مهمونی دوره خونه لاندا 2!

سلام. صبح اول هفتتون بخیر. من اول برم سراغ تعریفیا. بعد میریم یه کم در مورد تمریناتمون حرف بزنیم.

خب من از سه شنبه بگم که بالاخره با همکارا موفق شدیم یه روز هماهنگ کنیم و همگی غذا از بیرون سفارش بدیم. از بس قر و قمیش میان. یادتونه یه بار دیگه هم قرار گذاشته بودیم و روز قرار همه نهار آورده بودن بجز من بیچاره؟ این بار هم با بدبختی اوکیش کردیم. آخرش همه از من تشکر کردن که پیشنهاد دادم و هماهنگیاشو انجام دادم. ولی خب دیگه فکر کنم نکنم این کار رو. عصری که رفتم خونه میخواستم هم درس بخونم و هم خونه رو تمیز کنم که حس هیچ کدوم رو نداشتم. فقط رفتم حمام و شام خوردیم با سیگما و بعد نشستیم پای دیدن فیلم اینگلریوس بستردز. نیم ساعتی دیدیم. خیلی خشن طوری بود. بعدشم یه کم گپ و گفت کردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه سیگما منو برد شرکت. کارام رو زودی انجام دادم و سرم خلوت شد. دیگه هی تمرینای مایندفولنس رو انجام میدادم. عصری تو راه رفتن به خونه، یه دسته گل خریدم واسه مهمونی. بعدشم رفتم خونه افتادم به جون خونه. سیگما هم با کلی میوه اومد و اونم کمکم کرد. هال و پذیرایی رو گردگیری کردم و همه لباسای روی شوفاژا خشک شده بودن و تا کردم گذاشتم سر جاش و هر چی وسیله اضافه بود رو هم برداشتم. سیگما هم سرویسا رو شست و 8.5 رفتیم خونه مادرشوهر. تا 12 اونجا بودیم و بعد که برگشتیم خونه من خیلی کمردرد داشتم و خیلی هم خسته بودم، خوابیدم. سیگما بیدار مونده بود کل خونه رو تی کشیده بود و یه دستی هم به گاز کشیده بود. کلی ممنونش شدم.

پنج شنبه صبح سیگما رفته بود جلسه و من یهو بیدار شدم دیدم ساعت 9.5 عه. یه عالمه هم کار داشتم. مهمونی دوره فامیلیمون، خونه ی ما بود. یادتونه که ما دبی بودیم اسممون دراومد و پول رو ریختن به حسابم. چقدرم به موقع بود اتفاقا. حالا قرار بود بیان خونه ما که واسه دور بعدی قرعه کشی کنیم. به مامانینا گفته بودم شام بیان که گفت بابا و داماد نیستن و قرار شد خودشون واسه نهار بیان. دیگه من سریع پریدم تو آشپزخونه پیاز خورد کردم و سرخ کردم و گوشت یخ زدایی کردم گذاشتم روش حسابی سرخ شد و بعد یه کم آب ریختم تو زودپز گذاشتم بپزه. صبحونه هم خوردم و در عین حال شروع کردم به سابیدن آشپزخونه. استند گلهام کثیف شده بود. همه گل ها رو آوردم پایین و استنداشونو تمیز کردم و دوباره چیدم. شمعدونیام که تو بالکن بودن گل داده بودم و دیدم خوشگله بیارمشون تو خونه. گلدوناشونو شستم و چیدمشون توی آشپزخونه. خیلی خوشگل شد. دیگه سابیدن هام تقریبا تموم شده بود که ساعت 12 مامانینا اومدن. خونه آماده بود کامل. در واحد رو باز کردم مامان و تیلدا داشتن از آسانسور میومدن بیرون، منم با حرارت گفتم سلام خاله. دیدم آقای همسایه واحد کناری پشت سر مامانه K بسی ضایع شدم. خخخ. مامان برام نخودسبز و باقالی هم آورده بود. از خودشون پرسیدم که با گوشت کدوم رو درست کنم؟ جفتشون گفتن شویدنخودپلو. (خودمم از شویدباقالی بیشتر دوسش دارم) دیگه درست کردم و بخاطر تتا فسقلی روی زمین سفره انداختم و دور هم نهار خوردیم. خیلی هم خوشمزه شده بود. خودم حال کردم. بعد دیگه مامان سریع رفت تو آشپزخونه قابلمه و زودپز رو شست و سینکم رو هم شست. دمش گرم. من تو شستشو افلیجم قشنگ با این پوست دستم! تازه میوه ها رو هم شست و خشک کرد. بعد سیگما اومد شیرینی و پاپ کرن خریده بود و داد و رفت. دیگه یه کم تیلدا بازی کرد و بعد رفتیم یه چرت خوابیدیم. من که خوابم نبرد، فقط یه کم دراز کشیدم خستگیم در بره. 3 هم پاشدم و دیگه آرایش کردم و بتا هم پاشد تتا رو حاضر کرد و به جز تیلدا که خواب بود ما همه حاضر و آماده بودیم. قرار بود مهمونا 4 بیان، چون 7.5 فوتبال داشت و همه میخواستن زود برن خونه ببینن بازی رو. من چای دم کردم و پاپ کرن ها رو هم ریختم تو ظرفاش و منتظر بودیم و دیگه 4.5 یهو چند سری اومدن. خاله اینا و زندایی بزرگه و بچه هاش و یکی دیگه از زنداییا با هم رسیدن. میوه گذاشتم براشون و چای و شیرینی و پاپ کرن اینا. دیگه همه از سفر دبی پرسیدن و با دخترداییم هم که قبلا رفته بود نشستیم در مورد اونجا صحبت کردیم و دیگه خورد خورد همه مهمونا اومدن. بجز خودمون 3 تا، 16 نفر آدم بزرگ دیگه و 4-5 تا بچه ریزه هم بودن که هی پاپ کرن خالی می کردن رو زمین :) اذیت دیگه ای نداشتن. ماماناشون همش دنبالشون بودن. چندبارم آهنگ گذاشتم و رقصیدیم و حال داد. قرعه کشی هم انجام شد و خانم پسردایی بزرگه برنده شد. کلی خوش گذشت بهمون. ساعت 7 همه پاشدن رفتن. مامان و بتا هم میخواستن برن که گفتم نرید بابا. سیگما هم واسه فوتبال اومد خونه و دیگه اصرار کرد موندن. چون بابا و داماد هم تا آخر شب خونه نمیومدن. منم خورش آلو اسفناج داشتم تو فریزر. گرم کردم و پلو هم درست کردم و آوردم دور هم خوردیم و فوتبال دیدیم. چه فوتبال عالی ای هم بود. 3 تا گل زدیم به چین و رفتیم نیمه نهایی. تا فوتبال تموم شد مامانینا رفتن که به ترافیک نخورن. منم که کمردرد شدید داشتم و زودی رفتم بخوابم. ولی سر و صدای همسایه ها خیلی زیاد بود و تا 1 نخوابیدم. :(

جمعه 7.5 صبح بیدار شدم واسه خودم دوتا ساندویچ کالباس درست کردم و رفتم کلاس. بین دوتا کلاس صبح و عصر، تو ماشین نهار خوردم و ساعت 4 که کلاسم تموم شد رفتم خونه، ماشین رو گذاشتم، سیگما هم که جلسه بود اومد دنبالم و دوتایی رفتیم خونه مامانینا. سر راه بستنی خریدیم بردیم با مامان و بابا خوردیم. گوشی مامان دیگه اوضاعش خیلی بد شده بود و در شرف سوختن بود حتی. گوشی قبلی سیگما که سالم هم هست رو بردم براش و دیگه تا شب داشتم آماده می کردم گوشی رو که مامان ازش استفاده کنه. 8 هم بتا اینا و 9 داداشینا اومدن. کاپا که اصلا دیگه سمت من نمیاد. همش با تیلدا بازی می کنه. منم با تتا سر خودم رو گرم کردم. شام خوردیم و یه کم در مورد سفر عید نوروز صحبت کردیم و دیگه 11 ما بلند شدیم رفتیم خونه. تا بخوابیم 1 شد باز!

امروزم شنبه، از 7:15 هر یه ربع یه بار ساعت زنگ زد تا بالاخره 8:15 بیدار شدیم! 9.5 اومدم شرکت با سیگما. این پست رو تکمیل کردم تا اینجا.

حالا دیگه بریم سراغ تمریناتمون. اوضاعتون چطوره؟ تونستید این مدت کارا رو با حضور ذهن انجام بدید؟

من خیلی سعی کردم حضور فعال ذهنم رو در حین کارهام داشته باشم. سر کلاس هر جا حواسم پرت می شد هی به خودم یادآوری می کردم که من الان کجا ام و چرا اینجا ام و اینا. سر کارهای خونه، قبل از مهمونی هم سعی کردم هی به کارهای بعدی فکر نکنم. وقتی داشتم به گلدونام رسیدگی می کردم واقعا همه حواسم به خود گلدونا بود. زیاد به کارهای بعدی فکر نمی کردم. به همه کارهامم به موقع رسیدم و خود مهمونی هم حسابی بهم خوش گذشت. یه تمرین دیگه که دارم انجام میدم، شکرگزاری واسه چیزاییه که دارم. چیزایی که یه زمان آرزوشو داشتم و بهشون رسیدم. حالا هر چند خیلی ریز. مثلا داشتن یه ماگ خوشگل صورتی و خاص. خانم دکتر می گفت ملت فکر می کنن که اگه از اوضاعشون راضی باشن، دیگه تلاش نمی کنن واسه رسیدن به چیزای بهتر. میگفت ولی اشتباه می کنن. باید از رسیدن به هر آرزوییشون خیلی خوشحال بشن و شکرگزار باشن و راضی باشن تا بازم بتونن تلاش کنن و به چیزای بهتر برسن. وگرنه اگه همیشه بخوان ناراضی بمونن، یه جایی دیگه ذهن میبره از تلاش، چون میبینه هر کاری می کنه بازم نمیتونه خودش رو راضی کنه. پس راضی باشید از زندگیاتون. هممون آرزوهای ریز و درشتی داشته ایم که با تلاش بهشون رسیدیم. اینا رو بولد کنید. هی به خودتون یادآوری کنید که اگه بخواید میتونید. یادتون نره عجله رو کنار بگذارید و سعی کنید بیشتر حواستون به افعالتون باشه.

همین الان یه لحظه هر کاری که دارید می کنید رو با چشم درونیتون رصد کنید. من لاندا ام. الان پشت میز کارم نشسته ام و دارم خطوط آخر پست وبلاگم رو تایپ می کنم. تایپ 10 انگشتی رو خیلی دوست دارم. همه انگشتام دارن با هم دکمه های کیبورد رو لمس می کنن. زاویه نشستنم مناسب نیست. کتف راستم درد گرفت. قوز هم داشتم یه کم که الان صافش می کنم. حس خوب این لحظه رو ثبت کردم. شما هم یه نفس عمیق بکشید و به همین لحظتون فکر کنید. روزتون خوش :*

نظرات 3 + ارسال نظر
شهره شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:00 ب.ظ

چقدر خوب بود این پست. حس خوب گرفتم.

خدا رو شکر

فرناز یکشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:01 ق.ظ

منم دارم سعی میکنم در لحظه زندگی کنم و خیلی حس امنیت و آرامش بهم میده. فکر کردن به اتفاقاتی که اصلا ممکنه هیچ وقت نیوفته نمیدونم چه فایده ای داره. ولی بعضی وقتا یادم میره . اینایی که آخر پستت گفتی خیلی خوبه برای اینکه به خودمون یادآوری کنیم. شکر گذاری که واقعا عالیه. بازم ازین تمرینا بذار.

چشم حتما. خودمم تا جایی که بتونم چیز مفیدی ارائه بدم، دوست دارم از این موارد تو پست هام بذارم

صدفی دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:10 ب.ظ

سلام لاندا جان
چه خوب که راجع به این جلسات مشاوره مینویسی
منم این مشکلو دارم..و دارم سعی میکنم تمرینایی که گفتیو انجام بدم..
ممنون

موفق باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد