خونه عشقمون پیدا شد بالاخره

به داروی جدید هم انگار حساسیت دارم! پوست صورت و گردنم ملتهب شده و میخاره همش! خسته شدم از اینکه به همه چیز حساسیت دارم! خسته شدم از مریض بودن و همیشه یه پای قضیه لَنگ بودن!

پنج شنبه رفتم مترو نزدیک سیگماینا و سیگما اومد دنبالم که بریم اون خونه ای که الان دارن و قرار بود ما بریم توش رو ببینم. یه بسته شکلات بردیم برای مستاجرشون و خونه رو دیدم. طبقه 4 بود و بدون آسانسور. ولی توی خونه خیلی خوشگل بود. با اینکه کوچیک بود، ولی شیک بود، کاغذ دیواری و کف پارکت خوشگل. با کوچیکیش هم میشد ساخت، ولی با بدون آسانسور بودنش نه. این بود که با کمک بقیه، قرار شد این خونه فروخته شه و بریم یه جای دیگه. بعد از اونجا رفتیم یه محله نزدیک سیگماینا رو دیدیم و خوشمون اومد. رفتیم بنگاه و دنبال خونه تو اون محله بودیم که نداشت و به جاش، یه جای دیگه که تو محل سیگماینا بود رو پیشنهاد داد و رفتیم دیدیم و پسندیدیم و به بودجمون هم میخورد! خب این خونه طبقه یکی مونده به آخره و به هر حال همسایه بالایی داریم و همسایه بالایی هم یه بچه 7 ساله داره تا جایی که فهمیدیم. فقط امیدوارم که بچه هه دختر باشه و از اینایی نباشن که 6 صبح واسه مدرسه بیدار شن و تا 7.5 سر و صدا کنن! من اینجا واقعا از دست بچه های همسایه بالایی زجر کشیدم، با تمام وجودم زجر کشیدم!!!

اما خب ما و بیشتر سیگما خیلیییییییییییی دنبال خونه گشته بودیم و واقعا دیگه خسته شده بود سیگما و اینکه خوبی های خونه هه انقدری بود که چشم رو همچین چیزی ببندیم و بستیم. ولی خب بازم نشد اون خونه ای که 100 درصد مورد پسندم بود. فدای سرم دیگه، زیاد هم نباید سخت بگیرم....

عصری هم با پدر مادر و خواهر سیگما هم رفتیم و اونا هم پسندیدن. بعدش هم اومدیم خونه ما، مهمونی با بتا و داداش و دیدن است.یج.

جمعه صبح سیگما اومد خونمون. با هم آبنبات قلبیایی که واسه سپندارمذگان براش گرفته بودم، رو خوردیم و در حینش هم یه قسمت شهرزاد دیدیم. بعد با هم نهار خوردیم و رفتیم رأی دادیم. اولین رأی زندگی مشترک. خانومایی که شناسنامه هامونو میدیدن واسه رأی، به صفحه نام همسر که میرسیدن، لبخند میزدن و برمیگشتن صفحه اول و تاریخ تولدمون رو میخوندن   با هم برگه رأی گرفتیم و سیگما می خوند و من می نوشتم، آخرش کدها رو یکی جا انداختیم و کلی خندیدیم. خوش گذشت فرآیندش. بعدش رفتیم خونه سیگماینا و با داماد و مادربزرگش رفتیم خونه هه رو دیدیم و همه اوکی دادن. بعد رفتیم خونه سیگماینا و یه قسمت شهرزاد دیدیم، بعدش شام و بعدش قسمت 19 شهرزاد بالاخره. خبر هم رسید که شنبه مدارس تعطیلن و بسی شاد شدم و اس.تیج رو هم خونه سیگماینا دیدم و بعدش منو رسوند و تا خونه گپ زدیم. ازم عذرخواهی کرد که داره من رو از خانواده م دور میکنه و قول داد که نذاره این دوری رو حس کنم و اینکه در اولین فرصتی که بشه، بیایم نزدیک مامانینا

شنبه مدرسه نرفتم و بسی چسبید. دفاع سحر بود و رفتیم. بسی خوش گذشت. بعدشم با سحر و پریسا و الهام و شوهر سحر رفتیم کافه و شام مهمونمون کرد. از شوهرش هم خوشم اومد. اگه تهران بود دوست خونوادگی خوبی میشدیم واسه هم بعد از ازدواج. حیف. سیگمایم هم رفته بود خونه رو قولنامه کنه.

امروز من و مامان و بابا و تیلدا، رفتیم خونمون رو ببینیم. هنوز قولنامه تکمیل نشده. مامان و بابا هم خوششون اومد از خونه و یه کامنتای خوبی دادن (البته خودمونم بهش فکر کرده بودیم). بعدش هم رفتیم اونجایی رو که واسه عروسی من و سیگما مدنظر داشتیم رو دیدیم و از اونجا هم خوششون اومد. بعد هم رفتیم نهار خوردیم و اومدیم خونه و تیلدا از خستگی دو سه ساعتی خوابید استثنااً!

این چند وقته از خودم خوشم اومده! حس می کنم آدم خوبیم! خیلی جالبه حس هام

نظرات 5 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 07:51 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

اولا که حتما خوبی
دوما خونه تون مبارک
الهی خونه عشقتون همیشه گرم و روشن و شاد باشه
خدا را شکر که روزات خوبه
بیشتر مراقب سلامتیت باش

مرسی تیلوتیلو (بهت گفته بودم اسمتو خیلی دوست دارم؟)
ممنونم، انشالله همیشه.
چشم، مرسی

فرناز دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 05:05 ب.ظ

مبارک باشه از ته دل آرزو میکنم خوشبخت بشین. خیلی کیف داره اساس خریدن و چیدن. اتفاقا بهتر شد که طبقه آخر نگرفتین چون زمستون خیلی سرد میشه. همه بچه ها شیطون نیستن الان دختر من انقدر آرومه همش داره کتاب میخونه

مرسی فرنازجونم. وای جانم پانته آ. کاش بچه همسایه بالایی جدید هم اینجوری باشه

اناماری دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ب.ظ

ای جوووونم به مبارکی ودلخوشی.ایشالا انجا بهترین اتفاقات براتون بیفته و همش جشن و شادی باشه تو خونتون.
بعدم دور نیستی که.من که قراره برم شمال زندگی کنم باز تو تهرانی.البته من عادت دارم.سخت نیست عزیزم کنار همسرت خوشی

مرسی عزیز دلم. همچنین تو خونه شما انشالله. ئه؟ میری شمال؟ بله بله، شما عادت داری.
اونجا یه باغچه ی سرسبز خوشگل درست می کنی و زندگی بهشته دیگه

لونا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 12:25 ب.ظ http://miss-luna.blogsky.com

وای لاندا کلی خوشحال شدم خونه مورد نظر پیدا شد عزیزم ایشالا توش پر از صدای خنده هاتون باشه گرم از عشق
دوری سخت نیست اونقدری که فکر کنی انقدر درگیر زندگی میشی که حالا کمتر دوری مشخص میشه بهش فکر نکن ایشالا زود زود هی مهمون خونه مامانت اینا میشین و بهتر میشه تا وقتی که یه خونه خوب نزدیک مامانت اینا بخرید
همه چی خوب پیش میره نگران نباش :× :**

راستی منم حساسیت زده بودم ولی دارو نخورده بودما همین حساسیت دقیقا گردن و صورتم میخارید و دستمامم بعضی وقتا خالم گفت ماله ادویه و گرمی باید باشه یه جوشونده از عطاری خریدم خوردم یکی دوبارم اندازه یه فنجون شاطره و کاسنی خوب شدم ولی روی التهابا پماد حساسیت زدم خاررششون افتاد حالا ببین توام شاید این باشه مورد حساسیتت
این چن ماه منم هزار جور حساسیت داشتم یا چشمم بوده یا پوستم به انواع مختلف از بس هوای تمیز استشمام میکنیم

مرسی عزیزم، چه آرزوهای خوشگلی کردی. انشالله.
دوری آره، اولش سخته بیشتر فکر کنم. حالا یه کاریش می کنم. نمیذارم غصه بخورم
حساسیته با تعویض قرص هم مونده بود یه کمش، دیگه یه قرص ضدحساسیت خوردم، فکر کنم خوب شم دیگه

مرسی از درمیون گذاشتن تجربه ت

میلو سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 07:50 ب.ظ

عزیییزممممم به سلامتیییییییییییییییی خیلیییی مبارکه واقعا بهترین اتفاقی بود که خوندم الان... خیلی تبریک میگم.. ایشالا که براتون بهترین هاطره ها رقم بخوره... :***

مرسی میلو جان. وای آره، کلی برنامه دارم برای توش که همشون بشن خاطره های خوب خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد