شب های احیا

سلام. صبح بخیر.

شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش... کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.

دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.

سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا! بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.

چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.

ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن 

شب های احیا

سلام. صبح بخیر.

شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش... کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.

دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.

سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا!  نمیشه قضاوت کرد. بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.

چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.

ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن 

یک روز با تیلدا + افطاری

سلام به روی ماهتون. طاعات و عباداتتون قبول. خوبین؟

چهارشنبه عصر، زود از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتیم خونه بتاینا. ساعت 4 رسیدم. تتا فسقلی اومد به استقبالم. حتی نذاشت مقنعه م رو دربیارم. پرید بغلم و بوسم کرد. بتا، تیلدا رو برده بود دندان پزشکی. چنتا از دندوناش احتیاج به پر کردن داره و چون میترسید از دندون پزشکی، اول یه نوبه! رفته بود دندون پزشکی و کارش رو ببینه که ترسش بریزه و انصافا هم ریخته بود. خلاصه تا تیلدا بیاد یه عااااالمه با تتا بازی کردم. خیلی شیرین شده. هی پشت هم شکمم رو بوس می کرد و نمک میریخت. بتاینا هم اومدن و خواستیم یه چرت بخوابیم که تتا نذاشت. بعد به تیلدا گفتم میای شب پیش من بمونی؟ گفت آره. قرار شد مامانش لباساشو بیاره که از مهمونی من مستقیم برم خونمون. من و تیلدا رفتیم دنبال زنداداش و کاپا. اونا رو سوار کردیم و رفتیم خونه دایی. دم در کاپا کلی گریه کرد و نمیومد تو! به زور رفتیم تو و دیگه بهش آدامس دادم یادش رفت. ولی همچنان تا آخر مهمونی چسبیده بود به مامانش! مامان و بتا هم بعد از ما رسیدن. یه ساعت تا افطار مونده بود و هیشکی نیومده بود. کمک کردیم سفره رو چیدیم. آش ترخینه و حلیم بادمجون خوشمزه. بعد از افطار هم کلی گپ و گفت کردیم و این وسط من باز یه عالمه با تتا بازی کردم چون همش میدویید میومد بغل من. البته بغل همه میرفت و بوسشونم می کرد. قند تو دل همه آب میشد. یه جا هم گردنبندم گیر کرد به دستگیره در و پاره شد. از قفل پاره شد البته. دیگه ساعت 10.5 من حاضر شدم که با تیلدا بریم خونمون. البته سیگما رفته بود خونه مامانشینا و گفت تیلدا رو ببرم اونجا که با نینی اونا یه کم بازی کنن. تیلدا رو صندلی عقب نشوندم و رفتیم خونه مادرشوهر. یه کم خوابش میومد و زیاد زبون نریخت. بهش بستنی دادن و خورد و بعد هم با نینی رفتن تو اتاق و با اسباب بازیا بازی کردن. یه ساعتی موندیم و بعدش که میخواستیم بیایم نینیشون کلی گریه کرد که اونم بیاد ولی نمیشد دیگه. ما رفتیم خونه و تو اون یکی اتاق دشک انداختیم و من و تیلدا روش خوابیدیم، سیگما هم رو تخت خودمون. 

پنج شنبه صبح با لگدای تیلدا بیدار شدم. دیدم پتو رو انداخته کنار. خیلی هم سرد بود اتاق. انداختم روش و دیگه از ساعت 6 تا 10، 5-6 بار بیدارم کرد با تکوناش و پتو مینداختم روش. تا ساعت 10 که دیگه دیدم بیدار شده و ما هم بیدار شدیم. با هم نشستیم صبحونه خوردیم و سیگما ماهواره رو نشونمون داد. بالاخره ماهواره دار شدیم، اونم چون همسایه ها ماهواره مرکزی گذاشته بودن و دیگه دیدیم ریسیور هم هی داره گرون تر میشه، گفتیم بخریم زودتر. بعد از صبحونه حاضر شدیم که هم بریم خرید واسه مهمونی شب و هم من تیلدا رو ببرم پارک سر کوچه. رفتیم افق کوروش و یه عالمه چیزمیز خریدیم. واسه تیلدا هم خوراکی خریدم و یه بار رفتیم خونه وسایل رو چیدیم تو یخچال و بعد سیگما رفت میوه بخره و ما رفتیم پارک. تیلدا یه عاااالمه سرسره بازی کرد و هی میگفت خاله خیلی خوشحالم که اومدم پیش تو. باورم نمیشه با هم اومدیم پارک. خیلی ذوق کرد خلاصه. آخراش هم سیگما هم بهمون پیوست و بعدش برگشتیم خونه. پلو پختم تا با خورش قیمه بخوریم. من و تیلدا نهار خوردیم و قارچ برام خورد کرد و منم هویج رنده کردم. بعد فلش کارتوناش رو وصل کردم به تلویزیون تا کارتون ببینه. عاشق کارتون سوفیاست. زبان اصلی هم میبینه. بنظرم خیلی خوب بود واسه تقویت زبان. بعد از نهار خوابش میومد. واسش یه قصه گفتم و خوابید. خودم اصلا خوابم نمیومد. یه کم دراز کشیدم و بعد تکرار سریال دلدار رو دیدم و وسطش هم آشپزی کردم. سوپ شیر و قارچ رو پختم تا سیگما و تیلدا بیدار شن و بعد عصرونه دادم به تیلدا. ساعت 7 اینا بود که مامان و بابا اومدن. تیلدا پرید بغلشون و امروز رو تعریف کرد و گفت که خیلی بهش خوش گذشته  و میخواد فردا هم بمونه. بعدش هم مامانینای خودش اومدن. تتا فسقلی هم کلی شیرین شده بود و هی میخواست بره بغل سیگما، تیلدا هم شدیدا به اینکه سیگما تتا رو بغل کنه حسودی می کنه. یه کم دپرس شده بود. سفره افطار رو چیدم. زولبیا بامیه و خرما و نون و پنیر و گردو و مربا و کره و این چیزا. سوپ رو هم واسه افطار سرو کردم. مامی کلی دعامون کرد. دیگه میز رو جمع کردیم و فیلما رو دیدیم یه کم. تیلدا هم از طرف مامانش یه ساک کادویی بهم داد. کادوی تولدم یه عطر هالوین بود. تشکر کردم و یه کم به خودم زدم و بردم گذاشتم رو میز توالتم. ساعت 10 شام رو آوردن. چلو کباب و خوراک جوجه سفارش داده بودم. داداشینا هم 10 دقیقه بعدش رسیدن. واسه همین باید غذاها رو گرم می کردیم. برنجا رو ریختم تو قابلمه و روی گاز گرم کردم. کباب و جوجه رو هم تو ماکروفر. میز رو چیدیم و شام خوردیم و دیگه بچه ها کلی بازی کردن. خوبیش این بود که همسایه پایینیمون در حال اسباب کشی بود و نبودن و واحد کناریمون هم نبودن. حسابی بدو بدو کردن بچه ها. منم هی چای میدادم و پذیرایی می کردم. بعدشم دسر تیرامیسو گرفته بودم که آوردم و دیگه 12.5 اینا بود که رفتن همه. همه ظرفا رو چیده بودم تو ماشین و خونه مرتب بود. فقط یه جاروبرقی باید میکشیدیم. یه کم گوشی بازی کردم و ساعت 2 خوابیدم.

جمعه 3 خرداد، ساعت 10 بیدار شدم. سیگما خواب بود تا 12. صبحونه خوردم و تو نت دنبال کادوی تولد واسه تیلدا و تتا گشتم. یه الاکلنگ خرچنگی دیدم که خیلی خوشگل بود و به درد جفتشونم میخورد، ولی دیدم دیگه جا ندارن تو اتاقشون بذارن و با مامان هم تلفن حرفیدم همین رو گفت. حالا نمیدونم چی براشون بگیرم. شاید لباس ست. کادو خریدن خیلی سخته. سیگما که بیدار شد نشستیم پای دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده از نماوا. تلخ اما قشنگ بود. تا ظهر دیدیم و بعد من نهار از قیمه دیروز خوردم و نشستیم پای دیدن رقص روی شیشه. 4-5 تا قسمت داشتیم واسه دیدن. 3 قسمت دیدم تا عصر و بعد من رفتم حمام. سیگما هم دوش گرفت و رفت حلیم مجید بخره واسه شب. تو این فاصله منم موهامو اتو کشیدم و تیپ پیرهن و شلوار جین با کفش سفید انتخاب کردم واسه خونه مادرشوهر چون قرار بود عمه کوچیکه سیگما هم بیاد. سالگرد فوت مادربزرگش بود و عمه کوفته تبریزی و ققناق یا قیقاناخ درست کرده بود و آورده بود. ما دم افطار رسیدیم با حلیم. حلیم و حلوا خوردم و یه کم ترش کردم. یه سر هم رفتیم پیش مامانبزرگ سیگما و شیرینی زنود سوغات مشهد آورد خوردیم. همش چیزای شیرین رو هم. تازه ققناقه هم شیرین بود. واسه شام دیگه جا نداشتم. من کوفته دوس ندارم اما کوفته عمه خوشمزه بود خیلی. مامان سیگما هم ته چین مرغ درست کرده بود و از هر کدوم یه ذره بیشتر نخوردم ولی دل درد گرفتم. یه کم فیلما رو دیدیم و تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم عمه و پسرش رو رسوندیم و رفتیم خونمون. یه قسمت رقص روی شیشه دیدیم به جای احیا گرفتن! و یه کم دعا کردم و رفتم خوابیدم ساعت 1.5! 

امروزم که ساعت کاری از 9.5 بود. 9:35 رسیدم و یه کم کارا رو انجام دادم، اما رییسا نیومدن و کارام پند اونا مونده. فکر کنم عصری بتونیم زود بریم. اگه بشه شاید غروب بریم خرید، کادوی فینگیلیا رو بخرم. 

سال نو مبارک + سفرنامه مشهد

سلاااام و صد سلام. سال نوتون مبارک. خوبید همگی؟ چه اوضاعی شد این چند وقت! از سیل آق قلای گلستان بگیر تا شیراز! کی فکر می کرد شیراز سیل بیاد؟ چش شده خدا؟ چرا یهو گذاشته جواب همه ی بی فکری های مسئولین رو الان داره میده و چرا همش هم سر مردم بیچاره میاد؟ لابد یه حکمتی توشه!!!!

بگذریم. بریم سر اصل مطلب 

سه شنبه 28ام آخرین روز کاری بود. رییس بهم عیدی داد. یه مودم قلقلی داد.  نهار هم که مهمون رییس بزرگه بودیم و دیگه ساعت 3.5 از شرکت زدیم بیرون با همکارم. گیلی رو برداشتم و با هم رفتیم. انقدر حرف زدیم که به جای اینکه اونو برسونم رفتم دم خونه خودمون. خخخ. خوبه خلوت بود حالا. دور زدم رفتم رسوندمش و برگشتم خونه. کارام با دور تند شروع شد. میز توالت رو آوردم پایین و حسابی تمیز کردم و کشوهاش رو ریختم بیرون و دوباره چیدم. بعد هم ابرومو رنگ گذاشتم و رفتم حمام. وقتی اومدم سیگما سر تا پا گِل اومده بود خونه. لباساشو شستیم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادربزرگ سیگما (طبقه پایین مامانشینا) برای 4شنبه سوری و تبریک روز پدر به پدرش. کادو که پول دادیم. 4شنبه سوری هم برگزار نشد! سر راه 3 تا بالون هم خریده بودیم ولی هیچی به هیچی! هر سال می گفتن ما برنامه داریم و میرفتیم اونجا، ولی هیچ خبری نبود. شام خوردیم و دور هم بودیم با خالشینا. دیگه 10.5 هم پاشدیم از همه خدافظی کردیم و توصیه های لازم در مورد خونه مشهد رو از خاله ش گرفتیم و رفتیم خونه. (خاله سیگما یه خونه تو مشهد داره که کلیدش رو به اطرافیان میده برن، این بار هم ما گرفتیم). وقتی رسیدیم خونه خسته بودم و نمیتونستم چمدون ببندم. فقط نشستیم یه لیست نوشتیم از همه چیزایی که باید ببریم و رفتیم خوابیدیم.

چهارشنبه 29 ام، ساعت 1:20 ظهر بلیط قطار داشتیم به سمت مشهد. 8.5 پاشدیم و شروع کردیم به جمع آوری وسایل. خیلی زود چمدون بسته شد. سیگما رفت لپ تاپ ها و پول نقد و یه دسته کلید رو بذاره خونه مامانشینا و خرید کنه و تو این فاصله من خونه رو مرتب و تمیز کردم که اگه یه وقت از خانواده ش کسی اومد خونمون، خونه تمیز باشه. بعد گفتم حالا که یه سفره هم بندازم. همون رومیزی ترمه ای که عیدی گرفته بودم رو انداختم رو کانتر و ماهی سال پیش و سبزه نارنج پارسال رو گذاشتم روش. هیچی از هفت سین دم دستم نداشتم. یه کم تزیینش کردم با گلدون و یه عکس ازش انداختم. بعد گل ها رو انداختم بیرون و حاضر شدم. سیگما اومد و چمدون رو گذاشت تو ماشین. رفتیم سر کوچه بالایی من و چمدون رو پیاده کرد و خودش رفت ماشین رو گذاشت تو خونه. منم همونجا اسنپ گرفتم. (این کار رو کردیم چون یکی از همکارام تعریف کرده بود که یه بار که با اسنپ رفتن ترمینال، بعدش دزد اومده خونشون و وقتی اسم اسنپیه رو دادن به آگاهی، فهمیدن سابقه دار بوده! در کل هم به جز این موضوع، بقیه نباید بفهمن آدم نیست تو خونه. اونم با چمدون! یه کار دیگه ای هم که واسه ایمنی کرده بودیم این بود که تایمر گذاشته بودیم واسه روشن شدن چراغ آشپزخونه. تو این چند روز تو فواصل نامعینی شب ها، چراغ روشن و خاموش میشد. دیگه ته تدابیر امنیتی بودیم  ) خلاصه با اسنپ رفتیم راه آهن. یه کم نشستیم و بعد مامان و بابا اومدن. من و سیگما و مامان رفتیم تو قطار و بابا موند که با بتاینا بیاد. اونا هم بالاخره اومدن. کوپه هامون تو دوتا واگن جدا بود که اونا با کوپه کناری ما حرف زدن و جابجا کردن و دیگه راه افتادیم به سمت مشهد. مامان برای نهارمون الویه آورده بودیم. دور هم نشستیم تو یه کوپه و خوردیمش. تیلدا خیلی حال کرده بود با قطار. تخت طبقه بالا دراز میکشید و تو تبلتش کارتون میدید. عصرونه خوردیم و ظهر یه کم دراز کشیدن همه. من و مامان خوابمون نبرد. قرار بود ساعت 12 شب برسیم. تو کوپه با بتاینا یه دست حکم بازی کردیم که من و سیگما بردیم. بعد هم شام قطار رو خوردیم. جوجه و قیمه بود شام که با هم خوردیم. حدود 9 شب هم دیگه من کلی خسته بودم و رفتم یکی از تختای بالا و یکی دو ساعتی خوابیدم تا گفتن پاشید که داریم میرسیم. ساعت 11:40 رسیدیم و تا اسنپ بگیریم و بریم خونه، ساعت شد 12:10. مامان بساط هفت سین رو آورد و یهو من دیدم گوشیم نیست. اصلا هم یادم نمیومد که کی دستم بوده. فقط یادم بود که قبل از خواب تو قطار، گذاشته بودمش تو کیفم. ولی الان هر چی می گشتم نبود. کلی استرس کشیدیم که نکنه تو قطار جامونده یا تو اسنپ افتاده! میخواستیم برگردیم راه اهن که یهو دیدم کنار تلویزیونه. وقتی اومدیم توی خونه، چون تاریک بود نور انداخته بودم، ولی اصلا یادم نبود! تازه همون موقع حساسیتم هم اود کرده بود و همینجور پشت هم عطسه می کردم. واسه سال تحویل لباس عوض کردیم ولی من چشمام پف داشت از شدت حساسیت و کلا جالب نبود قیافه م. سال تحویل شد و دعای هر ساله رو هم نخوندم! به هم تبریک گفتیم و دو به دو هم رو بوسیدیم. بعد اومدیم عکس بگیریم که دیدم رم دوربین رو نیاوردیم! همش ضدحال. خلاصه دیگه ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. یه اتاق بتاینا، یکی ما، و مامانینا هم تو هال خوابیدن.

اول فروردین، پنج شنبه، صبح 10-11 بیدار شدیم. بابا نون و پنیر اینا خریده بود. صبحونه خوردیم و رفتیم حرم. من که پ بودم و نمیتونستم برم تو. با داماد و تتا توی کالسکه توی صحن موندیم. بقیه هم نیم ساعتی رفتن تو و زود اومدن برگشتیم. از حرم تا خونه یه ربع راه بود. هوا یه کم سرد و ابری بود. دیگه 2 اومدیم خونه و سیگما گفت نهار مهمون من. زنگ زد کباب رضایی برامون نهار بیارن. لقمه و جوجه. 3.5 غذا رو آوردن. خیلی هم خوشمزه بود و چسبید. بعد از نهار یه کم گپ و گفت کردیم و بعد رفتیم تو اتاق خوابیدیم. عصری که بیدار شدیم رفتیم آرمان پلازا. بارون گرفت. همه یکی یه دونه چتر داشتیم. البته چتر من چون قرمز بود دست تیلدا بود. تو مرکز خرید چیز خاصی نشد بخریم. فقط یکی یه عینک آفتابی خریدیم که بسی دوسش دارم. موقع خونه رفتن بارون شدیدی میومد. چون خیلی نزدیک بود بهمون نمیشد ماشین بگیریم دیگه. 10 دقیقه راه بود. با چترامون رفتیم و حال داد. چون نهار رو دیر خورده بودیم و تو پاساژ هم هله هوله خورده بودیم من که سیر بودم. مامان املت درست کرد و من یه لقمه خوردم فقط. بقیه خوردن. دور هم نشستیم و بچه ها بازی کردن و ساعت 1-2 خوابیدیم.

دوم فروردین، جمعه، ساعت 10 بیدار شدیم و قرار بود واسه نهار بریم پسران کریم، شعبه برج آلتون. 12 اونجا بودیم که هنوز باز نشده بود. یه چرخ زدیم تو پاساژ و من یه مانتوی توسی خریدم و یه کیف گل دار بنفش. مامان هم واسه نوه هاش عیدی گرفت. بعد دیگه رفتیم تو رستوران و یکی یه چلو ماهیچه سفارش دادیم. آخ که چقدر پیاز داغاش رویاییه. بعدشم باز پاشدیم یه کم گشت زدیم تو آلتون و مامانینا رفتن و من و سیگما موندیم یه کم دیگه دور زدیم و هیچی نخریدیم دیگه. هات چاکلت دستگاهی خریدیم و تو خیابونای خیس راه افتادیم پیاده روی. اول از داروخونه شبانه روزی واسه مامی و تتا خرید کردم و بعد پیاده رفتیم تا قنادی نسیم لبنان. پسرخاله سیگما شیرینی زنّود رو پیشنهاد داده بود بخریم. خیلی راه طولانی بود. 45 دقیقه فکر کنم پیاده رفتیم. شیرینیش خوشمزه بود. 1 کیلو خریدیم و دوباره پیاده راه افتادیم سمت خونه. گفتیم انقدر اینجا میخوریم لااقل یه کم پیاده روی کنیم. سر راه تخفیف موج های خروشان هم گرفتیم و رفتیم خونه. چای گذاشتن و خوردیم با شیرینی ها و بعد مامان و بابا و سیگما رفتن حرم. من موندم خونه با تتا. بتاینا هم رفتن خرید. تتا فسقلی همش چسبیده بود بهم. حتی دستشویی هم نمیتونستم برم! دیگه شیرخشک بهش دادم و خوابوندمش و قسمت اول سریال کانال 3 رو دیدم. وای که چقدر مرجانه گلچین و مهران غفوریان تکراری بازی می کنن. حال آدم به هم میخوره دیگه. همیشه یه جور بازی می کنن! بالاخره بقیه اومدن و شام حاضری آماده کردن و من زیاد نخوردم. بعدشم که گپ و گفت و چای و شیرینی خوردن و اینا و لالا.

سوم فروردین، شنبه، هوا دیگه آفتابی شد. ما هم حاضر شدیم بریم کوه سنگی. خیلی خوب بود هوا. کت چرم صورتیمو پوشیده بودم ولی انقدر گرم بود که کلا گرفته بودم دستم. مامان و تیلدا و تتا پایین موندن و ما 5 نفری رفتیم بالا. یه کم عکس گرفتیم و بعد اومدیم پایین. بستنی خوردیم و میخواستیم بریم نهار بخوریم. دیگه از کبابی جات خسته شدیم، گفتیم بریم فست فود. دوستام پیتزاپیتزا رو معرفی کرده بودن. با دوتا اسنپ رفتیم اونجا دیدیم یه اونجا نیست و یه پیتزایی دیگه س. دوباره مسیر اضافه کردیم رفتیم آدرسی که گوگل داد، هیچی اونجا نبود! خلاصه پیداش نکردیم و گفتیم بریم پیتزا کندز که چند نفر معرفی کرده بودن اونم. رفتیم و بود بالاخره. اما وقتی رسیدیم زده بود غذا تمام شد!  بسی ضد حال بود ولی کنارش یه پیتزایی دیگه بود، پیتزا توکا. اونو رفتیم. جای بزرگی بود و غذاشم خوشمزه بود ولی خیلی نابلد بودن. پیتزا و مرغ سوخاری خوردیم و بعد رفتیم مرکز خرید نیکا و پروما. چنتا مانتو پرو کردم ولی چیز خاصی نخریدیم. 8-9 شب ماشین گرفتیم رفتیم خونه. تو راه واسه تولد داماد کیک خریدیم. تولد گاما هم بود که تلفنی بهش تبریک گفتیم. رفتیم خونه کیک و چای خوردیم و گپ و گفت و بعد دیگه اتاقمون رو با بتاینا عوض کردیم چون کمر سیگما روی زمین درد می گرفت و اتاق اونا یه تخت یه نفره داشت و سیگما روش خوابید. نصف شب حالش بد شد و بالا آورد. تازه پاش رو گذاشت رو پای من و ناکارم کرد  خخخ. خلاصه خوابیدیم.

چهارم فروردین، یکشنبه، صبح قرار نبود جایی بریم. یه حمام طولانی رفتم و بعد تصمیم گرفتیم دوباره بریم آلتون. ماجرا از این قرار بود که دوسال پیش مادرشوهر یه کیف بنفش واسه من از آلتون سوغاتی آورده بود که با هیچیم ست نمیشد. بنفش بدرنگی هم بود. من هی دنبال کفش بودم براش. بالاخره اونجا دیدم کفش همرنگش رو و روز اول بسته بود. رفتیم که کفشه رو بخریم. رو در هم زده بود کفشای مجلسی 59 تومن. گفتم حالا بخریم دیگه. رفتیم پوشیدم سایز اینا اوکی بود. ولی گرونتر بود L نکبتا. خریدمش ولی فکر کنم هیچ وقت به دردم نخوره! یه کیف کوچولو هم واسه دختر گاما خریدیم و رفتیم خونه. مامان نهار درست کرده بود و خوردیم. بعدشم خانما حاضر شدیم که بریم سرزمین موج های خروشان. من و مامان و بتا و تیلدا. (تتا رو گذاشتیم پیش باباش) سیگما هم رفت نوین زعفران که سوغاتی ها رو بخره. چه جای بزرگی بود. یه عالمه سرسره آبی داشت. اولش خیلی صف بود و طول کشید بریم تو. بعدشم صف بازیا خیلی طولانی بود. از 4 که اونجا بودیم تازه 5.5 اولین بازی رو رفتیم من و بتا. مامان هم تیلدا رو برده بود سرسره های بچگونه. یه سرسره رفتیم و بعد یک ساعت تو صف بازی U بودیم! ملت هم همینجوری میزدن تو صف که دعوامون شد باهاشون! ولی بازیه باحال بود. بعد هم رفتیم تو کانال آب با تیوب چند دور گشتیم نوبتی. هر سری یکی پیش تیلدا میموند. آخراش مامان رفت تو استخر و ما هم رفتیم ساندویچ و سیب زمینی خوردیم و بعد تیلدا و مامان رفتن تو نمازخونه و دیگه بازیا خلوت شده بود و من و بتا رگباری رفتیم همه بازیا رو. چاله فضایی هم خیلی حال داد. ساعت 9:15 اینا دیگه رضایت دادیم و رفتیم حاضر شدیم. خانواده همسر بتا اومده بودن مشهد خونه فامیلشون و بتاینا رفتن اونجا. من و مامان هم ماشین گرفتیم برگشتیم خونه. بابا شام مرغ درست کرده بود که خوردیم با هم و ما رفتیم خوابیدیم تا ساعت 1 که بتاینا اومدن.

دوشنبه، 5 فروردین، روز آخر سفرمون بود. گفتم دیگه بالاخره داخل حرم هم برم. مامانینا و بتا رفتن حرم. ما چمدونمون رو تا حد خوبی بستیم و رفتیم حرم. مامانینا رو پیدا نکردم. تنها زیارت کردم و نماز هم خوندم. رفتم اون جلو رو فرش نشستم. گیر داده بودن که تو صف نیستی و جماعت نیست. برو بشین اون وسط رو سنگا! (اونجا هم اتصال برقرار نبود!) گفتم فرادا می خونم. حالا وسط نماز خادمه 10 بار اومد گفت جماعت نیست نمازت ها. تموم که شد گفتم میدونم بابا چند بار میگی؟ بازم گفت! تازه امام جماعت هم وسطش موضوع مهم تر از ناخن کاشت خانما پیدا نکرد. منم که با لاک بودم :دی. بهشون توجه نکردم. واسه همه دعا کردم. ولی یادم رفت واسه سلامتی خودمم دعا کنم! فقط واسه تعالی روحم دعا کردم  بعد از نماز اومدم بیرون و سیگما رو پیدا کردم. به بتا زنگ زدم و قرار شد مامانینا فعلا بمونن و بتا و تیلدا با من و سیگما برگردن. بستنی خوردیم تو راه و رفتیم خونه. تو راه فیلمای سیل شیراز رو دیدیم. خاله اینا اونجان. بهشون زنگ زدیم و حالشون رو پرسیدیم. خوب بودن. سمت سیل نبودن. مامانینا هم اومدن. نهار خوردیم و بتاینا رفتن خرید. ما چمدونمونو کامل بستیم و سیگما حمام و دستشویی رو شست. من ظرفا رو شستم و با مامان آشپزخونه رو شبیه روز اولش کردیم. اتاق خودمون رو جاروبرقی کشیدیم و بتاینا هم اومدن و چمدونا رو بستیم و همه جا رو جارو کشیدیم و ماشین گرفتیم واسه راه آهن. ساعت 6:25 حرکتمون بود به سمت تهران. تو راه همش خبرای سیل رو میشنیدیم و فیلماشو میدیدیم. سمت ما هوا خوب بود این چند روز. گفتن فردا تهران هم احتمال سیل هست. تو قطار خوراکیامونو خوردیم و بعد هم شام آوردن و خوردیم و دیگه من و بابا و سیگما رفتیم تو کوپه خودمون که فیلم ببینیم. فیلم "ملی و راه های نرفته اش" رو پلی کردیم و دیدیم با هم. قشنگ بود. بعدشم مامان هم اومد که بخوابیم. من و سیگما رفتیم طبقه بالا و هندزفری وصل کردیم به تی وی و فیلم "نگار" رو پلی کردیم. خیلی باحال بود که بالا خوابیده بودیم و فیلم میدیدیم. ساعت 12:20 تی وی ها خاموش شد و ما هم مجبور شدیم بخوابیم. انقدر گرم بود که. پنجره رو باز می کردیم سرد میشد. من خوابم نمیبرد از گرما با شلوار جین! آخر دیدم همه خوابیدن، منم شلوارمو درآوردم یواشکی و رفتم زیر ملافه. پاهام رو هم چسبوندم به شیشه خنک تا دیگه 2-2.5 خوابم برد. 4.5 بیدارمون کردن. سریع پوشیدم شلوارو. وسایل رو جمع کردیم و دوباره بقیه نگار رو پلی کردیم. قطار رسید و همه پیاده شدن ما نشسته بودیم چند دقیقه آخر فیلم رو میدیدیم که خاموش کردن دیگه. 5 دقیقه آخرش موند

سه شنبه 6 فروردین، از قطار که پیاده شدیم بارون میومد. 3 تا اسنپ (و تپسی) گرفتیم هر کدوم و دیگه خدافظی کردیم و رفتیم خونه هامون. کلید تو چمدون بود که تو همون ماشین درآوردمش. 6 رسیدیم خونه و 6.5 خوابیدیم تا ساعت 1 ظهر! بیدار شدیم و چمدون رو خالی کردیم و دو سری لباس شستیم و پهن کردیم. نهار سوسیس تخم مرغ درست کردم خوردیم. یه کم از فیلم گرگ وال استریت رو هم دیدیم و گپ بازی و من خوابیدم. بعد بیدار شدم دوش گرفتم. سیگما رفته بود سلمونی. اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانبزرگش عید دیدنی و بعد هم خونه مامانشینا. سوغاتیشون رو هم دادیم. چون خونه خاله سیگما رفته بودیم مامانم هم برای مادرشوهر و خاله، زعفرون و زرشک داده بود که دادیم بهشون. گاماینا هم از عید دیدنی اومدن و کادوی تولدش پول دادیم بهش. شام خوردیم و بعد مادرشوهر گیر داد که خونه خاله کوچیکه هم بریم و عید بگیریم! ما مسافرت رفتیم که عید نگیریم دیگه. قرار شد هفته بعد از تعطیلات خاله های سیگما رو شام دعوت کنم. برگشتنی سر این عید دیدنیا بحثمون شد. شب هم درست خوابم نبرد.

چهارشنبه 7ام، ساعت 7 بیدار شدم و خودم با گیلی اومدم شرکت. از پارکینگ شرکت تا کارت زدنم 12 دقیقه شد! کاش همیشه عید بود! حدود ساعت 9 دیگه خیلیا اومدن. دوستامم اومدن همه. کار زیادی هم نداشتیم امروز. این بود که قشنگ فرصت کردم یه پست کامل بذارم.

عصری میخوایم عید دیدنی بریم خونه گاما و خاله ش. امیدوارم بتونم فردا رو یه برنامه مفرح بذارم واسه خودم. تا ببینیم چی میشه 

آخرین هفته کامل سال!

سلام. روز بخیر. هوا دیگه داره بهاری میشه. البته که هنوزم سرده و سوز داره، ولی دیگه بوی بهار هم داره میاد. و آخ که چقدر این هفته طول کشید. چش بود؟ من از دوشنبه شب دیگه عزا گرفته بودم واسه این دو روز باقی مونده! اصلا نمی کشیدم بیام. فکر کنم پ هم نزدیکه. اعصاب معصاب تعطیل.

خب بریم از شنبه ببینیم چه خبر بود. شنبه عصر که خیلی دیر رفتم خونه. وقتی رسیدم اول از همه رفتم سروقت کشوهای کابینت که یادم رفته بود و سه تاش مونده بود. ریختم بیرون و تمیز کردم. سیگما هم سیم های سینماخانگی رو میچسبوند کف زمین. شام سالاد خوردم. گرگ و میش هم دیدم.

یکشنبه هم سیگما منو رسوند. بعد از کار برگشتم خونه و سر راه کلی قارچ و کاهو اینا خریدم. یه عالمه ظرف شستم و یه عالمه قارچ شستم و خورد کردم گذاشتم فریزر. واسه شام سیب زمینی و تخم مرغ آب پز خوردم. همونکه عکسش رو هم گذاشتم اینستا. گرگ و میش رو هم که دیدیم.

دوشنبه 20 اسفند، بازم با سیگما رفتم سر کار. عصری مستفیم رفتم دکتر غددم. وقت هم نداشتم و باید منتظر مینشستم کلی. خودمو آماده کرده بودم که زیاد میموندم. مبلشم نرم بود و به خودم گفتم انگار تو خونه لم دادم. از آیو فیلم "خانه ای در خیابان چهل و یکم" رو پلی کردم و بیش از نصفش رو دیدم. 1.5 ساعت تو نوبت بودم و سیگما هم اومد. تا اومد نوبتم شد. دکتر جواب آزمایشامو دید و معاینه کرد و گفت تیروییدت اوکیه. قرصتو مثل قبل بخور. واسه فریتین هم گفت که به نظرم فعلا نمیخواد تزریق کنی. پیش یه دکتر دیگه هم برو غیر از اون گوارشت که دیگه بابای سیگما هم آزمایشامو به دوستش نشون داده بود، اونم گفته بود فعلا تزریق نمیخواد و برید پیش یه آنکولوژیست هم ببینه. دیگه واسه بعد از عید وقت گرفتم. ایشالا که چیزی نباشه. خلاصه با سیگما برگشتیم خونه و چون گرسنه بودم شام خوردم حسابی و گرگ و میش و لالا.

سه شنبه سیگما کار داشت و من رو نمیرسوند. اسنپ گرفتم. کد تخفیف هم داشتم و حال داد. یه اچ سی کراس آبی اومد دنبالم که هم تمیز بود و هم بو نمیداد. اکثرا بوی سیگار و عطر قاطی میاد، حالم بد میشد. بهش 10 دادم، هر چند که آقاهه اصلا راه رو بلد نبود و همش خودم بهش آدرس میدادم. خلاصه رسیدم شرکت و کلاس داشتم نصفش رو. سر کلاسم هم که رفتم و آخر وقت، با تاکسی رفتم سمت خونه مامانینا. از یه مسیر دیگه رفتم که برم جواب آزمایش مامان رو بگیرم. گرفتم و رفتم خونه. مامی چای و شکلات آورد خوردیم. بعدشم کلی آجیل آورد برام و دیگه داشتم میترکیدم. در مقابل آجیل هیچ مقاومتی نمیتونم نشون بدم. عاشقشم. خلاصه کلی حرف زدیم و بعد من یه کم دراز کشیدم و دیگه ساعت 8 بتاینا اومدن. به سیگما گفته بودم سر راه که داره میاد بره گراد، یه پالتو براش دیده بودم، گفتم بره ببینه اگه پسندید به عنوان کادوی روز مرد و عیدیش برداره. دیگه رفته بود و پسندیده بود و یه کمربند هم کنارش خرید. شد کادوهاش. یه کم با تیلدا گرگم به هوا بازی کردم و کپلک هم چنتا چیز یاد گرفته. مثلا بگی الو، دستشو میبره کنار گوشش. بعد دوتا دستی میبرد. گفتم به جای الو بهش بگیم الله اکبر کلی نمک شده فسقلی. شام هم لوبیاپلو بود و من با اینکه سیر بودم کلی خوردم. بعدشم که رفتیم خونه خیلی خوشحال بودیم و کلی خوشگذرونی کردیم و 12.5 اینا خوابیدیم.

امروز صبح با بیچارگی بیدار شدم. خیلی خسته بودم. نمیدونم چرا این هفته انقدر کش اومد! له و لورده شدم! با سیگما اومدم سر کار. عصری شاید با همکارا بریم کافه ای جایی یه حالی به خودمون بدیم. فردا هم بریم سراغ پارت دوم خونه تکونی.