ذوقای کودکانه

دوس دارم یه عالمه کار تزیینی انجام بدم. از ظرفای هفت سین بگیر تا وسایل توش. دلم میخواد کلی چیز میز درست کنم، ولی همش وقت ندارم! نمیدونم چرا انقدر وقت کم میارم!

یه قاب گوشی خام خریدم، میخوام خودم تزیینش کنم.

دوره که میخوام برم خونه دوستم، یه مجسمه باحال براش گرفتم، دوتا جغد بازیگوشن. بعد جعبه ش از این مقوا قهوه ای ها بود، دکوپاژش کردم تو نیم ساعت، بسی بهتر شد.

واسه هفت سین میخوام تخم مرغ خوشگل درست کنم، باید برم یه سری گواش اینا بخرم و یه سری طرح سرچ کنم.

ظرفای هفت سین رو دیگه امسال نمیرسم، سال آینده یا حتی عید 97 شاید خودم درست کنم. به هر حال یه روزی این کار رو می کنم.

سال تحویل کله ی سحره. کی تزیینش کنم خب؟ شاید یه چیز تو مایه های سفره ی یلدا درستش کنم. وایییی، یادم باشه چند روز مونده به عید حتما برم بازار گل، کلی گل بگیرم.

خدایا شکرت که ذوق دارم. وای اون قرصه رو که میخوردم، ذوق هیچی رو نداشتم!!!! چسقله قرص با آدم چه ها که نمی کنه. (البته تاثیرای دیگه ی قرصه خوب بود، شاید باز خوردمش )

خدایا یعنی میشه بنده در هفته باقی مونده کارای پایان نامه رو به یه جایی برسونم و بعدش دو سه هفته استراحت کنم و اصلا سراغ پروژه نرم؟

(الانم مثلا دارم رو مقاله هه کار می کنم! همش اینجا و تلگرامم )

5 روز با سیگما

این هفته چقدر بدو بدو کردم. نرسیدم دست بزنم به پایان نامه م حتی! ولی راضیم، خوب بود.

دوشنبه صبح رفتم مدرسه، بعدش رفتم دکتر و گفتم قرصم رو عوض کنه، بعدش رفتم یونی پیش استاد و بهش گفتم یه ارائه برام بذاره که اون دختره موضوع مقاله م رو بفهمه و هی نره پشت سرم بگه که از موضوع من مقاله داده! استاد خنده ش گرفته بود اصن از اینکه انقدر طرف سطحی فکر کرده!  بعدش هم نشستم تو جلسه تا سیگما بیاد دنبالم. وقتی اومد با هم رفتیم پاساژ نزدیک یونی که کیف و کفش بگیرم. همون اول یه مانتویی دیدیم که باحال بود، ولی چیزی که تو ذهنم بود نبود. واسه همین بیخیالش شدم و کیف و کفش هم نپسندیدم و دیدم اصن بدون مانتو که سخته خرید کیف و کفش. خسته هم بودم و بیخیال شدیم و اومدیم سمت خونه ما. چیزکیک گرفتیم به مناسبت شیرینی خونه و بتا اینا هم بودن و شام خوردیم و شهرزاد 20 دیدیم با چیز کیک.

خب پس دوشنبه سیگما رو دیدم.

سه شنبه عصر رفتم خونه سیگماینا که اونجا هم شیرینی خونه دار شدنمون رو بدیم و یه سری از کارای بنگاه هم انجام شه.

پس سه شنبه هم سیگما رو دیدم.

چهارشنبه من و مامان و تیلدا رفتیم خرید و من عیدی یه پیرهن ناز واسه عید تیلدا خریدم. بماند که کلی نق نق کرد موقع پرو و درست نفهمیدم که براش خوبه یا نه، ولی خوب بود بعد پریدم تو حموم و رفتم ونک، که با دوستم بریم آرایشگاه، موهامونو کوتاه کنیم. خب من زیاد نمی خواستم کوتاه کنم، فقط یه ذره واسه مرتب شدن و یه کم هم جلوی موهامو کوتاه کردم. بعدش هم پاساژ سرخه و آسمان و مرکز تجاری رو به دنبال مانتویی که میخواستم گشتم که نداشت. با دوستم و خواهرش رفتیم سان لیو و اسموتی زدم بر بدن و قرار شد که سیگما بیاد دنبالم که بریم میلاد نور رو هم ببینم. اونجا هم نداشت! بعدش قرار شد که سیگما من رو برسونه و شب هم پیشم بمونه. همش تو راه بودیم این چند روزه. بسی ذوق نمودم. خونمون با بتا اینا شامیدیم و اونا رفتن و سیگما و بابا کلیییی حرف زدن با هم و بالاخره رفتیم خوابیدیم.

پس چهارشنبه هم دیدم سیگما رو.

پنج شنبه می خواست بره سر کار که نذاشتم :پی رفتیم پاساژ دم خونمون و اونم مانتو جونم رو نداشت و نهار رفتیم باگت با هم. بعد اومدیم خونه و عکسای نامزدیمونو بالاخره با همفکری یه ترکیب خوب پیدا کردیم و چرتیدیم. عصری باز رفتیم پاساژ دم خونه و این دفعه کیف و کفش کرم خوشگلم رو خریدم. کارت کنکور دکترا رو هم پرینت کردم و اومدیم خونه شامیدیم با بتا اینا و بعد همه رفتن و من خوابیدم.

پنج شنبه هم سیگما رو دیدم.

جمعه کنکور دکترا بود، بابا من رو رسوند. هیچی نخونده بودم براش و تفننی رفته بودم کاملا. خوب ندادم. دو سه تا از دوستام رو هم دیدم. بعد از کنکور سیگمولی اومد دنبالم و رفتیم خونشون و بعد از نهار خوابیدیم کلی. بعدش تکرار اس.تیج رو دیدیم و با گاما اینا رفتیم بالای پارک ساعی دیدن مانتوهاش که بازم نپسندیدیم! بعد از اونجا رفتیم همون پاساژ نزدیک یونی و من اون مانتویی که اول دیده بودم رو خریدم. خخخ. همون اولی شد بالاخره. یه نمه هم دادم تنگش کردن و بعد باز خونه سیگماینا و شام و است.یج و بعد هم من رو رسوند خونه.

و بالاخره جمعه هم سیگما رو دیدم. 5 روز پشت سر هم دیدیم همدیگه رو و این بعد از یونی، رکورد محسوب میشه

پایان نامه منو صدا میزنه، ولی هی نیستم که. امروزم مدرسه بودم و بقیه ش رو اینجام. تازه گوشیمو تو ماشین سیگما جا گذاشتم، وگرنه که هیچی دیگه.

فردا هم دوره خونه دوستمیم. دوشنبه هم که باز مدرسه و جلسه. کی بشینم سر درس و مشقم پس؟


خونه عشقمون پیدا شد بالاخره

به داروی جدید هم انگار حساسیت دارم! پوست صورت و گردنم ملتهب شده و میخاره همش! خسته شدم از اینکه به همه چیز حساسیت دارم! خسته شدم از مریض بودن و همیشه یه پای قضیه لَنگ بودن!

پنج شنبه رفتم مترو نزدیک سیگماینا و سیگما اومد دنبالم که بریم اون خونه ای که الان دارن و قرار بود ما بریم توش رو ببینم. یه بسته شکلات بردیم برای مستاجرشون و خونه رو دیدم. طبقه 4 بود و بدون آسانسور. ولی توی خونه خیلی خوشگل بود. با اینکه کوچیک بود، ولی شیک بود، کاغذ دیواری و کف پارکت خوشگل. با کوچیکیش هم میشد ساخت، ولی با بدون آسانسور بودنش نه. این بود که با کمک بقیه، قرار شد این خونه فروخته شه و بریم یه جای دیگه. بعد از اونجا رفتیم یه محله نزدیک سیگماینا رو دیدیم و خوشمون اومد. رفتیم بنگاه و دنبال خونه تو اون محله بودیم که نداشت و به جاش، یه جای دیگه که تو محل سیگماینا بود رو پیشنهاد داد و رفتیم دیدیم و پسندیدیم و به بودجمون هم میخورد! خب این خونه طبقه یکی مونده به آخره و به هر حال همسایه بالایی داریم و همسایه بالایی هم یه بچه 7 ساله داره تا جایی که فهمیدیم. فقط امیدوارم که بچه هه دختر باشه و از اینایی نباشن که 6 صبح واسه مدرسه بیدار شن و تا 7.5 سر و صدا کنن! من اینجا واقعا از دست بچه های همسایه بالایی زجر کشیدم، با تمام وجودم زجر کشیدم!!!

اما خب ما و بیشتر سیگما خیلیییییییییییی دنبال خونه گشته بودیم و واقعا دیگه خسته شده بود سیگما و اینکه خوبی های خونه هه انقدری بود که چشم رو همچین چیزی ببندیم و بستیم. ولی خب بازم نشد اون خونه ای که 100 درصد مورد پسندم بود. فدای سرم دیگه، زیاد هم نباید سخت بگیرم....

عصری هم با پدر مادر و خواهر سیگما هم رفتیم و اونا هم پسندیدن. بعدش هم اومدیم خونه ما، مهمونی با بتا و داداش و دیدن است.یج.

جمعه صبح سیگما اومد خونمون. با هم آبنبات قلبیایی که واسه سپندارمذگان براش گرفته بودم، رو خوردیم و در حینش هم یه قسمت شهرزاد دیدیم. بعد با هم نهار خوردیم و رفتیم رأی دادیم. اولین رأی زندگی مشترک. خانومایی که شناسنامه هامونو میدیدن واسه رأی، به صفحه نام همسر که میرسیدن، لبخند میزدن و برمیگشتن صفحه اول و تاریخ تولدمون رو میخوندن   با هم برگه رأی گرفتیم و سیگما می خوند و من می نوشتم، آخرش کدها رو یکی جا انداختیم و کلی خندیدیم. خوش گذشت فرآیندش. بعدش رفتیم خونه سیگماینا و با داماد و مادربزرگش رفتیم خونه هه رو دیدیم و همه اوکی دادن. بعد رفتیم خونه سیگماینا و یه قسمت شهرزاد دیدیم، بعدش شام و بعدش قسمت 19 شهرزاد بالاخره. خبر هم رسید که شنبه مدارس تعطیلن و بسی شاد شدم و اس.تیج رو هم خونه سیگماینا دیدم و بعدش منو رسوند و تا خونه گپ زدیم. ازم عذرخواهی کرد که داره من رو از خانواده م دور میکنه و قول داد که نذاره این دوری رو حس کنم و اینکه در اولین فرصتی که بشه، بیایم نزدیک مامانینا

شنبه مدرسه نرفتم و بسی چسبید. دفاع سحر بود و رفتیم. بسی خوش گذشت. بعدشم با سحر و پریسا و الهام و شوهر سحر رفتیم کافه و شام مهمونمون کرد. از شوهرش هم خوشم اومد. اگه تهران بود دوست خونوادگی خوبی میشدیم واسه هم بعد از ازدواج. حیف. سیگمایم هم رفته بود خونه رو قولنامه کنه.

امروز من و مامان و بابا و تیلدا، رفتیم خونمون رو ببینیم. هنوز قولنامه تکمیل نشده. مامان و بابا هم خوششون اومد از خونه و یه کامنتای خوبی دادن (البته خودمونم بهش فکر کرده بودیم). بعدش هم رفتیم اونجایی رو که واسه عروسی من و سیگما مدنظر داشتیم رو دیدیم و از اونجا هم خوششون اومد. بعد هم رفتیم نهار خوردیم و اومدیم خونه و تیلدا از خستگی دو سه ساعتی خوابید استثنااً!

این چند وقته از خودم خوشم اومده! حس می کنم آدم خوبیم! خیلی جالبه حس هام

دکتر + سیسمونی نینی

وای چقدر این هفته سرم شلوغ بود. رفتم موضوعم رو واسه یکی از استادای استاد خودم توضیح دادم و خوشش اومد. حالا دیگه بشینم پایان نامه رو بنویسم تا ببینم چی میشه. یه روز هم از سر کار رفتم دکتر، سیگما هم اومد و با هم رفتیم تو اتاق دکتر. جواب آزمایشم رو دید. هنوز اوکی نشده بود هورمونام، ولی احتمال اون بیماری بده خیلی کم شده و خوشحالم. قرصام رو هم که بهم نمی ساخت گفتم عوض کرد و حالا امیدوارم اینا بهم بسازه.

به سیگما گفت یه چند وقت تحملش کن تا درستش کنیم. الان دست خودش نیست بداخلاقیاش دلم واسه خودمون سوخت. حالا تصمیم گرفتم یه کم بیشتر خوب باشم.

خونه هم هنوز معلوم نیست. این هفته من دیگه نرفتم جایی رو ببینم. تا ببینیم خدا چی میخواد.

دیشب رفتیم سیسمونی برادرزاده رو دیدیم.وای چقد ناز بود لباساش. جوجه فسقلی. کمتر از یه ماه دیگه به دنیا میاد جوجه ی ما. خدا کنه بمونه و 95  به دنیا بیاد

کادوی سپندارمذگان و خونه دیدن

شب مهمونی سیگما چون رفته بود خونه ببینه و بعدش مونده بود تو ترافیک، ساعت 9 رسید و همه مهمونا اومده بودن. واسه همین نشد دیگه که کادوش رو بهش بدم.

قرار بود فردا صبحش بیاد دنبالم که بازم بریم خونه ببینیم. ازش قول گرفتم که بعدش هم بریم پارک. قبل از اینکه سوار ماشینش شم، جعبه رو که تو یه ساک قایمش کرده بودم گذاشتم تو صندوق عقب ماشینش. رفتیم 7-8 تا خونه دیدیم و بعدش سیگما داشت میرفت سمت خونشون که نهار بریم اونجا. یادش رفته بود پارک رو. یادآوری کردم و کلی راهمونو دور کردیم و رفتیم یه پارک خوشگل. جمعه بود و خلوت بودن خیابونا خب. بعد میگه کادوت کو پس؟ یادش نبود تو صندوقه. همه فکر و ذکرش پیش خونه ست.

خلاصه رفتیم پارک و کادو رو که بهش دادم کلیییییی ذوق کرد. بوی این عطره رو خیلی دوست داشت. شکلاتا رو هم که دید که دیگه هیچی. بوسم کرد و از خودمون عکس و فیلم گرفتیم. بعد هی باز در مورد خونه میحرفید. گفتم بیا یه 10 مین در مورد خونه نحرفیم. والا، خسته شدم انقدر فقط حرف خونه ست. دیگه شکلات خوردیم و سعی کردیم اون خونه خوشگله رو جذب کنیم. بعد بازم رفتیم از بیرون دیدیمش و هی سعی داشتیم جذبش کنیم. خونشونم که رفتیم نهار خوردیم و رفتیم تو اتاق کنار هم خوابیدیم و همش به اون خونه هه فکر می کردیم و کلی خوشحال بودیم. بعدش سیگما رفت دنبال باباش و منم با خواهرشینا رفتم و همگی رفتیم که اون خونه هه رو ببینیم که بابای سیگما نپسندیدن و گفتن صدای اتوبان داره و جاشم زیادی دنجه و خطرناکه و اینا ایناشو راست گفتن البته، ولی خب نقشه ش عالی بود. خلاصه من دیگه کلی ناراحت بودم. البته هر جور حساب کردیم دیدیم پولمون به اون خونه نمی خوره و باید علاوه بر کلی کمک و وام ، ماشین رو هم بفروشیم و خلاصه نمی صرفید دیگه. هیچی دیگه، بسی ناراحت شدم. چون دیگه هیچ خونه خوشگلی ندیدیم

میشه دعا کنین یه خونه خوب و خوشگل با قیمتی که به بودجمون بخوره پیدا کنیم؟ البته ما کلی چیزمیز هم تو ذهنمونه، مثلا من میگم حتما باید طبقه آخر باشه، چون این چند سال همسایه بالاییامون من رو به مرز افسردگی هم برده بودن و این موضوع واقعا برام مهمه... حالا نمی دونم دیگه... هرچی خدا بخواد...

یه دعای دیگه هم احتیاج دارم واسه این جواب آزمایشه که باید ببرم به دکتر نشون بدم.... ممنون میشم دریغ نکنین