اسباب کشی آغاز می شود.

سلام

چه آخر هفته ای شد. جمعه صبح چشممونو باز کردیم با خبرترور سردار سلیمانی روبرو شدیم. قلبم اومد تو دهنم. حالا چی میشه؟ سوالی که از همون اول به ذهنم خطور کرد و دیگه ول نکرد. حالا چی میشه؟ ... اینجا خیلی نمیخوام عقایدم رو توضیح بدم. گرچه خواننده های قدیمی کمی دستشون اومده که چه جوری فکر می کنم. فعلا فقط واسه وخیم شدن اوضاع زندگی خودمون، ناراحتم و استرس دارم. 

بگذریم. بریم سر تعریف کردنیا.

از چهارشنبه 11 دی بگم. اولین روز سال میلادی جدید. 2020/01/01. ساعت 11.5 صبح سیگما زنگید که یه خونه دیدم، به نظرم همه چیزش خوب بود. چنتا عکس هم نشونم داد و گفت بیام دنبالت بیای ببینیش؟ گفتم بیا، اومد و رفتیم خونه رو دیدیم. خوب بود همه چیزش. فقط طبقه آخر نبود که دیگه من بعد از دیدن این همه خونه، پذیرفتم که بی خیال یه سری از خواسته هام بشم و انقدر روشون پافشاری نکنم. خودم راحت تر میشم. دیگه قرار شد همین رو بگیریم. البته که من هنوز مطمئن نبودم چون کلی خونه دیگه رو هم پسندیده بودم ولی به دلایل مختلف نمیشد. خصوصا که دوتاشونم که تا مرحله نشست رفته بودیم اما کنسل شده بود. در نتیجه اصلا خودمو امیدوار نکردم. سیگما رو دم شرکتشون پیاده کردم و خودم با گیلی دوباره برگشتم سر کار. عصری باز باید میرفتم دندون پزشکی که دندونم رو کوتاه کنه. مینا رو هم با خودم بردم و رسوندمش خونشون. بعدشم رفتم دندونم رو کوتاه کرد و رفتم خونه، دوش گرفتم و سیگما با باباش رفته بود نشست و بالاخره دست پر برگشت خونه. اجاره خونه رو نوشته بودن و چک من رو هم داده بود بهشون. دسته چک خودش تموم شده و شنبه بهش میدن جدید رو، تو این فرصت هم کلی چک لازم بودیم (هم واسه سرمایه گذاری جدیدش، هم رهن خونه) که من دادم چکش رو. (بله اعتماد کامل دارم بهش، حسابمم خودش پر کرد و همشون پاس شد.) اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانشینا. دیگه اونجا هم بحث این کار جدیدشون بود، چون سیگما با دامادشون با هم دارن این کار رو انجام میدن و حالا گاما هم خونه ش رو گذاشته واسه فروش و اونم قراره بره مستاجری. رایا جان جواب سوال شما رو هم همینجا تا حدی بگم، سیگما شریک داره، در غیر این صورت با پول یه خونه کاری (از کارایی که مدنظرش بود) رو نمیتونست شروع کنه. خلاصه دیگه همش داشتیم راجع به این چیزا حرف میزدیم. به سیگما گفته بودم که 5شنبه کارگر بگیره بره خونه جدید رو تمیز کنه، ولی 5شنبه یه عالمه کار داشت و گفت نمیتونم و اینا. گاما هم 5شنبه واسه خونه جدیدش کارگر گرفته بود که اول گفت خب کارگر من بیاد واسه شما که عجله دارید (خونه اونا هنوز فروش نرفته) ولی هماهنگیاش سخت بود و قرار شد جمعه صبح ما کارگر بگیریم. دیگه شب رفتیم خونه و سعی کردم رو مخ سیگما نرم و خوب باشیم با هم.

پنج شنبه صبح زود سیگما رفت دنبال کارای جدید. منم از 7 که بیدار شد، بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. ماشین رو برداشتم برم آزمایشگاه، یادم افتاد که تو طرحه. مرز طرح. دیگه بردم یه جا پارک کردم و با تاکسی رفتم آزمایشگاه، آزمایش خون دادم و بعد هم با تاکسی و بی آرتی برگشتم گیلی رو برداشتم و رفتم خونه سیگماینا، از باباش کارتن گرفتم. باباش کلی کارتن موز برامون از تره بار خریده بود. چنتا کارتن کوچیک هم بود که تا رسیدم خونه رفتم سراغ چینی ها. قرار بود چینی ها رو یه جوری بسته بندی کنم که تو خونه جدید دیگه بازشون نکنم. واسه خودم یه لیست آهنگ پلی کردم و سر فرصت نشستم با جعبه ها و ظرف ها سر و کله زدم. یه عالمه فوم خریده بودیم که میبریدم و میذاشتم لای ظرف ها یا دور بقیه چیزا میپیچیدم. تا ظهر نصف چینیا تموم شد ولی چون فوم هام تموم شد و جعبه کوچیکا، دیگه ادامه ندادم. سیگما با خبر خوش اومد و رفت خونه باباشینا، من یه ربع خوابیدم و پاشدم حاضر شدم که برم مهمونی صندوق خونه پسرخاله. حاضر که شدم سیگما با شیرینی اومد و با اینکه دیرم شده بود ولی نشستیم چای و شیرینی خوردیم و برام تعریف کرد. بعد دیگه من رفتم و سیگما موند و کتاب ها رو بسته بندی کرد. پسرخاله هم خونه جدید اجاره کرده بود و سر راه رفتم از نزدیکای شرکت، براشون یه دسته گل گرفتم و رفتم. مامان و بتاینا قبل از من رسیده بودن. کم کم بقیه هم اومدن و دیگه حرف اثاث کشی من بود و اینا. کلی دور هم حرف زدیم. نفر آخر صندوق هم مامان بود که دیگه قرعه کشی نکردیم. تا 7.5 اونجا بودیم و بعد زنداداش و کاپا اومدن تو ماشین من و مامان و بتا هم با ماشین بتا رفتیم خونه مامانینا. سیگما هم با کیک اومد و شام خوردیم و با مامان برنامه ریزی کردیم واسه جمعه. قرار شد صبح بیان خونه ما کمکم و دیگه رفتیم خونه لالا.

جمعه 13 دی، سیگما 7 صبح رفته بود دنبال باباش که ببرتشون خونه جدید بالا سر کارگرا، خودشم رفته بود شرکت که یه سری کار داشتن و قول داده بود تا ظهر بیشتر طول نکشه. ساعت 9 صبح بیدار شدم و همون تو تخت زنگیدم به سیگما که ببینم چه ها کردن که گفت سردار سلیمانی رو ترور کردن. دلم ریخت و کلی استرس گرفتم. همش تو فکرم بود. دیگه میدونستم الان مامانینا میان، یه کم خونه رو مرتب کردم و صبحونه خوردم و مامان و بابا با یه عالمه کارتن و ملافه اومدن. مامان خیلی خیلی ناراحت بود از این ترور. کلی غصه خورده بود و ترسیده بود از جنگ. دوس داشت گریه کنه. اول یه کم آهنگ غمگین براش گذاشتم که گریه کنه، بعدشم آهنگا رو شاد کردم که دیگه بشوره ببره. نرسیده مامان رفت سراغ آشپزخونه و کارمون شروع شد. بابا کارتن های باز شده رو دوباره جعبه ای میکرد و چسب میزد، من و مامان هم کابینتا رو خالی می کردیم و میشستیم و خشک می کردیم و میچیدیم تو کارتنا. 40-50 تا کارتن بود. همون اول آبگوشت هم بار گذاشتیم و دیگه تا جون در بدن داشتم کار کردم. وسطاش هم میوه و چای اینا میخوردیم. آنتن تلویزیونمونم قطع بود. یه کم بی بی سی دیدیم و جالب بود که اونا هم ناراحت بودن از این اتفاق. ساعت 1.5 سیگما بالاخره کاراش تموم شد و با دوتا نون سنگک تازه اومد. سفره رو انداختیم و جاتون خالی دور هم آبگوشت زدیم. من گوشت کوبیده دوس ندارم ولی این غذا برام بهترین غذای دنیا شد با اون حجم از خستگی. بعد از غذا هم دوباره افتادیم به جون ماجرا. کریستالا رو دادم به سیگما فوم پیچ کنه. اونم مثل خودم طول میداد مامان دعوامون می کرد که سریع تر باشیم. تا ساعت 3.5 اینا کل آشپزخونه تموم شد و بابا و سیگما ماشین بابا رو پر کردن و بردن خونه جدید. من و مامان هم کمد دیواریا رو ریختیم بیرون و بسته بندی کردیم و یه دور دیگه بابا و سیگما اومدن بردن. دور آخر که اومدن ظرفا رو تو دوتا ماشینا بار زدیم و وسایل شام رو هم برداشتیم و 4تایی رفتیم خونه جدید. مامان واسه شام پلو مرغ درست کرده بود آورده بود. اونجا که رسیدیم من رفتم رو 4پایه و شروع کردم به چیدن کابینتا. دست کارگرا درد نکنه، خونه خیلی خیلی تمیز شده بود و بوی تمیزی میداد. تمام کابینتا رو چیدم. سیگما هم کمد دیواریا رو چید. یکی از کمد دیواریا خیلی عمیقه، نردبون هم نداشتیم. رفتم رو دوش سیگما و از اونجا رفتم اون بالای کمد دیواری که بتونم رختخوابا رو بچینم. خیلی باحال بود. یه عکس هم انداختم. شام خوردیم و تا ساعت 10.5 دیگه آشپزخونه تکمیل شد، کمد دیواری ها هم 90 درصد چیده شدن. اصن باورمون نمیشد. دیگه مامانینا با ماشین ما رفتن خونشون و ما هم با ماشین باباینا رفتیم خونمون که در طول هفته باز بتونیم بار ببریم. دیگه خوابیدیم. البته انقدر خسته بودم و ذهنمم درگیر بود، درست و حسابی خوابم نبرد.

شنبه 14 دی، اومدم سر کار، خیالم راحته که دیگه بیشتر کارا انجام شده. اول قرار بود 5شنبه کامیون بگیریم، ولی وقتی سیگما دید بیشتر کارا انجام شده، گفت شاید بقیشم زودتر انجام بدیم و وسط هفته اثاث کشی رو تکمیل کنیم. دیگه ببینیم خدا چی میخواد.

تو بد موقعیتی هستیم، جنگ بیخ گوشمونه. اصن همین الانم جنگه، خیلی وقته. چندین ساله. اقتصادمون که کامل اقتصاد جنگه و هی بد و بدتر هم میشه، فقط خون و خون ریزی تو خاکمون نیومده، خدا کنه نیاد... شرایط ترسناکیه... 

خدایا خودت رحم کن...

نظرات 9 + ارسال نظر
پیشاگ شنبه 14 دی‌ماه سال 1398 ساعت 01:55 ب.ظ http://bojboji.blogfa.com/

به سلامتی مبارک باشه لاندایی
چه خوب که تونستین از این طرف یه مقداری جمع کنید ببرید و اونطرفم بچنید همزمان
به نظرم بهترین حالته

مرسییی. آره خیلی خیالم راحت شد اینجوری.

نفس شنبه 14 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:27 ب.ظ

بسلامتیی عزیزممم خداروشکر بالاخره خونه پیدا شد
همونجور که جابجایی وسایل آشپزخونت سریع و بخوبی انجام شد ایشالا سرمایه گذاریتون هم به خوبی و نتیجه بخش باشه
لاندا جون یه سوال داشتم اگه دوست داشتی جواب بده اگر هم جواب ندادی مشکلی نیست عزیزم
لانداجون خانواده همسرت از لحاظ مالی خیلی کمکتون میکنن؟
آخه اول زندگی ماشالا دوتا خونه داشتین میدونم اون یکی با قسط و قرضه اما ما یکی رو هم به زور قسط و قرض خریدیمم
البته حدسی که خودم زدم این بود که هزارماشاالله درآمد همسرتون بالاس

عزیزم نصف این خونه ای که فروختیم مال گاما اینا بود که پولش جز سرمایه گذاری خودشون حساب شد.
سیگما هم البته از 18 سالگی داره کار می کنه

فرناز شنبه 14 دی‌ماه سال 1398 ساعت 03:39 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

خداروشکر که خونه گرفتی و انجام شد امیدوارم سرمایه گذاری هم براتون عالی باشه و پر از موفقیت. در مورد شرایط پیش اومده هم واقعا الان ما سالهاست تو جنگیم. من زمان جنگ با عراق کوچیک بودم ولی باور کن شرایط الان خیلی سختتره. من که از ته دل همه چیز رو به خدا سپردم و فقط آزادیمون رو میخوام. بهتره درباره چیزی که کاری نمیتونیم بکنیم نگران نباشیم

ممنونم عزیزم.
آره واقعا. من همیشه میگم تا اتفاقه نیفتاده، ننشینیم عزاشو بگیریم. احتمالا اون موقع دیگه مردم و وقت نشه عزاداری کنم.

تیلوتیلو شنبه 14 دی‌ماه سال 1398 ساعت 05:11 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

خونه نو مبارک
انشاله که بهترین ها در انتظار هممون باشه

مرسی عزیزم

هستی یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1398 ساعت 07:44 ق.ظ

خسته نباشی و مبارکت باشه. ایشالا این خونه پر از خبرها و اتفاقات خوب باشه برات.
جنگ هم نمیشه . خیالت راحت

جنگ که الانم هست. به اون معنی بمب بارون تهران، در صورت عملی کردن رجزخونی های، مطمئن نیستم. مگه اینکه به شعارها عمل نکنه ایران

تیلوتیلو یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:57 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

از اسباب کشی چه خبر؟
سخته اسباب کشی ولی هیجان خودش را داره
امیدوارم خونه نو پر از حال خوب و تازه باشه

خرد خرد داریم میبریم وسیله. میام یه پست میذارم توضیح میدم

خدی یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1398 ساعت 10:57 ق.ظ

سلام مبارکهههههههههههههههههههههههه
دیدی وقتی ذهنتو آروم کردی چ زود خونه پیدا شد؟
خب آشپزخونه چیده شد یعنی خونه چیده شده و تامام
انشالا کلی روزای خوب توش داشته باشین

مرسی عزیزم. خیلی لطف داری
آره خدایی آشپزخونه بیشتر از نصف خونه س!

زری یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:42 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

به به چه خوووووب کاملا تراکتوری همه ی کارها را کردید خخخخخ خسته نباشید همگی حسابی
اینهم کادوی خونه نویی
عزیزم من نفهمیدم بعد از آزمایش خون و خبر خوب سیگما و خرید شیرینی و بعد باز شبش خونه ی بابات اینا خرید کیک:)) آدم فکر میکنه انگار تو آزمایش خون دادی و سیگما رفته جواب را گرفته و تست مثبت بارداری بوده البته که با حجم کارهایی که کردی حتما این نبوده فقط تقارن نوشته هات بامزه بود برام

کادو عالی بود. مرسی. زحمت کشیدین. راضی به زحمتتون نبودیم
رفتم یه بار دیگه بخونم ببینم چی گفتم که اینجوری شد؟
سیگما رفته بود دنبال کارای جدید (همین سرمایه گذاری جدید و اینا) که براش شیرینی خرید، یه دور واسه خونه باباشینا، یه دور هم کیک واسه خونه بابامینا.
فکر کن باردار بودم و از رو شونه های سیگما میرفتم بالای کمد دیواری الان باید حلواشو پخش می کردم اونوقت

رهآ یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1398 ساعت 05:21 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

خونه جدید مبارک.
الهی کلیییی حال خوب و اتفاق های قشنگ تو خونه جدید برای هم بسازید.

مرسی از آرزوهای قشنگت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد