بعد رفتیم خونه لالا.

پنج شنبه 1 اسفند، خوشحال بیدار شدیم. کلی برنامه داشتیم آخه. خبر کرونا رو شنیدیم که دو نفر تو قم مبتلا شدن. خب دیگه تو ایران هم اومد. قرار بود از دیجی کالا بیان. برای سیگما موزر سفارش داده بودیم. اینم شد کادوی ولنتاینش. ببینم میتونم همینو جای کادوی روز مرد هم حساب کنم یا نه  سیگما چندتا کار بانکی داشت، گفت پس تو برو حموم بیا که اگه دیجی اومد در رو باز کنی. منم زود رفتم حموم و اومدم و زود هم لباس پوشیدم و نتونستم تو حوله بچرخم واسه خودم. سیگما رفتنی کلیدش رو هم نبرد که مثلا اگه لازم شد برم پایین بگیرم، یادم بمونه کلید ببرم! دلیل چرتی بود. خب خودم کلید داشتم و یادمم نمیرفت. خلاصه رفت و زنگید که دیجی همینجا بود و خودم گرفتم ازش. منم واسه خودم خورد خورد خوش می گذروندم. لوسیون زدم و از این کارا. بعد زنگید و گفت که آرش رفته ماشین نامزدی رو گل بزنه، ولی گلفروشه دیر اومده و کاراش مونده، من ماشین خودم رو دادم بهش و اومدم وایستادم بالاسر ماشین عروس. تو میخواستی بری خونه دوستت برو، من دیگه نمیرسم بیام. گفتم خب کلید نبردی که. گفت حالا فوقش برام با پیک بفرست. گفتم باشه.

دیگه پاشدم حاضر شدم. قرار بود سشوار اینا ببرم خونه دوستم که اون یکی دوستم موهامو سشوار بکشه برای عروسی. یه عالمه بار و بندیل داشتم به اضافه گلدون گنده. ماشین هم که نداشتم. قرار بود اون یکی همکارم که ماشین داره بیاد دم خونه ما، اون دوتای دیگه هم بیان دم خونه ما، همه از اینجا بریم. ساعت 1:15 قرار بود دم خونه ما باشه. از 12.5 هر چی به سیگما زنگیدم که کجایی که کلید رو بفرستم، برنداشت. یادم افتاد مامانشینا هم دارن کلیدامونو. ولی مطمئن نبودم که همه رو دارن یا نه. بهشون زنگیدم برنداشتن. زنگیدم به آرش که شماره گلفروشه رو بگیرم، شماره رو داد ولی اونم برنمیداشت. کلافه شده بودم. ساعت از 1 گذشت و هنوز کلید رو نفرستاده بودم. دلم میخواست سیگما رو خفه کنم دیگه. اسنپ رو گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم پایین، زیر بارون شدید کلید رو دادم یارو برد. کوچه هم ترافیک بود حتی! بعد برگشتم بالا باز زنگیدم به گلفروشه و بالاخره برداشت. سیگما گفت زیر بارون کنار خیابونم و نشنیدم! گفتم برات فرستادم، گفت گاما کلید رو آورده بود برام!!!! بعد به من نگفته! خلاصه برام توضیح داد که آینه بغل ماشین عروس کنده شده و زیر بارون داره میچسبونتش و این داستانا. بچه ها هم که قرار بود بیان دم خونه ما، همه با 40 دقیقه تاخیر رسیدن. بالاخره راه افتادیم و رفتیم. خونشون دور بود و واسه همین همگی با هم رفتیم. یادتون باشه ساحل سه چار ماه پیش عروسی کرد. رفتیم خونشو ببینیم. قشنگ بود. خونه عروس بود. مبلا سفید و همه چی قشنگ. چای و شکلات خوردیم و گپ زدیم. نهار برامون زرشک پلو با مرغ و سوپ و الویه درست کرده بود با سالاد کلم و ژله انار. عالی بود همه چی. کلی خوش گذشت. کلی گپ زدیم با هم. بعد دیگه دوستم موهای من رو سشوار کشید که البته به نظرم گند زد. دو بار که موهامو کشید تو سشوار از پشتش و داغون شد موهام. پوش داد و تافت زد یه جاش گوله چسبید به هم. خلاصه آخرش دیگه زود تشکر کردم گفتم خوبه تا بیشتر گند نزده! خودم یه کم درستش کردم. آرایش هم کردم و سیگما زنگ زد که تا یه ربع دیگه میرسه. لباس عروسی رو پوشیدم و رفتم یه کم با بچه ها رقصیدم و بعد ازشون خدافظی کردم و با سیگما رفتیم که بریم مراسم. خارج شهر بود، احمدآباد مستوفی. یه کندرو رو نرفتیم و خروجی رو رد کردیم و بدبخت شدیم. تازه داشت دعوامونم میشد، چون قرار بود من مسیر رو بگم. حالا این سری مسیریابی رو دادم به خود سیگما، از راه اصلی نرفت و از یه راه دیگه رفت که خاکی بود و آسفالت نبود، تاااااریییییک. زمینا هم خیس و پر از چاله آب. خیلی بد بود. همش میگفتم الان یکی میاد خفتمون می کنه. با کلی سلام صلوات رسیدیم. خاک تو سر مملکت واقعا. یه کاری می کنن که یه بدبختی که میخواد مهمونی قاطی بگیره، باید بره تو دهات کوره بگیره. تازه همینشم از ساعت 9-9:30 اینا گفتن از اماکن اومدن و زن و مرد جدا! تا آخر آخر جدا بود! خیلی مسخره س. خب طرف رفته تو همون دهات کوره گرفته که قاطی باشه دیگه. اگه جدا بود که همینجا تو شهر می گرفت مراسم رو! خلاصه خیلی نشد برقصیم، ولی همون بخشی که با هم بودیم حسابی با پسرا خندیدیم و بعدشم با سیگما رقصیدم. قبل از شام جدا شدیم. با سمیرا که تازه عروسیشو رفته بودیم و یه سری مشکلات پیش اومد که باهاش حال نمی کردم تنها شدم دیگه. حوصلشو نداشتم ولی خودشم نفهمید که ناراحت شدم از اون کارش. فقط پرسیدم که چندتا دلیل آورد و دیگه ترجیح دادم ببخشمش. شام خوردیم و آخر مراسم با عروس رفتیم تو مردونه چنتا عکس انداختیم. بعدشم دنبال ماشین عروس راه افتادیم. آرش هی میگفت برید دیگه خبری نیست، ما ول نمی کردیم که. تا دم خونه پرستو اینا رفتیم. عروس داماد رو یه ساعت سر پا نگه داشتیم، بعد رفتن و ما هنوز بودیم. کل انداخته بودیم. بعدشم نیما گفت بیاین بریم خونه من. ما هم تو کل کل گفتیم بریم. قرار شد بریم خونه لباس عوض کنیم و بریم خونه نیما. وقتی رسیدیم خونمون من خیلی خوابم میومد. خسته بودم. رفتم زیر پتو و بچه ها رایزنی رو شروع کردن که نریم، ولی چون حرفشو زده بودیم دیگه باید میرفتیم. رفتیم خونشون من پتو پیچیدم دورم و میخواستم بخوابم که سمیرا اینا هم اومدن. دیگه کلی بازی اورده بودن با خودشون و نشستیم به بازی کردن. تا 5.5 بازی کردیم و دیگه من همونجا کنار بازیا خوابم برد. 6.5 سیگما بیدارم کرد و گفت بریم بخوابیم. تخت اضافه داشتن. ما رفتیم خوابیدیم و بقیه هم رفتن.

تا 11.5 جمعه خواب بودیم. بیدار که شدیم دیدیم فقط نیما هست. سیگما رفت حلیم مجید گرفت و خوردیم و رفتیم خونمون. دو سه تا مهمونی رفته بودیم و کلی لباس مباس وسط بود. جمع و جور کردم و چند سری لباس شستم. یه کم گپ زدیم و یه کوچولو چرت زدیم و حمام رفتم و بعدش حاضر شدیم که بریم دیدن نینی کوچولوی دایی. رفتیم و مامان و بابا هم قبل ما رسیده بودن. گفتیم به خاطر کرونا دست ندیم. مشت میزدیم به مشت هم! خخخ. دیگه یه کم نینی رو دیدیم و بتاینا هم اومدن. یه جا زندایی نینی رو داد بغلم که با شیشه شیر بهش شیر بدم. تتا حسودیش شد گفت من بیام بغلت. میزد به من میگفت "بیشینم. ای جا" یعنی اینجا بشینم  عاشقشم من. مامان هم براش ققناق؟ ققاناق؟ قیقاناخ؟ درست کرد. حالا نمیدونم چی بهش میگن. بعدش رفتیم خونه و زنداداش و کاپا و بعد داداش هم اومدن. یه ماهی بود ندیده بودیمشون. بعد دیگه شام خوردیم و دور هم بودیم. برنامه مهناز افشارینا رو هم کامل ندیدم. تا 11.5 بودیم و بعد رفتیم خونه. خونه هم سر و صدااااا. اینجا همسایه بالاییمون آرومه، به جاش همسایه پایینیمون ولوله س. تا 1:15 اینا داشت میدویید! و عجیبه که صدا از پایین هم میره بالا. خلاصه تا بخوابیم 1.5 شد دیگه.

شنبه اومدیم سر کار، دیدیم چه جدیه ماجرای کرونا. ما تو شرکتمون چینی هم داریم. گویا یکیشون داشته. هیچی دیگه. کلی استرس داریم همش. هی میز و ظرف و ظروف رو ضدعفونی کن. صدبار دست بشور. ماسک بزن. و از این کارا. داروخانه رفتم نداشت ماسک و ضدعفونی کننده. هییی. عصری با اسنپ رفتم. خونه یه نفس راحت کشیدم که تو خونه م میتونم به همه چی دست بزنم و نگران نباشم. خیلی سخت بود سر کار. سیگما نبود و نیم ساعتی خوابیدم. وقتی اومد پاشدم سوپ عدس کینوآ آماده کردم و شام خوردیم. سیگما حال و حوصله نداشت زیاد. کرگدن رو دیدیم. بدم نمیاد از فیلمش. معماییه. میتونه باحال باشه. بعدش یه کم با هم گپ زدیم و حالش بهتر شد. شب خودم از اینکه فردا باز باید بیام سر کار با این اوضاع اعصابم داغون بود. 12 خوابیدیم.

امروزم که باز اومدم سر کار. بازم همون برنامه ها. پوست دستم هی داره میره. هی بد و بدتر میشه! هی خبر کرونا میاد. بچه ها هم میگیرن گویا... همه چی بده... مثل یه کابوس میمونه... هیچ وقت یه اتفاقی انقدر با پوست و خون حس نشده بود تو زندگیمون... یا انقدر ملموس و سریع. مثلا گرونی تاثیر داشت، بنزین تاثیر داشت، ولی اینجوری که کلا لایف استایلمون عوض شه، انقدر سریع....

خدایا خودت رحم کن...

نظرات 10 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 06:17 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

چه مهمونی پر استرسی شده بود، همیشه اینجور مواقع بارونم میاد منم کم کم امروز نگران شدم اولش انگار باورم نمیشد درگیر یه همچین بیماری همه گیری شده باشیم. انگار این اتفاقا مال قدیما بوده یا تو فیلما خدا به خیر کنه. تو هم دستکش دستت کنی بهتر نیست؟ منم همش نگران همسرمم هر دوساعت زنگ میزنم دستاشو ضدعفونی کنه

آره دقیقا. نشد یه بار ما خارج از شهر عروسی دعوت بشیم و بارون نیاد!
ما تو شرکت خیلی جو بدی داریم. قشنگ حس چرنوبیل بهت دست میده.
اوه آره همسر شما هم کادر درمانه اگه اشتباه نکنم. خیلی باید مواظب باشن.

تیلوتیلو یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 06:31 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام لاندا جان
چه مهمونی های خوبی رفتی ... به به
اینهمه استرس و نگرانی خودش بدتر هست
مراقبت بکن ولی استرس نداشته باش

مهمونیا خیلی خوب بودن
ببین آخه جو اینجوریه. عصرا که میرم خونه خیلی خوبه. ولی تا وقتی سر کارم همش فکر و ذکرمون همیناس

مامان چیچیلاس یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 08:53 ب.ظ http://Mamachichi.blogsky.com

منم از بس دستامو شستم نوک انگشتام ترک خورده. بازار شایعات هم داغه حسابی.کاپوچینو بعد از حمام خیلی باید دلچسب باشه نوش جون

مچل شدیما. هییی
آره جاتون خالی خیلی می چسبه

پیشاگ دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 09:44 ق.ظ http://BOJBOJI.BLOGFA.COM

عروسیه چه حالگیری شد طفلیا - ولی خیلی بدوبدو داشتینا خونه دوستت نامزدی عروسی نینی مادربزرگ
ای جانم تتا ، خوب وقتی خاله ادم اینقد مهربون باشه و بخواد به یکی دیگه توجه کنه منم باشم حسادت میکنم
و اما جمله های آخر :
واقعا که تاحالا هیچی اینجوری با پوست و خون حس نشده بود
همش میگم کاش واقعا خواب باشه و من بیدار شم ببینم همه چی اکیه
تا کی و کجا میخواد ادامه پیدا کنه خدا داند من که پوست دستم وحشتناکککک شده فقط و فقط دلم میخواد تموم شه

