مرخصی بگیر، 4 روز تعطیلی بساز

سلام دوستان. صبح بخیر. خوبین؟ من شنبه رو مرخصی گرفتم و یهو شد 4 روز تعطیلی. بریم که تعریف کنیم:

چهارشنبه عصر دلم نمیخواست برم خونه چون میدونستم دایم باید سر و صدای اینا رو گوش بدم. به سیگما گفتم حسم رو و برنامه بیرون رفتن چید. اومد خونه یه کم استراحت کردیم و ساعت 9 سنسو رو رزرو کرده بود. حاضر شدیم. من روسری پاییزی جدیدم رو پوشیدم. اول رفتیم عکاسی، عکسای بچه ی دوستم رو پرینت کردم و بعد رفتیم سنسو. قرار بود فقط یه سالاد سزار بخوریم. چقدر هم گرون کرده بود سالادش رو. از 32 تومن رسیده بود به 53 تومن! دیگه سیگما شکمو گفت یه پاستا هم بگیریم. جاتون خالی خوشمزه بود پاستاش هم. بعدش رفتیم خونه و نشستیم پای درست کردن کادوی پسر دوستم که یه ساله شده. یه تعداد مکعب چوبی رو به هم وصل کردم و عکساش رو زدم روش یه جور پازل مانند باحالی شد. البته خیلی کار داشت. 2-3 ساعتی داشتیم کار می کردیم روش. سیگما کلی دقیق بود و کند. من سریع بودم و بیشتر سرهم بندی می کردم. البته با همین دقتش یه جا دستش چسبید به یکی از عکسا و یه کم از عکسه کنده شد! اون یکی دوستم هم با شوهرش داشتن جعبه کادو براش درست می کردن. عالی بود. فرداش همه از بد بودن کار تیمی با همسرا می گفتن 

پنج شنبه اول آذر، 9 بیدار شدم. با دل خوش و خیال راحت حاضر شدم و 11 راه افتادم برم باغ کتاب. 4 نفر بودیم که دوتاشون بچه داشتن. یکیشون یه ساله شده و همگی کلی خرده ریز و چیزای دیگه رو هم براش گرفته بودیم. یه کوله پشتی پر از کتاب، یه ژاکت، یه پاپیون، یه پیش بند ناز، یه کلاه بافتنی و یه عروسک بافتنی و همین پازل عکسی. همشون تو بسته بندی های خوشگل. بهش دادیم و خودش و مامانش کلی ذوق کردن. ما هم از فضای باغ کتاب لذت بردیم و هی با مجسمه هاش عکس مینداختیم. رفتیم کافه کودک که از نظرم افتضاح بود منوش. هیچ کدوم رو که نداشت، اونایی رو هم که داشت افتضاح بودن. یه کم چرخیدیم اونجا و خواهر یکی از بچه ها قرار بود بیاد که اومد با بچه ش. بتا هم قرار بود با تیلدا بیاد ولی چون به تتا واکسن 6 ماهگی زده بود، دیگه نیومدن. تا 2 اونجا بودیم. من همونجا تو اینستا یه ست ورزشی دیدم و سفارش دادم و گفت 5 میرسه دستتون. بعد خدافظی کردیم رفتیم. من به سیگما زنگیدم که میام دم شرکت شما که بریم واسه نینیشون، به مناسبت از پوشک گرفته شدن کادو بگیریم. چند وقت بود دلم میخواست یه کادوی کوچیک بهش بدم، دیدم میتونم به این مناسبت بدم. دلم میخواست یه کالسکه ی عروسک براش بگیرم. رفتیم یه مغازه که نداشت و یه مغازه دیگه خواستیم بگیریم که چون گاما قبلا گفته بود میخوان چادر اسباب بازی براش بگیرن، سیگما گفت اونو بگیریم. همون موقع پیکیه زنگ زد که دم خونتونم. نزدیک خونه بودیم. من سریع رفتم لباس ورزشیمو گرفتم از پیکه و بعد دیگه با سیگما رفتیم اون مغازه اسباب بازی فروشیه و چادر رو گرفتیم و شب ضایع شدیم چون خودشونم تو دیجی کالا سفارش داده بودن و قرار بود فرداش بیارن براشون! بعد از خرید رفتیم خونه، من دوش گرفتم و بعد نسکافه خوردیم و قسمت 5 سریال ممنوعه رو دیدیم و حاضر شدیم و رفتیم خونشون. نینی از چادر خیلی خوشش اومد. یه سره رفته بود توش و بیرون نمیومد. ما بهشون پیشنهاد دادیم حالا که تکراریه، ما اینو ببریم عوض کنیم، ولی نینی خیلی خوشش اومده بود و دیگه ازش نگرفتیمش. گفتن مثل همه چیزای دیگه که ازشون دوتا داره (یکی خونه خودشون و یکی خونه مامانبزرگش) اینم دوتا باشه. اون شب سیگما همش با بقیه حرف میزد و یه ساعتی هم که کلا رفت خونه مامانبزرگش و بقیه همش فیلمای جم میدیدن و من داشتم می پوکیدم. خوش نگذشت. شب هم رفتیم خونه و بلک فرایدی شروع شد و من از خانومی دو سه تا از محصولات آرایشی بهداشتیم رو خریدم و در حینش مسابقه گلزار رو دیدیم و خوابیدیم.

جمعه 2 آذر، 8 صبح کلاس داشتم. 7:15 پاشدم رفتم کلاس. خیابونا خلوت. سه سوت رسیدم. شیر کاکائو کیک خوردم تا استاد اومد و درس داد. حس خوبی بود. خیلی وقت بود سر کلاس نرفته بودم. دلم درس خوندن خواست. تا ظهر کلاس بودم و بعد رفتم خونه، سیگما شرکت بود. شروع کردم به کار کردن. یه سری لباس ریختم تو ماشین و شروع کردم به آماده سازی وسایل لوبیاپلو! گفتم بخشی از کاراش رو انجام بدم. لوبیا رو گذاشتم بپزه و پیاز سرخ کردم. در حین سرخ شدن پیاز، آهنگ گذاشتم و هولاهوپ زدم. لباسا رو پهن کردم و یه دور دیگه هم لباس شستم. وسطش می رفتم به پیاز هم سر میزدم. اون سرخ شد و منم ورزشم تموم شد و گوشت چرخ کرده هم سرخ کردم. بعد گوجه خورد کردم و با لوبیاها و رب تفت دادم. اینا تا ساعت 2 طول کشید و سیگما اومد. برنج نپخته بودم، در نتیجه یه کم کوفته داشتیم که دادم سیگما خورد. خودمم اصلا میل به غذا نداشتم واسه اولین بار! یه لیوان شیر خوردم. بعد هم شروع کردیم به جمع کردن وسایل و گلدونا رو آب دادم و رفتیم که بریم ییلاق. قبلش رفتیم از خونه مامانینا یه میز کوچیک داشتم که برداشتم که تو ییلاق دکوپاژش کنم. هوا عالی بود و جاده خلوت. رفتیم پیش مامانینا. یادتون باشه بابا داشت خونه رو بازسازی می کرد. طبقه پایین 90 درصد کامل شده بود. اتاقامون بزرگ شده بود و خوشگل. طبقه بالا خراب بود ولی. پایین سکنی گزیدیم و با تیلدا و کاپا بازی کردم و یه دور هم میزه رو رنگ زدیم با تیلدا و سیگما. مامان وسایل بچگیامو از انباری های اونجا ریخته بود بیرون و میگفت انتخاب کنم از توش. دفتر دیکته 5 سال دبستانم بود. همش نمره ها عالی. دفترامو به سیگما نشون دادم. دفتر نقاشیم هم بود. دفتر پرورشی. دفتر خاطرات. سیگما کلی ذوق کرد. گفت چقدر باذوق بودی و شاد. کلی بهم افتخار کرد. خودمم خیلی حال کردم با دیدن خاطراتم. یه جعبه بازی هم داشتم که خودم درست کرده بودم. وقتایی که هری پاتر میشدم با پر و دوات روی کاغذ کالک نامه می نوشتم. دنیایی داشتیما. شام مامان تاس کباب درست کرده بود واسه سیگما. چون من از این غذاها درست نمی کنم، دلش سوخته بود براش  شب دور هم مسابقه گلزار رو دیدیم.

شنبه 3 آذر، 9.5 بیدار شدم. خواب عالی بود. چسبید حسابی. بعدشم یه صبحونه مفصل در کنار کپل کوچولو، تتا. بعدش یه دور دیگه میز رو رنگ زدیم و 4 نفری، من و سیگما و بتا و تیلدا، رفتیم دم رودخونه. هوا بسی سرد بود. ولی دم رودخونه فوق العاده خوشگل بود. یه کم عکس گرفتیم و پریدیم رو هوا و عکس گرفتیم و بعد برگشتیم خونه. نهار خوردیم و خوابیدیم. با اینکه بالا بنایی بود ولی خیلی راحت خوابیدیم. عصری که بیدار شدم خاله اومده بود خونمون. رفتیم پیش خاله نشستیم و بعد داماد داشت از تهران میومد که بهش گفتیم کیک تولد مامان رو بخره و دو روز زودتر همونجا واسه مامان تولد گرفتیم. عکس گرفتیم و کیک خوردیم و خاله اینا رفتن و من و سیگما هم رفتیم خرید. بتا می گفت یه فروشگاه خیلی خوب باز شده و ما هم هوس کردیم بریم ببینیم. در بدو ورودمون سیگما یه کت تک پسندید و پرو کرد و خیلی بهش میومد. دیگه کلی چیز میز پرو کرد و چیز خاصی نپسندید. بعد رفتیم طبقه خانوما و من یه کاپشن خوشگل پسندیدم که بهم کوچیک بود. بعد دیدم من همه کاپشنا و سویشرتام رنگی رنگین، بهتره که یه مشکی هم داشته باشم واسه سر کار. یه کاپشن مشکی بلند پسندیدم و خوشگل بود، برداشتم. بعد یه حوله استخر ناز هم پسندیدم که دوتا داشت ازش، قیمت یکیش دوبرابر اون یکی بود! گفت خرید جدیدمونه. منم همون خرید قبلیه رو برداشتم. خیلی خوشگله. گلای سرخابی داره. روسری حوله ای هم داره. یه دمپایی حوله ای هم برداشتم و مقادیری شورت! تهران که وقت نمی کنیم بریم خرید. خیلی خوب شد که یهو رفتیم و یه سری چیز میز خریدیم. واسه شام رفتیم خونه و دور هم شام خوردیم و بعد نشستیم به شلم بازی کردن بعد از مدت ها. من و بتا باختیم از سیگما و داماد، ولی حال داد. بعد هم دیگه داشتم از خواب بیهوش میشدم! اونجا آدم همش خوابش میاد.

یکشنبه 4 آذر، میلاد حضرت محمد بود و تعطیل. تا باشه از این تعطیلیا باشه. 9.5 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و یه دست میزم رو رنگ زدیم که پسرخاله (احسان) و خانومش و پسرکوچولوش اومدن خونمون. این پسرخاله م رفیق فابریک بچگیام بود. سه سال از من بزرگتره ولی خیلی همبازی خوبی بود. پسرا میخواستن حکم بازی کنن ولی 3 نفر بودن. منم رفتم بازی. من و احسان یار شدیم و سیگما و داماد. بدجور باختن از ما. خیلی حال داد. خخخ. بعد اسباب بازیای بچگی رو ریختیم بیرون و با احسان کلی یادشون کردیم. دیگه اونا رفتن و ما یه کم وسایلمونو جابجا کردیم و نهار خوردیم و دیگه کلا جمع کردیم که برگردیم تهران. ساعت 3 راه افتادیم. جاده خیلی مه بود. من تا حالا این جاده رو اینجوری ندیده بودم. البته تهران هم که رسیدیم مه بود کلا. خیلی هوای باحالی بود. انگار یه مسافرت شمال رفتیم. هم جاده باحال بود و هم چون فضای خونمون عوض شده بود فکر می کردیم یه جای دیگه اومدیم. عصر تا رسیدیم من پریدم تو حمام و بعدش عدسی درست کردم و سیگما که از حمام اومد عدسی داغ خوردیم و فیلم ممنتو رو پلی کردیم. نصفشو دیدیم و سیگما خوابش برد وسط فیلم. رفت خوابید و منم نشستم پای درس خوندن. 1.5 ساعت خوندم و سیگما بیدار شد. آهنگ گذاشتم و نیم ساعت حلقه هولاهوپ زدم (البته دو تا یه ربع) و بعد باز ممنتو دیدیم. خیلی خوابم میومد. قبل خواب دوباره سر مریضیام کلی گریه کردم. بنده خدا سیگما هم اعصابش خورد میشه دیگه. قرار شد بیفتیم پی دکتر رفتن و پیگیری ببینیم چی به چیه.

دوشنبه 5 آذر، تولد واقعی مامان بود. مامان این روزا، شبا با داماد میره خونه بتا اینا و صبح خیلی زود اونا میرن سر کار و مامان ساعت 8.5 تیلدا رو بیدار می کنه و صبحونه ش رو میده و ساعت 9 سرویس میاد دنبالش و میبرتش مهد کودک. مامان می مونه و تتا کپلو تا ساعت 1.5 که تیلدا برگرده. بعد هم نهارشونو میده و بازی و کارتون و گاهی لالا تا ساعت 4.5 که بتا برگرده خونه. بعدش هم پیاده میره خونشون تا هم پیاده روی کرده باشه و هم چند ساعتی خونه باشه و دوباره شب بره خونه بتا. البته این داستان موقتیه. تا وقتی که بابا ییلاقه و اونجا کار داره. برگرده تهران اینا هم داستانشون عوض میشه. من با سیگما صبح زود اومدم سر کار چون هنوز تو شرکت زیاد کار دارن. منم کارم زیاد بود خیلی. اصلا وقت سرخاروندن هم نداشتم. یه عالمه کار جدید بهم اساین شده علاوه بر قبلیا. دیگه عصری 4.5 زدم بیرون از شرکت. ماشین هم نداشتم و پیاده وقتی هوا روشنه حس جدیدی بود برام. با تاکسی رفتم تا نزدیکیای خونه و دیدم هنوز یه ذره هوا روشنه، پس پیاده میرم. البته تاریک شده بود ولی نه کامل. پیاده رفتم و یخ زدم. باد سردی میومد. ولی به جاش هوا تمیز بود. منم زیپ کاپشن جدیدم رو تا خرتناق کشیدم بالا و کلاهش رو هم گذاشتم سرم و یه ربع تا خونه پیاده رفتم. سر کوچه از پلاستیک فروشیمون رفتم دوتا گلدون و یه سنگ پا و یه قاشق عسل و یه بسته چوب لباسی خریدم. همش چوب لباسی کم میاریم  بعدشم رفتم خونه و دیدم چراغ بالاییا خاموشه و منم خوابیدم. البته وسطاش بیدار شدن ولی من تونستم یه ساعت بخوابم. بعدشم از دوتا گلدونی که بهارک از گرگان داده بود آورده بودم، یکیش رو کاشتم. گندمی بود. پتوس هم بهم داده، دیگه خاک نداشتم که اون رو هم بکارم. تو آبه و ریشه زده. یه کاسه عدسی خوردم و رفتم سر درس و مشقم. 1 ساعتی درس خوندم و بعد با مامان تلفن حرف زدم و بعدش ساعت 9 سیگما اومد. شامش رو دادم و ممنتو رو پلی کردیم و من در حین دیدن، یه ربع هولاهوپ زدم و تا 11 بقیه ش رو دیدیم و تموم شد. جالب بود فیلمش. ولی من اونقدری که بقیه می گفتن حال نکردم. چون از اول فیلم حدس زده بودم چی میشه تا حدودی. بعدشم یه کم گپ و گفت کردیم و خوابیدیم.

امروزم که سه شنبه باشه، صبح زود بیدار شدیم هر دو. سیگما کله سحر رفت حمام. خوش به حالش من اصلا نمیتونم صبحا برم حمام. دلم میخوام برم موهامو کوتاه کنم که منم بتونم! من خودم اومدم دم شرکت پارک کردم و رفتم یوگا. مربی نیومده بود. به جاش یه کم نرمش کردم و بعد رفتم 20 دقیقه ای پیاده روی کردم و اومدم شرکت. تا هنوز کسی نیومده این پست رو تکمیل کردم و بفرستم دیگه. چقدر خوبه که این هفته زودی تموم میشه. خوش بگذره آخر هفته 

منم عصری دارم میرم دکتر گوارش. دعا کنین تموم شه این ماجرای معده روده ی من. دقیقا از همون ماهی که اومدم سر کار، درگیر این ماجرا شدم. میگن از استرسه. من خیلی سعی می کنم استرس نداشته باشم... 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 09:04 ق.ظ

به به چه تعطیلی خوبی بود
چقدر مفید بود ... هم کلی کار انجام دادی هم حسابی استراحت کردی
نوش جونت
انگار بالایی ها هم کمتر اذیت میکنن
خریدات مبارک باشه
بیشتر مراقب خودت باش... استرس خیلی بده

نه اذیت بالاییا پابرجاست. بیشترش هم کردن. هم آخر شب تا 12 شب و هم از 6 صبح. اصلا رعایت نمی کنن. فقط من دیگه حوصله ندارم اینجا در موردشون توضیح بدم و باز یادشون بیفتم.
مرسی عزیزم. چشم. سعی می کنم اوکی کنم خودم رو

کتی سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 11:09 ق.ظ

چه تعطیلی مفیدی...می دونی کلی ایده میدی به ما...منم امشب حتما عدسی میزارم..عصر هم گلدون میخرم پتوس بیچارم ماههاست تو آبه....دیدن یک دوست خانوادگی همآخر هفته باید بر
یم...برای پسرنوجواتش استوژیت گرفتم..می بینی چقدر دوستداشتنی هستی..راستی تولد مامی جان منم ۵ آذر هستش..از ته دل میخوام که مشکلات گوارشی ناشی از استرس باشه وتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

واااای کتی. من ذوق مرگ شدم که. چقدر میشه مفید باشه همین روزمره ها. مرسی که ذهنت بازه و ایده میگیری و منو ذوق مرگ می کنی.
تولد مامان شما هم مبارک. مامانای آذرماهی گلن واقعا. اونم 5 آذریا
ممنونم از دعای قشنگت

مری سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 01:56 ب.ظ

درسی که میخونید ...زبان انگلیسی؟

نه مربوط به کارمه

فرناز سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 05:38 ب.ظ

وای لاندا مادرشوهر منم سریالهای جم رو نگاه میکنه بعد ما هروقت میریم خونه شون همرو مو به مو برام تعریف میکنه منم دلم نمیاد بگم اینارو دوست ندارم مجبورم با حوصله گوش بدم و اظهار نظر هم بکنم! راستی اوتمیل رو هم درست میکنم و همه با لذت میخورن دستت درد نکنه ! به نظرم چون همیشه دوست داریم همه چیزمون خیلی خوب باشه خیلی به خودمون فشار و استرس وارد میکنیم تو همه چیز مثلا کاربیرون یا کارای خونه. من که هنوزم جوش میزنم! استرس روی سیستم گوارش خیلی اثر داره. امیدوارم بتونی به خودت مسلط بشی هم به روحت و هم به جسمت. ببین نظر قبلیم اوتمیل رو خود گوشی کرده بود اونجا!!!!!

آره والا منم دیگه در جریان سریالی که میبینن قرار گرفته م. قشنگ میدونم چی به چیه
نوش جان همگی
آره به خدا استرس خیلی بده. جالبه واسم که من کلا از این آدم بی استرسا بودم در تمام 20 سالی که درس خوندم. نمیدونم چمه الان

مهسا چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 12:50 ق.ظ

امیدوارم زود زود همه نگرانیات بابت گوارش حل بشه عزیزم به نظرم خیلی با سلیقه و هنرمندی که همیشه دنبال خلاقیتی حتی تو کادو دادن آفرین واقعا

مرسی عزیزم. انشالله
جدی؟ چه جالب. باحاله که از روی نوشته هام مثلا حدس میزنین چجوریم. چون خودم اینا رو عادی میدونم یا توجهم رو جلب نمی کنه. شما که میگید تازه بهش فکر می کنم
اینستا هم فالوت کردم

مهسا چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 01:34 ب.ظ

مرسی. دوست جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد