جرثقیل :(

سلام. چطورید؟ اوضاع خوبه؟

سه شنبه عصر ما رفتیم سمت شرکت خونه ببینیم. خیلی بد بود اوضاع. اولا که هیچ خونه طبقه آخری نداشتن بنگاه ها و بعدشم اینکه خیلی گرون بودن و مزخرف. برگشتیم خونه من کلی دپرس بودم.

چهارشنبه کار خوب بود. عصر میخواستم برم خونه بتاینا، مامان رو بردارم و بریم خونه مامان شب اونجا بخوابم. همه وسایلم واسه مهمونی 5شنبه رو هم گذاشته بودم صندوق عقب ماشین! گلدونام تو شرکت هم داشتن خراب میشدن و همه رو گذاشتم تو یه کارتون که ببرم با خودم. رفتم دیدم گیلی نیست! بیرون پارک کرده بودم که تو ترافیک کمتری بمونم! تابلو حمل با جرثقیل نزدیک بود ولی من هزار بار تا حالا اونجا پارک کردم و هیچی نشده. همه همکارا هم پارک می کنن. حتی الان جای گیلی یه ماشین دیگه پارک بود! برگشتم شرکت، گلدونا رو گذاشتم و زنگ زدم 110. بماند که با بدبختی 20 بار زنگ زدم تا بالاخره تونستم بگیرمشون! شماره پلاک رو استعلام کرد، گفت دست ما نیست! اگه تا 2-3 ساعت دیگه نبود اعلام سرقتی کنید! حدسم قوی بود که جرثقیل برده، نگران نشدم. از همکارا آدرس پارکینگی که ماشین رو میبرن اونجا رو گرفتم و راه افتادم. یه خط تاکسی سوار شدم و سری دوم ماشین گیرم نیومد و پیاده تو شب، واسه خودم راه افتادم سمت پارکینگ. از رو یه پل خلوت طولانی رد شدم تا برسم اونجا. یه کم ترسیده بودم. پارکینگ هم خب تعطیل بود و چنتا کارگر مرد بودن فقط! از بیرون ماشینم رو دیدم ولی اونا گفتن اینجا نیست! گفتم برو بابا، خودم دیدمش! خلاصه رفتم از تو صندوق عقب وسایلم رو برداشتم و رفتم. اسنپ و تپسی گیرم نیومد و اونجا هم یه جای پرت! شانس آوردم یه آقاهه ایستاد و گفت میرم فلان جا. مسیرش به من نمیخورد ولی گفتم تا شهر! باهاش برم حداقل! رفتم و مسیری که ویز بهش داده بود از سر خیابون ما رد میشد. خیلی حال داد. بیشتر بهش پول دادم و پیاده که شدم تا خونه یه بستنی زمستونی گرفتم و خوردم و خوشحال از اینکه بالاخره دارم میرسم خونه، یادم افتاد که کلیدم تو ماشین بوده و یادم رفته برش دارم! گوشیمم یه درصد شارژ داشت! رفتم تو مغازه سر کوچمون گوشیمو زدم به شارژ و زنگیدم به سیگما که کلید میخوام. برام پیک کرد و همون سر کوچه تو مغازه ها منتظر موندم تا پیکیه بیاد و کلید رو بیاره و بالاخره رفتم خونه. له له بودم. دیگه حوصله درس خوندن یا کاری رو نداشتم. شام خوردم و سیگما اومد و بهش شام دادم و دعوام هم نکرد. فکر می کردم بکنه  نشستیم پای دیدن بقیه فیلم کانجرینگ 2. باحال بود. ولی 1 باحالتر بود.

پنج شنبه 15 آذر، صبح بالایی از 8 بیدارم کرد. حوصله نداشتم آژیر بزنم براش. تو همون تخت تو گوشیم، فیلم برف روی کاج ها رو دیدم. جالب بود. بعد صبحونه خوردم و سیگما از جلسه اومد و با هم رفتیم دنبال کارای ماشین. اول رفتیم خلافی گرفتیم و بعد رفتیم سوییچ رو دادیم و برگ سبز گرفتیم و رفتیم پلیس راهور. دم در راهور سیگما رفت تو و من پشت فرمون ماشین سیگما نشستم منتظر. یهو دیدم یکی خواست در شاگرد رو باز کنه که خدا رو شکر قفل بود. بعد گفت شیشه رو بده پایین! منم ندادم. گفت موبایل دارین میشه به خانمم زنگ بزنید، من پلاکمونو یادم رفته! دزد بود! البته به قیافه ش هم نمیخورد! میخواست درو باز کنه کیف هامونو که رو صندلی بود ببره! خدا رو شکر که قفل بود. تا میشینید تو ماشین در رو قفل کنید. دزدن ملت! منم که خنگ، براش شماره رو گرفتم ولی بهش گفتم خودم حرف می زنم و گوشی رو بهت نمیدم! خیلی زرنگم مثلا  هیچی دیگه بعدش که سیگما اومد و اینو براش تعریف کردم حسابی عصبانی شد از دستم.  رفتیم ماشین رو ترخیص کردیم و من برگشتم خونه و نهار خوردم و رفتم حمام. بازم اعصابم خورد بود از مریضی و این همه دردسر و کلی گریه کردم تو حمام. تصمیم گرفته بودم نرم مهمونی رو ولی از حموم که اومدم بیرون دیدم بهتره برم، واسه روحیه م خوب بود. سیگما هم اومد خونه و وقتی دید گریه کردم ازم عذرخواهی کرد که دعوام کرده و حالمو خوب کرد. بعد موهامو اتو کشیدم و یه تاپ بافتنی داشتم که پوشیدم و روش هم پالتو قرمز جیغم رو پوشیدم و با گیلی رفتم دنبال مامان. مامان رو برداشتم و رفتیم دنبال بتا اینا و همگی رفتیم دوره، خونه دایی کوچیکه. آخرین نفر این دوره بود زندایی. همه اومده بودن. خیلی شلوغ بود. حتی زنداداش و کاپا هم اومدن. واسه دوره بعدی یه عده می گفتن خانوادگی باشه، ماها دوست داشتیم خانومانه باشه. به همون دلیل پارسال. ماشالله جمعیت کل خانواده خیلی زیاده و تو خونه های 80-90 متری جا نمیشیم واقعا. دیگه قرار شد رای گیری کنیم و با یک اختلاف نتیجه به نفع مهمونی خانومانه شد. هورا. واسه دور بعدی 15 تاییم، نفری 200. البته مهمونیا شلوغتره چون مجردای خونه ها هم میان. خوش گذشت مهمونی. بعدش برگشتیم خونه مامانینا. بابا قبل از ما اومده بود. بقیه مردها هم دونه دونه اومدن. تا 12 اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه و من 1.5 خوابیدم.

جمعه 7.5 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند سر کلاسم. تا ظهر کلاس بودم و برگشتم خونه نهار خوردم و سیگما هم تا عصر کار داشت. دیدم تنها ام و همسایه هم رو مخ، اسنپ گرفتم رفتم خونه مامانینا. تو اتاق تاریک و ساکت خودم 2 ساعت خوابیدم. عااالی بود. بعدشم بیدار شدم و مامانم آمپول ویتامین ب رو برام زد و من نشستم پای درس خوندن. بتا اینا اومدن و با تیلدا نشستیم درس بخونیم. عالیه این بشر. تتا رو هم کلی خوردم. صداش درنمیاد هر چی میچلونمش  سیگما هم اومد و دور هم شام خوردیم و یه کم نشستیم و بابا ساعت 9 رفت ییلاق و ما خونمون و مامان هم با بتا رفت خونشون.

امروزم با سیگما ساعت 8 بیدار شدیم و من رو رسوند شرکت. 9 رسیدم با تاخیر. ولی خوبه.

سه شنبه تولد سیگماست. میخوام 4شنبه براش تولد بگیرم. اول میخواستم سورپرایزی باشه، ولی بعد دیدم به کمکش احتیاج دارم، بهش گفتم. مامانش و مامانبزرگ و خواهرش رو هم دعوت کردم. البته با مردا. شام که از بیرون میگیرم. ولی میخوام حسابی تزیین کنم خونه رو براش. کیک تولدش رو هم باید سفارش بدم. این شبا که میرم خونه باید خورد خورد خونه رو تمیز کنم.

هنوز جواب پاتو رو نگرفتیم. همچنان دعا کنید لطفا

آندو کولو

سلام. خوبید؟ من خوبم خدا رو شکر. مرسی از همتون که این چند روزه حسابی پیشم بودین. من فعلا منتظر جواب پاتولوژی ام. سعی می کنم به جوابش زیاد فکر نکنم. احتمال سرطان که نمیدم خودم. ولی ممکنه مستعدش باشم یا همون سلیاک اینا. خلاصه از این جهات نگرانم. ولش کنید. بریم سر تعریفیا.

چهارشنبه عصر یه بار تا دم تاکسیا رفتم و بعد یادم افتاد معرفی نامه بیمه رو ندادم و دوباره برگشتم شرکت. دور دوم تا تاکسیا دیدم حال ندارم غذای سیگما رو با خودم بکشونم تا خونه و دادمش به یه پیرمردی که ترازو گذاشته بود واسه وزن کردن. بعد که دادم دیدم یکی دیگه از همکارا هم داده غذاشو.  غذای تکراری میخوره بنده خدا. سر خیابون به رسم پارسال واسه خودم یه بستنی زمستونی خریدم و کلی ذوقش رو کردم. رفتم خونه و یه کم استراحت کردم و بعد پاشدم حاضر شدم و سیگما دیر اومد، دیگه بالا نیومد و رفتیم خونه مامانشینا. قرار بود خواهرشوهرینا نباشن ولی سر شام رسیدن. سیگما به مامانشینا گفته بود که من میخوام برم آندوکولو. مامانشم بنده خدا برام کلی کمپوت خوشمزه درست کرده بود و شام هم واسه من جدا کباب برگ سفارش داده بود. کلی هوامو داشتن. آخر شب هم که میخواستیم بریم باز نینیشون واسه ما گریه کرد و اومد تو ماشین ما. تا دم خونمون آوردیمش و اومدن گرفتنش و رفتن. ما هم خسته بودیم و خوابیدیم.

پنج شنبه صبح 9 با سیگما بیدار شدم. وزنم کم شده بود بازم و حسابی خوشحال بودم. بالاخره کم خوری هام جواب داد! رسیدم به وزن پارسالم که تازه اون موقع هم چاقترین وزن خودم بود. ولی به هر حال خوشحال بودم. سیگما رفت جلسه و من یه کم درس میخوندم و وسطش هی خونه تمیز می کردم که عصر مامانینا قرار بود یه سر بیان خونمون. آخه عروسی دعوت بودن غرب تهران و من بهش گفتم یه کم زودتر بیان خونه ما که من موهاشو درست کنم و آرایشش کنم و بعد برن. زنداداش زنگ زد و واسه جمعه شام دعوتمون کرد. من باید از 5 عصر جمعه تا 5 عصر شنبه، هیچی نمیخوردم واسه کولونوسکوپی. (هیچی هیچی هم نه، ولی در واقع هیچی بود!) دیگه نگفتم بهش. دیدم حالا سالی یه بار دعوت می کنه بگم نمیام زشته. ضمن اینکه یه ماشین پلیس هم واسه کاپا گرفته بودم که میخواستم زودتر بهش بدم. این وسط ورزش هم کردم و دوش گرفتم و سیگما اومد نهارشو دادم و میوه خریده بود و شستم و کارا رو کردم و سیگما رفت و ساعت 5 مامان و بابا اومدن. ازشون پذیرایی کردم و تا 7 بودن. مامان رو آماده کردم و دیگه رفتن. سیگما هم قصد اومدن نداشت. منم نشستم درس خوندم تا 9.5 که اومد. حرصم گرفته بود که روز تعطیل هم انقدر کار داره. دیگه آخر شب نشستیم مسابقه گلزار رو دیدیم و بعدشم قسمت 6 ممنوعه رو دیدیم و خوابیدیم.

جمعه 9 آذر، صبح زود بیدار شدم و سیگما منو برد کلاس. خوب بود کلاس. ظهر هم اومد دنبالم. خیلی حال داد. با هم نهار خوردیم و بعد شروع کردم به رژیم کولو! باید یه پودری رو توی 2 لیتر آب حل می کردم و هی میخوردم! نابود شدم. همش دسشویی بودم دیگه. با سیگما نشستیم به دیدن فیلم کانجرینگ. فیلم ترسناک سال 2013. نصفش رو دیدیم و اون وسطا بساط تخته نرد رو هم علم کردیم. یه کنجی زیر آباژور، دوتا مبل و میز گذاشتیم واسه تخته بازی. ساعت 4، یه نسکافه و کیک هم خوردم به عنوان آخرین چیز. تا عصر تخته و کانجرینگ و دیگه 6.5 اینا حاضر شدیم و 7.5 رفتیم خونه داداش. مامان و بابا قبل از ما رسیده بودن. ماشین پلیس کاپا رو بهش دادم. بسی ذوق کرده بود. خونه داداشینا عوض شده بود داخلش. مبل های استیلشون رو جمع کرده بودن و برده بودن خونه ییلاقی که بچه سرش نخوره به دسته هاش و راحت بازی کنه. به جاش مبل راحتی سفید خریده بودن که خب بچه حسابی کثیفش کرده بود. تلویزیون 60 اینچشون هزار تا لک رو صفحه ش داشت که نشون میداد ضربه زده بهش. روی فرش هم لاک ریخته بود! گند زده بود به کل خونه و این پدر و مادر اصلا عین خیالشون هم نبود. هی هم میومد رو مبل میپرید! و مبل نیم متر از زمین بلند میشد. گفتم عمه نپر، خراب میشه. مامانشم گفت کاپا نپر، میفتی زمین. خب گویا اصلا مهم نبود وسایل خراب بشه. کل دیوارای اتاق خواباشون هم با مداد رنگی و ماژیک خط خطی شده بود. خونه مامانینا هم همین برخورد رو داره. کلا به بچه نمیگه نکن، خراب میشه. وقتی میاد خونه مامانینا، کل اتاق منو به هم میریزه و مامانش نه تنها بهش نمیگه نکن، بلکه جاهایی که قد بچه نمیرسه هم چیز میز رو بدون اجازه میاره پایین که اون باهاش بازی کنه و داغونش کنه! خلاصه که از این نظرا بنظرم داره گند میخوره به تربیت بچه. البته که واقعا دوسش دارم و کلی هم باهاش بازی کردم. رنگا رو به انگلیسی خودش یاد گرفته بود از کارتونا بدون اینکه مامانش بهش یاد بده. دیگه بتا اینا اومدن و تیلدا و کاپا رفتن با هم بازی کردن و منم یه کم با کپل کوچکم بازی کردم. همه شام خوردن و من در و دیوار رو نگاه می کردم. نت هم آنتن نمیداد و حوصله م سر رفت یه کم. ولی بعدش اومدن و کلی گپ زدیم و خوش گذشت. دیگه دیروقت رفتیم خونمون و من که قرار بود شنبه نرم سر کار و سیگما هم قرار شد بمونه پیشم. نشستیم به دیدن بقیه فیلم کانجرینگ. یه بستنی یخی هم خوردم. (از تعداد کم خوردنیای مجاز، فقط به همین یکی میل داشتم!) خیلی ترسناک بود. ما هم خونه رو تاریک کرده بودیم بیشتر بترسیم. آخر شب قرصا و شیافایی که دکتر داده بود رو استفاده کردم و خوابیدم و یکی دوبار دیگه دسشویی رفتم در طول نصف شب!

شنبه 10 آذر، صبح با سر و صدای خونه پشتی بیدار شدیم. اصلا خونمون خیلی رو مخ شده جدیدا. همش سر و صدا میاد! انگار کنار دیوار ما داشتن یه چیزی می کوبیدن! دیگه پاشدیم و من خیلی گرسنه بودم، یه بستنی یخی دیگه خوردم! و بعد باز دولیتر آب و پودر و قرص و شیاف! هیچی تو روده م نبود دیگه به خدا! سیگما نهار خورد و رفت نمونه پاپ اسمیرم رو داد آزمایشگاه و بعد اومد حاضر شدیم و رفتیم مطب دکتر. قرار بود بیهوشم کنه. سیگما پیشم بود ولی واسه خود عملیات باید میرفت بیرون. از یه جایی به بعد دیگه هیچی نفهمیدم و بیدار که شدم دیدم آندو تموم شده و داره کولو می کنه. تو مانیتور میدیدم توی روده م رو. خیلی باحال بود! زودی اثر بیهوشی رفته بود انگار. زود هوشیار شدم. دیگه دکتر برامون توضیح داد که پولیپ معده داشتم و از روده هام هم بیوپسی کرده و نمونه رو میفرسته آزمایشگاه. دیگه امید به خدا... دکتر گفت مایعات گرم بخور الان. با سیگما پیاده برگشتیم تا دم پاساژ که ماشین رو گذاشته بود تو پارکینگش. سر راه یه شیر کاکائوی گرم با کیک خوردم. بعد هم رفتیم تو پاساژ و یه فروشگاه بود که خیلی کریسمسی و باحال بود. رفتیم تو و سیگما برام دوتا مجسمه بابانوئل و آدم برفی و یه گوی آدم برفی خوشگل قرمز خرید، به عنوان جایزه. بعدشم واسه شام رفتیم ویستا که به خاطر تولد سیگما یه وعده رایگان هدیه داده بود. دوتا غذا گرفتیم و پول یکی رو دادیم. ساندویچ رست بیفاش رو خیلی دوست دارم. بعدش رفتیم خونه و نشستیم پای دیدن کانجرینگ 2. نیم ساعتی دیدیم و بعد خوابیدیم. من که هنوز کم هوش بودم و زود خوابم برد.

یکشنبه 11 آذر، ساعت 8.5 سیگما بیدار شد که بره سر کار. منم باهاش بیدار شدم و واسه خودم شل شلی صبحونه خوردم و یه ذره درس خوندم و نهار خوردم. بعد یادم افتاد یه کم خاک تو بالکن دارم. از گلدونای دیگه که خاک زیاد داشتن هم یه کم برداشتم و بالاخره تونستم پتوس خوشگلم رو بکارم. یه گلدون دیگه هم داشتم که داشت داغون میشد و گلدونش رو عوض کردم و گذاشتم تو بالکن. ظهر هم یه چرت خوابیدم و عصر پاشدم 3 ساعتی حسابی درس خوندم. کمپوت خوشمزه مادرشوهر رو هم یه کم خوردم. اون وسط لوبیاپلو هم درست کردم. عجب چیزی شد. خیلی خوشمزه و خوش بو بود. واسه اولین بار تو قابلمه درستش کردم بدون پلوپز با ته دیگ نون. خب خیلی بهتر میشه اینجوری. روغن کرمانشاهی هم زدم بهش. سیگما اومد خونه مدهوش شد از بوش! یه عالمه خوردیم! لوبیاپلو رو نمیشه نخورد که! بعد هم یه کم مانتو پالتو پرو کردم واسه مهمونی دوشنبه که ببینم چی بپوشم. بعد هم یه ربع کانجرینگ 2 دیدیم و یه دست تخته بازی کردیم و خوابیدیم.

دوشنبه 12ام، صبح با سیگما اومدم شرکت. 8 رسیدم و یه عاااالمه کار داشتم. کارام تمومی نداره دیگه از وقتی مدیرجدید اومده! وسط روز رفتم بانک و حلقه اصلیامون رو از صندوق امانات برداشتم و باز برگشتم شرکت! آخه شب مهمونی چهلم فامیل سیگماینا دعوت بودیم و حلقه هامون تو صندوق امانات بود! تازه میخواستم حالا که مرخصی گرفتم و رفتم بیرون، آرایشگاه هم برم که نبود آرایشگره. عصری تا با تاکسی برم خونه دیر شد. 6.5 رسیدم و مراسم از ساعت 7 بود. دیگه سریع رفتم حمام و سیگما هم چکمه م رو واکس زد و بعد از من رفت حمام و منم حاضر شدم و 7.5 هر دو حاضر بودیم و یه ربع به 8 رسیدیم. با مامانینای سیگما با هم رسیدیم. خاله هاش و مادربزرگشم دیرتر از ما رسیدن. مراسم تو تالار بود و مختلط. دور هم نشستیم و خوب بود. موقع عزاداریای سوز و گداز با گوشیم بازی می کردم که گریه م نگیره. بعدشم شام و باز نینیشون گریه کرد که باید بیاد تو ماشین ما. دوباره بردیمش یه دور زدیم و بعد باز دنبال بابای سیگما گریه کرد و رفت اونجا. ما هم رفتیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه 13ام، صبح با سیگما اومدم شرکت باز. کلی هم کار داشتم. الان یه کمی سرم خلوت تر شده. عصر قراره واسه اولین یا نهایتا دومین بار سیگما بیاد دنبالم بریم نزدیکای شرکت خونه ببینیم! البته که احتمالا نتونیم خونمون رو عوض کنیم، ولی گفتیم حالا یه دور بریم این اطراف ببینیم خونه ای هست یا نه! جواب پاپ اسمیرم رو هم گرفتم که بعدا ببرم دکتر ببینه. شما هم سالی یه بار میرید پاپ اسمیر؟ چکاپ هاتون رو منظم انجام میدین؟ سالی دوبار ترجیحا دندونپزشکی و عکس او پی جی واسه چک کردن دندونا. من امسال وقت نکردم دوبار برم. از دی پارسال نرفته م. منتظرم حالا داستانای گوارشم معلوم شه، اگه اوضاع اوکی بود دی ماه برم سراغ چکاپ دندون. بقیه ش هم که دیگه بستگی به خودتون و بدنتون داره. بیماری هاتون رو مرتب تریس کنید. آزمایش خون سالی دوبار بدین. سطح ویتامین دی و میزان آهن خونتون رو چک کنید و به سلامتتون برسید.

استعلاجی!

سلام بچه ها. ممنون از احوالپرسیاتون. من امروز هم مونده م خونه. دیشب رفتیم آندو کولو رو انجام دادیم. پولیپ معده داشتم... هم از معده و هم از روده بزرگ و هم از روده کوچیک نمونه برداشت و فرستاد آزمایشگاه... جوابش حدود 2 هفته دیگه آماده میشه. دیگه نگم که شدید محتاجم به دعا؟

از این دکتر به اون دکتر

سلام دوستان. روز خوش. خوبین؟ من دیروز نیم ساعتی مرخصی گرفتم و زودتر رفتم که قبل از 5 برسم به مطب دکتر گوارشم و بین مریض برم. پرونده م رو آورد و شدم مریض 20 ام! گفت کار هر کدوم رو 10 دقیقه حساب کن. سه ساعت هم بیشتر میشد. گفتم پس من میرم سه ساعت دیگه برمیگردم. دکتر زنانم هم نزدیک بود. رفتم اونجا و گفت وقت نداریم. همون موقع یه دختره اومد گفت خانوم من مدارکمو نیاوردم، به جای امروز فردا میام. منم به منشی گفتم پس وقت اینو بده به من و اونم داد. تست پاپ اس.میر رو انجام دادم. سالی یه بار برید حتما. کلا بعد از اون همایش پیش گیری از سرطان که رفتم، دوباره افتادم رو دور پیگیری و رسیدگی. این دفعه خیلی بیشتر از پارسال درد داشت K نمونه رو داد بهم که ببرم آزمایشگاه نیلو. وقتی اومدم بیرون دیدم مطب اون دکتر تغذیه هه هم که یه بار رفتم نزدیکه. هزینه ویزیت 6 جلسه رو داده بودم که تنبلی نکنم و برم دکتر، ولی اصلا رژیمش خوب نبود و هیچی لاغر نشدم با رژیمش. این بود که رفتم گفتم میشه بقیه پولمو پس بدین. گفتن باشه، شماره کارت گرفتن که امروز بریزن به حساب. با یه تیر سه نشون زدم و سه تا دکتر رفتم. بعد رفتم ماشین رو برداشتم و رفتم خونه. همسایه بالایی به طرز عجیبی ساکت بود. منم نشستم پای درسم. یه ساعتی خوندم و یه سوپ آماده جو هم درست کردم خوردم و درسیدم و بعد یه ربع هولاهوپ زدم و رفتم حمام. تا موهامو خشک کردم منشیه زنگید که بیا. سیگما هم همون موقع رسید و با هم رفتیم. دکتر دعوام کرد که 6 ماه پیش گفته بوده آندوسکوپی و کولونوسکوپی کن و نکرده بودم. یه کم نگران بود. ترسیدم کمی. قرار شد شنبه برم مطبش واسه این دوتا کار. تو راه هم کلی گریه کردم. رفتیم دم خونه مامان سیگما و مامانش برامون الویه و لبو گذاشته بود کنار. باباش هم برامون گوشت خریده بود. (خودمون باهاشون حساب می کنیم ولی چون سیگما وقت نمی کنه بره بخره و باباش واردتره، زحمت میکشن برای ما هم میخرن) سیگما رفت بالا خریدا رو گرفت و رفتیم خونه. یه دور دیگه گریه کردم. بعد پاشدم گوشت و مرغ ها رو بسته بندی کردم و سیگما یه مودم جدید خریده، یه کم با اون ور رفتیم و دیگه 11 من رفتم خوابیدم.

امروزم سیگما منو رسوند شرکت و از صبح یه عالمه کار دارم. حالا شنبه اینا رو هم که باید مرخصی استعلاجی بگیرم واسه این قضیه. میشه دعا کنید چیزی نباشه. دکتره سعی کرد نترسونه، ولی یه جوری بود... البته خودم حس می کنم چیزیم نباشه، ولی خب نگرانیه هم هست دیگه...

مرخصی بگیر، 4 روز تعطیلی بساز

سلام دوستان. صبح بخیر. خوبین؟ من شنبه رو مرخصی گرفتم و یهو شد 4 روز تعطیلی. بریم که تعریف کنیم:

چهارشنبه عصر دلم نمیخواست برم خونه چون میدونستم دایم باید سر و صدای اینا رو گوش بدم. به سیگما گفتم حسم رو و برنامه بیرون رفتن چید. اومد خونه یه کم استراحت کردیم و ساعت 9 سنسو رو رزرو کرده بود. حاضر شدیم. من روسری پاییزی جدیدم رو پوشیدم. اول رفتیم عکاسی، عکسای بچه ی دوستم رو پرینت کردم و بعد رفتیم سنسو. قرار بود فقط یه سالاد سزار بخوریم. چقدر هم گرون کرده بود سالادش رو. از 32 تومن رسیده بود به 53 تومن! دیگه سیگما شکمو گفت یه پاستا هم بگیریم. جاتون خالی خوشمزه بود پاستاش هم. بعدش رفتیم خونه و نشستیم پای درست کردن کادوی پسر دوستم که یه ساله شده. یه تعداد مکعب چوبی رو به هم وصل کردم و عکساش رو زدم روش یه جور پازل مانند باحالی شد. البته خیلی کار داشت. 2-3 ساعتی داشتیم کار می کردیم روش. سیگما کلی دقیق بود و کند. من سریع بودم و بیشتر سرهم بندی می کردم. البته با همین دقتش یه جا دستش چسبید به یکی از عکسا و یه کم از عکسه کنده شد! اون یکی دوستم هم با شوهرش داشتن جعبه کادو براش درست می کردن. عالی بود. فرداش همه از بد بودن کار تیمی با همسرا می گفتن 

پنج شنبه اول آذر، 9 بیدار شدم. با دل خوش و خیال راحت حاضر شدم و 11 راه افتادم برم باغ کتاب. 4 نفر بودیم که دوتاشون بچه داشتن. یکیشون یه ساله شده و همگی کلی خرده ریز و چیزای دیگه رو هم براش گرفته بودیم. یه کوله پشتی پر از کتاب، یه ژاکت، یه پاپیون، یه پیش بند ناز، یه کلاه بافتنی و یه عروسک بافتنی و همین پازل عکسی. همشون تو بسته بندی های خوشگل. بهش دادیم و خودش و مامانش کلی ذوق کردن. ما هم از فضای باغ کتاب لذت بردیم و هی با مجسمه هاش عکس مینداختیم. رفتیم کافه کودک که از نظرم افتضاح بود منوش. هیچ کدوم رو که نداشت، اونایی رو هم که داشت افتضاح بودن. یه کم چرخیدیم اونجا و خواهر یکی از بچه ها قرار بود بیاد که اومد با بچه ش. بتا هم قرار بود با تیلدا بیاد ولی چون به تتا واکسن 6 ماهگی زده بود، دیگه نیومدن. تا 2 اونجا بودیم. من همونجا تو اینستا یه ست ورزشی دیدم و سفارش دادم و گفت 5 میرسه دستتون. بعد خدافظی کردیم رفتیم. من به سیگما زنگیدم که میام دم شرکت شما که بریم واسه نینیشون، به مناسبت از پوشک گرفته شدن کادو بگیریم. چند وقت بود دلم میخواست یه کادوی کوچیک بهش بدم، دیدم میتونم به این مناسبت بدم. دلم میخواست یه کالسکه ی عروسک براش بگیرم. رفتیم یه مغازه که نداشت و یه مغازه دیگه خواستیم بگیریم که چون گاما قبلا گفته بود میخوان چادر اسباب بازی براش بگیرن، سیگما گفت اونو بگیریم. همون موقع پیکیه زنگ زد که دم خونتونم. نزدیک خونه بودیم. من سریع رفتم لباس ورزشیمو گرفتم از پیکه و بعد دیگه با سیگما رفتیم اون مغازه اسباب بازی فروشیه و چادر رو گرفتیم و شب ضایع شدیم چون خودشونم تو دیجی کالا سفارش داده بودن و قرار بود فرداش بیارن براشون! بعد از خرید رفتیم خونه، من دوش گرفتم و بعد نسکافه خوردیم و قسمت 5 سریال ممنوعه رو دیدیم و حاضر شدیم و رفتیم خونشون. نینی از چادر خیلی خوشش اومد. یه سره رفته بود توش و بیرون نمیومد. ما بهشون پیشنهاد دادیم حالا که تکراریه، ما اینو ببریم عوض کنیم، ولی نینی خیلی خوشش اومده بود و دیگه ازش نگرفتیمش. گفتن مثل همه چیزای دیگه که ازشون دوتا داره (یکی خونه خودشون و یکی خونه مامانبزرگش) اینم دوتا باشه. اون شب سیگما همش با بقیه حرف میزد و یه ساعتی هم که کلا رفت خونه مامانبزرگش و بقیه همش فیلمای جم میدیدن و من داشتم می پوکیدم. خوش نگذشت. شب هم رفتیم خونه و بلک فرایدی شروع شد و من از خانومی دو سه تا از محصولات آرایشی بهداشتیم رو خریدم و در حینش مسابقه گلزار رو دیدیم و خوابیدیم.

جمعه 2 آذر، 8 صبح کلاس داشتم. 7:15 پاشدم رفتم کلاس. خیابونا خلوت. سه سوت رسیدم. شیر کاکائو کیک خوردم تا استاد اومد و درس داد. حس خوبی بود. خیلی وقت بود سر کلاس نرفته بودم. دلم درس خوندن خواست. تا ظهر کلاس بودم و بعد رفتم خونه، سیگما شرکت بود. شروع کردم به کار کردن. یه سری لباس ریختم تو ماشین و شروع کردم به آماده سازی وسایل لوبیاپلو! گفتم بخشی از کاراش رو انجام بدم. لوبیا رو گذاشتم بپزه و پیاز سرخ کردم. در حین سرخ شدن پیاز، آهنگ گذاشتم و هولاهوپ زدم. لباسا رو پهن کردم و یه دور دیگه هم لباس شستم. وسطش می رفتم به پیاز هم سر میزدم. اون سرخ شد و منم ورزشم تموم شد و گوشت چرخ کرده هم سرخ کردم. بعد گوجه خورد کردم و با لوبیاها و رب تفت دادم. اینا تا ساعت 2 طول کشید و سیگما اومد. برنج نپخته بودم، در نتیجه یه کم کوفته داشتیم که دادم سیگما خورد. خودمم اصلا میل به غذا نداشتم واسه اولین بار! یه لیوان شیر خوردم. بعد هم شروع کردیم به جمع کردن وسایل و گلدونا رو آب دادم و رفتیم که بریم ییلاق. قبلش رفتیم از خونه مامانینا یه میز کوچیک داشتم که برداشتم که تو ییلاق دکوپاژش کنم. هوا عالی بود و جاده خلوت. رفتیم پیش مامانینا. یادتون باشه بابا داشت خونه رو بازسازی می کرد. طبقه پایین 90 درصد کامل شده بود. اتاقامون بزرگ شده بود و خوشگل. طبقه بالا خراب بود ولی. پایین سکنی گزیدیم و با تیلدا و کاپا بازی کردم و یه دور هم میزه رو رنگ زدیم با تیلدا و سیگما. مامان وسایل بچگیامو از انباری های اونجا ریخته بود بیرون و میگفت انتخاب کنم از توش. دفتر دیکته 5 سال دبستانم بود. همش نمره ها عالی. دفترامو به سیگما نشون دادم. دفتر نقاشیم هم بود. دفتر پرورشی. دفتر خاطرات. سیگما کلی ذوق کرد. گفت چقدر باذوق بودی و شاد. کلی بهم افتخار کرد. خودمم خیلی حال کردم با دیدن خاطراتم. یه جعبه بازی هم داشتم که خودم درست کرده بودم. وقتایی که هری پاتر میشدم با پر و دوات روی کاغذ کالک نامه می نوشتم. دنیایی داشتیما. شام مامان تاس کباب درست کرده بود واسه سیگما. چون من از این غذاها درست نمی کنم، دلش سوخته بود براش  شب دور هم مسابقه گلزار رو دیدیم.

شنبه 3 آذر، 9.5 بیدار شدم. خواب عالی بود. چسبید حسابی. بعدشم یه صبحونه مفصل در کنار کپل کوچولو، تتا. بعدش یه دور دیگه میز رو رنگ زدیم و 4 نفری، من و سیگما و بتا و تیلدا، رفتیم دم رودخونه. هوا بسی سرد بود. ولی دم رودخونه فوق العاده خوشگل بود. یه کم عکس گرفتیم و پریدیم رو هوا و عکس گرفتیم و بعد برگشتیم خونه. نهار خوردیم و خوابیدیم. با اینکه بالا بنایی بود ولی خیلی راحت خوابیدیم. عصری که بیدار شدم خاله اومده بود خونمون. رفتیم پیش خاله نشستیم و بعد داماد داشت از تهران میومد که بهش گفتیم کیک تولد مامان رو بخره و دو روز زودتر همونجا واسه مامان تولد گرفتیم. عکس گرفتیم و کیک خوردیم و خاله اینا رفتن و من و سیگما هم رفتیم خرید. بتا می گفت یه فروشگاه خیلی خوب باز شده و ما هم هوس کردیم بریم ببینیم. در بدو ورودمون سیگما یه کت تک پسندید و پرو کرد و خیلی بهش میومد. دیگه کلی چیز میز پرو کرد و چیز خاصی نپسندید. بعد رفتیم طبقه خانوما و من یه کاپشن خوشگل پسندیدم که بهم کوچیک بود. بعد دیدم من همه کاپشنا و سویشرتام رنگی رنگین، بهتره که یه مشکی هم داشته باشم واسه سر کار. یه کاپشن مشکی بلند پسندیدم و خوشگل بود، برداشتم. بعد یه حوله استخر ناز هم پسندیدم که دوتا داشت ازش، قیمت یکیش دوبرابر اون یکی بود! گفت خرید جدیدمونه. منم همون خرید قبلیه رو برداشتم. خیلی خوشگله. گلای سرخابی داره. روسری حوله ای هم داره. یه دمپایی حوله ای هم برداشتم و مقادیری شورت! تهران که وقت نمی کنیم بریم خرید. خیلی خوب شد که یهو رفتیم و یه سری چیز میز خریدیم. واسه شام رفتیم خونه و دور هم شام خوردیم و بعد نشستیم به شلم بازی کردن بعد از مدت ها. من و بتا باختیم از سیگما و داماد، ولی حال داد. بعد هم دیگه داشتم از خواب بیهوش میشدم! اونجا آدم همش خوابش میاد.

یکشنبه 4 آذر، میلاد حضرت محمد بود و تعطیل. تا باشه از این تعطیلیا باشه. 9.5 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و یه دست میزم رو رنگ زدیم که پسرخاله (احسان) و خانومش و پسرکوچولوش اومدن خونمون. این پسرخاله م رفیق فابریک بچگیام بود. سه سال از من بزرگتره ولی خیلی همبازی خوبی بود. پسرا میخواستن حکم بازی کنن ولی 3 نفر بودن. منم رفتم بازی. من و احسان یار شدیم و سیگما و داماد. بدجور باختن از ما. خیلی حال داد. خخخ. بعد اسباب بازیای بچگی رو ریختیم بیرون و با احسان کلی یادشون کردیم. دیگه اونا رفتن و ما یه کم وسایلمونو جابجا کردیم و نهار خوردیم و دیگه کلا جمع کردیم که برگردیم تهران. ساعت 3 راه افتادیم. جاده خیلی مه بود. من تا حالا این جاده رو اینجوری ندیده بودم. البته تهران هم که رسیدیم مه بود کلا. خیلی هوای باحالی بود. انگار یه مسافرت شمال رفتیم. هم جاده باحال بود و هم چون فضای خونمون عوض شده بود فکر می کردیم یه جای دیگه اومدیم. عصر تا رسیدیم من پریدم تو حمام و بعدش عدسی درست کردم و سیگما که از حمام اومد عدسی داغ خوردیم و فیلم ممنتو رو پلی کردیم. نصفشو دیدیم و سیگما خوابش برد وسط فیلم. رفت خوابید و منم نشستم پای درس خوندن. 1.5 ساعت خوندم و سیگما بیدار شد. آهنگ گذاشتم و نیم ساعت حلقه هولاهوپ زدم (البته دو تا یه ربع) و بعد باز ممنتو دیدیم. خیلی خوابم میومد. قبل خواب دوباره سر مریضیام کلی گریه کردم. بنده خدا سیگما هم اعصابش خورد میشه دیگه. قرار شد بیفتیم پی دکتر رفتن و پیگیری ببینیم چی به چیه.

دوشنبه 5 آذر، تولد واقعی مامان بود. مامان این روزا، شبا با داماد میره خونه بتا اینا و صبح خیلی زود اونا میرن سر کار و مامان ساعت 8.5 تیلدا رو بیدار می کنه و صبحونه ش رو میده و ساعت 9 سرویس میاد دنبالش و میبرتش مهد کودک. مامان می مونه و تتا کپلو تا ساعت 1.5 که تیلدا برگرده. بعد هم نهارشونو میده و بازی و کارتون و گاهی لالا تا ساعت 4.5 که بتا برگرده خونه. بعدش هم پیاده میره خونشون تا هم پیاده روی کرده باشه و هم چند ساعتی خونه باشه و دوباره شب بره خونه بتا. البته این داستان موقتیه. تا وقتی که بابا ییلاقه و اونجا کار داره. برگرده تهران اینا هم داستانشون عوض میشه. من با سیگما صبح زود اومدم سر کار چون هنوز تو شرکت زیاد کار دارن. منم کارم زیاد بود خیلی. اصلا وقت سرخاروندن هم نداشتم. یه عالمه کار جدید بهم اساین شده علاوه بر قبلیا. دیگه عصری 4.5 زدم بیرون از شرکت. ماشین هم نداشتم و پیاده وقتی هوا روشنه حس جدیدی بود برام. با تاکسی رفتم تا نزدیکیای خونه و دیدم هنوز یه ذره هوا روشنه، پس پیاده میرم. البته تاریک شده بود ولی نه کامل. پیاده رفتم و یخ زدم. باد سردی میومد. ولی به جاش هوا تمیز بود. منم زیپ کاپشن جدیدم رو تا خرتناق کشیدم بالا و کلاهش رو هم گذاشتم سرم و یه ربع تا خونه پیاده رفتم. سر کوچه از پلاستیک فروشیمون رفتم دوتا گلدون و یه سنگ پا و یه قاشق عسل و یه بسته چوب لباسی خریدم. همش چوب لباسی کم میاریم  بعدشم رفتم خونه و دیدم چراغ بالاییا خاموشه و منم خوابیدم. البته وسطاش بیدار شدن ولی من تونستم یه ساعت بخوابم. بعدشم از دوتا گلدونی که بهارک از گرگان داده بود آورده بودم، یکیش رو کاشتم. گندمی بود. پتوس هم بهم داده، دیگه خاک نداشتم که اون رو هم بکارم. تو آبه و ریشه زده. یه کاسه عدسی خوردم و رفتم سر درس و مشقم. 1 ساعتی درس خوندم و بعد با مامان تلفن حرف زدم و بعدش ساعت 9 سیگما اومد. شامش رو دادم و ممنتو رو پلی کردیم و من در حین دیدن، یه ربع هولاهوپ زدم و تا 11 بقیه ش رو دیدیم و تموم شد. جالب بود فیلمش. ولی من اونقدری که بقیه می گفتن حال نکردم. چون از اول فیلم حدس زده بودم چی میشه تا حدودی. بعدشم یه کم گپ و گفت کردیم و خوابیدیم.

امروزم که سه شنبه باشه، صبح زود بیدار شدیم هر دو. سیگما کله سحر رفت حمام. خوش به حالش من اصلا نمیتونم صبحا برم حمام. دلم میخوام برم موهامو کوتاه کنم که منم بتونم! من خودم اومدم دم شرکت پارک کردم و رفتم یوگا. مربی نیومده بود. به جاش یه کم نرمش کردم و بعد رفتم 20 دقیقه ای پیاده روی کردم و اومدم شرکت. تا هنوز کسی نیومده این پست رو تکمیل کردم و بفرستم دیگه. چقدر خوبه که این هفته زودی تموم میشه. خوش بگذره آخر هفته 

منم عصری دارم میرم دکتر گوارش. دعا کنین تموم شه این ماجرای معده روده ی من. دقیقا از همون ماهی که اومدم سر کار، درگیر این ماجرا شدم. میگن از استرسه. من خیلی سعی می کنم استرس نداشته باشم...