اوووو چه تله پاتی ای. منم الان دقیقا داشتم وبلاگ تو رو میخوندم.
اره کل اخر هفته به مهمونی گذشت
تتا قشنگ رو من غیرت داره. وقتایی که من هستم بغل هیشکی نمیره. کلی ذوقشو می کنم
ارههههههه. وای پیشاگ جمله هات دقیقا انگار جمله های منه. یعنی عین هر سه خط آخر رو همش دارم میگم به سیگما.
هیییی

kindgirl دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:08 ق.ظ

وای منم پنج شنبه در گیر چند تا کار بیرون بودم بدجور تو بارون موندم ولی خدار و شکر که به مهمونیا رسیدی
خدا بخیر بگذرونه این کرونا رو منم تو شرکت خیلی عصبی میشم انقدر که همه راجع بش حرف میزنن و کامنت میدن ولی خونه باز آروم تره آدم

اوه اوه خیلی بارون بدی بود.
کاش میشد بشینیم خونه، راااحت

نفس دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:16 ق.ظ

انشاالله همیشه به جشن و عروسی عزیزم
آخ آخ کاش هماهنگ میکردی مهمونی دوستاتو مینداختین یه روز دیگه من دوست دارم هرروزم به یه مهمونی و جشن اختصاص داشته باشه خخخخخ قشنگ لذت کافی و وافی ببرم استرس دوتا با هم و هندل کردن هم نداشته باشم
واای از کرونا که نمیدونیم چیکار کنیم نمیتونیم سرکار نریم سوپرمارکت نریم

مرسی، ممنون
آخه بنده خدا هی مهمونیشو جابجا می کرد، نمیشد دیگه. ولی بد هم نشد برام.

جاهای غیر ضروری نریم حداقل

زری دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 11:01 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

واای لاندا این عروسی های خارج شهر و این چاله ها و .... من هم تابستون عروسی خواهر شوهر همونجا بود و ما هم گم شدیم خخخ تازه فامیل ما کلا فازشون عروسی جداست فقط خواهر شوهر دوست داشت عروسی اش را اینطوری بگیره اون وقت از اول تا اخر همه قاطی بودن یعنی در واقع فامیل داماد اومده بودن تو بخش خانمها و گرنه فامیل ما یا تو باغ بودن یا نهایتا اومده بودن پیش زن و بچه شون سر میز نشسته بودن این اماکنی ها هم نیومدن زن و مردها را جدا کنند که این فامیل مذهبی ما راحت بشوند یه همچین فامیل خجسته ای هستیم ما

خیلی سخته. من عروسی قاطی رو واسه این چیزاش دوس ندارم اصلا. همش باید تو هول و ولا باشی، بعد مسیر رفت و آمدشم بده. خیلی ضد حاله کلا.
اماکن نمیدونه دقیقا کجا باید بیاد

رهگذر دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 03:00 ب.ظ

دخترم تو این اوضاع تو چقدر دور میری
رستوران و عروسی و دید و بازدید فامیلی و...
یکی دو هفته تو شلوغی نرید

آخه دقیقا همون روز 5شنبه اعلام شد کرونا. از قبلش برنامشو ریخته بودیم دیگه نمیشد نامزدی صمیمی ترین دوستمون نریم که.

سحر سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 09:14 ق.ظ

وای گفتی لاندا ما هم تو اداره مون جو وحشتناکیه روزی چند بار میریم دست میشوریم خسته شدیم دیگه به معنای واقعیه کلمه اکثرا افسرده غمگین و وحشت زده شدیم.

خیلی بده از خونه بیرون رفتن

هستی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:54 ق.ظ

ما هم نصف دعواهامون درباره همینه که من مسیر رو اشتباه میگم. البته امیر یه جورایی گیجه. من مسیر رو اشتباه میگم و بعد درستش میکنم ولی خب راهمون دور میشه و کلی باید دور بزنیم. بعد امیر میگه وا، این چه مسیری بود که ویز داد. من میگم حتما مسیر اصلی تصادفی چیزی بوده و این مسیر بهتره
عجب جراتی داشتی که رفتی عروسی. من جایی که بیشتر از دو سه نفر باشن نمیرم


عالی بود.
نه بابا سیگما کار رو میده به من ولی همش حواسش تو گوشیمه. نمیشه گولش زد اینجور مواقع
تازه روز اول بود، هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودیم.
بعدشم نمیشد نرفت. دوست صمیمیمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد