کار میخوام + جمعه دوتایی

خب من هنوز دنبال کارم. تو این همه مصاحبه ای که رفتم، دوتاشون رو دوس داشتم. اون اولی ای که پسندیدم، مشکلش این بود که بسیار دوووور بود از خونمون و یه جای پر ترافیک که برگشتنی 2 ساعت تو راه میبودم. حقوقش هم چندان خوب نبود. ولی کارش و مدیرش رو دوس داشتم.

کار بعدی ای که دوس داشتم، یه جایی بود که صدتا مصاحبه باهام کردن و تا اونجای کار اوکی بود. ولی خب هزارتا مرحله دیگه هم داره و معلوم نیس که چجوری بشه. 7 خوان رستمه رسما و هنوز 3-4 تا خوانش مونده. ولی خب اینجا به مراتب به خونمون نزدیکتره و کارش دوست داشتنی تر. از نظر حقوقی هم هنوز صحبتی نشده.

از اونجایی که آدم چیزی که راحت به دست میاره رو زیاد بهش اهمیت نمیده، اولی تقریبا از گزینه هام حذفه. خصوصا که مشکل راهش واقعا غیرقابل صرف نظره. و بعد از سه سال هم از تهران خارج میشه کارش که دیگه هیچی! در نتیجه فعلا فقط یه گزینه دارم که سخته. میشه برام دعا کنید که بشه؟

-----------------------------------------

جمعه موندیم خونه. یعنی میخواستیم بریم دریاچه چیتگر دوچرخه سواری، ولی انقدر بارون اومد که کنسلش کردیم. موندیم خونه و هی خوردیم و هی فیلم دیدیم. قشنگ ولو شده بودیم رو کاناپه و هی فیلم میدیم. 12 که پاشدیم که سوسیس تخم مرغ درست کردم و با نون سنگک و خیارشور زدیم بر بدن. 2 ساعت نگذشته بود که سیگما خان هوس کیک کردن. منم نیم ساعته یه کیک نسکافه ای درست کردم و با شیرکاکائو خوردیم. فیلمه هم از این خیلی طولانیا بود که تا 11 شب داشتیم میدیدیمش. واسه شام قرار بود بریم بیرون ولی انقدر طول کشید فیلمه که بیخیال شدیم و هر چی تو یخچال داشتیم رو خوردیم. فیلم فرشتگان و شیاطین بود. حال کردیم باهاش. قبلشم کد داوینچی رو دیده بودیم. بعدی ایفرنو ئه. آهان خلاصه 11 که فیلم تموم شد، تازه شروع کردیم به دیدن فیلم ایرانی "من". اونم جالب بود.

لاندای جویای کار


خب من خیلی جدی افتادم دنبال کار. کلییییییییی رزومه دادم و میرم مصاحبه، باشد که از تو اینا شغل مناسب و خوب پیدا بشه.

ماهگرد 5ام عروسیمون هم اومد و رفت و من اون روز 2 جا رفته بودم دنبال مصاحبه و پیگیری و روز شدید تقویمم هم بود و سرویس شدم قشنگ. نتیجه یکی از مصاحبه ها هم خوب نبود و شدیدا لو مود شدم. خونه واسه خودم حسابی گریه کردم و سیگما هم بدنسازی بود و دیر میومد و اخبار این آتش نشان ها رو هم میشنیدم و همش گریه می کردم. این همه روز گذشته و هنوز اون زیرن... خلاصه حوصله ماهگرد گرفتن نداشتم. نهایت کاری که کردم درست کردن شام بود. اونم یه شام ساده. فیله پختم و نودل واسه اولین بار و سیگما هم استقبال کرد از شام. گفت مواد کیک رو بده من کیک درست کنم یا برم بخرم، ولی حوصله نداشتم و زودی رفتم تو تخت لالا. دلم نبود با ناراحتی کل ملت و البته خودم واسه حادثه پلاسکو، ماهگرد بگیرم. البته اون روز روز سوم بود نه اول. ولی به هر حال. به تعویق انداختمش.

امروز رو انتخاب کردم واسه جشن ماهگرد. صبح مواد پان اسپانیا رو آماده کردم و درست کردم. اصلا کار ساده ای نبود. فکر می کردم خیلی آسون تر از این حرفا باشه. الان کلی ظرف کثیف در انتظارمه و چون بیشترشون قابلمه ایناس، نمیشه گذاشت تو ماشین ظرفشویی. هییی

راستی دیشب، مونده بودم که شام چی درست کنم. یه کم باقالی پلوی اهدایی! داشتیم. داشتم فکر می کردم به تن ماهی، دیدم ما هرررررررر روز و شب داریم پروتئین میخوریم. تا حالا غذای بدون گوشت یا مرغ یا ماهی درست نکردم و بقیه روزا هم که خونه خانواده ایم، حتما یکی از این سه تا رو داره غذاها. یعنی کم کم 5 ماهه که گوشت از سبد غذاییمون بیرون نرفته، حتی یه وعده!!!!!! خب خیلی بده. این بود که دست به دامن سبزی کوکویی های توی فریزر شدم! واسه اولین بار! خخخ. خیلی هم خوشمزه شد کوکوسبزیم!

راستی از قیمه م گفتم؟ طعمش عالی بود. مثل قیمه های عمه شده بود. به خودم افتخار کردم شدید. خخخخ.

ممکنه تو همین ماه برم سر کار. باید تو این فرصت کارای دلخواهم رو انجام بدم. ضمن اینکه مقاله لعنتی هنوز مونده

بخند، بخند، بخند بچه جون


با خودم دعوا کردم. به خودم گفتم یعنی چی که خموده ای؟ پاشو خودتو جمع و جور کن. و کردم. به زندگی برگشتم انگار. باز آشپزی کردم. یه کم مقاله نوشتم و سعی می کنم بهتر تر تر هم بشم....

انشالله

التماس دعا

خمود!


یه کم احساس خمودگی و افسردگی دارم. هیس. اینا رو دارم یواشکی بهتون میگم. از خودم راضی نیستم. هیچیم سر جاش نیست. خب حالا که دیگه از استراحت خسته شدم منتظر تماس اون شرکتایی هستم که بهشون رزومه داده بودم، ولی زنگ نزدن... از اونور مقاله هه مونده و دلم نمیخواد بنویسمش و استادم بدجوری گیر داده. از اونورتر از یونی زنگیدن که بیا دنبال کارای فارغ التحصیلیت ولی بدون مقاله استاد نمیذاره و خب همه چی تو هم گره خورده. بعد یه حس خواب آلودگی و خستگی ای دارم همش که اصلا نمیدونم از چیه!

من که این همه لونای رو مرتب می کردم، الان اصلا انگیزه ندارم. ظرفا رو میذارم هی رو هم جمع میشه و بعد میشورم. خونه خدا رو شکر فعلا مرتبه، ولی وقتی کثیف میشه جون میدم تا تمیزش کنم. آشپزی هم حوصله ندارم بکنم و چند وقتی هست چیزی درست نکردم. کلی برنامه داشتم واسه خونه مشترک، ولی الان اصلا حس پیاده کردنشون رو ندارم دیگه. باید بشینم به خودم یادآوری کنم که این مدت خوب بودم و بازم باید همونجوری باشم... الان قشنگ رخوت رو تو خونم حس می کنم....

دوستان گلم...

دو تا از دوستانم این روزا، عمیقا احتیاج به دعا دارند تا به آرامش روحی برسن. یکیشون مجازیه و یکیشون واقعی. ازتون خواهش می کنم برای بهتر شدن حال دلشون دعا کنید....

خدایا، حال خوب رو ازشون دریغ نکن...