تصادف + صبحانه

سلام بچه ها. خوبید؟ روز بارونیتون بخیر. عجب بارونی میاد تهران. خدا رو شکر دو روزه داره بارون میاد. کاش همیشه بیاد اما اگه قراره فقط دو روز بیاد، کاش آخر هفته ها میومد و ما انقدر تو ترافیک نمی موندیم. 

خب برم سر تعریفیا. از شنبه بگم که عصر با دوتا از همکارام رفتم خرید. یه پالتوی مشکی طرحدار خریدم. بسی دوسش میدارم. بعدش هم یکیشون رفت و با اون یکی که ساندویچی شلوغ دیدیم که بوش تموم خیابون رو برداشته بود. نفری دوتا ساندویچ خریدیم که ببریم خونه با همسرامون بخوریم. شام هم نداشتم و گزینه مناسبی بود. دوباره سر راه یه تن ماهی هم خریدم واسه نهار فردای سیگما و بالاخره رفتم خونه. سیگما هم همون موقع اومد و ساندویچا رو خوردیم. بعد میگه حالا شام چیه؟ گامبوخان. گفتم شام نداریم. گفت آخ جون پس نیمرو میخورم  من رفتم حمام و تن ماهی رو هم جوشوندم و رو شویدنخودپلویی که از دیروز مونده بود ریختم براش که نهار ببره. 

یکشنبه 7 بهمن، قرار بود یه کاری رو انجام بدم که از شرکت نمیشد. خیلی زمانگیر بود و اینترنت خوب میخواست که خب تو شرکت سرعت میومد پایین. مدیر بزرگه (یه لول بالاتر از رییس خودم)، بهم گفته بود که بیرون از شرکت انجامش بده. منم موندم خونه. 8.5 پاشدم و شروع کردم به کار. خیلی زمانگیر بود. ولی وسطاش تا فلان چیز دانلود شه و اینا، به یه سری از کارام رسیدم. مثلا یکی دوتا یه ربع، ماشین لباسشویی روشن کردم و کیف اینامو شستم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. رو مبل لم داده بودم و کار می کردم. آی حال داد. چقدر دورکاری خوبه خب. کاش شرایطشو داشتم بیشتر دورکاری می گرفتم. نهار هم مثل نهار سیگما خوردم. همش فکر می کردم الان کاره تموم میشه و میرم شرکت ولی زهی خیال باطل. تا 5 یه سره پاش بودم و یه سره طول کشید! 5 فرستادم واسه مدیر و یه چرت همونجا تو هال زیر پتو خوابیدم. یه کم که خوابیدم بعدش بیدار شدم درس خوندم. خیلی انرژی داشتم. گفتم یه شامی هم درست کنم. خیلی وقت بود که هیچ خورشی درست نکرده بودم. قیمه رو انتخاب کردم. زودپز رو آوردم و پیاز داغ و زردچوبه و گوشت و لپه رو تفت دادم و بعد هم آب ریختم و گذاشتم بپزه. بعد از نیم ساعت 40 دقیقه که زودپز رو باز کردم، دوباره یه کم پیازداغ کردم و با رب تفت دادم و با نمک و پودر لیمو امانی و دارچین به خورش اضافه کردم. بازم یه چیزی کم داشت. یه کم لواشک هم ریختم توش  دیگه خوشمزه شد. برنج هم درست کردم.  تا 8.5 که سیگما بیاد درس خوندم و بعد شام آوردم. سیگما رو ابرا بود. خیلی دلش تنگ شده بود واسه قیمه های من. انصافا هم خوشمزه شده بود. فوت کوزه گریم اینه که آخر خورش، یه کم گلاب بهش میزنم. مثل قیمه های عاشورا میشه  شام خوردیم و سریالای تی وی رو دیدیم. همینجوری از وسط! بعدشم من یه ربع هولاهوپ زدم و یه کم گپ زدیم و خوابیدیم. ولی من خوابم نبرد که. دوساعتی داشتم غلت میزدم!

دوشنبه 8 بهمن، خیلی روز گندی بود واسم. صبح بارون زیادی میومد. نیم ساعت زودتر از زنگ ساعت بیدار شدم و گفتم برم که تو بارون ترافیک شدید میشه. رفتم و  وسط راه حواسم پرت شد به یه چیزی و لیز خوردم و رفتم رو جدول! اصلا نفهمیدم چی شد چون حواسم نبود. بیشتر توضیح نمیدم. دوتا چرخ سمت راست ماشین رفت رو جدول! تو اون بارون پیاده شدم دیدم هیچ کاریش نمیشه کرد. یه موتوریه هم نگه داشت که کمک کنه دربیاریم، دید لاستیک جلو ترکیده با اون ضربه ای که به جدول خورده. زنگ زدم به سیگما و گفت الان میاد و به جرثقیل هم زنگ زد که بیاد درم بیاره. یارو زنگ زد ازم آدرس گرفت و قیمت رو طی کرد و بعد دیدم اومد. هی گفتم وایسا همسرم بیاد بعد دربیار ماشینو، گوش نداد و درآورد. چرخ جلو داغون بود و باید حملش می کردن. بعد سیگما اومد گفت اینکه گذری اومده و اونی که من بهش زنگ زدم نیست و شاکی شد. با یارو حساب کرد و اون رفت. سوییچ ماشین خودشم داد که من برم شرکت و خودش موند که اون جرثقیل اصلیه بیاد. منم تو راه کلی گریه کردم از اینکه با ندونم کاری این گند رو زده بودم. تازه که از محیط دور شدم تونستم گریه کنم. تا سر کار تو ترافیک و بارون کلی گریه کردم و یه کم آروم شدم. رفتم شرکت و دیگه سیگما زنگ زد که ماشین رو بردن تعمیرگاه و گفته به جز چرخ جلو هیچ مشکل دیگه ای نداره. ولی چرخ و بند و بساط زیرش بالکل باید عوض بشه. خلاصه دلداریم داد که اشکال نداره و پیش اومده و اینها. منم دیگه حالم بهتر شد. البته به خونریزی افتاده بودم یهویی. یعنی فکر کنم اگه باردار بودم الان بچه م سقط میشد! اه. بعدشم که نهار با همکارا کلی بگو بخند کردیم و خوب شدم. عصری فوتبال نیمه نهایی آسیا بود و ایران با ژاپن بازی داشت. بارون هم میومد و ترافیک افتضاح بود. منم دیدم کارام خیلی زیاده، گفتم پس بمونم وسط بازی برم که خلوت شده باشه. یه سری از بچه ها داشتن بازی رو میدیدن. منم رو لپ تاپم پلی کردم 5 دقیقه شو دیدم! بعد دیگه نیمه اول تموم شد و رفتم ماشین سیگما رو برداشتم که برم خونه. ترافیک بازم زیاد بود. سر راه واسه خودم پفک خریدم و گزارش نیمه دوم  رو از رادیو گوش میدادم و تو ترافیک قفل پفکم رو خوردم. گل اول که مفتضاحانه خوردیم، بعدش هم پنالتی. سیگما ماشین من رو تخویل گرفته بود و  رفته بود شرکت جدیده. کلید خونه م تو ماشین مونده بود. رفتم شرکت سیگما یه ربع آخر بازی رو با هم دیدیم که یه گل دیگه هم خوردیم و 3-0 مفتضحانه باختیم! چیزی هم از ارزشامون کم نشد! دیگه ماشین خودم رو گرفتم و رفتم خونه. بوی بد میومد. صبح که سیگما سراسیمه اومده بود آشغال رو نیاورده بود بیرون. خودم بردم گذاشتم بیرون. بعدشم رفتم حمام. بعد یه ربع درس خوندم و سیگما اومد و شامش رو دادم و بعد هم کلی گریه کردم باز بخاطر صبح. هی میگفت اشکال نداره ولی من گریه م میومد دیگه. زودی هم خوابیدم.

سه شنبه، یعنی امروز، با خانمای فامیل قرار صبحونه دسته جمعی داشتیم. گفتم برم که دیروز رو بشوره ببره! من صبح خیلی زود اومدم دم شرکت دور از ترافیک عصر پارک کردم. (اگه میرفتم پارکینگ عصر باید خیلی تو ترافیک میموندم) زود رسیده بودم. نیم ساعتی تو ماشین خوابیدم و بعد با چتر زیر بارون پیاده اومدم شرکت. یه کم کارا رو راست و ریس کردم و راه افتادم سمت رستورانی که قرار داشتیم، واسه قرار صبحونه.  بدون ماشین رفتم با مترو. خیلی وقت بود سوار قطارای مترو نشده بودم. حال داد. وقتی رسیدم همه به جز مامان و بتا رسیده بودن. صبحانه به صورت سلف سرویس سرو میشد و منم یه کم خوردم تا مامان و بتا و تتا کوچولو اومدن (تیلدا رو گذاشته بودن مهد کودک). دیگه همه دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم. حال داد. تنوع خوبی بود. بعدشم باز با مترو برگشتم شرکت. تقریبا 3 ساعت مرخصی بودم انگار. خوش گذشت. از اونجا هم که اومدم بی وقفه دارم کار انجام میدم. همین الان دیگه یه کم فرصت کردم این پست رو تکمیل کنم و بفرستم.

آقا یادتونه من گفتم میخوام واسه کنکور بخونم دیگه؟ اصلا وقت نمی کنم بخونم. خیلی حس گندیه  نابلد برم سر جلسه 

در مورد تمرینات ذهنی، میخوام بگم ضرر حضور ذهن نداشتن رو توی رانندگی دادم. خیلی جاها آدم ضرر میکنه از اینکه حواسش گرم اون کار نیست و فکر می کنه که داره چیز بیشتری گِین می کنه ولی واقعا اینجوری نیست. حالا بیش از پیش مصمم شدم که تو تمام لحظاتم حضور ذهن داشته باشم. دور و برم رو ببینم. انقدر غرق در گوشی نباشم. واقعا جای خالی بازی ای رو که 2 سال تمام شبانه روز بازی می کردم رو حس نمی کنم. خوشحالم از اینکه ترکش کردم. این هفته مصرف روزانه گوشیم، 37% کمتر شده بود! خیلیه خب. مصرف اینستا رو هم باید کم کنم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 04:46 ب.ظ

این اتفاقای اینجوری میوفته من همیشه فکر میکنم خداروشکر که مشکل جانی و سلامتی نبوده ولی واقعا آدم غصه میخوره. دور کاری که خیلی خوبه راندمان آدم میره بالا

آره. خودمم همش میگم خوب شد به آدم یا ماشین دیگه ای نزدم.
عالی بود دور کاری. اونایی که میتونن لذتشو ببرن واقعا

Zahra سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:03 ب.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

صبحانه بیرون خیلی خوبه، منم همیشه با دوستام صبحانه قرار میذاریم. برای قیمه یه کوچولو پودر هل هم با گلاب اضافه کن، عالی میشه. برای تصادف هم ناراحت نباش عزیزم، خداروشکر خسارت مالی بود

صبحانه خوبه فقط چاق کننده س زیاد دیگه. فواصلش نباید نزدیک باشه
پودر هل؟ چه جالب. مرسی تست می کنم.
آره واقعا

رهآ سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 10:55 ب.ظ http://rahayei.blogsky.com

عزیزم خداروشکر بخیر گذشت و خودت طوری نشدی.

آره خدا رو شکر

سارا س چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:05 ق.ظ

خداروشکر که بخیر گذشته عزیزم وبراخودت اتفاقی پیش نیومده خدا از بلا وقضاوقدر حفظت کنه دوست نازنینم،مراقب خودت باش لاندا جوووووونم

مرسی عزیزم. چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد