یک روز با تیلدا + افطاری

سلام به روی ماهتون. طاعات و عباداتتون قبول. خوبین؟

چهارشنبه عصر، زود از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتیم خونه بتاینا. ساعت 4 رسیدم. تتا فسقلی اومد به استقبالم. حتی نذاشت مقنعه م رو دربیارم. پرید بغلم و بوسم کرد. بتا، تیلدا رو برده بود دندان پزشکی. چنتا از دندوناش احتیاج به پر کردن داره و چون میترسید از دندون پزشکی، اول یه نوبه! رفته بود دندون پزشکی و کارش رو ببینه که ترسش بریزه و انصافا هم ریخته بود. خلاصه تا تیلدا بیاد یه عااااالمه با تتا بازی کردم. خیلی شیرین شده. هی پشت هم شکمم رو بوس می کرد و نمک میریخت. بتاینا هم اومدن و خواستیم یه چرت بخوابیم که تتا نذاشت. بعد به تیلدا گفتم میای شب پیش من بمونی؟ گفت آره. قرار شد مامانش لباساشو بیاره که از مهمونی من مستقیم برم خونمون. من و تیلدا رفتیم دنبال زنداداش و کاپا. اونا رو سوار کردیم و رفتیم خونه دایی. دم در کاپا کلی گریه کرد و نمیومد تو! به زور رفتیم تو و دیگه بهش آدامس دادم یادش رفت. ولی همچنان تا آخر مهمونی چسبیده بود به مامانش! مامان و بتا هم بعد از ما رسیدن. یه ساعت تا افطار مونده بود و هیشکی نیومده بود. کمک کردیم سفره رو چیدیم. آش ترخینه و حلیم بادمجون خوشمزه. بعد از افطار هم کلی گپ و گفت کردیم و این وسط من باز یه عالمه با تتا بازی کردم چون همش میدویید میومد بغل من. البته بغل همه میرفت و بوسشونم می کرد. قند تو دل همه آب میشد. یه جا هم گردنبندم گیر کرد به دستگیره در و پاره شد. از قفل پاره شد البته. دیگه ساعت 10.5 من حاضر شدم که با تیلدا بریم خونمون. البته سیگما رفته بود خونه مامانشینا و گفت تیلدا رو ببرم اونجا که با نینی اونا یه کم بازی کنن. تیلدا رو صندلی عقب نشوندم و رفتیم خونه مادرشوهر. یه کم خوابش میومد و زیاد زبون نریخت. بهش بستنی دادن و خورد و بعد هم با نینی رفتن تو اتاق و با اسباب بازیا بازی کردن. یه ساعتی موندیم و بعدش که میخواستیم بیایم نینیشون کلی گریه کرد که اونم بیاد ولی نمیشد دیگه. ما رفتیم خونه و تو اون یکی اتاق دشک انداختیم و من و تیلدا روش خوابیدیم، سیگما هم رو تخت خودمون. 

پنج شنبه صبح با لگدای تیلدا بیدار شدم. دیدم پتو رو انداخته کنار. خیلی هم سرد بود اتاق. انداختم روش و دیگه از ساعت 6 تا 10، 5-6 بار بیدارم کرد با تکوناش و پتو مینداختم روش. تا ساعت 10 که دیگه دیدم بیدار شده و ما هم بیدار شدیم. با هم نشستیم صبحونه خوردیم و سیگما ماهواره رو نشونمون داد. بالاخره ماهواره دار شدیم، اونم چون همسایه ها ماهواره مرکزی گذاشته بودن و دیگه دیدیم ریسیور هم هی داره گرون تر میشه، گفتیم بخریم زودتر. بعد از صبحونه حاضر شدیم که هم بریم خرید واسه مهمونی شب و هم من تیلدا رو ببرم پارک سر کوچه. رفتیم افق کوروش و یه عالمه چیزمیز خریدیم. واسه تیلدا هم خوراکی خریدم و یه بار رفتیم خونه وسایل رو چیدیم تو یخچال و بعد سیگما رفت میوه بخره و ما رفتیم پارک. تیلدا یه عاااالمه سرسره بازی کرد و هی میگفت خاله خیلی خوشحالم که اومدم پیش تو. باورم نمیشه با هم اومدیم پارک. خیلی ذوق کرد خلاصه. آخراش هم سیگما هم بهمون پیوست و بعدش برگشتیم خونه. پلو پختم تا با خورش قیمه بخوریم. من و تیلدا نهار خوردیم و قارچ برام خورد کرد و منم هویج رنده کردم. بعد فلش کارتوناش رو وصل کردم به تلویزیون تا کارتون ببینه. عاشق کارتون سوفیاست. زبان اصلی هم میبینه. بنظرم خیلی خوب بود واسه تقویت زبان. بعد از نهار خوابش میومد. واسش یه قصه گفتم و خوابید. خودم اصلا خوابم نمیومد. یه کم دراز کشیدم و بعد تکرار سریال دلدار رو دیدم و وسطش هم آشپزی کردم. سوپ شیر و قارچ رو پختم تا سیگما و تیلدا بیدار شن و بعد عصرونه دادم به تیلدا. ساعت 7 اینا بود که مامان و بابا اومدن. تیلدا پرید بغلشون و امروز رو تعریف کرد و گفت که خیلی بهش خوش گذشته  و میخواد فردا هم بمونه. بعدش هم مامانینای خودش اومدن. تتا فسقلی هم کلی شیرین شده بود و هی میخواست بره بغل سیگما، تیلدا هم شدیدا به اینکه سیگما تتا رو بغل کنه حسودی می کنه. یه کم دپرس شده بود. سفره افطار رو چیدم. زولبیا بامیه و خرما و نون و پنیر و گردو و مربا و کره و این چیزا. سوپ رو هم واسه افطار سرو کردم. مامی کلی دعامون کرد. دیگه میز رو جمع کردیم و فیلما رو دیدیم یه کم. تیلدا هم از طرف مامانش یه ساک کادویی بهم داد. کادوی تولدم یه عطر هالوین بود. تشکر کردم و یه کم به خودم زدم و بردم گذاشتم رو میز توالتم. ساعت 10 شام رو آوردن. چلو کباب و خوراک جوجه سفارش داده بودم. داداشینا هم 10 دقیقه بعدش رسیدن. واسه همین باید غذاها رو گرم می کردیم. برنجا رو ریختم تو قابلمه و روی گاز گرم کردم. کباب و جوجه رو هم تو ماکروفر. میز رو چیدیم و شام خوردیم و دیگه بچه ها کلی بازی کردن. خوبیش این بود که همسایه پایینیمون در حال اسباب کشی بود و نبودن و واحد کناریمون هم نبودن. حسابی بدو بدو کردن بچه ها. منم هی چای میدادم و پذیرایی می کردم. بعدشم دسر تیرامیسو گرفته بودم که آوردم و دیگه 12.5 اینا بود که رفتن همه. همه ظرفا رو چیده بودم تو ماشین و خونه مرتب بود. فقط یه جاروبرقی باید میکشیدیم. یه کم گوشی بازی کردم و ساعت 2 خوابیدم.

جمعه 3 خرداد، ساعت 10 بیدار شدم. سیگما خواب بود تا 12. صبحونه خوردم و تو نت دنبال کادوی تولد واسه تیلدا و تتا گشتم. یه الاکلنگ خرچنگی دیدم که خیلی خوشگل بود و به درد جفتشونم میخورد، ولی دیدم دیگه جا ندارن تو اتاقشون بذارن و با مامان هم تلفن حرفیدم همین رو گفت. حالا نمیدونم چی براشون بگیرم. شاید لباس ست. کادو خریدن خیلی سخته. سیگما که بیدار شد نشستیم پای دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده از نماوا. تلخ اما قشنگ بود. تا ظهر دیدیم و بعد من نهار از قیمه دیروز خوردم و نشستیم پای دیدن رقص روی شیشه. 4-5 تا قسمت داشتیم واسه دیدن. 3 قسمت دیدم تا عصر و بعد من رفتم حمام. سیگما هم دوش گرفت و رفت حلیم مجید بخره واسه شب. تو این فاصله منم موهامو اتو کشیدم و تیپ پیرهن و شلوار جین با کفش سفید انتخاب کردم واسه خونه مادرشوهر چون قرار بود عمه کوچیکه سیگما هم بیاد. سالگرد فوت مادربزرگش بود و عمه کوفته تبریزی و ققناق یا قیقاناخ درست کرده بود و آورده بود. ما دم افطار رسیدیم با حلیم. حلیم و حلوا خوردم و یه کم ترش کردم. یه سر هم رفتیم پیش مامانبزرگ سیگما و شیرینی زنود سوغات مشهد آورد خوردیم. همش چیزای شیرین رو هم. تازه ققناقه هم شیرین بود. واسه شام دیگه جا نداشتم. من کوفته دوس ندارم اما کوفته عمه خوشمزه بود خیلی. مامان سیگما هم ته چین مرغ درست کرده بود و از هر کدوم یه ذره بیشتر نخوردم ولی دل درد گرفتم. یه کم فیلما رو دیدیم و تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم عمه و پسرش رو رسوندیم و رفتیم خونمون. یه قسمت رقص روی شیشه دیدیم به جای احیا گرفتن! و یه کم دعا کردم و رفتم خوابیدم ساعت 1.5! 

امروزم که ساعت کاری از 9.5 بود. 9:35 رسیدم و یه کم کارا رو انجام دادم، اما رییسا نیومدن و کارام پند اونا مونده. فکر کنم عصری بتونیم زود بریم. اگه بشه شاید غروب بریم خرید، کادوی فینگیلیا رو بخرم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:19 ب.ظ

اخ اخ از این خاله بازیای پر از کیف
این حسودیای شیرین
نوش جونت
کادو خریدن برای فسقلیا که خودش معضلیه... ادم نمیدونه چیکار کنه

چه مهمونی خوبی گرفتی بدون استرس و دردسر اضافه ... عالی بود

وای خیلی خوب بود. قشنگ حس کردم یه خاله ی خوبم
آرههه. خوبیش هم این بود که تمیز کاریا رو روزای قبل انجام داده بودیم و اصلا خسته ی تمیز کاری نشدیم اون روز. غذا درست نکردن هم که دیگه خودش یه لذت دیگه داره

مری شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام ..خاله بازی بادوتا دخمل شیرین عسل.. خیلی عالیه منم خیلی دوست دارم تو میهمونی ها با بچه های زیر چهارسال بازی کنم راستی زنود دیگه چیه؟

خیلی خوش می گذره با بچه ها.
زنود یه شیرینی عربیه که ما مشهد بودیم از قنادی نسیم لبنان گرفته بودیم. الان پسرخاله سیگما از همونجا برامون سوغاتی آورده بودش.

بهار شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:46 ب.ظ

گیناناخ یعنی خاگینه، نوش جون

مرسی. آره فکر کنم. البته من خاگینه هم نخوردم نمیدونم چیه. ولی خودمون هم این دسر رو داریم. بهش میگیم قِقِناق. برای خانمی که تازه زایمان کرده درست می کنن.
البته یه کم فرق داره. مال ما آبکی نیست.

فرناز یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:36 ب.ظ

آخی چقدر به تیلدا خوش گذشته تو سن بچگی آدم تنها یه جا میمونه حس بزرگی بهش دست میده

ئه چه جالب. از این منظر بهش نگاه نکرده بودم. راست میگیا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد