3 روز تعطیلی و خانه نشینی لذت بخش

سلام. روز بخیر. خوبین؟ چه کردین با 3 روز تعطیلی؟ امیدوارم شمال نرفته باشید که حسابی میموندین تو ترافیک. خوب شد ما یه مدیریتی کردیم و هفته قبل رفتیم. یه روز مرخصی گرفتن خیلی بهتر از دو روز تو ترافیک موندنه. ما که کلش رو موندیم تهران و زیادم کار خاصی نکردیم.

سه شنبه عصر من رفتم خونه و بی نهایت خسته بودم. سیگما هم جلسه بود و دیر میومد. از ساعت 7 خوابیدم تا ساعت 10 که سیگما اومد و بیدارم کرد. خیلی خوب بود خواب. بهش شام دادم و با هم نشستیم پای دیدن فیلم امریکن مِید! قشنگ بود. وسطاش قطع کردیم و رفتیم پی خوشگذرونیمون و خواب. من بازم خوابیدم حسابی. از 2 خوابیدم تا 9 صبح.

چهارشنبه، 9 سیگما رفت شرکت و من موندم و درسام. نشستم پای درس خوندن. وسطاش یه دور لباس ریختم تو ماشین و به گلا کود دادم. با مامی هم تلفن حرف زدم. واسه نهار عدسی ساده واسه خودم درست کردم و نشستم روبروی گلدونام خوردمش. بعدشم باز رفتم خوابیدم. همسایه بالایی هم خونه رو گذاشته بود رو سرش. اعصابمو خورد کرد حسابی. با بدبختی خوابیدم. عصری بیدار شدم و رفتم حمام. بعد همسایه بالایی در زد و یه کاسه آش داد دستم. خوشگل و خوشمزه بود انصافا ولی باز ارزش این همه سر و صدا شنیدن رو نداشت! آش خوردم و یه کم دیگه درس خوندم تا سیگما اومد و طبق دستور برام یه دسته گل خریده بود. قبلنا میخریدا، ولی خیلی وقته دیگه نمیخرید. همه گل های خونه رو خودم می گرفتم. صبح که داشت میرفت بهش گفتم شب با گل میای خونه :پی  حاضر شدیم رفتیم خونه مامانشینا. مامانینای من ییلاق بودن و ما هم قرار نبود بریم. خونه سیگماینا نینیشون یک سره گریه کرد. نابود شدیم رسما. اعصاب همه به هم ریخته بود. آخر شب هم فیلمای قدیمیشون رو پیدا کردن و 2 ساعت نشستیم فیلم 23 سال پیش رو دیدیم. جالب بود دیدن سیگمای کوچک. البته زیادم کوچیک نبود. غول بچه بود  ولی خب دیگه 2 ساعت دیدن کل فامیلاشون واسه من و دامادشون خسته کننده بود. 12 بلند شدیم و قرار بود بریم خونه دوست سیگما. اول رفتیم خونه من لباس عوض کردم و بعد رفتیم. 1 رسیدیم. هیچ جا هم باز نبود چیزی براشون بخریم. البته همه پسر بودن و زیاد تو فکر این چیزا نیستن. کلی با هاپوشون بازی کردم تا فوتبال دیدنشون تموم شد و نشستیم پای بازی تایمز آپ. خیلی خوب بود و حال داد. بعدشم به عنوان تنها دختر جمع، در مورد دوس دختراشون راهنمایی میدادم بهشون جدا جدا. دیگه ما صدتا پیرهن تو دوستی پاره کردیم.  البته بیشتر در نقش خواهرشوهر بودم  صبح صاحبخونه رفت حلیم مجید خرید برگشت. حلیم خوردیم و دیگه 7.5 شر رو کم کردیم. اول رفتیم دانا رو رسوندیم و بعد هم رفتیم خونه. سیگما انقدر خواب بود که تو رانندگی داشت خوابش میبرد ولی خونه که رسیدیم سرحال بود  خیلی خوش گذشت. 8.5 اینا خوابیدیم تا 3 ظهر. البته سیگما 2 پاشده بود و رفته بود سرکار. یه دور لباس شستم و از 5 نشستم سر درس خوندن. تا 9 که سیگما اومد. شام سوسیس تخم مرغ درست کردم. حال آشپزی نبود. وقتی که سیگما اومد چون دیگه نمیشد درس خوند، پاشدم به تمیز کردن خونه. حسابی مرتب کردم. ظرفا رو چیدم تو ماشین و تمیزا تو کابینت. لباس قبلیا رو تا کردم گذاشتم سر جاش و خونه برق افتاد حسابی. سیگما یه چرت خوابید وقتی من این کارا رو می کردم. بیدار که شد مجبورش کردم رو تختی رو بندازه و چمدون رو هم بذاره سر جاش. دیگه عالی شد خونه. تازه نشستیم به دیدن بقیه فیلم امریکن مید. بازم نتونستیم تا ته ببینیم و وسطش قطع کردیم. خخخ. شب هم 1 اینا خوابیدیم.

جمعه صبح 10 بیدار شدم و واسه خودم تا 10.5 تو تخت وول خوردم. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه این روزا که قرار نیست هیچ جایی برم و لم میدم تو خونه. مامانینا از روز قبل شروع کرده بودن که کاپا رو از شیر بگیرم. زنداداش تو این چیزا خیلی دست پا چلفتیه. بچه 2 سال و 8 ماهشه ولی هنوز مثل شیر، شیر مادر میخوره! تمام دندوناشم خراب شده بخاطر شیر شب خوردن! آخرش با همت مامان، قرار شد از شیر بگیرنش و این چند روز تعطیلی این پروسه رو داشتن. خوب شد من نرفتم ییلاق. حوصله بچه ندارم دیگه. اونم تو این سن ها که همش میخوان گریه کنن! از تخت که پاشدم صبحونه خوردم و رفتم سر درسم. یه ساعتی خوندم، بعد دیدم دلم زنانگی میخواد! پروژسترون زده بود بالا! پریدم تو آشپزخونه یه کم کدبانو بازی دربیارم. گزینه عدس پلو بود چون عدسش رو هم آماده داشتم. دو مدل پیاز خورد کردم. بدون کمک تکنولوژی، با دست. خلالی و نگینی. خلالی واسه عدس پلو با گوشت و کشمش. نگینی همراه با فلفل دلمه ای واسه ماکارونی جات. دوساعتی درگیرشون بودم. سیگما 3.5 اومد از شرکت. دست پخت خودمو بهش دادم. خیلی وقت بود نخورده بود غذای جدی من رو. بسی حال کرد. نشستیم بالاخره امریکن مید رو تموم کردیم. قشنگ بود ولی نه خیلی خاص. بعدشم نشست پای دیدن مسابقات وزنه برداری و منم دیدم جوپرک خریده، یه مدل عدسی با جوپرک و پیاز داغ فراوون درست کردم و سر مسابقات خوردیم. آخ که چقدرررررر خوشمزه بود. کم مونده بود ته کاسه رو لیس بزنیم! بعدش دیگه سیگما بی نهایت خسته بود و رفت خوابید و من هم نشستم پای درس خوندن. 2 ساعتی خوندم و بعد بیدار شد. گفتیم یه فیلم جدید ببینیم و تنها فیلمی که تو خونه داشتیم، بلو بود. از سری سه گانه بلو، وایت و رد. بد نبود ولی من این مدل فیلما رو دوس ندارم زیاد. فیلم باید تعریف کردنی باشه تا من بپسندم. روانشناسی طور بود. وسطشم به جای شام میوه خوردیم. اون همه غذایی که درست کردم احتکار میشه واسه طول هفته  11 خوابیدم.

شنبه صبح میخواستم زود برم سر کار که نتونستم و با خیال راحت خوابم برد. ته تایم شناوری رفتم و چقدرم کار داشتیم. مدیر جدیده صدام کرد و کلی کار جدید بهمون اساین کرد. خدا رو شکر که بیکار نیستم! (با لحن تبلیغ تی وی بخونید!) ولی آقا عجب لذتی داشت یه روز کامل تو خونه موندم و استراحت کردم و به کارام رسیدم. اصلا خیلی خیلی خوب بود. کاش کارمون 3 یا 4 روز تو هفته بود من انقدر مستهلک نمی شدم. همین جور داره وزنم میره بالا و همش به این دلیله که هیچ تحرکی ندارم! همون یه ذره استخر یا پیاده روی ای هم که میرفتم به لطف این درس خوندنه کنسل شد! خلاصه که ای کسانی که کار پارت تایم دارید، حالشو ببرید!

پ.ن: امروز که بازی پرسپولیسه، فارغ از اینکه طرفدار کدوم تیم هستین، بیاین بخوایم که ببره. شاید این وسط لبخند و شادی به دل چارتا جوون بشینه، بریزن تو خیابون یه کم شادی کنن، از این حجم بخل و داغونی و اعصاب خوردیشون کاسته بشه. به امید پیروزی ایران!

 

سفرنامه گرگان

سلام. روز به خیر. ببخشید که این سفرنامه دیر شد. دیروز تمام وقت درگیر بودم. وقتی یه روز مرخصی باشی و بیای، کلی کار هست واسه انجام دادن.

خب برم سر تعریفیا. همونجور که میدونین قرار بود 5 شنبه صبح عازم گرگان باشیم. واسه همین عصری که رفتم خونه، بعد از یه استراحت مختصر، شروع کردم به انجام کارها. دستکش دستم کردم و کلی میوه خورد کردم. 4 تا ظرف یه بار مصرف، کوکتل میوه درست کردم و گذاشتم کنار واسه توی راه. بعدشم چون صبحونه توی راه با من بود، مرباهای سیب و زردآلو رو هم ریختم تو ظرف و خیارشور و گوجه خورد کردم و گردو و چای رو گذاشتم تو ظرفای بسته بندی. سیگما گفت 9 میاد خونه و چمدون رو هم درنیاورده بود. من یه کم لباس جمع کردم و دیگه سیگما اومد و کلی خرید کرده بود. سرشیر و خامه شکلاتی و کره هم گرفته بود. زودی شام خوردیم و من تخم مرغا رو آب پز کردم و رفتم حمام. بعد تازه 11 شب شروع کردم به چمدون بستن. ولی سه سوت بستم و دیگه 12 رفتیم بخوابیم که من 12.5 خوابم برد.

صبح روز 5شنبه 10 آبان، ساعت 6.5 بیدار شدم و به گلدونام آب دادم و سیگما رفت نون سنگک خرید و من وسایل باقی مونده رو جمع کردم و حاضر شدم و سیگما اومد. ساعت 7:15 بچه ها اومدن دنبالمون. وسایل رو گذاشتیم تو صندوق عقب و دیگه ساعت 7:30 راهی شدیم. خدا رو شکر هوا بارونی نبود اصلا. ساعت 9.5 فیروزکوه نگه داشتیم برای صبحونه خوردن. بچه ها خیلی حال کرده بودن با صبحونه. حسابی خوردیم. خدا رو شکر اکثر چیزا تموم شد و مجبور نشدیم بریزیم بیرون. بعد من و سیگما شرط بندی کردیم و سیگما باخت و قرار شد به همه بستنی بده. دیگه راه افتادیم و هوا و جاده خیلی خوب بود. ما هم همش چرت و پرت می گفتیم میخندیدیم. حدود ساعت 2 رسیدیم گرگان. آخ که چقدر خوشگل بود این گرگان. هوا عالی. جنگل وسط شهر. همه جای شهر پر از جنگل! خونه هاش هم بنظرم شیک بود. در کل پسندیدیم. رفتیم النگ دره. بارون شروع شد. ولی کم بود. کلی عکس انداختیم و بعد دیگه گرسنمون شد و رفتیم سراغ الویه نواپز! اونم خوشمزه بود. الویه و چیپس خوردیم و بعد زنگیدیم به بهارک که خونشون اونجا بود. اونم از سر کار اومده بود و قرار شد ما بریم هتل رو تحویل بگیریم و یه کم استراحت کنیم و بعد بریم خونه بهارک اینا. قبل از هتل رفتن یه سر رفتیم جنگل نهارخوران. بارون انقدر شدید بود که اصلا پیاده هم نشدیم. گفتیم الان سیل راه میفته. برگشتیم هتل و تا پیاده شیم بریم تو لابی خیس خالی شدیم. خوبه کاپشن و چتر اینا برده بودیم. کلبه هامونو تحویل گرفتیم و لباس عوض کردیم و یه چرت خوابیدیم. من که خوابم نبرد ولی سیگما نیم ساعتی خوابید. بعد هم حاضر شدیم و رفتیم خونه بهارک اینا. وحید اومد دم در آسانسور پیشوازمون و با هم رفتیم بالا. خونشون بامزه بود. رنگی و پر از گل و گیاه. یه کم نشستیم و چای و شیرینی برامون آورد. کادوشون رو دادیم و باز کردن و خیلی خوششون اومد. شکلات خوری با پروانه های صورتی و آبی برجسته. بعدش سفارش پیتزا دادن برامون و نشستیم پای بازی. ما بازی استوژیت و یاتزی برده بودیم. استوژیت بهشون یاد دادیم و خیلی خوششون اومد. یه دست بازی کردیم و شام خوردیم و بعدش باز یه دست دیگه بازی کردیم. وسطشم انقدر چرت و پرت می گفتیم میخندیدیم که نگو. آهان بعد از شام من رفلاکس شدید گرفتم و حالت تهوع. خوبه صاحبخونه ها دکتر بودن با یه عالمه دارو. یه ساعته خوبم کردن  بعد هم یه کلیپی از گوگوش بود که روش صدا گذاشته بودن، انقدر جمله هاشو تکرار کردیم و خندیدیم که نگووو. گوگوش از چشممون افتاد دیگه. تا 2 شب بازی کردیم و دیگه برگشتیم هتل. وحید صبح جمعه کشیک بود و باید میرفت. ساعت 3 اومدیم بخوابیم که بارون شدیددد میومد. خیلی باحال بود. صداش نمیذاشت بخوابیم. 

جمعه 11 آبان، صبح ساعت 9 بیدار شدیم و سریع حاضر شدیم و رفتیم صبحونه. تا 9.5 بود صبحونه فقط. زیادم خوب نبود. خوردیم و حاضر شدیم و با ماشین خود نهارخوران رو رفتیم بالا تا نزدیکیای زیارت. بچه ها گفتن پارسال رفتن زیارت و باحال نبوده. ما هم که ماشین نداشتیم و تابع اونا. راستی ما کلی برنامه ریخته بودیم که یه وقتی بریم که درختا زرد شده باشن و قرمز. ولی خب الان که رفتیم سبز بودن کاملا! یه جاهاییش زرد و قرمزم داشت. دیگه کلی رفتیم تا یه جای زرد گیر آوردیم کلی عکس انداختیم. بعدشم رفتیم یه جا نشستیم آش خوردیم و گپ زدیم تا ساعت 1. بعد از آش، رفتیم دنبال بهارک و همگی رفتیم النگ دره. با چتر رنگی رنگی بهارک عکس انداختیم و تو جاده سلامتش راه رفتیم و بعد هم نشستیم تو ماشین که واسه نهار بریم رستوران میخوش. ساعت 4 رسیدیم. معلوم نبود دیگه شامه یا نهار. ما یه استیک و یه کباب ترش سفارش دادیم. خوشم اومد از غذاش. خوشمزه بود. بعدش بهارک باز دعوتمون کرد که شب بریم خونشون. بچه ها در جریان بودن که دهمین سالگرد دوستی من و سیگما 12 آبانه و ما هر سال میریم همون پارک، جشن میگیریم. ولی امسال گرگان بودیم و باید همونجا جشن می گرفتیم. از اونجایی هم که این آخرین باری بود که بهارک رو میدیدیم (شنبه صبح میرفت سر کار)، گفتیم همون شب بگیریم. اول که رفتیم مرکز خرید اروس و یه کم خرید کردیم. بعد رفتیم شیرینی مرسا که ما کیک سالگرد بگیریم. یه کیک متوسط گرفتیم و رفتیم هتل که یه کم استراحت کنیم و 8 بریم خونه بهارک. اول من و بعدش سیگما رفتیم حمام. سشوار هم نبرده بودیم. با اسپیلت و اتو مو موهامونو خشک کردیم. موهای منم که بلند. نابود شدم تا خشک شه. خلاصه دیگه کیک و شمع 10 رو برداشتیم و رفتیم خونه بهارک. وارد شدیم برامون دست زدن و عکس انداختیم تکی و دسته جمعی و کیک خوردیم. بعدشم بزن برقص شد که پسرا کلی دلقک بازی درآوردن و ترکیدیم از خنده. دیگه جمع خیلی صمیمی تر شد. نشستیم پای بازی. انقدرم گرم بازی شدیم که دیگه حوصله شام نداشتیم. بهارک گفت شام بیارم؟ همه گفتیم نه. چیپس و ماست و درار؟ (دلار؟ دلال؟) و پفک میخوردیم و کیک هم که خورده بودیم، سیر بودیم دیگه. باز استوژیت بازی کردیم. یه سوتی ناب هم بهارک داد که یه ربعی داشتیم میخندیدیم. عالی بود. تا 1 شب اونجا بودیم و بعد بهارک یه گلدون گل از گلای گندمیش و پتوس بهم داد که بیارم تهران. خدافظی کردیم و رفتیم هتل و 2 خوابیدیم.

شنبه 12 آبان، صبح که بیدار شدیم دهمین سالگردمون رو به هم تبریک گفتیم. 10 سال گذشت از روزی که با هم دوست شدیم! 10 سال! واقعا خودمونم باورمون نمیشه. الان میتونست جشن تکلیف بچمون باشه  رفتیم صبحونه و بازی پرسپولیس و کاشیما بود. پسرا رفتن تو لابی نشستن بازی رو ببینن و ما رفتیم تو اتاق و حاضر شدیم و چمدون رو بستیم که اتاق رو تحویل بدیم دیگه. بازی 2-0 با باخت پرسپولیس تموم شد و پسرا ماشین رو چیدن و ما رفتیم کارای چک اوت رو کردیم و با وحید هماهنگ کردیم که بریم دریاچه. اسمشو نمیدونیم چی بود. بهارک که سر کار بود ولی وحید گفت میاد. باهاش نزدیک اونجا قرار گذاشتیم و سر راه رفتیم سوغاتی گرفتیم واسه تهرانیا و بعد رفتیم پیش وحید. دیدیم بهارک هم هست. مرخصی گرفته بود بقیه روز رو و اومده بود. ساعت 1 تازه رفتیم دریاچه. هوا عالی بود. آفتاب پشت ابر بود. زیرانداز انداختیم و بساط نسکافه و چای و شیرینی. باز گفتن استوژیت، ولی گفتیم بیاین یاتزی یادتون بدیم. یادشون دادیم و یه دست بازی کردیم و چقدر خوششون اومد. تا ساعت 3 داشتیم بازی می کردیم و بسی ذوق کرده بودن. به ما هم خیلی خوش می گذشت. دیگه یه دست که تموم شد دیدیم دیرمون شده. بدیو بدیو جمع کردیم و دیگه گفتیم فعلا نهار هم نخوریم تا یه کم بریم جلوتر. آهان راستی من یه بار دهنم آفت زده بود و اونجا دیگه آفتش خوب شده بود ولی پوست لثه م رفته بود. بهارک معاینه م کرد و گفتن یه محلولی از پنج تا دارو دارن که اگه قرقره کنم خوبه. دیگه رفتیم با هم دم داروخانه و بهارک و وحید این داروها رو گرفتن (قرص و آمپول و شربت رو با هم قاطی کردن) و دادن به خورد ما  همون وسط خیابون. یه عکس یادگاری هم گرفتیم و دیگه خدافظی کردیم و ما رفتیم به سمت تهران. بنزین زدیم و من دسشویی داشتم ولی جایی نبود و چون دیرمون هم شده بود دیگه نایستادیم. اولای راه مثل لشکر شکست خورده بی حوصله بودیم تا باز آهنگ خرچنگ های مردابی حبیب رو گوش دادیم و کلی خندیدیم. اول نمی فهمیدیم چی میگه و با بدبختی فهمیدیم و دیگه سوژه مون شد. رسیدیم ساری ساعت 5.5 و خیلی هم ترافیک بود. دیگه گرسنمون شد بالاخره و رفتیم اکبرجوجه. چقدر سالنش بزرگ و خوشگل بود. بالاخره دستشویی هم رفتم. خخخ. ساعت 6 غذا خوردیم. باز معلوم نشد شامه یا نهار. بعدشم دیگه راه افتادیم سمت تهران. همه ما رو از گدوک ترسونده بودن که الان میخوریم به مه و بدبختی. نباید شب میومدیم و این حرفا. ولی خدا رو شکر تو راه که اصلا بارون نیومد. گدوک هم مه بود ولی نه زیاد که نشه هیچ جایی رو دید. خوب اومدیم خدا رو شکر. ساعت 9 رسیدیم دماوند و یه کافی شاپ خوشگل دیدیم و نگه داشتیم که سیگما بستنی باختش رو بده بهمون. شیک و هات چاکلت گرفتیم و شدیدا خوشمزه و خوش قیمت بود و کلی هم زیاد بود. با بدبختی خوردیمش دیگه. بعد هم دیگه یه ساعت تا تهران راه داشتیم و 10.5 ما رو رسوندن دم خونمون و رفتن. خیلی خیلی خوش گذشت این سفر بهمون. هر 6 نفر هم متفق القول بودیم خدا رو شکر. دیگه رفتیم بالا و من سریع یه لاک کرم روی لاک سرخابیم زدم که فردا برم سر کار. گلدون جدیدم رو هم از خاک درآوردم گذاشتم تو آب که ریشه بزنه. آخرین تبریک سالگرد رو هم گفتیم و زود رفتیم خوابیدیم. البته همونم 12 شد و این سفر به پایان اومد.

یکشنبه 13 آبان، روز بزرگ تحریمای جدید! که البته هنوز ازش بی اطلاعم، صبح نمیتونستم بیدار شم و حتی نمیتونستم بخوابم با سر و صدای ساخت و ساز. رفتم رو کاناپه یه کم خوابیدم و بعد با سیگما رفتم سر کار. یه ساعت دیرتر رفتم و تا رسیدم گفتن مدیر جدید کارت داره. دیروز هم معارفه ش بوده و من نبودم  شانس منه قشنگ! دیگه سریع رفتم دفترش و آقای باشخصیتی بود بنظرم. معرفی کردیم خودمون رو و یه کارایی گفت و اینا. بعدشم که انقدر کار داشتم که این پست رو شروع کردم ولی یه خط هم نرسیدم بنویسم. عصری بدون ماشین رفتم خونه و تاکسی نبود و بعد از یه جای دیگه میرفت و منم رفتم و به غلط کردن افتادم. خیلی بدجایی نگه داشت، کنار اتوبان. یه ربع وایستادم واسه تاکسی که نیومد و با کلی بار و بندیل سنگین پیاده از کنار اتوبان راه افتادم سمت خونه! خیلی خوف بود و بد. رسیدم خونه دیگه حال مرگ داشتم. سردمم بود. سریع دو سه تیکه جوجه کباب و سبزیجات آب پز خوردم و رفتم زیر پتو روی مبل. یه کم کتاب خوندم و خوابم گرفت. 5 دقیقه نبود خوابیده بود با سر و صدای بالایی بیدار شدم. اه. آدم تو خونه ش آرامش نداره. متنفرم از همسایه بالایی داشتن! اعصابم خط خطی. خواب آلود و خسته. چمدون رو هم حال نداشتم خالی کنم. خونه دوباره ریخت و پاش. حالم بد بود قشنگ. سیگما اومد شامشو دادم و عکسا رو ریختیم رو لپ تاپ و دیگه من 11 بیهوش شدم.

دوشنبه 14ام، صبح زود بیدار شدم و با گیلی اومدم شرکت و خیلی زود رسیدم. هیشکی نبود. دیگه اینا رو نوشتم که بفرستم سریع و الانم برم سراغ کار و بارم. روز خوبی داشته باشید 

برنامه ریزی سفر

سلام. صبح بخیر. هوا سرد شده. البته طبیعیه خب، آخه ما عازم سفریم. هر وقت خواستیم بریم مسافرت، هوا سرد شد 

از شنبه بگم که عصری نوا نیومد و تنها رفتم خرید. فقط یه ظرف پسندیدم که عکسشو واسه نوا فرستادم و جواب نداد. یه بلوز سفید حریر واسه خودم خریدم و رفتم خونه. بلوزه انقدر گشاده که میخوام بدمش به مامان  نشستم پای درس و مشقم. دوش هم گرفتم. سیگما شب اومد و آخر شب با هم شروع کردیم به دیدن فیلم اینترن. یه کمش رو دیدیم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح رفتم یوگا. مربی دیر اومد و من به بقیه تمرین دادم واسه گرم شدن تا مربی بیاد. بعدشم یه حرکت جدید زدیم و باحال بود. شرکت هم کار زیاد داشتم و عصری که رفتم خونه خیلی زود رسیدم. یه ربع به 5 خونه بودم! جزء محالاته! سریع وسایلم رو هر کدوم سر جای خودش گذاشتم (میخوام نذارم نامرتب بشه خونه) و یه دستی کشیدم و هر چی اضافه بود رو جمع کردم. از 5.5 نشستم پای درسم. سیگما هم 8 اینا اومد و تونستم کلی بدرسم. شام خوردیم و بازم درس خوندم و بعد نشستیم بقیه اینترن رو دیدیم. البته بازم تموم نشد. زود خوابیدم.

دوشنبه صبح هم زود رفتم سر کار. وسطش رفتم بیرون واسه بهارک یه شکلات خوری با پروانه های برجسته خریدم و برگشتم شرکت. عصری هم رفتم خونه مامانینا. مامان رفته بود خونه خاله ش. منم خوابیدم و با صدای اومدن مامان بیدار شدم. خیلی وقت بود هم رو ندیده بودیم. کلی گپ زدیم و بابا هم اومد و دیگه من رفتم سراغ درس خوندن. یه کم خوندم و بعد بتاینا و مادرشوهرش اومدن. بعد هم سیگما اومد. بعدشم داداشینا. شام خوردیم و من خیلی بی حوصله بودم. دهنم هم زخم شده و دمغ بودم. دیگه همه 1 شب رفتن و من اونجا خوابیدم.

سه شنبه حالم خوب بود. 10.5 بیدار شدم و هیشکی نبود. اربعین بود. نشستم پای درسم تا 12.5 خوندم و بعد ماماینا اومدن و نهار خوردیم و دیگه من خدافظی کردم باهاشون و برگشتم خونه. اونا هم رفتن ییلاق. بدیو بدیو رفتم حمام. سیگما هم اومد حاضر شدیم بریم ختم فامیل سیگماینا. یه مرد جوون بود که خودکشی کرده بود مسجد به خونمون نزدیک بود. رفتیم و خیلی تلخ بود مراسم. بعدشم عمه سیگما رو که بار دومی بود که میدیدم بردیم رسوندیم خونشون (بار اول تو عروسیم دیده بودمش. هیچ جا نمیاد کلا) خلاصه بعدش دیگه رفتیم دم خونمون، یه مغازه یه بار مصرف فروشی! تازه باز شده بود، واسه مسافرت خرید کردیم. رفتیم خونه و 10 دقیقه آخر اینترن رو دیدیم و حاضر شدیم بریم خونه مادرشوهر. یه پیرهن مشکی نازک ناز! دارم که با سارافون سرمه ای پوشیدم. رفتیم خونشون و دامادشون سرما خورده بود. دور هم گپ زدیم و شامیدیم و گاما ست لیوان مسافرتیشونو داد که ما ببریم سفر و دیگه 10.5 پاشدیم رفتیم خونه. فازمون خوب بود، یه کم با هم پوییدیم و بعد هم لالا. ولی باز من بد خوابیدم. این سومین شبیه که به این بدی میخوابم تو این دو هفته. دلیلشو نمیدونم. 

صبح امروز، چهارشنبه، اول قرار بود سیگما منو برسونه، ولی فکر کردم خلوته و گفتم خودم میرم. اصلنم خلوت نبود. انگار نه انگار که بین التعطیلینه. همه اومدن سر کار! واسه عصری یه برنامه ریختم که به کارای قبل از سفر برسم. صبحونه بین راهی با منه. برم تخم مرغ آبپز بکنم و چیز میز بردارم. چمدون هم ببندم. ذوق دارم. خدا بخواد فردا صبح زود راه میفتیم. جاده هم بارونیه. تا حالا رانندگی فرشاد رو ندیدم. دیگه اگه برنگشتیم حلالمون کنین. شوخی می کنم. برمیگردم (سنجدوار بخونین!)

تولد سورپرایزی بتا + آخر هفته در منزل

سلام. روز به خیر. امیدوارم اول هفتتون رو با شادی شروع کنید.

بنده 4شنبه عصر رفتم خونه مامانینا.  سر راه رفتم کیک تولد خریدم. بقیه چیزا رو داماد خریده بود. ماشینمو بردم تو پارکینگشون و رفتم بالا. داماد یه تزیین کوچیکی کرده بود. مامانینا که نبودن. گوشی بازی کردم و درس خوندم و ساعت 8.5 سیگما اومد. هماهنگیا رو کردیم و برق اصلی رو خاموش کردیم و با یه نور کم نشستیم پای دیدن دلدادگان. داماد گفت راه افتادن. بعد زنگید و فقط صدای سنسور دنده عقب میومد. سیگما گفت دارن پارک می کنن. ما آماده شدیم هول هولکی و من با گوشیم آهنگ تولد مبارک گذاشتم و فشفشه روشن کردم. توی راهرو تیلدا خورد زمین و گریه می کرد همش. داشت گند میخورد به سورپرایز. داماد هم تتا هم تیلدا رو بغل کرده بود و فیلم هم می گرفت. فشفشه ها خاموش شد تا بیان، از این آبشاریا روشن کردیم. بتا در رو باز کرد و اومد تو. بهت زده بود قیافه ش. فکر کرده بود یه چیزی جرقه میزنه و آتیش سوزی داره میشه. بعد یهو ما رو دیده بود و کلی ذوق کرد. تیلدا هم همچنان داشت گریه می کرد. خخخ. خلاصه خوب برگزار شد. اومدن تو و عکس انداختیم با کیک اینا و بعد هم کیک رو خوردیم. کیک شکلاتی ناپلئونی بود. دلدادگان رو هم میدیدیم همون وسط  بعد حاضر شدیم و رفتیم رستوران. خیلی خوش گذشت. آخرش هم بتا آرزو کرد و دو تا از بادکنکا رو فرستاد هوا. دیگه برگشتیم خونه مامان، من وسایل و ماشینمو برداشتم و رفتیم خونه خودمون. خیلی خوابم میومد ولی چون شام دیر خورده بودیم نمیشد بخوابم. رفتم با آیو دوباره اون قسمت دلدادگان رو از اول دیدم. یه ذره هم درس خوندم و دیگه 2.5 خوابیدم.

پنج شنبه صبح سیگما میخواست بره بهشت زهرا، تشییع فامیلشون. یه مرد جوون که فوت کرده بود. من خوابیدم تا 9 اینا. بعدشم تا 10 گوشی بازی. بعد بلند شدم دو سری لباس شستم. میخواستم به بازوهام پودر دکلره بزنم که نداشتم. فروشگاه سر کوچمون داشت. زنگ زدم گفتم ارسال دارید؟ گفت چون نزدیکید میارم. خیلی حال داد. پودر دکلره و اکسیدان سفارش دادم آورد کارت خوان هم آورده بود. حال کردم اساسی. دیگه رفتم حمام و به این کارام رسیدم. لباسا رو پهن کردم و نهار خوردم و موهامو صاف کردم. بعد میخواستم موهامو بالا ببندم و جمع کنم که هر کاری کردم نشد. دیگه سیگما اومد و کمکم کرد موهامو بستیم و با ژل و تافت بالا نگهش داشتم. آرایشمو هم تکمیل کردم و لباسمو اتو کردیم و دیگه حاضر شدم و رفتیم خونه مادرشوهر. دوستاش رو دعوت کرده بود و چون یه بار یکیشون من و یه عروس دیگه و عروس خودش رو پاگشا کرده بود، مادرشوهر هم عروسای اون دوتا رو هم دعوت کرده بود و لذا من بایست میبودم. دیگه 4 رفتم خونشون و خوشبختانه یه خانمی رو آورده بودن که کار کنه و ما قشنگ نشستیم و هیچ کاری نداشتیم. مهمونا از 4.5 اومدن. 20 نفر بودن فکر کنم. بزن برقص کردیم کلی. یه دور عصرونه و یه دور شام هم سرو شد. از آهنگا خوششون اومده بود و من چند سری سی دیش رو براشون رایت کردم. اون وسط یه تیکه هایی از قسمت آخر دلدادگان هم میدیدم. دیگه ساعت 10 اینا رفتن و سیگماینا اومدن بالا. مادرشوهر کادوهای تولدش رو باز کرد و کلی چیز میز ریزه میزه بود که به من و دخترش گفت شما بردارین. منم که خجالتی. خودشون باید بهم بدن تا قبول کنم. یه تی شرت خوشگل بود که از ترکیه براش آورده بودن ولی سایز مادرشوهر و گاما نبود، اونو زودی قبول کردم. ولی دوتا لاک و یه روژ خوشگل بود که گاما هی به من میگفت بردار روم نمیشد. دیگه آخر خودش داد بهم. کلی ذوق کردم. دیگه 12 رفتیم خونمون. خیلی خسته بودم ولی نشستیم قسمت آخر دلدادگان رو دیدیم. دوسش نداشتم اصلا. گویا خانم پانته آ بهرام، سر پرداخت ها با صدا و سیما قهر می کنه و قسمت آخر رو بازی نمی کنه! خیلی راحت گند میخوره به 60 قسمت وقت گذاشتن ماهایی که نشستیم سریال رو دیدیم. مگه ما مسخره ایم خب؟ البته که به نسبت بد جمع نکردن داستان رو، ولی خیلی مسخره س که شخص اول فیلم خیلی مسخره از فیلم خارج شد شب آخر! لوس ها 

جمعه 4 آبان، سومین سالگرد آقاجانم بود. مامان دیشب رفته بود سر خاکشون. من از دور فاتحه خوندم. سیگما رفت شکلات صبحانه و خامه عسلی خرید و صبحونه پر کالری خوردیم. بعد افتادیم به جون خونه. سیگما جارو برقی کشید و تو این فاصله من اتاق ها رو مرتب و گردگیری کردم. روی میز توالت و میز تحریر رو حسابی مرتب کردم که واسه درس خوندنم آماده بشه. بعد هم رفتم سراغ گردگیری هال و پذیرایی. سیگما زمین رو هم تی کشید. بعد هم رفت سراغ شستن توالت ها و من افتادم به جون آشپزخونه. حسابی روبیدمش. البته به جز گاز که دست نمیزنم بهش. خونمون برق افتاد. کلی حال کردیم. دیگه قرار شد کثیفش نکنیم. شبی یک ربع هم وقت بذارم واسه مرتب کردن خونه. که دیگه نامرتب نشه. واسه نهار مرغ و باقالی پلو داشتیم که گرم کردم خوردیم. بعدشم کشوهای میزتوالت رو ریختم بیرون و مرتب کردم چیدم. این وسط لباس هم میشستم هی. تا ساعت 3:15 دیگه همه کارا انجام شد. سیگما با پسرخاله ش رفتن بیرون که من بمونم خونه درس بخونم. دو ساعتی خوندم که دیگه غروب شد و بارون میومد و حس درس نداشتم. یهو دیدم سیگما اومد. بارون گرفته بود و دیگه اومده بود. حال کردم. دیگه درس تعطیل، برنامه تفریحی ریختیم. قرار شد فیلم ببینیم. تعریف فیلم گنجشک قرمز (Red Sparrow) رو خیلی شنیده بودیم، دانلود کردیم و تو این فاصله واسه شام، نودل با تن ماهی و ذرت درست کردم و ساعت 6 شام خوردیم! خیلی هم شیک ومجلسی. بعد هم نشستیم پای دیدن فیلم. بستنی خوردیم و میوه خوردیم و تا 10 فیلم دیدیم. قشنگ بود، دوس داشتم. ولی خیلی صحنه داشت. صحنه خشن هم زیاد داشت. خلاصه با خانواده نبینید  بعدشم کلی گپ و گفت کردیم و دیگه 11:15 خوابیدیم. ولی خب شب سخت تقویمی من بود.

صبح امروز خسته بیدار شدم و سر کار اومدن عذاب بود برام. بیشتر خوابیدم که با سیگما بیام شرکت. 9.5 اومدم شرکت با یه ساعت تاخیر. دیگه همینه دیگه. عصری میخوام با نوا برم خرید کادو واسه خونه بهارک اینا. درس خوندن من یعنی سوژه س ها

روزهای پر مشغله

سلام سلام. صبحتون بخیر. ساعت هنوز 8 نشده شروع کردم به نوشتن. تا سرم شلوغ نشده بنویسم. دوشنبه عصر ساعت 4 از شرکت زدم بیرون و رفتم دم شرکت دوستم که نزدیکه و از اونجا با هم اسنپ گرفتیم واسه مسجد. 4.5 رسیدیم. مراسم خیلی خلوت بود. تسلیت گفتیم و نشستیم یه کم و بعد که همه رفتن تصمیم گرفتیم بریم خونشون، یه کم پیششون باشیم. چنتا چیز هم شد که باز ما خندیدیم. این 4مین مراسم ختمیه که من نمیتونم جلو خندمو بگیرم. یه بنر سفارش داده بودیم از موسسه بهنام دهش پور، به جای تاج گل مثلا. دم در بود. دوستان همه نتونسته بودن بیان، گفته بودن عکس بگیرید ازش. من یه عکس گرفتم ازش و بعد قرار شد یکی از بچه ها کنارش بایسته که ابعاد بنر معلوم بشه. ایستاد و عکس انداختم. یهو یه خانم پیری اومد گفت دخترم از منم یه عکس بنداز. موبایلشم داد که ازش عکس بگیرم. بعد هی بقیه رو هم صدا می کرد که برن باهاش عکس بگیرن خدا رو شکر بقیه حواسشون نبود. حالا بچه ها اونور زدن زیر خنده، منم اینور خنده م گرفته نمیتونم عکس بگیرم. یکی همینجوری گرفتم. اومد دید میگه نورش خوب نشده، برو اونور وایستا که نور نیفته تو تابلو! من داشتم میترکیدم از خنده، خیلی سخت بود جلوی خودمو بگیرم. بعد از این دیگه هر چیزی میشد ما خنده مون می گرفت. 

خونشون به مسجد نزدیک بود ولی انقدر ترافیک بود یه ساعت بعد رسیدیم. 4 تا دوست بودیم که با ماشین شوهر یکیشون رفتیم خونشون. خواهرزاده دوستم 1 سالشه و تو خونه هی شیرین کاری میکرد و همه میخندیدن. خدا رو شکر که بچه تو خونشون بود و جو رو از سنگینی درمیاورد و کلا هم بچه نمیذاره زیاد غصه بخورن. وقتی آقاجانم فوت شد، تیلدا 1 سال و چهار ماهش بود. تا مامان گریه می کرد، بازیشو ول می کرد میرفت مینشست رو پای مامان اشکای مامانو پاک می کرد و تا مامان آروم نمیشد از رو پاش بلند نمیشد. خلاصه تا 8 نشستیم و بعد دیگه گفتیم زحمتو کم کنیم. شوهر نوا، شرکت سیگماینا بود. جدیدا اضافه شده بهشون. دیگه من و نوا هم یه تپسی گرفتیم رفتیم شرکت. بچه ها جلسه داشتن. به جز یکیشون همشون دوستای سیگمان و من باهاشون صمیمی. ما رفتیم یه اتاق دیگه نشستیم و من و نوا حرف زدیم تا جلسه پسرا تموم شه. بعد دوستاشون رفتن و ما 4 تا هم رفتم رستوران. رفتیم میخوش، و واسه نوا اینا تعریف کردیم که 10 سال پیش اولین رستورانمون اینجا بود و همین پیتزا رو خوردیم. فقط اون موقع 4700 تومن بود، الان شده 47 تومن! دقیقا 10 برابر تو 10 سال! چیزی نیست که  خلاصه برنامه مسافرت رو کمی چیدیم. نگفتم؟ قراره با نوا و فرشاد بریم گرگان، بهارک و وحید اونجا دارن طرحشونو میگذرونن. خیلی از جنگلای نهارخوران تعریف می کنن تو پاییز. منم شیفته شدم. گیر دادم بریم. با اینکه چیزی به امتحانم نمونده و آخر هفته ها باید درس بخونم حتما، ولی میخوام 3 روز به خودم مرخصی بدم کامل.  البته علاوه بر همه این روزای دیگه، مثل همین امروز.  خلاصه من دوتا کلبه تو هتل گرگان رزرو کردم. کاش کلبه هاش چوبی بود. ساختمونیه ولی خب خوبه. حس کلبه تو جنگل باید خاص باشه. ما به بچه ها گفتیم بیاین یه ماشینه با ماشین ما بریم و اونا پیشنهاد دادن با ماشین اونا بریم. فرشاد ماشین باباشو بگیره و با اونا بریم. خلاصه دیگه 11 رفتیم خونمون و لالا. من باز خیلی بد خوابیدم. با اینکه شام دوتیکه بیشتر پیتزا نخوردم ولی بازم سنگین بود. دقیقا مثل جمعه شب شدم. هم دیر خوابم برد و هم صبح زود بیدار شدم.

سه شنبه صبح، گفتم حالا که زود بیدار شدم برم یوگا. رفتم و خوب بود کلاس. بعدشم رفتم شرکت و کار و بار فراوون. ساعت 9 خمیردندون زدم رو مسواکم که برم مسواک بزنم. 11 دیدم هنوز نزدم! دیگه کارا رو انجام دادم و عصر یه کم بهتر شد اوضاع و بعدشم رفتم خونه. یه شیر گلاب درست کردم واسه خودم و با بیسکوییت خوردم. بعد یه کم تو تخت نشستم و اینستا و پینترست گردی کردم و بعد یهو داماد زنگید که واسه تولد بتا (که 4شنبه یعنی امروزه) میخوام برنامه سورپرایزی بچینم. گفت شب بیاین خونه ما سورپرایزش کنین. گفتم سکته می کنه نه سورپرایز. بعد دیدم مِن مِن می کنه، گفتم بیاین خونه ما. گفت آره خودمم منظورم همین بود. بعد همون لحظه یه نگاهی به خونه انداختم و آه از نهادم بلند شد. یادتونه که کارگر رو که قرار بود همین سه شنبه بیاد کنسل کردم؟ دیگه تصور کنید اوضاع خونه رو. و چون باید درس هم بخونم نمیرسم تمیز کنم. خلاصه زنگ زدم به مامان که من چه گِلی به سرم بگیرم؟ گفت تعارف نداشته باش. بهش بگو واقعیت رو که من نیومدم و کارگرت رو کنسل کردی و خونه کثیفه. بهتره برید خونه ما (مامان رفته ییلاق) و تو اونجا رو تزیین کنی و مثلا من بهشون بگم ما یادمون رفته به گلدونا آب بدیم که اونا که میان آب بدن یهو تو بتا رو سورپرایز کنی. دیدم خیلی پیشنهاد بهتریه. به داماد هم راستش رو گفتم و اونم از پیشنهاد جدید خیلی استقبال کرد و قرار شد همین کار رو کنیم. فقط من دغدغه م این بود که حالا این هفته که مامی تهران نیست، من لااقل بشینم حسابی درس بخونم جای هفته قبل و هفته بعد! ولی خب نشد دیگه. 

آهان راستی یه چیز دیگه. در راستای کم کردن بار روانی مدیریت منزل، سیگما پیشنهاد داد دوتایی یه گروه بزنیم که توش مسائل خونه رو بنویسیم. وسایلی که تموم شده، کارای ضروری خونه و ... دیروز گروه رو ساختیم و توش نوشتم میوه و شیر و ماست نداریم. خودشم نوشت نظافت دستشویی حمام. شب که برگشت کلی میوه خریده بود و شیر و ماست و بستنی. البته بستنی رو هم تلفنی سفارش داده بودم. باید قبل از مسافرت پ می شدم و هنوز نشده بودم. دیگه خودمو بسته بودم به گلاب و زعفرون. یه چایی زعفرون حسابی هم خوردم. سیگما هم که با بستنی زعفرونی اومد. شام رو سریع خوردیم و دلدادگان که شروع شد بستنی رو باهاش خوردیم و حال داد. بعدشم دوش گرفتیم و یه کم خوشگذروندیم و 11.5 دیگه خوابیدم. بیهوش شدم اصلا.

امروز چهارشنبه هم تلاشای دیروزم جواب داد و پ شدم. با ماشین اومدم شرکت و کتابم رو هم گذاشته بودم تو یه ساک که بیارم و عصر برم خونه ماماینا بخونم که تو راه دیدم سیگما زنگید که ساکت رو جا گذاشتی. قرار شد قبل از رفتن سر کار برام بیارتش که همین الان آورد. عصر هم برم خونه مامان. داماد گفت که خودش امروز خونه س و صبح میره خونه مامانینا رو تزیین هم می کنه. دستش درد نکنه. من برم اونجا دیگه درس بخونم تا بقیه بیان  الانم انقدر سردمه که رفتم سویشرتمو زیر مانتوم پوشیدم که اگه بازم گرمم نشد بارونیمو بتونم روش بپوشم! یخچاله اینجا!