جشنواره فیلم فجر

سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی.

من اومدم. خب پست قبلی بهتون گفتم بازی گوشیم رو پاک کردم و حالا وقت خیلی بیشتری تو اینستا میگذرونم. دیگه دیدم حالم داره از اینستا به هم میخوره، اون رو هم پاک کردم. راستی یه چیزی بگم. یادتونه یه مدت خیلیا به تِلِگرام می گفتن تِلگِرام؟ و خب بقیه می خندیدن بهشون؟ الان چیزی که دارم میبینم اینه که خیلیا، حتی آدمایی که زبانشون خوبه، به اینستا (ن ساکن) میگن اینِستا که خب اینم جالب نیست. دوتا از همکارام هی میگن inesta، دوس دارم یه جوری متوجه بشن و درست تلفظ کنن و بگن insta. چون نگاه بقیه رو بهشون دیدم که توام با مسخره کردنه. ولی خب نمیدونم چجوری متوجهشون بکنم. 

حالا بی خیال، داشتم می گفتم. انقدر خوب شده چیز میز رو گوشیم ندارم. البته الان بیشتر میرم تلگرام، ولی خب، خیلی کم شده مصرفم. 

خب از این روزا بگم. سه شنبه عصر سیگما رفت استخر و 10 اومد. منم نشستم یه ذره درس خوندم. چهارشنبه عصر از سر کار رفتم خونه مامانینا. بتاینا هم اونجا بودن. یه کم با تیلدا بازی کردم و سعی کردم بفهمم توی مهد کودک چی شده که دوس نداره بره، ولی موفق نشدم. دهنش خیلی قرصه. بهش گفتم از مهدکودک برام تعریف کن، گفت نمیخوام، آخه یه اتفاقی افتاده که نمیخوام تعریف کنم. گفتم خب اونو نگو، یه جاییشو بگو که میشه بگی. اول گفت باشه بعد گفت آخه اگه بگم یهو ذهنم میره سمت اونی که نمیخوام بگم و اون رو هم میگم. پس نمی گم! شاخ درآوردم. عجب بچه ایه. خلاصه نگفت دیگه. بعدا یکی دو روز بعد بتا و مامان تونستن ازش حرف بکشن. یه امیرعلی نامی سر کلاسشون هست که بهش گفته به من نگاه نکن و خانم دیگه دوس نداره بره مهد! لوس و قُد همزمان  اون شب کلی با بچه ها بازی کردم و بابا و سیگما هم بحث سیاسی می کردن. دیگه بتاینا رفتن خونشون و منم خوابم برد و سیگما و بابا تا ساعت 1 نصف شب داشتن حرف میزدن و بعد دیگه سیگما رفت خونمون و من همونجا خوابیدم. خیلی وقت بود اونجا رو تخت خودم نخوابیده بودم.

پنج شنبه 11ام، 10.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم و کلی با مامان گپ زدیم و 1 ساعتی درس خوندم! واسه نهار مامان کباب تابه ای درست کرده بود که یه عالمه خوردم. بعدشم فیلم حریم شخصی رو که ماهواره نشون میداد با هم دیدیم و مامان خوابید و منم رفتم کلاس. تا 8 شب کلاس بودم. بعد رفتم خونمون و یه ربع حلقه زدم و رفتم حمام. سیگما 9.5 اومد شامش رو دادم و شیر گرم و سوهان خوردیم و میخواستیم ممنوعه ببینیم که انقدر سرمون تو گوشی بود ندیدیم و خوابیدیم.

جمعه 12 ام، 8 صبح بیدار شدم و با سیگما رفتم کلاس. ظهر ساندویچ خوردم و رفتم اون یکی کلاسم.سیگما خونه مونده بود و یه جارو کشیده بود و سرویسا رو شسته بود. آخه یکشنبه مهمون داریم. عصر هم سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و حاضر شدیم بریم سینما. بلیط جشنواره داشتیم واسه فیلم آشفته گی فریدون جیرانی. خوشم نیومد. تو مایه های خفه گی بود! نمیدونم چرا اصرار داره اسم فیلماشم اینجوری بنویسه! اه. رفتیم سینما کوروش. چقدر افتضاح بود. یه عالمه موندیم تو ترافیک و بعد هم پارکینگش پر بود سیگما منو پیاده کرد و خودش رفت دنبال جاپارک. 40 دقیقه طول کشید بیاد. البته خوب شد که فیلم هم 30 دقیقه دیر شروع شد! خلاصه که زیاد حال نداد ولی بدم نبود. بلیط بقیه فیلما رو هم یکی از آَشناهامون داره که بتونیم بریم. ولی یه نگاه انداختم فیلم خوباش یا تو سانس اینا نیست، یا همون روزای اول تموم شده. در نتیجه احتمالا دیگه نریم بقیه فیلم ها رو. بعد از سینما رفتیم خونه مامان سیگما. البته قبلش یه کم رفتیم پیش مادربزرگش. خونه مامانشینا یه کم با نینی بازی کردیم و سیگما و باباش رفتن جوجه کباب کردن و اومدن شام خوردیم و کیک هم خوردیم. گاما رفته بود غربالگری. گفتم بچه دومشون پسره؟من اینجوری دوس دارم که از هر دو جنس داشته باشن.  تیر به دنیا میاد انشالله. خلاصه تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه تا بخوابیم شد 1.

صبح امروز هم با سیگما اومدم شرکت. عصری برم خونه یه کم مرتب کنم. آخه فردا دوستام میان خونمون. همون اکیپ گرگان بالاخره دور هم جمع میشیم باز. اینه که برم یه کم به خونه و زندگیم برسم. اینجوریا.

تمریناتون در چه حاله؟ من این هفته سعی کردم زیاد به کارهای بعدی ای که باید بکنم فکر نکنم. غصه کارهای قبلی رو هم نخورم. سعیمو کردم. حس می کنم حالم بهتره. ببینیم حالا در کل چجوری پیش میره اوضاع 


نظرات 3 + ارسال نظر
سارا س یکشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام عزیزم صبح قشنگت بخیر امیدوارم که همیشه خوش باشی عزیزدلم

مرسی عزیزم. همچنین شما

کتی یکشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 02:27 ب.ظ

آخ آخ لانداجون..اینستا وتلگرام گفتی وکردی کبابم...من انقدرحرص میخورم که حتی نمی تونن تلفظ درست داشته باشن ولی همه پرمدعا...

آره دیگه. خیلی بده که اشتباه تلفظ می کنن

فرناز دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 10:41 ق.ظ

تمرینا رو من خیلی اثر خوبی داشته تا میام نگران بشم به خودم میگم الان همه چی آرومه . واقعا ما چرا الکی نگرانیم؟؟؟!! بعضی وقتا چیزهایی رو که براشون الکی نگران بودم رو تو ذهنم مرور میکنم میبینم اصلا هیچ کدوم از اتفاقاتی که تو مغز من بوده در واقعیت اتفاق نیوفتاده فقط من الکی تپش قلب گرفتم.

آخ آخ دقیقا فرناز. من خودمم همین شدم. تا میام نگران بشم، میگم هنوز که اتفاق نیفتاده، الان توی "حال" باش. شاید نشه، هر وقت هم شد بعدا غصه ش رو میخوریم.
آفرین. دقیقا همینه. خدا رو شکر اثر داشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد